رمان زادهٔ نور پارت 34

5
(3)

ـ باهاش حرف می زنم و ازش اجازه می گیرم .

امیرعلی کنار خورشید ایستاد و دست پشت کمر او گذاشت و آرام پرسید :

ـ بریم ؟

خورشید نگاهش کرد .

ـ بریم .

خورشید به زور مادرش را به داخل فرستاد و در را بست و خودش داخل ماشین نشست .

نگاهش به در بسته خانه مادرش بود که صدای آلاله خانم ، همسایه دیوار به دیوار مادرش را شنید و باعث شد برای یک آن قلبش فرو بریزد و سرما سرتاسر وجودش را در بر بگیرد . با ترس و تشویش در حالی که دست و پایش را حسابی گم کرده بود سرش را سمت صدا چرخاند . آلاله خانم زن سن و سال داری بود که خبری در این محله از زیر دستش در نمی رفت و تا کله محله را هم خبردار نمی کرد دست بردار نبود .

ـ سلام خورشید جان حالت خوبه خاله ؟

خورشید لبخند دستپاچه و مصنوعی زد و هول کرده و بی دلیل دست به روسری اش برد و روسری اش را صاف و صوف نمود .

ـ سلام خاله ……… خوبید ؟

ـ شکر .

و از داخل ماشین نگاهی به امیرعلی که نگاهش می کرد انداخت و چشمش را دوری درون ماشین گران قیمت او چرخاند و ادامه داد :

– ازدواج کردی به سلامتی خاله ؟

خورشید مانند سکته زده ها آب دهانش را پایین فرستاد …….. مانده بود چه بگویید ……… اگر بگوید نه ، پس داخل ماشین این مرد ، آن هم با این ماشین تابلو چه می کرد ؟ اگر بگوید آره بعد از پایان مدت زمان صیغه که به خانه پدرش باز می گشت چگونه در این محله ای که برای آدمای بی حاشیه اش هم حاشیه درست می شد زندگی کند ؟

ناچارا سری بی معنی تکان داد . به نظرش اگر بگوید نامزد کرده بهتر از این است که دو سه روز دیگر به او انگ هرزگی ببندند .

ـ داریم بیشتر آشنا می شیم .

آلاله خانم اخم همراه با لبخندی کرد .

ـ چرا انقدر بی سر و صدا خاله ؟ مثلا بچه آخر بودی . جشنی نگرفتید ؟

اخم های ناراضی و کلافه امیرعلی از فضولی های بیش از حد زن ، کم کم در هم فرو رفت . پفی کرد و زودتر از خورشید جواب داد .

ـ جشنی در کار نبود ……. ایشالا عروسی .

و با تک گازی ، همسایه سمج را متوجه به حرکت افتادنشان کرد …………… آلاله خانم با گفتن در امان خدا سر از پنجره ماشین بیرون کشید و صاف شد و دو قدم عقب رفت ، اما نگاهش را از روی امیرعلی و ماشین لاکچری اش بر نداشت .

ـ این دیگه کی بود بابا ؟

خورشید ناراضی به امیرعلی که برای دنده عقب رفتن و خروج از کوچه باریکشان ، با ابروان درهم به عقب نگاه می کرد نگاه انداخت و هیچ نگفت .

ـ حال چرا اخمات و تو هم کردی؟ ………. الان که خونه مادرت بودی و دیدیش ، باید کیفت کوک باشه که .

خورشید با همان اخم به نیم رخ امیرعلی نگاه کرد .

ـ چرا گفتید ایشالا عروسی ؟

امیرعلی که نگاه خیره خورشید را خوب حس می کرد ، نگاهش را سمت او نچرخاند و نگاهش نکرد …….. می دانست اگر نگاهش را سمت او بچرخاند خورشید بلافاصله نگاهش را از او می گیرد ……. نگاه خورشید گرم بود ……… حس خوبی داشت .

ـ دیگه باید چی می گفتم که ول کنه و بی خیال بشه ؟

خورشید کلافه دستش را در هوا چرخاند .

ـ نمی دونم هر چیزی غیر از اینی که گفتید .

