رمان زادهٔ نور پارت 120

4.3
(3)

 

– باشه پس ، ممنون ……. فقط امیرعلی دیگه با ماشین داخل
کوچمون نیا ، کوچمون تنگ و باریکه سختته بخوای بری داخل و
بیای بیرون ………. من سر همین خیابون پیاده میشم .
امیرعلی سری به نشانه تایید تکان داد و ماشین را سر خیابانشان
پارک کرد و خودش هم پیاده شد . خورشید متعجب نگاهش
کرد …….. می دانست امیرعلی قرار مهمی در کارخانه دارد و به
هیچ عنوان وقت آمدن به خانه آنها و سر زدن به مادرش را ندارد .
– چرا پیاده شدی ؟
– تا دم خونتون باهات می یام ……… ماشین نمی تونه بیاد ، اما
من که می تونم باهات بیام .
– اما آخه مگه دیشب نگفتی یه قرار مهم تو کارخونت داری …….
دیرت نشه یه وقتی .
– تو برام از هر قرار مداری مهم تری ……. فوقش باید یک ربع
بیشتر منتظرم بمونن .
خورشید با لبخند نگاهش کرد و با ذوقی که از این ابراز محبت
نامحسوسی که در قلبش ایجاد شده بود ، خودش را سمت او

کشید و دست دور ساق دست او حلقه کرد و گونه اش را به بازوی
او چسباند فشرد و از همان پایین به چشمان او نگاه کرد .
– اگه ده بار بمیرم و زنده بشم …….. بازم از خدا می خوام که من
و سر راه تو قرار بده تا باز هم عاشقت بشم و قلبم فقط برای تو
بزنه ……… امیرعلی …….. من بی نهایت دوستت دارم .
امیرعلی نگاهش را پایین کشید و نگاهی به چشمان او انداخت و
تمام دل و جانش زیر و رو شد .
– نظرت چیه برت گردونم بذارمت خونم . ها ؟ ………. بی انصاف
حالا که دارم بر می گردونمت و دستم ازت کوتاه میشه از این
حرفا می زنی ؟
خورشید خنده صدا داری کرد و گونه اش را بیشتر به بازوی
امیرعلی چسباند و تنها به خنده ای اکتفا کرد .
***
یک هفته از برگشتش گذشته بود و بی حالی و بی حوصلگی کلافه
اش کرده بود ………. امیرعلی هم آنقدر خودش را درگیر
کارهای شرکت و کارخانه کرده بود که معلوم نبود دیگر کی
فرصت دیدنش را پیدا کند .

فرنگیس خانم بسته های بزرگ سبزی را مقابلش گذاشته و پاک
می کرد …….. قرار بود همه را پاک کند و بشورد و به عنوان
سبزی پاک شده خانگی بفروشد .
– مامان آخه برای چی این همه سفارش می گیری ؟؟؟ ……….
من که بهت گفتم اگه به چیزی احتیاج داشتید فقط کافیه به من
بگید ……… امیرعلی حسابم و پر می کنه .
فرنگیس خانم دسته سبزی پاک شده را درون سبد سبزی های
پاک شده انداخت :
– اون پول و شوهرت داده برای خرج و مخارج خودت ، نه
خانوادت ………. حالا هم بیا جلو آستین بالا بزن کمکم کن .
خورشید با قیافه ای درهم فرو رفته خودش را جلو کشید و با
نگاهی منزجر دسته کوچکی سبزی برداشت .
– قیافت و برای من اونجوری کج و کوله نکن ……. چند وقت
دیگه باید بری خونه شوهرت همین کارا رو کنی .
– کجای کاری مامان جونم ، امیرعلی از وقتی جواب مثبت و از
من گرفته دیگه اجازه نمیده من یه ذره دست به سیاه و سفید

