رمان زادهٔ نور پارت 118

5
(4)

 

– تروخدا بهم نگید خانم ……….. حس زن هفتاد ساله بهم دست
میده …….. می تونید مثل سروناز جون خورشید صدام بزنید .
سروناز لبخندی به متاعت طبع خورشید زد و نگاهش را به
سودابه داد :
– بهت که گفتم این خانم با اون یکی خانم زمین تا آسمون فرق
می کنه .
خورشید خنده ای کرد و ابرویی به شوخی برای سودابه بالا
انداخت :
– بله انشاالله در روزهای آینده بیشتر با محاسنات و خوبی های
من آشنا میشید ………. خب حالا بگید ببینم شما ناهار خوردید ؟
سروناز نگاهی به ساعت انداخت ……. خیلی وقت از زمانی که میز
ناهارشان را جمع کرده بودند می گذشت .
– ساعت چهاره دختر ، الان که دیگه وقت ناهار خوردن نیست .
خورشید چهره آویزان و نالانی به خودش گرفت …….. زیادی
گرسنه بود .
– خب من نرسیدم ناهار بخورم …… خیلی هم گرسنمه .

سروناز ضربه ای آرام پشت کتف خورشید زد :
– اشکال نداره تا لباسات و عوض می کنی و آبی به دست و
صورتت می زنی سودابه هم ناهارت و آماده می کنه .
خورشید خندید و روی صورت سروناز بوسه ای کاشت و به سمت
اطاق سابقش دوید و لوازمش را آنجا گذاشت و بعد از تعویض
لباسش و شستن دست و صورتش به آشپزخانه برگشت و پشت
میز نشست .
– سروناز جون امیرعلی شبا ساعت چند از شرکت بر می گرده ؟
– اکثرا ساعت ده شب به بعد .
خورشید سری تکان داد و به غذایی که سودابه مقابلش قرار می
داد نگاهی انداخت …….. این رفتار محتاطانه و زیادی محترمانه
سودابه او را هم معذب می کرد . هرگز خانم خانه ای نبود که
بداند در چنین موقعیت هایی باید چگونه رفتار کند .
– پس سروناز جون لطفا چیزی از اینکه من اومدم بهش
نگید ………. می خوام غافلگیرش کنم.

ناهارش را خورد و سودابه زودتر از او دست به کار شد و ظرف
های ناهارش را جمع کرد . زیر لب تشکری از سودابه و سروناز
کرد و به اطاقش بازگشت …….. باید کمی استراحت می کرد و
بعد به ظاهر خودش می رسید.
مقابل آینه نشست و نگاهی به صورت صاف و بدون لک و
پیستش انداخت …….. صورتش بعد از مدتها باز هم مثل سابقش
شده بود ………… لوازم آرایشش را تک تک روی میز توالتش
چید و شروع به آرایش کردن کرد ……… چیزی تا آمدن امیرعلی
نمانده بود.
چشمانش را آرایش زیبایی کرد و رژ لب معروف قرمز رنگش
که امیرعلی برایش خریده بود را چرخی روی لبانش داد و با
تمدید ریملش ، آرایشش را پایان داد ……… از آینه فاصله گرفت
و نگاهی به چهره زیبا شده اش انداخت و لبخند شیطانی بر روی
لبانش ظاهر شد ……… بی صبرانه برای دیدن نگاه شوکه و
غافلگیر شده امیرعلی ، ثانیه شماری می کرد .

سمت پنجره اطاقش رفت و نگاهی به آسمان تاریک شده بالای
سرش انداخت …….. ساعت از نه شب هم گذشته بود و زمان
زیادی به آمدن امیرعلی نمانده بود .
از پنجره فاصله گرفت و از اطاق خارج شد ………. اینکه در اطاق
بنشیند و خیره در و دیوار شود و فکر کند و منتظر آمدن امیرعلی
بماند ، کم از خودآزاری نداشت ……….. بنابراین تصمیم گرفت
از اطاقش خارج شود و به آشپزخانه برود و سر خودش را با
سروناز و سودابه گرم کند .
با سروناز حرف می زد و سالادش را درست می کرد ………
سروناز سفت و سخت مخالف کار کردن او بود و اجازه کار کردن
به او نمی داد ، اما کار کردن تنها راه فرار از این انتظار کشیدن
طاقت فرسا بود .
با شنیدن صدای ماشین ، به سرعت چاقو را درون ظرف سالاد
رها کرد و به سمت پنجره رفت و نامحسوس و بدون جلب توجه
گوشه پرده را کنار زد و حیاط تاریک که با نور لوستر فانوس
مانند آویزان از طاق بلند ایوان کمی روشن شده بود را نگاه کرد .
– سروناز جون …….. امیرعلیه . امیرعلی اومد .