امیرعلی ناتوان از کنترل کردن نگاهش ، نگاهش را سمت او چرخاند .

ـ حالا مگه چی شده که اینجوری اخم کردی ؟

خورشید کلافه گره زیر روسری اش را کمی شل کرد و دستی به موهای زیر روسری اش کشید .

ـ شما می دونید با این حرفتون چی کار کردید ؟ من قراره چند ماه دیگه برگردم به این محل …….. الان همه جا می پیچه که من دارم عروسی می کنم .

– خب تو هم که همین و گفتی ……. گفتی داری عروسی می کنی .

– نه من نگفتم دارم عروسی می کنم …… فقط گفتم داریم هم و بیشتر می شناسیم …….. اما عروسی یعنی دختره عقد دائم کرده ، یعنی دیگه فقط بحث یه شناخت بیشتر در میون نیست . شما به فکر آینده من نیستید ؟ …… من اگه بخوام در آینده با مردی ازدواج هم بکنم که با این حرف شما ……..

و دیگر ادامه نداد و حرصی از او روی برگرداند ……….. امیرعلی داغی بدی را در میان سرش حس کرد …….. اخم کرد ……. غلیظ و عمیق ……… ازدواج خورشید ؟ ……. ازدواج دوباره اش ؟ با مغزی هنگ کرده و داغ به خورشیدی که سرش را سمت پنجره چرخانده بود و بیرون را نگاه می کرد ، نگاه کرد و نفس های عمیق و خرناس مانندی کشید ……. سرعت ماشین را بی اختیار پایین آورد و با خشمی مهار ناشدنی و نامفهومی دست سمت چانه خورشید برد و سرش را سمت خودش گرداند و خورشید قافل گیر شده به امیرعلی خشمگین با آن ابروان در هم پیچیده و گره خورده نگاه کرد …….. به آنی ترس در نگاهش نشست و به امیرعلیِ آماده حمله نگاه کرد .

کلمات جویده نجویده و تکه پاره از میان دندان های به هم فشرده امیرعلی بیرون پرید و خورشیدِ حراسان را وحشت زده تر کرد .

ـ نگرانی ؟ ……… نگران شوهر کردنتی ؟

خورشید ترسیده با چشمان گشاد شده و رنگی پریده در حالی که هنوز چانه اش میان انگشتان امیرعلی اسیر بود و فشرده می شد ، با لکنت گفت :

ـ مگه …… مگه …….. چی گفتم ؟

امیرعلی چانه خورشید را رها کرد و تنها عصبی سر تکان داد و خورشید ترسیده نگاهش را از امیرعلی گرفت و دعا کرد هر چه زودتر به خانه برسند و از دست این شیر خشمگینی که نمی دانست چرا یکدفعه این چنین خشمگین شد ، فرار کند .

امیرعلی عصبی به این اندیشید ازدواج خورشید یعنی بهره مند شدن یک مرد دیگر از آرامش وجودی او …….. یعنی بهره مند شدن کامل یک مرد از پاکی و معصومیت وجودی او ……. یعنی از دست رفتن خورشید از دست اویی که تازه منبعی برای آرامشش پیدا کرده بود .

عصبی از این نتایج ، دلش می خواست سر خودش هم فریادی بزند که با وجود یک زن در زندگی اش به دنبال آرامش از وجود دختر دیگری می گردد ……… عصبی چنگ در موهایش زد و موهایش را محکم به عقب کشید ، بلکه این صدای موزی و عذاب آور از سرش بیرون رود .

او فقط آرامش می خواست ، فقط یک جفت چشم که او را به عنوان یک مرد ببیند نه یک بانکِ پر از پول ……. یک جفت دست گرم برای گرفتن می خواست که ………. نداشت ……… مرد بود و حس می کرد تا الان تنها همانند ماشینی بدون وقفه کار کرده …………. مرد بود و تازه تازه داشت شکل دیگری از زندگی را حس می کرد ………. از نگاه خورشید به روی خودش که می دانست این نگاه تا چه حد بر روی او به عنوان یک مرد توانمند و پر قدرت حساب باز می کند خوشش می آمد .

