رمان زادهٔ نور پارت 33

5
(2)

خورشید ابرو بالا داد . زنگ بزند ؟ به کدام شماره ؟

– من که شماره ای از شما ندارم .

امیرعلی هم متعجب شد . ندارد ؟ مگه می شد ؟ آن هم اویی که دو ماه در خانه اش زندگی کرده بود .

ـ نداری ؟

ـ نه . از کجا باید شماره شما رو می گرفتم ؟!

امیرعلی سر تکان داد و دست در جیب کتش کرد و کیف پول چرم گاو میشش را درآورد ….. همیشه چند کارت ویزیت از شرکت و کارخانه در کیف پولش داشت . کارت شرکت و کارخانه را درآورد و پایین هر دو کارت شماره موبایلش را نوشت .

ـ این کارت شرکته ، اینم کارت کارخونه …….. به این شماره ها که زنگ بزنی ، اگر اونجا باشم حتما بهم وصل می کنن …….. اگر اینجاها نبودم ، به موبایلم زنگ بزن .

خورشید کارت ویزیت شیک و براق مشکی رنگی که با خطوط برجسته و بزرگِ سفید رنگ که به زبان لاتین بالای کارت اسم و فامیل او را نوشته بود نگاه کرد .

ـ چشم حتما …….. شما هم مواظب خودتون باشید .

امیرعلی سر تکان داد و دست در جیب کتش کرد و کیف پولش را در آورد و از داخا کیفش پنج تراول صد تومانی بیرون کشید و خم شد و درون جیب مانتو خورشید گذاشت .

ـ اینا فعلا پیشت باشه که اگه چیزی لازم داشتی بگیری ……. البته اگه بازم به پول بیشتری احتیاج داشتی فقط کافیه بهم زنگ بزنی ، سریعا برات می فرستم .

خورشید متعجب ابتدا به جیب مانتو اَش و بعد هم به امیرعلی نگاه کرد .

ـ نه نه ….

امیرعلی میان حرفش پرید و با انگشت به بینی خورشید ضربه آرامی زد و خورشید اندفعه با خنده ریزی دست به بینی اش گرفت .

ـ حرف نباشه ……… من هیچ دوست ندارم دست زنم خالی باشه …….. ببینم ، نکنه جناب عالی یادت رفته که در حال حاضر چه نسبتی با من داری …….. پس بهتره این و لطف ندونی …….. این وظیفه منه .

خورشید اندفعه هیچ نگفت . شاید چون می دانست که همیشه در بحث های این چنینی اوست که بازنده این ماجرا می شود .

ـ آخه ….. آخه من که به چیزی احتیاج ندارم .

امیرعلی بدون آنکه همان نیمچه لبخندهای معروفش را هم بر لب بیاورد ، کیف پولش را به درون جیب کتش برگرداند و دست از نگاه کردن به چشمان زمردی خورشید بر نداشت .

ـ دستت باشه من خیالم راحت تره .

و کمی جلو آمد و یک دست دور شانه خورشید انداخت و با دست دیگر سر او را جلو کشید و پیشانی اش را نرم بوسید .

خورشید شوکه شده با حرارتی که به ثانیه ای تمام جانش را فرا گرفته بود ، سرش را عقب کشید و با شرمی مشخص و نمایان و گونه هایی گل انداخته به امیرعلی نگاه کرد .

ـ جایی می رید جناب کیان ؟

خورشیده با شنیدن صدای مادرش از پشت سر ، خجالت زده و هول کرده ، خودش را کاملا از امیرعلی جدا کرد و عقب کشید و دست امیرعلی از دور کمرش نوازش وار کشیده شد و کنار رفت .

امیرعلی دستی به کرواتش کشید و نگاهش را از خورشیده عقب کشیده و سرخ شده ، گرفت و به فرنگیس خانم داد .

ـ نه ممنون ……. من کارخونه جلسه مهمی دارم و باید هرچه زودتر خودم و اونجا برسونم ……. قرار بود فقط بیام و خورشید و بزارم و برم .