بزنم ………. دو تا خدمتکار تو خونه برام گذاشته که یه وقتی تو
کاری لنگ نمونم ……… قراره تو خونش فقط خانمی کنم .
فرنگیس خانم خندید ………. هرگز در مخیله اش نمی گنجید که
روزی روزگاری چنین دامادی گیرش بیاید .
– خانم اینجا خونت نیست ……. بعد اون فکت و کم تکون بدهو
سبزی ها رو پاک کن .
– دارم پاک می کنم دیگه .
– راستی تو چرا ناهارت و نخوردی ؟ ……. قبلا که دمه گوجه
دوست داشتی و تا خودت و باهاش خفه نمی کردی ، از سفره
عقب نمی کشیدی .
خورشید نگاهش را از مادرش گرفت و شانه ای بالا
انداخت ………. بی میلی و بی حوصله گی و حال نداشتن خصیصه
این روزهایش شده بود ………. حسی داشت همچون حس سرما
خوردگی که حالت تهوع هم با آن همراه بود .
فکری درون سرش می چرخید که چهار ستون بدنش را می
لرزاند ……… حالت تهوع های گاه و بی گاه ، دلپیچه های ناگهانی

، بی اشتهایی ، متنفر شدن از غذا ، دلشوره اش را دو چندان می
کرد .
دوهفته ای می شد که این حالت ها را پیدا کرده بود و مدام به
خودش دلداری می داد که این فقط یک سرما خوردگی ساده و
یا حتی یک مسمومیت پیش پا افتاده ای بیش نیست .
دسته سبزی را داخل سفره انداخت و بلند شد و به سمت اطاق
رفت و موبایلش را برداشت و شماره امیرعلی را بدون درنگ
گرفت ………. این مدت حرفی از این حالت های مزخرفش به
امیرعلی نزده بود ، بلکه شاید خدا خواست و حالش کم کم بهتر
شود و از شر این حالت تهوع های وقت و بی وقت خالص
شود ……… اما انگار موضوع جدی تر از این حرف ها بود که بشود
این چیزها را از امیرعلی پنهان کند .
– جانم ؟
– سلام امیرعلی .
– سلام آفتاب خانم . چطوری ؟ چه زود دلت برام تنگ شد ………
صبح زنگ زدم بهت و باهم حرف زدیم .

– من هر ثانیه دلم برات تنگ میشه ، چند ساعت که دیگه جای
خودش و داره ……… بعدشم می خواستم یه موضوعی رو بهت
بگم .
صدای امیرعلی بیشتر از ثانیه قبل رنگ جدیت گرفت ………. می
دانست باید موضوع مهمی باشد که خورشید الان و این وقت روز
، آن هم چند ساعت بعد از تماسش ، به او زنگ زده و تماسش
را به فردا موکول نکرده .
– اتفاقی افتاده ؟
– یه …….. یه چند روزه حالم خوب نیست .
– چی ؟ یعنی چی ؟
– حالم یه جوریه ………. یعنی ……
امیرعلی میان حرفش پرید و با نگرانی پرسید :
– چند وقته حالت بده ؟ دکتر رفتی ؟
– حدوداً ……….. دو هفته است . دکترم نرفتم .
صدای امیرعلی رنگ سرزنش گرفت ……… فکر حال بد خورشید
هم نگرانش می کرد ، هم عصبی .

– دو هفته است حالت بده و اونوقت الان به من میگی ؟ …….. چرا
زودتر بهم نگفتی ؟ …….. مگه من شوهرت نیستم ؟
– به خدا فکر می کردم خوب میشم …….. اما هر چی صبر کردم
بهتر نشدم …….
و صدایش نالان شد و با عجز صدایش زد :
– امیرعلی ……… حالم هیچ خوب نیست .
– همین الان با مادرت بلند میشی یه دربست میگیری میری دکتر
که ویزیتت کنه ……… از پیش دکتر هم که اومدی ، سریع به من
زنگ می زنی میگی چی شد .
– آخه ……… نمیشه با مامان برم .
– نمی تونی ؟ یعنی چی ؟
– خب خجالت می کشم ……… نمی تونم با مامان برم .
ناله اش بیشتر شد و ادامه داد :
– امیرعلی ……. دلشوره دارم .