– خیله خب آروم باش دختر ……… من برم استقبال آقا .
سروناز وارد پذیرایی شد و در ورودی را باز کرد .
– سلام آقا خسته نباشید .
امیرعلی خسته و درهم سر تکان داد و کفش هایش را با روفرشی
تعویض کرد .
– سلام ، ممنون .
– سودابه میز شامتون و بچینه ؟
– نه اصلا حال شام خوردن ندارم ………میرم بالا بخوابم .
خورشید نصف سرش را از پشت دیوار آشپزخانه بیرون آورده
بود و پنهانی ، امیرعلی ای که کیف به دست به سمت پله ها می
رفت نگاه می کرد و در دلش قربان صدقه اش می رفت .
سروناز به آشپزخانه برگشت و ظرف سالاد را به یخچال
برگرداند .
– اِ ؟ چرا برگردوندیش تو یخچال ؟ هنوز گوجش و خورد
نکردم .
– لازم نیست …….. آقا رفت بالا بخوابه ، گفت شام نمی خوره .

خورشید ابرو درهم کشید :
– هر شب همین وضعه ؟ یعنی هر شب شام نخورده میره می
خوابه ؟
– همیشه نه ، اما اکثرا آره .
– ناهاراش چی ؟
سروناز با لبخندی زیر پوستی به خورشید نگاه کرد ……… این
دختر تمام هوش و حواسش به امیرعلی بود …….. کاری که لیلا
هیچ وقت در حق امیرعلی نکرد .
– نگران نباش …….. ناهاراش و همیشه خودم براش میذارم
دختر .
خورشید از آشپزخانه خارج شد و به سمت پله ها راه افتاد ……..
پای پله ها که رسید صندل هایش را درآورد و به دست گرفت و
پله ها را دو تا یکی بالا رفت …….. نمی خواست صدای آشنای
قدم هایش امیرعلی را مشکوک کند .

به سمت اطاق سابق امیرعلی و لیلا رفت …….. می دانست امیرعلی
آدم خوابیدن روی زمین نیست و طبیعی است در نبود او به اطاق
سابق خودش برگردد .
گوشش را به در چسباند و تمام جانش گوش شد تا صدایی از
داخل اطاق بشنود ……… اما هیچ صدایی به گوش نمی رسید .
دست روی دستگیره گذاشت و زبان میان دندان هایش گرفت و
با آرام ترین و آهسته ترین حالت ممکن دستگیره را پایین داد
و لای در را اندازه چهار پنج سانت باز کرد و نگاهی به او که پشت
به در ، با بالا تنه ای برهنه ، لبه تخت نشسته بود و ساعت مچی
اش را از مچش باز می کرد ، انداخت و دلش برای مردانگی های
مردش ، برای شانه های فراخش ، ضعف رفت ………. اطاق نیمه
تاریک بود و جز نور اندک چراغ خواب کنار تخت ، هیچ روشنایی
دیگری در اطاق وجود نداشت .
امیرعلی ساعتش را روی عسلی گذاشت و چراغ خواب را
خاموش کرد و بدون آنکه تمایلی به پوشاندن لباس به بالا تنه
اش داشته باشد ، روی تخت دراز کشید و ساق دستش را روی
چشمانش گذاشت و خوابید .