فرنگیس خانم سینی چایی را سمت امیرعلی گرفت .

ـ لااقل یه چایی بخورید بعد برید اینجوری با دهن خشک رفتنم خوب نیست .

ـ ایشالا یه فرصت دیگه .

فرنگیس خانم دیگر اصراری برای بیشتر ماندن او نکرد و سینی را عقب کشید .

امیرعلی با خداحافظی جدی و سنگین از اطاق پذیرایی کوچکشان خارج شد و به سمت حیاط رفت و کفش های چرم مشکی رنگش را پوشید ……… سمت در خروجی می رفت که قبل از خروج از خانه ، با حس سنگینی نگاهی ، بی اختیار سرش سمت پنجره پذیرایی چرخید و در همان ابتدا توانست خورشیدی که پشت پنجره ، در حالی به خیال خودش قائمکی گوشه پرده را جمع کرده بود و او را تماشا می کرد ، را ببیند ……… از چرخیدن سر او به سمت پنجره پذیرایی ثانیه ای نگذشته بود که بلافاصله پرده تکانی خورد و صاف شد ……….. از فکر اینکه خورشید از اینکه او این حرکت پنهانی اش را فهمیده ، باز هم هول کرده و درجا خودش را عقب کشیده ، لبخند یک طرفه بر لبش نشست ……. اما زیاد معتل نکرد و از خانه خارج شد و نفسش را صدا دار و پف مانند بیرون فرستاد .

خورشید پرده را رها کرده به دیوار کنار پنجره چسبید و دستش را روی قلبی که وحشیانه می کوبید گذاشت :

– دیدم …… دیدم …… مطمئنم دیدم ……. بد شد …….. خیلی بد شد .

فرنگیس خانم وارد اطاق شد و چادرش را گوشه ای گذاشت و سمت خورشید رنگ پریده رفت و دست دور شانه های او حلقه کرد و او را به خود فشرد و سر و رویش را غرقِ در بوسه کرد .

ـ ببینمت خانم خشگله .

خورشید به لبخند مادرش نگاه کرد ……… او هم بسیار دلتنگ بود و با همان دلتنگی دست دور کمر مادرش انداخت و صورتش را محکم بوسید .

ـ خونه کیان خوبه ؟ اذیتت که نمی کنه ؟

خورشید خودش را از مادرش جدا کرد و لبخند مطمئنی زد و ناخداگاه بوسه دقیقه پیش امیرعلی بر روی پیشانی اش را به خاطر آورد . این مرد از تمام وجودش امنیت ساطع می کرد ………. با این وجود دیگر کجا می شد نا امنی را پیدا کرد که تازه بخواهد اذیت هم بشود ؟

ـ نه مامان امیرعلی اصلا اونجوری که نشون می ده نیست . درسته ظاهرش کمی خشک و جدیه اما واقعا مرد مهربونیه ………. نگاه کن .

و دست در جیب مانتو اَش کرد و تراول های صد تومانی را در آورد و نشان مادرش داد و ادامه داد :

– باور کن اینا رو به زور بهم داد …….. این لباسای تنم و نگاه کن ……. همه رو اون برام گرفت …… یه روز دستم و گرفت و برد بیرون و هر چی فکرش و بکنی برام خرید .

فرنگیس خانم لبخند محزونی زد :

ـ بهش که می خوره آدم خشکی باشه .

ـ زیاد خشک اون مدلی هم نیست …….. یعنی تا زمانی که خط قرمز هاش و رد نکنی باهات خوبه …….. ولی وای به حال زمانی که پا رو دمش بزاری …… اون موقع است که فقط باید دنبال یه سنگر برای پناه گرفتن بگردی .

ـ رابطه ات با اون یکی زنش چطوره ؟

خورشید خنده ای کرد .