خورشید خوب بود …….. زنش بود ………. اصلا چرا باید خودش را گول می زد ……… آن برگه لعنتی درون گاو صندوق اطاقش که می گفت او همسرش است حتی شده فقط تا سه ماه و نیم دیگر …………. همسرش است و پس غلط می کند جلوی او حرفی از مرد دیگر بزند .

ـ جلوی من ……… جلوی منی که در حاله حاضر شوهرت محسوب می شم حرف از خراب شدن آیندت می زنی ؟

خورشید کوپ کرده ، به در ماشین چسبیده بود و با چشمانی گشاد شده از ترس و تعجب از بهم ریختن یکدفعه ای امیرعلی ، نگاهش می کرد .

ـ ما که ……… ما که ……….

امیرعلی نگفته هم تا ته حرف های خورشید را خواند و عصبی تر از ثانیه های پیش ، صدایش را بالاتر برد و خورشید را وحشت زده تر کرد …….. امیرعلی از صبح تا همین لحظه منتظر آمدن به دنبال خورشید بود ………… منتظر بود که خورشید مانند همیشه به شیوه خودش او را آرام کند ، اما الان چیزهایی می دید و می شنید که آرامش که نمی کرد هیچ ، دیوانه اش هم می کرد .

ـ می خواستی بگی که واقعا زن من نیستی ؟ ……… می خوای بگی من واقعا شوهرت نیستم ؟ همینا رو می خواستی بگی دیگه ……… آره آره من و تو مثل بقیه زن و شوهرا نیستیم ولی یه بار بهت گفتم ، الانم باز تکرارش می کنم که خوب تو اون مغزت فرو بره ………… من از الان تا سه ماه و خورده دیگه ، محرمتم ……. این یعنی چی ؟ یعنی شوهرت محسوب می شم ……… این و من نمی گم خدا می گه ، عرف می گه ، قانون می گه ………. پس تا اتمام و پایان این صیغه کوفتی حق نداری جلوی من حرفی از شوهر کردن و مرد دیگه ای بزنی ………… مفهوم بود برات ؟

خورشید وحشت زده و ترسیده به در ماشین چسبیده بود و از شوک صدای بلند امیرعلی نفس کشیدن را هم فراموش کرده بود و تنها امیرعلی را با چشمانی درشت شده از سر ترس نگاه می کرد ………. انگار هوای داخل ماشین هم جایی برای نفس کشیدن او نگذاشته بود .

بغض کرده تنها به امیرعلی خشمگینی نگاه می کرد که برای اولین بار رگ های بیرون زده گردن او را می دید و همین باعث می شد که حتی جرأت شکستن بغضش را هم نداشت .

امیرعلی هم انگار که کمی حرصش خالی شده بود و خشمش هم اندکی آرام گرفته بود صاف شد و نگاهش را از خورشید گرفت و به صندلی اش تکیه داد …….. خورشید هم ترسیده و آرام جا به جا شد و به صندلی اش تکیه داد …….. گلویش انباشته از بغضی شده بود که جرأت شکاندنش را هم نداشت . آب دهانش را تند تند و پشت سر هم پایین فرستاد و نگاهش را برای ثانیه ای از پنجره کنار دستش نگرفت .

امیرعلی ماشین را دوباره به راه انداخت و در سکوت راند ……. نگاه کوتاهی به خورشید در هم فرو رفته انداخت و نفسش را کلافه و صدا دار بیرون فرستاد . حق می داد که خورشید از او بترسد و دست و پایش را گم کند .

دیده بود که در این مدت چقدر خورشید به او اعتماد کرده بود و پیشش احساس امنیت می کرد ………. اما حالا کسی که برای این دختر کم سن و سال احساس ناامنی ایجاد کرده بود ، خودش بود …….. آنچنان که خورشید از ترس او حتی جرأت چرخاندن میلی متری سرش را به سمت او را نداشت ………… خودش که یک مرد پخته و نسبتا با تجربه بود ، سر از حال آشوب خودش در نمی آورد ……….

وای به حال خورشیدی که یک دختر جوان کاملا بی تجربه بود .