– واقعا نمی فهمم خورشید ؟ از مادرت خجالت می کشی ؟ اصلا
مگه میشه آدم برای یه دکتر رفتن ساده از مادرش خجالت بکشه
؟ ……… بعدهم مگه تو می دونی چته که دلشوره داری ؟
– نه نمی دونم …….. اما امیرعلی ، این یکی فرق می کنه ……..
نمی تونم با مامانم برم .
– خیله خب تا یک ساعت دیگه منتظرم باش ، الان راه می افتم
می یام دنبالت که بریم دکتر .
– باشه .
تماس را قطع کرد و موبایلش را کناری انداخت و تن کسلش را
روی زمین پهن کرد ………. با پیچیدن بوی مشمئز کننده چیزی
درون بینی اش ، نفهمید چگونه از جایش پرید و در حالی که
تمایل زیادی داشت تا دست مقابل دهانش بگیرد ، اما لبانش را
برهم فشرد و با قدم های بلند به سمت حیاط رفت …….. آنچنان
لبانش را بر هم می فشرد که یک لحظه لبانش به سفیدی زد .
خودش را به دستشویی گوشه حیاط رساند و وارد شد و چندبار
اوق زد ……… اما اینبار چیزی بالا نیاورد . از صبح اینبار سوم بود
که می خواست تمام جانش از حلقش بیرون بزند ……….. وحشت

داشت که مادرش بفهمد و سرزنشش کند ……. چندماه پیش که
برای سه روز به این خانه آمده بود ، مادرش چندین بار به او
هشدار داده بود که مواظب باشد تا بند را آب ندهد ، تا حامله
نشود ……….. اما انگار یادش رفته بود این هشدار برای زمانی بود
که دیگر قرار نبود به عقد دائم امیرعلی در بیاید .
دست و صورتش را شست و به داخل خانه برگشت و به اطاق
رفت تا زودتر لباسش را بپوشد و از خانه خارج شود ………. نیم
ساعت چهل دقیقه ای گذشته بود که فرنگیس خانم هم از پای
سفره سبزی ها بلند شد و به اطاقی که خورشید خودش را
درونش محبوس کرده بود رفت …….. فکر می کرد خورشید
قصد فرار کردن از سبزی پاک کردن دارد که به اطاقش پناه
برده ……. در اطاق را باز کرد اما با قیافه بی رنگ و رو مضطرب
خورشید مواجه شد .
– حالت خوبه خورشید ؟
خورشید حس می کرد اندک اندک جان از میان انگشتان یخ زده
اش می رود که دیگر توان بستن حتی دکمه های مانتو اَش را هم
ندارد .

– آره ……. معلومه که خوبم .
– اما انگار رنگت پریده …….. چیزی شده ؟ …….. ناهار هم که
نخوردی .
با هر جان کندنی که بود لبخند بی رنگ و رویی بر لبان بی رنگش
نشاند و سعی کرد با دروغ حواس مادرش را پاک کند .
– آخه صبح بلند شدم یک عالمه خیار خوردم …….. فکر کنم
رودل کردم . شما که می دونی من چقدر عاشق خیارِ نمک زده
شده ام .
– نمی دونم چرا حس می کنم این مدت لاغر تر شدی …….. الان
شوهرت ببیندت میگه این دختره خونه مادر پدرش چیزی پیدا
نمی کنه که بخوره که انقدر آب رفته …….. نمی دونه که خودت
و با چرت و پرت سیر می کنی ……. آخه کی اول صبح بلند میشه
خیار می خوره که تو می خوری .
– اشکال نداره که ……… سیرم الان .
– حالا کجا می خوای بری که لباس پوشیدی .