ـ عالی …….. اگه یه روز من و نبینه دلش تنگم می شه ………. هر روز صبحونه رو با هم می خوریم ……… تازه بنده خدا بعضی وقت ها که دلش خیلی می گیره میاد پیشم درد و دل می کنه ………… خلاصه که عاشقم شده .

فرنگیس خانم ابروانی بالا رفته از تعجبش ، نگاهش کرد :

ـ واقعا ؟

خورشید از دیدن قیافه متعجب مادرش به خنده افتاد و صدا دار خندید و انگشت شست فرنگیس خانم را خبردار کرد که خورشید سر کارش گذاشته ….. با دست ضربه آرامی به بازوی خورشید زد .

ـ من و دست میندازی دختر ؟

خورشید هم با خنده ابرو بالا انداخت .

ـ مامان جان چه توقعی داری از اون زن ……… اون چشم دیدن من و نداره ، منم همین طور .

نگاه فرنگیس خانم باز هم رنگ غم گرفت و خورشید از دیدن نگاه به غم نشسته مادرش دلش گرفت . دستان مادرش را گرفت و فشرد و ادامه داد .

ـ اما امیرعلی اصلا نمی زاره اذیتم کنه ………… امیرعلی همیشه حواسش به من هست ……… مطمئن باش . اون اوایل که رفته بودم اونجا حس می کردم قراره شکنجه ام کنه اما به خدا بگو یه بار این مرد سرم داد کشیده باشه ……… تازه بیشتر کارای خونه هم رو دوش سروناز جونه ……….. من اونجا بیشتر می خورم و می خوابم .

حدودا ساعت های هفت شب بود که آقا رسول به خانه آمد و از دیدن خورشید در خانه شوکه شد و لبخند ناباوری زد ……. اما به سمت خورشید رفت و او را در آغوشش کشید و سرش را بوسید …….. خورشید کلافه ، خودش را از آغوش پدرش جدا نمود و وقتی نگاه منتظر مادرش را دید ، اجباراً لبخند تصنعی به پدرش زد .

هیچ وقت نمی توانست پدرش را ببخشد ………. پدرش او را چون کالایی بنجول و دست دوم ، ارزان و بی ارزش فروخته بود ……. این کار او ، هرگز فراموش نمی شد .

فردای آن روز فرنگیس خانم سالار و زنش را هم به خانه دعوت کرد . می گفت چند وقت پیش که سالار و زنش برای شام به خانه آنها آمده بودند ، نبودن خورشید زیادی آنها را مشکوک کرده بود ……… هرچند فرنگیس خانم نبودن خورشید را این گونه توجیح کرد که خورشید دو شبی پیش دوستش که مادر پدرش به شهرستان رفتن ، می ماند تا دوستش شبها تنها نباشد ولی انگاری سالار و زنش این قصه را باور نکرده بودند . و حالا می خواست با دعوت پسرش و عروسش آنها را از آن حساسیت بی اندازد .

سه روز خیلی زودتر از انچه که خورشید انتظارش را داشت سپری شد . سه روزی که تمام طول روزش را با مادرش گذراند ….. کنار مادرش آشپزی کرد ……. شبها در آغوش مادرش سر روی همان بالشتی گذاشت که قبلا سر رویش می نهاد …… و شاید مثل بالشت های خانه امیرعلی نرم و پر از پر نبود اما خوابیدن بر روی انها مخصوصا در آغوش مادرش آرامش عجیبی داشت .

ناهار روز آخرِ خورشید ، فرنگیس خانم به افتخار تنها دخترش کوکو سیب زمینی درست کرد و خورشید می دانست که خرید سیب زمینی و گوجه و تخم مرغ و کاهو و خیار شور و نان باگت چقدر می تواند برای زندگی آنهایی که حقوق ناچیزی می گرفتند سنگین باشد …………. پدرش حقوق ناچیزی داشت که مجبور بودند همان ابتدای ماه ، مقدار زیادی از آن را خرج پول آب و برق و گاز و اجاره خانه کند و با چیزی کمتر از پانصد تومان تا آخر ماه سر کند .