ماشین را آرام گوشه خیابان ولی عصر کشاند و متوقف کرد ……… با لحن آرامی گفت :

ـ از حرف هام ناراحت نشو .

کنترل بغض انگار با همین چند کلمه برای خورشید سخت تر از قبل شد …….. پلکی زد که اشکش نافرمان سر خورد و روی گونه اش ردی انداخت و به زیر چانه رفت ……….. لبانش را روی هم فشرد و نامحسوس با گوشه انگشتانش رد اشکش را پاک کرد .

امیرعلی پشیمان و کلافه سر تکان داد و دستش را نرم روی بازوی خورشید گذاشت و نرمش بیشتر در مقابل او به خرج داد .

ـ من و نگاه کن .

ابروانش از این نرمش کلام امیرعلی لرزید و قطره اشک دیگری روی گونه اش راه گرفت ، اما لجوجانه نگاهش را از پنجره کنار دستش نگرفت .

امیرعلی با دیدن حرکت خورشید از همان نیمچه لبخندهای نازک بر لبانش نشست ………. آرام تر شده بود و حالا کمی بیشتر از قبل به خورشید حق می داد .

بازوی خورشید را میان پنجه هایش گرفت و آرام فشرد و با کمی چاشنی قدرت او را سمت خودش کشید و میان سینه و بازوانش پناهش داد ……….. صورت خورشید به سینه فراخ مردی چسبید که گرمای سینه اش برایش ناشناخته بود ………… چانه اش از بغض به لرزه افتاد ، لرزه ای که مهار کردنش ناممکن به نظر می رسید .

خواست خودش را عقب بکشد ، که امیرعلی حصار بازوانش را دور او تنگ تر از قبل کرد و بیشتر از ثانیه پیش او را به سینه اش فشرد و اجازه خروجی به او نداد ……… سرش را آرام بوسید چانه اش را روی سرش گذاشت و خورشید ناتوان از کنترل خار در گلویش ، بغضش را رها کرد و درون آغوش مردی که دقایقی پیش مانند شیری آماده حمله نگاهش می کرد ، هق هق بی صدایش را رها کرد .

ـ از حرف هام ناراحت نشو …….. آره تو درست می گی ، همه حرف هات درسته . ما زندگیمونم شبیه خودمون عجیب و غریبه …… باور نداری ؟

ـ از حرف هام ناراحت نشو …….. آره تو درست می گی ، همه حرف هات درسته . ما هیچیِ زندگیمونم عادی نیست …….. شبیه خودمون عجیب و غریبه ، باور نداری ؟

و خورشید میان آغوش امیرعلی تنها توانست سرش را به معنای مثبت ، آرام تکانی دهد . امیرعلی چانه از رو سر او برداشت و سرش را کمی عقب کشید و او را که همچون بچه گربه ای خودش را میان سینه اش جمع کرده بود ، نگاه انداخت و ناخوداگاه ابروانش اندکی بهم نزدیک شدند ………. در حال و احوالات خودش که دقیق می شد می دید از اینکه خورشید را در آغوشش گرفته ، هیچ احساس ناخوشایندی ندارد ……… حسش تنها حس آرامشی بود که این سه روزه در به در دنبالش می گشت و پیدایش نمی کرد . حسش همانند نسیم خنک کولر در یک ظهر گرم تابستانی بود ……….. نسیمش هر چه بود خوشایند بود …….. و این حس خوشایند او را دچار عذاب وجدان می کرد ، عذاب وجدانی که هرگز این چنین با او دست به گریبان نشده بود.

خورشید چشمانش را بسته بود و هر چند لحظه یکبار ، آرام بینی اش را بالا می کشید و منتظر بود امیرعلی دستانش را از دور شانه و کمرش آزاد کند و از میان آغوشی که گرمایش فرقی با تنور نانوایی نداشت ، بیرون بیاید .

قلبش آرام شده بود ……. امیرعلی ای که او را در آغوشش گرفته بود ، دوباره به همان امیرعلی که همیشه کنارش احساس امنیت می کرد ، تبدیل شده بود
……… همانی که همیشه حمایت هایش پشتش را گرم می کرد ……. همانی که مهربانی و بزل و بخشش زیر پوستی و غیر مستقیم بود .