با تاریک شدن اطاق ، لای در را بیشتر باز کرد و همچون گربه
ای چهار دست و پا داخل خزید و وارد اطاق شد و به سمت تخت
راه افتاد .
حالا در فاصله چند سانتی اش ، پای تخت او زانو زده بود و در
تاریکی اطاق که حالا تنها اندکی با نور مهتاب روشن شده بود ،
به سینه مردانه او که آرام بالا پایین می رفت نگاه کرد …………
آهسته و آرام سر خم کرد و لبانش را میان سینه او گذاشت و با
مکث بوسید .
امیرعلی با حس لبان مرطوب کسی بر روی سینه اش ، همچون
برق گرفته ها ساق دستش را از روی چشمانش برداشت و روی
تخت نیم خیز شد ……….. چشمانش هنوز به تاریکی عادت
نکرده بود و تنها حاله زنی زانو زده پای تخت را می دید .
– شب زیباتون بخیر جناب کیان .
صدای خورشید بود ……….. مگر می شد خورشید اینجا باشد ؟
آن هم اینگونه بی خبر .
– خورشید ؟؟؟

و ناباور و به سرعت دست دراز کرد و چراغ خواب روی عسلی
را روشن کرد و توانست خورشیدش را بعد از یک هفته دوری ،
درون اطاقش وآن هم زانو زده پای تختش ببیند .
– اینجا چی کار می کنی خورشید ؟ کی اومدی ؟
خورشید از پای تخت بلند و لبه تخت نشست و دستی میان
موهای پریشان او کشید ………… دلش حتی برای لمس کردن
تار به تار این موهای مردانه تنگ شده بود .
– از چهار اومدم و لحظه به لحظش اینجا منتظرت بودم تا از در
بیای تو ……….. دیگه داشتم از دوریت دق مرگ می شدم ……..
دلم خیلی برات تنگ شده بود ، نتونستم بیشتر از این دووم بیارم .
امیرعلی دست خورشید را میان دست خودش گرفت و آرام
فشرد ……….. او هم این مدت کم از دوری خورشید جان نکنده
بود ………. فکر نمی کرد ندیدن خورشید اینگونه انگیزه زندگی
اش را کم رنگ کند .
– پس دل تو هم برای من تنگ شد .
خورشید را از لبه تخت برداشت و روی پاهایش آورد و دست
آزاد دیگرش را دور کمر او حلقه کرد و او را به سینه اش فشرد

و اجازه داد ، خورشید ضربان قلبش را حس کند ……… خورشید
اخم کرده به امیرعلی نگاه کرد و معترضانه اما با نازی زیر پوستی
، صدایش زد :
– امیرعلی ……….. من دلم برای شما تنگ نمیشه ؟؟؟؟
امیرعلی در حالی که او را به سینه اش می فشرد ، لبخند یک
طرفه ای کنج لبش نشاند و دل خورشید را بیشتر از قبل
لرزاند ………. این مرد خدای جذابیت بود ، خدای مهربانی های
زیر پوستی ، خدای زیبایی های باطنی ……… و وای بر لیلایی که
چه آسان این مرد را از دست داده بود .
– خیلی به نظر نمیرسه .
خورشید راضی از تکیه زدن بر سینه او، لبخندش پهن شد ………
حرارت سینه امیرعلی و حس ضربان قلبش بر زیر بازویش ،
زیادی لذت بخش به نظر می رسید .
– چرا شام نخورده خوابیدی ؟
امیرعلی هنوز نگاهش را درون صورت زیبای خورشید می
چرخاند و هر لحظه در جایی توقف می کرد و می ماند ……….
انگار هنوز هم حتی با وجود لمس کردن خورشید ، بودن او را

میان آغوشش باور نکرده بود ………. در حالی که نگاهش درون
زمرد های ناب چشمان خورشید میخ شده بود ، زیر لب انگار که
بخواهد با خودش حرف بزند ، زمزمه کرد :
– از وقتی تو رفتی و می دونم دیگه تو این خونه انتظار برگشتم
و نمی کشی ………. دست و دلم به کار هم نمیره ، چه برسه به
غذا خوردن .
لبخند ذره ذره روی لبان خورشید خشکید و کم رنگ شد ………
امیرعلی مرد محکم و سفت و سختی بود …….. به این راحتی ها
درد درونش را بروز نمی داد ……… اماوقتی دردش را نشان می
داد ، معلوم بود که تحمل آن درد بیشتر از تاب وتوان او بوده .
– می خوای فردا تمام وسایلم و جمع کنم برگردم اینجا ؟
این منتهی علیه خواسته امیرعلی بود ……… اما راضی هم نبود
خورشید را به کاری که به آن علاقه ای نداشت ، مجبور کند ……….
دوست داشت اگر ماندی هم در کار باشد با میل و رغبت خود
خورشید باشد ، نه چیز دیگری .
– نمی خواد ……….. می دونم دوست داری تا عقد دائم خونه
پدرت بمونی .