روبه روی سینگ ایستاده بود و ظرف های ظهر را آب می کشید و خشک می کرد …….. از صبح که خورشید به مادرش خبر آمدن امیرعلی را داده بود ، فرنگیس خانم با همان چشمانی که انگار کوهی از دلتنگی و غم درونشان تلنبار شده بود ، قد و بالای دخترش را خیره خیره نگاه می کرد و گاهی همین که چشم خورشید را دور می دید از سر دلتنگی بند بغضش را رها می کرد و دو سه قطره اشکی می ریخت و بلافاصله که خورشید پیدایش می شد نامحسوس چشمانش

را پاک می کرد و نفس عمیق برای مسلط شدن بر بغض نشسته میان گلویش می کشید که ای کاش نتیجه ای هم میداد .

تمام لوازمش را درون ساک برگردانده بود و گوشه اطاق گذاشته بود و هر وقت فرنگیس خانم از کنار ساک رد می شد ، انگار کنترل بغضش هم سخت تر می شد .

ساعت حدود چهار بود که زنگ بلبلی خانه به صدا در آمد و قلب فرنگیس فرو ریخت . خورشید چادر به سر کشیده سمت در قدم تند کرد و چفت را کشید و امیرعلی را با ان هیبت رشید و بلند قامتش در قاب در دید .

امیرعلی با اندکی اخمی بر پیشانی به خورشید نگاه کرد .

ـ سلام آقا .

امیرعلی به سر تکان دادنی اکتفا کرد و سینه جلو داد و نشان داد که قصد رود به خانه را دارد ……….. خورشید در را رها کرد و خودش را کنار کشید .

ـ خیلی خوش اومدید بفرمایید .

امیرعلی نگاهش کرد ……….. به خودش و دلش پوزخندی زد که از صبح برای آوردن خورشید لحظه شماری می کرد ………. به خود سی و سه ساله اش پوزخند زد که به دنبال ذره آرامش از وجود این دختر بیست ساله آمده بود ………. سه روز گذاشته بود و امیرعلی حس می کرد آنقدر درونش ویران است که همچون کوهی باروت , تنها نیازمند یک جرقه و بعد هم منفجر شدن و به آتش کشیدن زمین و زمان است .

دو روز پیش که مادرش برای شام به خانه اش آمده بود ، همان بحث قدیمی که زن باید بیشتر حواسش به شوهرش باشد را پیش کشیده بود و لیلا هم که انگار آماده یک نبرد تن به تن با مادر شوهرش باشد جوابش را تماما در لفافه داده بود و خانم کیان را به قول معروف نقره داغ کرده بود ، آنچنان که آخر شب خانم کیان ناراحت و عصبی راهی خانه اش شده بود …….. بعد از رفتن خانم کیان بود که لیلا دعوای همیشگی اش را سرداد و از مادر شوهرش شکایت کرد و امیرعلی را تا مرز جنون کشاند …… دو شبی می شد که امیرعلیِ از زندگی سیر ، در اطاق مهمان می خوابید و شبش را صبح می کرد . عصبی بود که در این وضعیت بغرنج حتی خورشید را هم ندارد تا از آن دمنوش های خاصش دستش دهد و از فواید دمنوشش بگوید و آخرسر حرف را به خانم کیان بکشاند و گاهی حق را به او دهد و گاهی به لیلا و گاهی به خانم کیان و بگذارد امیرعلی هم حرف بزند و خودش را تخلیه کند .

ـ تو این سه روز انشاالله حسابی خوش گذروندی دیگه …………… چون دیگه خبری از این مرخصی های چند روزه نیست .

خورشید در را بست و بغ کرده از اخم و لحن امیرعلی آرام رو به رویش قرار گرفت و برای دیدن چشمان جدی و نامنعطف او ، سر بالا برد .

ـ چرا ؟

امیرعلی کلافه نگاهش را از او گرفت و ……….. جوابش را هم نداد ……… یعنی جوابی هم برای گفتن نداشت و ترجیح داد که سکوت کند .