ـ نگاه کن دختر جون درسته ما زندگیمون این شکلیه ، ولی تو چه بخوای چه نخوای تا حدود سه ماه و خورده ای دیگه ماله منی …… محرم منی …… گاهی مثل الان بدجوری به شک می افتم که اصلا آوردنت پیش خودم از اون اول ، کار درستی بوده یا نه ……… وجودت برای من سراسر آرامشه ………. این مدت بدجوری با بودنت آرومم کردی ………. اما یادت نره که من یه مردم ، مثل تمام مردای ایرانی دیگه که رو بعضی چیزا حساسن ، منم رو این جور مسائل حساسم ………… وقتی اینجور بحث ها پیش می یاد ناخداگاه انگار یکی دست می زاره روی غیرتم ……… عصبیم می کنه …….. حس می کنم دارن با غیرتم بازی می کنن ……… تو دختر خوبی هستی ………. گفتنش برام سخته ، حتی تجسم کردنش هم برام راحت نیست ، تو انقدر وجودت پر از گوهر های نابه که می تونی هر مردی رو خوشبخت کنی . ولی خواهشا تا زمان پایان محرمیت یک کم مراعات حال من و هم بکن .

خورشید آرام گرفته میان آغوش او ، تکانی نخورد ……… تنها پلک هایش را بسته بود و گوشش را روی سینه این مرد گذاشته بود و صدای ضربات آرام اما محکم قلبش را میان حرف هایش می شنید .

درک حرف های امیرعلی آنچنان سخت نبود . حرف هایش به او حس بدی نمی داد ، احساس شرم و خجالت چرا ……. اما به هیچ عنوان احساس بد و ناخوشایندی نداشت .

امیرعلی از بالا نگاهی به خورشیدِ آرام گرفته و بی تحرکِ میان آغوشش نگاهی انداخت .

ـ ببینم خوابت برد ؟

و خورشید باز هم تنها سرش را به معنای نه تکان داد ……… حالا دیگر حتی روی بالا آوردن سرش را هم نداشت ………… خودش هم دلیل نشستن این لبخند نصفه و نیمه بر روی لبانش را نمی دانست ……… تنها چیزی که می دانست و تازه کشفش کرده بود ، این بود که آغوش امیرعلی ، گرم ترین نقطه دنیاست .

امیرعلی نیمچه لبخندی به سر تکان دادن خورشید زد و سرش را تا کناره های گوش او پایین برد و آرام با همان صدای بم و مردانه و خش دارش زمزمه کرد :

ـ نمی خوای پیاده بشی ؟

خورشید از میان همان آغوش تکان کوچکی به خودش داد و جوابش را داد :

ـ هنوز که نرسیدیم .

امیرعلی لبخندش پهن تر از ثانیه های پیش شد …………. همین چیز ها باعث می شد که لحظه به لحظه تجسم خورشید با مرد دیگر برای او سخت و سخت تر شود …….. همین حس ها چراغ خطرهای اطرافش را یکی پس از دیگری روشن می کرد و بارها و بارها ، دلیل آمدن خورشید به خانه اش را گوشزد می کرد .

خورشید با شنیدن صدای ضعیف خنده امیرعلی ، شرمنده خودش را عقب کشید ……….. روسری اش کمی عقب رفته بود و نگاه امیرعلی روی به چشمان خورشیدی چسبیده بود که نگاهش را به طرز مشهودی از او می دزدید .