– حداقل الان بلند شو بریم پایین شام بخوریم ……… من چیزی
نخوردم تا تو بیای .
امیرعلی با اینکه هنوز هیچ تمایلی برای خوردن نداشت ، اما سر
تکان داد و بی میل و رغبت دستش را از دور کمر خورشید آزاد
کرد و اجازه داد خورشید از روی پاهایش بلند شود .
پایین رفتند و سودابه به سرعت میز شام را چید ……… خبری از
سروناز نبود و انگار دقایق پیش رفته بود …….. امیرعلی همچون
همیشه صدر میز نشست و خورشید هم سمت راستش .
خورشید برایش سبزی پلو کشید و چند کوکو هم رویش گذاشت
و بشقاب را مقابل او برگرداند .
– بفرمایید .
و ظرف خودش را برداشت را مملو از سبزی پلو با کوکو
کرد ………. کوکو سبزی غذای خاص و یا لاکچری به حساب نمی
آمد ، اما دلش بدجوری برای همین چند تکه کوکوی درون
ظرفش غش و ضعف می رفت .
– هیچ وقت فکرش و نمی کردم با دیدن کوکو سبزی اینجوری
دست و پام بلرزه .

و نانی برداشت و لقمه بزرگی گرفت و دو لپی خورد ………
امیرعلی با ابروان بالا رفته نگاهی به خورشید انداخت …….. در
این چند ماه هیچ وقت ندیده بود خورشید اینگونه به جان غذایش
بی افتد و دو لپی بخورد .
– خورشید ، آروم دختر ……… الان می پره تو گلوت .
اما خورشید بی توجه به امیرعلی ، با نوک انگشتانش ، چند دانه
گل کلم درشت از کاسه ترشی مقابلش برداشت و داخل دهانش
فرستاد و انگشت ترشش را داخل دهانش فرستاد و مکید و تمام
جانش غرق لذت عجیب غریبی شد .
امیرعلی به خورشید و لپ هاش باد کرده اش نگاه کرد .
– با این طرز خوردنت ، آدم سیر و هم به اشتها میندازی ……….
ببینم تو اصلا ناهار خوردی ؟
خورشید با همان دهان پرش سری برای او تکان داد و امیرعلی
ادامه داد :
– مطمئنی ؟؟؟ ………. این مدلی که تو برای خودت لقمه می
گیری انگار دو روزه کلا هیچی نخوردی .

لقمه درون دهان خورشید پرید و امیرعلی پفی کرد و ابرو درهم
کشید و از پارچ روی میز لیوان مقابل خورشیدی که به سرفه
افتاده بود را پر کرد .
– هی بهت میگم آروم بخور گوش نمیدی ……… خودت و خفه
می کنی با این وضع خوردن .
خورشید لیوان را برداشت و یک ضرب بالا رفت بلکه سرفه اش
قطع شود و نفسش بالا بیاید ……… با باز شدن راه نفسش ، دستی
زیر چشمانش کشید ……. آنقدر سرفه کرده بود که اشکش
درآمده بود .
– شما چشمم کردی …….. انقدر خوردن من و نگاه کردی و چشم
گذاشتی روم که پرید تو گلوم .
امیرعلی چپ چپ نگاهش کرد :
– من چشمت کردم یا تو هولی ؟
– خب چی کار کنم …….. بدجوری دلم هوس کوکو سبزی کرده
بود ……… دیگه ترشی هم که کنارش باشه ، کلا از خود بی خود
میشم .

امیرعلی مشغول غذایش شد و خورشید سعی کرد آرام تر
غذایش را بخورد ………. غذایشان رو به اتمام بود که سودابه
آماده و مانتو پوشیده سمتشان رفت و گوشه میز ایستاد :
– آقا من دارم میرم ……. کاری با من ندارید ؟
– نه به سلامت ، خسته نباشید ………. فردا هم نمی خواد صبح
زود بیاین …….. خورشید هست صبحانه رو آماده می کنه.
خورشید در حالی که هنوز هم به ظرف ترشی روی میز ناخنک
میزد معترض گفت :
– امیرعلی من به مامانم گفتم شب بر می گردم .
اما امیرعلی بی توجه به خورشید سری برای سودابه تکان داد و
حتی گوشه چشمی به خورشیدِ معترض کنارش نینداخت ……….
باید احمق می بود که اجازه می داد خورشید امشب پای از در این
خانه بیرون بگذارد . آن هم اویی که قرار بود بعد از هفته ها ،
طعم بودنِ دوباره با خورشید را بچشد ……… امشب برای این
دختر نقشه ها داشت .
– می تونید برید ……… شبتون بخیر .