– این چند وقته امیرعلی سرش شلوغ بود نتونست بیاد
پیشم …….. الان زنگ زد که حاضر شم . داره می یاد دنبالم .
با بلند شدن صدای زنگ موبایلش ، به سرعت موبایلش را از روی
زمین برداشت و جوابش را داد .
– الو جانم .
– سلام ، من سر خیابونتون هستم ، می تونی بیای ؟ یا ماشین و
بیارم تا دم خونه ؟
– نه نه خودم اومدم ، شما نیا .
– باشه پس مواظب خودت باش ، آروم بیا ، عجله نکن .
– باشه .
و روسری اش را روی سرش انداخت و لبان یخ زده اش را روی
گونه مادرش گذاشت و به سرعت بوسید و به سمت حیاط رفت :
– خداحافظ مامان ، امیرعلی اومد .
– جلوی دره ؟
– نه بهش گفتم سر خیابون بمونه من میرم پیشش .

– باشه ……… پس به شوهرت سلام من و هم برسون ……….
راستی برای شام بر می گردید ؟
– احتمالاً نه . بیرون می خوریم . خداحافظ .
تا سر خیابان با قدم های بلند رفت و با دیدن ماشین امیرعلی
انگار آخرین انرژی و رمق هم از تنش خارج شد . به هر جان
کندنی که بود خودش را به ماشین رساند و در جلو را باز کرد و
نشست .
امیرعلی که توقع دیدن این حال و احوال را از خورشید نداشت ،
با دیدن ظاهر او ، ابروانش نگران تر به هم چسبید و کاملا سمت
او چرخید و نگاهش را در صورت بی رنگ و روی او چرخاند .
– سلام ……… یعنی تا این حد حالت بده ؟
– سلام . آررررره ……. از صبح تا الان سه بار دل و رودم تا حلقم
بالا اومد …….. دیگه جونی تو تنم نمونده.
– نکنه مسموم شدی ؟
– نمی دونم چه مرگم شده ……… فقط می دونم دیگه جونی تو
تنم نمونده .

به سمت کلینیک خصوصی که امیرعلی می شناختش راه افتادند .
نمی توانست خورشیدش را هرجایی ببرد و او را زیر دست هر
دکتری بفرستد . خورشید به دل و جانش تبدیل شده بود .
– می خوای صندلیت و بخوابونم تا دراز بکشی ؟
– نه همینجوری خوبه ممنون .
به کلینیک رسیدند و امیرعلی دست دور کمر او انداخت و او را
تا داخل همراهی کرد و خورشید آرامش گرفته بعد از روزها
جدایی اجباری ، با دلتنگی سرش را به سینه او چسباند و سعی
کرد قدم هایش را با قدم های او هماهنگ کند ………انگار
امیرعلی هم این دلتنگی او را حس کرد که حلقه دستش را تنگ
تر کرد و او را بیشتر به خود فشرد و نگاه کوتاهی از بالا به او
انداخت .
نوبت گرفتند و بعد از چند دقیقه با رسیدن نوبتشان داخل دفتر
دکتر شدند و امیرعلی خورشید را روی صندلی نزدیک میز
پزشک نشاند و خودش تنها صندلی خالی که کمی دورتر از میز
بود را برای نشستن انتخاب کرد .
– بفرمایید ، چه کمکی می تونم به شما بکنم ؟

خورشید نگاه کوتاهی به امیرعلی که با چشمان نگران اما منتظر
به او نگاه می کرد ، نگاهی انداخت و نگاهش را مجددا سمت
پزشک چرخاند و حالت های این چند وقته اش را شرح داد :
– نزدیک دو هفته است که حالم بهم ریخته ……… یعنی همش
کسلم ، انگار تنم خسته است ….. حالت تهوع امونم و بریده ……..
بوی بعضی غذاها که بهم می خوره انگار تموم دل و جونم قراره
از حلقم بزنه بیرون …….. خلاصه که ، حالم خوب نیست .
– ازدواج کردی ؟ همسرته ؟
و با ابرو به امیرعلی اشاره کرد و خورشید کوتاه سر تکان داد .
– بله .
– چند وقته ازدواج کردید ؟
– حدودا هفت ماهه .
امیرعلی که منظور دکتر را گرفته بود پشت بند جواب خورشید
جوابش را داد …….. این سوال ها برای اویی که سالها با لیلا انواع
و اقسام دکترها را سر زده بودند و آزمایشات مختلف داده بودند
، آشنا بود .