امیرعلی کفشش را با گوشه پا در آورد و جلوتر از خورشید وارد شد و آرام یااللهی گفت .

ـ کسی جز من و مادرم خونه نیست . بابا سره کاره .

فرنگیس خانم هم با امیرعلی سلام و علیک کرد و او را به داخل پذیرایی دعوت نمود …….. خورشید چادر به سر مانده بود چه کند . روی که آنکه جلوی این مرد اخم کرده چادرش را بردارد را نداشت و از آن طرف از اخم نشسته بر روی پیشانی اش هم می ترسید که گیر به چادر روی سرش بدهد ، و همان هم شد و نگاه جدی و کلافه و عصبی او را خیره چادر روی سرش دید .

امیرعلی به خورشید اشاره کرد که سمتش برود و خورشید هم حساب برده ، سمتش رفت و کنارش نشست .

ـ نمی خوای احیانا این و از رو سرت برداری ؟ برای منی که محرمتم رو گرفتی ؟ اونم جلو مادرت که فکر می کنه تو زنم شدی ؟

خورشید تنها از سر ترس لبه چادر را نامطمئن و ناچاراً کمی شل کرد و امیرعلی کار را تمام کرد و دست دراز نمود و کاملا چادر را کاملا از سرش کشید و چادر نرم دور خورشید روی زمین افتاد و موهای لخت و دم اسبی بسته شده او نمایان شد ……. نگاه امیرعلی به موهای خورشید بود که سوال پرسید :

ـ چیزی که نگفتی ؟

خورشید حتی سرش را سمت او نچرخاند و همان مدل خیره به دور و اطرافش جوابش را داد :

ـ در مورد چی .

ـ زندگیمون .

ـ نه چیزی نگفتم .

فرنگیس خانم روسری به سر همراه با سینی و قندانی داخل پذیرایی شد و خورشید شرمنده از جایش بلند شد و سینی را از دست مادرش گرفت و جلوی امیرخم شد که موهای دم اسبی بسته شده اش روی شانه اش سر خورد و مقابل سینه اش قرار گرفت و باز نگاه امیر علی را سمت خودش کشید .

ـ بفرمایید .

امیرعلی نگاهش را از موهای خورشید گرفت و به چشمان خاموش شده او داد و نفسش را کلافه بیرون فرستاد ………. آنقدر ناشی و مبتدی نبود که دلیل در هم رفتن او را نداند . تند رفته بود ……….. زیادی هم تند رفته بود .

استکان قدیمی و کمر باریکی برداشت و مقابلش گذاشت . بوی ملایم هل به بینی اش رسید و بی اختیار از همان نیمچه لبخندهای مختص خودش بر لبش نشست ……… سرش را که بلند کرد و نگاه فرنگیس خانم را بر روی خودش دید و لبخندش را آنی جمع کرد و سرفه ای مصلحتی نمود و به خورشید که کنار مادرش با سینی نشسته بود نگاه کرد .

ـ خورشید ما رو با این چایی هاش بدجور معتاد کرده …….. این چند وقته چایی هل دار نخوردم .

استکان چایی را بالا اورد و کمی مزه کرد . همان طعم را می داد …… همان بو را می داد ……… خیلی عجیب نبود اگر که خورشید این مدل چایی دم کرده را از مادرش یاد گرفته باشد .

استکان را پایین آورد و به خورشید نگاه کرد .

ـ شما هم می خوای تا من چاییم و تموم کنم برو حاضر شو بریم .

فرنگیس خانم برای ماندنشان تعارف کرد و امیرعلی خسته گی اش را بهانه کرد و خورشید ساکت بدون کوچکترین اعتراضی از جایش بلند شد و دقایقی بعد حاضر و آماده درون حیاط در حالی که امیرعلی ساک او را در دست گرفته بود با مادرش خداحافظی کرد .