امیرعلی با همان نگاهی که خورشید از معنایش قاصر بود ، دست جلو برد و روسری او را جلو کشید و موهای نرم و صاف و لختش را به زیر روسری هدایت کرد .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۸ ۰۵۳۰۳۳۸۰۹

دانلود رمان شهر بی یار pdf از سحر مرادی 0 (0)

4 دیدگاه
  خلاصه رمان :     مدیرعامل بزرگترین مجموعه‌ی هتل‌‌های بین‌الملی پریسان پسری عبوس و مرموز که فقط صدای چکمه‌های سیاهش رعب به دلِ همه میندازه یک شب فیلم رابطه‌ی ممنوعه‌اش با مهمون ویژه‌ی اتاقِ vip هتلش به دست دخترتخس و شیطون خدمتکار هتلش میفته و…؟   «برای خوندن این…
InShot ۲۰۲۳۰۳۱۶ ۰۰۳۳۰۵۷۱۳

دانلود رمان ماهی زلال پرست pdf از آزیتا خیری 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     جناب آقای سید یاسین میرمعزی، فرزند رضا ” پس از جلسات متعدد بازپرسی، استماع دفاعیات جنابعالی، بررسی اسناد و ادلهی موجود در پرونده، و پس از صدور کیفرخواست دادستان دادگاه ویژۀ روحانیت و همچنین بعد از تایید صحت شهادت شاهدان و همه پرسی اعضای…
رمان اوج لذت

دانلود رمان اوج لذت به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی 4.2 (32)

بدون دیدگاه
  خلاصه: پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ، حامد برادر ناتنی و پسر واقعی خانواده پروا که ۳۰ سالشه پسر سربه زیر و کاری هست ، دقیقا شب تولد ۳۰ سالگیش اتفاقی میوفته…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۴ ۲۲۰۴۲۰۰۳۰

دانلود رمان قصاص pdf از سارگل حسینی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     آرامش دختر هجده ساله‌ای که مورد تعرض پسر همسایه شون قرار میگیره و از ترس مجبور به سکوت میشه و سکوتش باعث میشه هاکان بخواد دوباره کارش رو تکرار کنه اما این بار آرامش برای محافظت از خودش ناخواسته قتلی مرتکب میشه که زندگیش…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۴ ۲۲۱۵۵۵۳۹۷

دانلود رمان آوانگارد pdf از سرو روحی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           آوانگارد روایت دختری است که پس از طرد شدن از جانب خانواده، به منزل پدربزرگش نقل مکان میکند ، و در رویارویی با مشکالت، خودش را تنها و بی یاور می بیند، اما با گذشت زمان، استقاللش را می یابد و…
IMG 20230123 230225 295

دانلود رمان جنون آغوشت 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     زندگی دختری سیزده ساله که به اجبار به مردی به اسم حاج حمید فروخته می‌شه و بزرگ می‌شه و نقشه‌هایی می‌کشه که به رسوایی می‌رسه… و برای حاج حمید یک جنون می‌شه…  
IMG 20230127 015421 7212 scaled

دانلود رمان بیراه عشق 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       سها دختری خجالتی و منزوی که با وعده و خوشی ازدواج می‌کنه تا بهترین عروس دنیا بشه و فکر می‌کنه شوهرش بهترین انتخابه اما همون شب عروسی تمام آرزو های سهای قصه ما نابود میشه …
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۵ ۱۷۳۲۳۶۸۷۷

دانلود رمان شاهکار pdf از نیلوفر لاری 0 (0)

4 دیدگاه
    خلاصه رمان :       همه چیز از یک تصادف شروع شد، روزی که لحظات تلخی و به همراه خود آورد ولی می ارزید به آرزویی که سالها دنبالش باشی و بهش نرسی، به یک نمایشگاه تابلوهای نقاشی می ارزید، به یک شاهکار می ارزید، به یک…
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آلن
آلن
2 سال قبل

آره لطفاً روزی دو یا سه تا پارت بزار اگه چهار تا گذاشتی جدی خیلی خوبی🥰

شادی
شادی
2 سال قبل

واقعا عالیه لطفا زود زود پارت بزارید طاقتمون رفت ممنون

عسل
عسل
2 سال قبل

آخ قربون دستت بالاخره گذاشتی😍😁😂
مرسی💜😘
امروز منتظر پارت بعد هم باشیم؟😉🤔

مجنون
مجنون
2 سال قبل

عالیهههههه
چطوری میشه همشو دانلود کنم
دیر دیر میذاری آدم تو خماری می مونه بقیه شو زودتر بخونه
پارت های بیشتری بذار لطفا

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x