– حدوداً یک ماهه .
پزشک نگاهی به امیرعلی انداخت و ابروانش بالا رفت و لبخند
بسته ای زد .
– تاریخ همسرتون و شما چرا بهم نمی خوره ؟
– هفت ماهه که عقد کردیم ، اما حدودا یک ماهه که رابطه جنسی
داریم …….. همسرم متوجه منظور شما نشد .
– آها . درست .
و نگاهش را سمت خورشید چرخاند و سوالاتش را ادامه داد :
– پریودت عقب افتاده ؟
خورشید لب زیرینش را به داخل دهانش فرستاد و مرطوبش
کرد و پنجه هایش را در هم گره زد و فشرد ……. قلبش جایی
میان حلقش می کوبید .
– بله .
– چند روز عقب افتاده ؟
– حدودا شش هفت روز .

– برات آزمایش بارداری می نویسم ، این علائمی که شما داری
مقداری به علایم بارداری نزدیکه ………. به احتمال زیاد باردار
باشی . هرچند اول باید آزمایش بدی تا مطمئن بشیم .
امیرعلی یک لحظه حس کرد زمین و زمان برای او توقف کرد و
ایستاد ………. به گوش هایش اطمینان نداشت ……. با هر جان
کندنی که بود آب دهانش را پایین فرستاد و پرسید :
– گفتید ……… بارداره ؟
– احتمالاً . البته تا جواب آزمایش نیاد نمی تونم جواب صد در
صدی بهتون بدم ، اما علائمی که همسرتون داره ، به علائم
بارداری خیلی نزدیکه ………. براتون آزمایش اورژانسی می
نویسم که جوابش و تا دو سه ساعت دیگه در اختیارتون بذارن .
خورشید پلک بست و دستش را مشت کرد و فشرد …….. از
همین می ترسید …….. از همین کلمه بارداری که حتی ذره ای
برایش آماده نبود و یا برای ثانیه ای به آن فکر نکرده بود .
از دفتر دکتر خارج شده بودند و داشتند سالن کلینیک را به سمت
در خروجی طی می کردند که با گذشتن از سالن تزریقات و
پیچیدن بوی آمپول و دارو در بینی خورشید ، حس کرد الان است

که برای بار چهارم در یک روز ، تمام جانش از حلقش بیرون
بزند .
بی اختیار شانه هایش به سمت بالا کشیده شد و دست مقابل بینی
و دهانش گذاشت و قوز کردهو نفس زنان گفت :
– حالم …….. حالم ……..
و امیرعلی انگار درد خورشید را خوب فهمید که که دست دور
کمرش حلقه کرد و با قدم های بلندتر او را به سمت سرویس
بهداشتی کشاند ……… خورشید ترسیده از اینکه به سرویس
بهداشتی نرسیده وسط سالن بالا بیاورد ، دست امیرعلی که روی
شکم صافش قرار گرفته بود را فشرد و چنگ زد که امیرعلی در
سرویس بهداشتی زنانه را باز کرد و به سرعت خورشید را داخل
برد و خورشید اوقی زد و بار دیگر جانش را بالا آمد ………
امیرعلی پشت سرش ایستاد و شانه و کمر او را مالید و توجهی
به نگاه چپ چپ زنان در سرویس بهداشتی نکرد ……… الان هیچ
چیز برایش مهم تر از خورشیدش نبود .