خورشید معترش دست روی ساق دست امیرعلی که روی میز
بود گذاشت و باز صدایش زد :
– امیرعلی ؟
سودابه رفت و خورشید گل کلم داخل دهانش را جویده ، نجویده
با اخم پایین فرستاد و معترض گفت :
– من شب باید برگردم خونه مادر پدرم …… مامانم منتظرمه .
اما امیرعلی با بی تفاوتی مشهودی از پای میز بلند شد و دستانش
را به عقب کشید تا عضالتش کش بیاید ……… در همان حال
گفت :
– شب اینجایی دختر خانم …….. باید احمق باشم که بزارم پات
و از در این خونه بیرون بزاری ……… می تونی به مادرت خبر
بدی شب پیش شوهرت می مونی .
خورشید چهره درهم کشید و نالان صدایش زد :
– امیرعلی ؟
– همینی که گفتم ………. اصلا چطوره بگی یک هفته اینجا می
مونی .

خورشید چشم گرد کرد :
– یک هفته ؟ …….. اگه قرار یک هفته اینجا بمونم اصلا دیگه
برای چی خونه مادرم رفتم ………. اگه بخوام بمونم ، فقط همین
امشب می مونم ، فردا صبح برمی گردم .
امیرعلی با چهره درهم کشیده سمت خورشید سر چرخاند ………
شاید نمی توانست همچون مردان دیگه احساساتش را به زبان
بیاورد و بگوید تا چه حد درگیر او شده و در تب و تاب بودن با
او می سوزد و خاکستر می شود ……… اما رفتارش نمایان می کرد
تا چه حد او را دوست دارد و می خواهد و از این لفظ رفتن های
خورشید اذیت می شود و اعصابش درهم می ریزد .
– اجازه میدی امشب و خوش و خرم بگذرونیم یا می خوای تا
فردا صبح یکسره بگی می خوام برم و می خوام برم .
خورشید لبانش را روی هم فشرد و به صندلی اش تکیه زد و
دست به سینه شد و نگاهش را از امیرعلی گرفت و زیر لب غرغر
کنان گفت :
– بدقولی می کنه ، زیر قولت می زنه ، من و تو عمل انجام شده
قرار میده ، آخرشم ناراحت میشه .

امیرعلی به قیافه مغموم خورشید و تیله های برق افتاده و خیره
کننده او نگاه کرد ……… بی شک روانش بهم ریخته بود که حتی
با دیدن این چهره درهم اوتمام جانش به قلیان می افتاد و ضربان
قلبش بالا می رفت و آتش درون سینه اش شعله می گرفت .
بی اختیار سمتش قدم برداشت و پشت صندلی اش قرار گرفت
و بازوانش را آزاد دور گردن خورشید حلقه کرد و گونه اش را
به گونه خورشید چسباند و فشرد ………. هرچه فکر می کرد ،
یادش نمی آمد که چنین لحظاتی را با لیلا سپری کرده
باشد ……….. یا اِپسیلُنی لرزش درون قلبش حس نموده باشد .
– امشب که وقت قیافه گرفتن نیست آفتاب خانم ………… بده
که دلتنگت شدم ؟ ………. بده که اینجوری دارم برای داشتنت له
له می زنم ؟
و سر خورشید را به عقب خم کرد و صورت او را مقابل صورت
خودش قرار داد و نگاهی به لبان او انداخت و سر پایین کشید و
لبان او را به بازی گرفت ……….. خوب بلد بود حرف چشمان
خورشید را با یک نگاه بخواند …….. دیگر واج به واج نگاهش را
از بر بود ……….. بلد بود چگونه نگاه در چشمان خورشیدش بی