امیرعلی ساک را در صندلی عقب گذاشت و خورشید برای بار آخر در آغوش مادرش رفت و صورتش را بوسید :

ـ مواظب خودت باش خورشیدم . ای کاش آقای کیان می زاشت به خونه اش زنگ بزنیم و لا اقل صدات و بشنویم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230128 233633 5352

دانلود رمان کابوک 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :     کابوک داستان پر فراز و نشیبی از افرا یزدانی است که توی مترو کار می‌کنه و تنها دغدغه‌ش بدست آوردن عشق همسر سابقشه… ولی در اوج زرنگی، بازی می‌خوره، عکس‌هایی که اونو رسوا میکنه و خانواده ای که از او می‌گذرن ولی از…
567567

دانلود رمان بید بی مجنون به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان: سید آرمین راد بازیگر و مدل معروف فرانسوی بعد از دوسال دوری به همراه دوست عکاسش بیخبر از خانواده وارد ایران میشه و وارد جمع خانواده‌‌ش میشه که برای تحویل سال نو دور هم جمع شدن ….خانواده ای که خیلی‌هاشون امیدی با آینده روشن آرمین نداشتن…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۴۵۰۶۴۴۶

دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه…
IMG 20230123 235641 000

دانلود رمان روزگار جوانی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   _وایسا وایسا، تا گفتم بریز. پونه: بخدا سه میشه، من گردن نمیگیرم، چوب خطم پره. _زر نزن دیگه، نهایتش فهمیدن میندازی گردن عاطی. عاطفه: من چرا؟ _غیر تو، از این کلاس کی تا حالا دفتر نرفته؟ مثل گربه ی شرک نگاهش کردم تا نه…
IMG 20230128 233546 1042

دانلود رمان گوش ماهی pdf از مدیا خجسته 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       داستان یک عکاس کنجکاو و ماجراجو به نام دنیز می باشد که سعی در هویت یک ماهیگیر دارد ، شخصی که کشف هویتش برای هر کسی سخت است،ماهیگیری که مرموز و به گفته ی دیگران خطرناک ، البته بسیاز جذاب، میان این…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۹ ۲۳۱۰۴۵۹۰۵

دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی 1 (1)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۴۳۹۱۱۴

دانلود رمان ستی pdf از پاییز 2 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   هاتف، مجرمی سابقه‌دار، مردی خشن و بی‌رحم که در مسیر فرار از کسایی که قصد کشتنش را دارند مجبور به اقامت اجباری در خانه زنی جوان می‌شود. مردی درشت‌قامت و زورگو در مقابل زنی مظلوم و آرام که صدایش به جز برای گفتن «چشم‌»…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
IMG 20230123 235630 047

دانلود رمان آغوش آتش جلد اول 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     یه پسر مرموزه، کُرده و غیرتی در عین حال شَرو شیطون، آهنگره یه شغل قدیمی و خاص، معلوم نیست چی میخواد، قصدش چیه و میخواد چی کار کنه اما ادعای عاشقی داره، چی تو سرشه؟! یه دختر خبرنگار فضول اومده تا دستشو واسه…
IMG 20230123 230118 380

دانلود رمان مهره اعتماد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عسل
عسل
2 سال قبل

خوابی؟😂😂

عسل
عسل
2 سال قبل

سلام نفسم
رمان بیسته حرف نداره💋😝👍😍😂🤗😘
فقط یکم تعداد پارت هات رو زیاد کن
جون تو خماری بد درد یه😟😉
در روز حداقل دو پارت رو بزار 😗

ی فعال
ی فعال
پاسخ به  عسل
2 سال قبل

اینقدر التماسش کردیم

Sgholizadeh
Sgholizadeh
2 سال قبل

سلام این رمان عالیه 🤩میشه خواهش کنم پارت های بیشتری بزارین هر روز 🙏🙏🙏😢

ی فعال
ی فعال
2 سال قبل

خیلی خوب مینویسی عالیه عاشق رمانتم
ترو خدا روزی دو پارت بزار قول میدیم کامنتات ۱۰۰ بشه

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x