چند دقیقه ای گذشت که امیرعلی سرش را روی شانه خورشید
خم کرد و با دیدن پلک های بسته او و نفس های آرام گرفته اش
، شیر آب را باز کرد و آرام پرسید :
– حالت بهتر شد ؟
خورشید سست و بی حال پلک باز کرد واز داخل آینه به امیرعلی
و چشمان برق افتاده او نگاه کرد ……… به خاطرش نمی آمد که
در این چندماهی که با امیرعلی زندگی کرده بود ، چشمان او را
این چنین براق و جذاب دیده باشد .
در جواب امیرعلی آرام سر تکان داد و صورتش را آب زد .
– آره ….. فقط یه لحظه بوی آمپول و بتادین و دارو خورد به بینیم
حالم و بد کرد .
امیرعلی با همان چشمان براق لبخند بازی بر لب نشاند …….. از
همان لبخندهای کم سابقه که دندان های یک دست و سفیدش
را به رخ خورشید می کشید .
– خورشید …….. من دارم دیوونه میشم ……… اگه تو ……….
حامله باشی و این تو ، بچه من باشه ، چی ؟

و دستش را از پشت به سمت شکم خورشید کشید و شکم صاف
او را لمس کرد و با لرزش نامحسوسی ادامه داد :
– فکر پدر شدن ، داره دیوونم می کنه خورشید ………. خورشید
اگه واقعا …… حامله باشی چی ؟؟؟
خورشید نتوانست نسبت به چشمان براق و بی نظیر امیرعلی بی
تفاوت باشد ……… خیلی وقت بود که این مردی که در آغوشش
گرفته بود ، تمام هست و نیستش را به یغما برده بود ……….
لبخند بی حالی زد .
– یعنی من همین اول کاری حامله بشم ؟؟؟ ………. اون وقت
جواب مامان و بابام و چی بدم ؟؟؟ ……….. مامان چندین بار بهم
گفته بود حواسم جمع باشه .
امیرعلی اخمی منصوعی بر چهره نشاند و چانه اش را روی شانه
خورشید گذاشت و از داخل آینه به چشمان او نگاه کرد و از پشت
کامل او را در بر گرفت و به خود فشرد .
– چرا باید مادر پدرت ناراحت بشن ؟ ……… اگه حامله هم باشی
، مگه رفتی هرزگی کردی و از یه مرتیکه بی نام و نشون حامله
شدی که ناراحت بشن …….. من شوهرتم . اون صیغه شاید رسمی

نباشه ، اما عرف جامعه میگه من شوهرتم ………. فعلا هم تا زمانی
که آزمایش ندادی و جواب و ندیدیم لازم نیست به این چیزا فکر
کنی .
به آزمایشگاهی خصوصی رفتند و خورشید در حالی که تمام مدت
با یک تای روسری اش مقابل بینی و دهانش را پوشانده بود تا
هیچ بویی به او نرسد ، آزمایشش را داد .
پولی که امیرعلی برای زودتر آماده شدن آزمایش داد ، به آنها
اطمینان دادند جواب آزمایششان تا یکی دو ساعت دیگر آماده
است .
یکی دو ساعت را درون خیابان با ماشین چرخیدند و چرخیدند و
چرخیدند ……. و امیرعلی یک لحظه هم دست یخ زده خورشید
را رها نکرد ……… خورشید سکوت کرده بود وتنها خیابان ها را
بی هدف نگاه می کرد ……. ذهنش مشغول تر از آنی بود که
بتواند حواسش را پی چیزی جمع کند . این وسط فقط توجهات
زیر پوستی و غیر مستقیم امیرعلی دلش را گرم می کرد ………
امیرعلی نگفته بود دوستش دارد ……. اما بجایش دستش را در
تمام این مدت گرفته بود و یک لحظه هم رهایش نکرده بود .