اندازد ، چگونه لمسش کند ، چگونه با همان صدای بم و مردانه
اش ، درون گوش او زمزمه کند تا او را مقابل خودش خلع سلاح
کند .
لبانش را از لبان مرطوب شده او جدا کند و روی چانه او به سمت
گوش های داغ کرده خورشید کشید وتمام موهای تن او را سیخ
کرد .
– امشب و اینجا می مونی …….. امروز با پاهای خودت اومدی تو
لونه این گرگ گرسنه ، پس فکر اینکه این گرگ گرسنه اجازه
بده پات و از قلمروش بیرون بزاری و از اون ذهنت بیرون بنداز
آفتاب ………. فردا صبح خودم می برم میذارمت خونه پدرت .
و سر عقب کشید و با نگاهی پیروزمندانه به چشمان کیش و مات
شده خورشید نگاهی انداخت و بی اختیار لبخند مغرورانه ای روی
لبانش نشست ………. امیرعلی آرام و بی صدا در حالی که
لبخندش ثانیه به ثانیه بیشتر رنگ می گرفت ، لب زد :
– حله ؟
خورشید نفس بریده همچون آهویی گیر کرده در تله صیاد ،
مات شده تنها سر تکان داد ………. ضربان قلبش آنقدر تند و پر

شدت شده بود که می ترسید به گوش امیرعلی هم برسد ………
همانطور که امیرعلی می خواست ، خلع سلاح شده سری تکان
داد و امیرعلی کمر صاف کرد و او هم به معنای تایید سر تکان
داد و اینبار بلند تر گفت :
– خوبه …….. پس زنگ بزن و اطلاع بده امشب می مونی تا دیرتر
از این نشدهو نگران نشدن .
خورشید به همسایه مادرش زنگ زد و خواهش کرد به مادرش
اطلاع دهد که امشب خونه همسرش می ماند ……… به سمت پله
ها رفت ……… خبری از امیرعلی نبود و معلوم بود که بالا رفته .
از پله ها بالا رفت و وارد اطاق سابق امیرعلی شد ……… اما آنجا
هم خبری از امیرعلی نبود . ابرویی بالا انداخت و به سمت اطاقی
که چند شب را با امیرعلی در آن گذرانده بود رفت …….. در را
آرام باز کرد و خواست حرف بزند ، اما با دیدن اطاق ، حرف
درون دهانش ماسید و نگاه متعجبش را دور تا دور اطاق چرخاند .
امیرعلی با لبخندی پر غرور و دست به سینه میان اطاق ایستاده
بود و خورشید متعجب را نگاه می کرد ……….. یک هفته پیش
سرویس خوابشان را ارسال کرده بودند و امیرعلی قصد داشت

یک روز خورشید را به این خانه بیاورد و او را سورپرایز
کند ……… اما حالا هم که خورشید با پاهای خودش به این خانه
آمده بود ، چیزی تغییر نکرده بود .
– چطور شده ؟
خورشید لبخند مات و مبهوتی زد و وارد اطاق شد ……… تمام
اطاق تغییر کرده بود …… حتی دیوارها هم با کاغذ دیواری جدید
و بسیار زیبایی پوشانده شده بود و پرده حریر گران قیمتی جای
پرده ساده قدیمیِ آویزان از پنجره ، جایگزین شده بود و اطاق
را همچون اطاق های نو نوار شده تازه عروس دامادها کرده بود .
– کی تخت و آوردن ؟ ……… اصلا کی وقت کردی اطاق و
اینجوریش کنی ؟
امیرعلی دست به تیشرت درون تنش برد و با یک حرکت از
تنش درآورد و لباسش را لبه تخت انداخت ……… اینطوری
بیشتر می توانست در مقابل خورشید عرض اندام کند و با سینه
های فراخش ، نگاه خیره او را سمت خود بکشد .
– از اطاق خوشت اومد ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 1 (1)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علوی
علوی
2 سال قبل

فکر کنم بهتر باشه تا قبل از اینکه خیلی ضایع بشه و از هر دری قبل از خورشید شکم جلواومده‌اش داخل بشه، عقد کنن.

;Virgol
;Virgol
2 سال قبل

میشه بگی چن تا پارت دیگه رمان تمومع؟

.....
.....
2 سال قبل

اااا این احتمال داره حامله باشه
اگه نباشه هم امشب میشه

رویا .
رویا .
2 سال قبل

چقدر خوب احساسات افرادرو توصیف میکنی
واقعا زیبا مینویسی

بنی
بنی
2 سال قبل

عالی بود عزیزکم

R
R
2 سال قبل

فک کنم خورشید حامله اس…

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x