زمان به هر کُندی و جان کَندنی که بود گذشت و به آزمایشگاه
برگشتند …….. امیرعلی در حالی که ماشین را گوشه خیابان
پارک می کرد گفت :
– تو داخل ماشین بمون من برم جواب و بگیرم و بیام .
خورشید مضطرب سر تکان داد و اینبار او بود که دست امیرعلی
را فشرد و نگاه او را سمت خودش کشید .
امیرعلی به چشمان مشوش او نگاه کرد و بعد از پارک ماشین ،
کامل سمت او چرخید و اینبار دو دست او را گرفت .
– می خوای اول برم برات چیزی بگیرم تا بخوری ؟ ……. رنگ
به رو نداری .
– نه ، فقط …… تروخدا زود برگرد .
– باشه . از داخل ماشین وقفل کن .
امیرعلی از ماشین پیاده شد و خورشید دویدن او را از عرض
خیابان طویلِ ولیعصر به سمت آزمایشگاه را نگاه می کرد .
تمام جان امیرعلی هم یکپارچه ضربان شده بود و کوبش ………
به روی خورشید نیاورده بود ، اما او هم تمام این چند ساعت را

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

19 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

ادمین جونم پارت بعدی!!

۰۰۰
۰۰۰
1 سال قبل

عالیه رمان هات فاطمه جون هم گلاویژ هم این و اینکه همه رمان های که تو این سایت قرار میگیره ت میزاری ؟🥰🥰💜

۰۰۰
۰۰۰
1 سال قبل

عالیه رمان هات فاطمه جون هم گلاویژ هم این و اینکه همه رمان های که ت این سایت قرار میگیره ت میزاری ؟

Broken
Broken
1 سال قبل

ن پس اون غزال گریز تو خوبه؟؟؟ هرچی باشه از اون بهتره

...
...
پاسخ به  Broken
1 سال قبل

به اعصاب خودت مسلط باش عزیزم ♥️😂

Broken
Broken
پاسخ به  ...
1 سال قبل

آخه چرت میگه دیگ😂😂🙈

ترنج
ترنج
1 سال قبل

تو این پارت اصول نگارشی خیلی رعایت نشده متاسفانه.در کل خوب نبود

Rom Rom
Rom Rom
1 سال قبل

خواهشا اتفاقی نیفته
چمیدونم لیلا بلایی سر خورشید بخاطر حسادت بچه بیاره و
امیر علی تصادف کنه حافظش طوری بشه
رمانت خیلی قشنکه الکی این حرکتای چیپو توش نیار😶☹

sahar
sahar
پاسخ به  Rom Rom
1 سال قبل

نه لیلا از این غلط ها نمیکنه چون میدونه امیر علی باهاش چیکار میکنه .

Rom Rom
Rom Rom
1 سال قبل

خواهشا اتفاقی نیفته
چمیدونم لیلا بلایی سر خورشید بخاطر حسادت بچه بیاره و
امیر علی تصادف کنه حافظش طوری بشه
رمانت خیلی قشنکه الکی این حرکتای چیپو توش نیار😶😶😶😶😶

زینب
زینب
1 سال قبل

چرا انقد فکر های منفی میکنید😐
برین دوباره چن خط آخریشو با دقت بخونین بفهمین
خودش گف که رسیده آزمایشگاه 😐

:)
🙂
1 سال قبل

ب سلامتی و دلی خَش 😑

علوی
علوی
1 سال قبل

نمی‌دونم چرا حس خوبی نداشتم به این پارت، خیلی قشنگ بود اما دلم پشت هر خطش شور می‌زد که الانه یه اتفاق مزخرف بیوفته. یه چیزی می‌شه آخرش که این خوشی هنوز نیومده از دماغ امیرعلی و خورشید در میاد. به خصوص با اون جمله خورشید (اگه ده بار بمیرم و باز زنده بشم …) یه اتفاق گندی می‌افته. احتمالاً این بار برای امیرعلی

زینب
زینب
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

الکی دلت شور میزنه😐

رمان خور
رمان خور
1 سال قبل

نکنه امیر علی تو همین رفت و برگشت تصادف کنه بعد حافظه‌ش رو از دست بده😟😔

R
R
پاسخ به  رمان خور
1 سال قبل

مگه فیلم ترکی بابا زود میخواید یه بلایی سر طرف بیاد تو هر رمانی مگه چندتا نقطه مزخرف وجود داره اخه

دسته‌ها

19
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x