رمان زادهٔ نور پارت 35

5
(3)

ـ خوب حالا آفتاب خانم اجازه می فرماین بریم بیرون ؟

ـ خورشید .

ـ من با آفتاب راحت ترم .

خورشید غیر مستقیم و از گوشه چشم نگاهی به او انداخت ……… سعی کرد خجالتش را پنهان کند و نمی دانست تا چه حد در این پنهان کاری موفق بود ……… اصلا چه کاری بود که وقتی امیرعلی با او راحت بود و حتی با اسمش شوخی می کرد ، او خودش را معذب می کرد ؟! ……… هنوز سه ماه دیگر از این محرمیت باقی مانده بود . گرم گرفتن و بحث کردن و اختلاط کردن ، برای اویی که هیچ تجربه ای با جنس مذکر نداشت …… سخت بود …….. مشکل بود …….. اما می دانست که نشد ندارد .

ـ شما ……… شما با …….. غضنفر چطورید ؟ منم با غضنفر راحت ترم .

ابروان امیرعلی رو به آسمان سعود کرد و بالا رفت ………. خورشید به او بگوید غضنفر ؟ ……. خورشید ؟ …….. همین دختری که با بینی و چشمان قرمز کنارش نشسته بود و به وضوح از نگاهش فرار می کرد ؟

لبخند یک طرفه ای زد و برقی از چشمان ظلماتی اش گذشت . خورشید به چشمان سیاه او که همچون چاهی عمیق و گودال بود ، نگاهی انداخت و همانطور با کم رویی ادامه داد :

ـ از این به بعد شما به من بگید آفتاب ……….. منم اینجوری …… صداتون می زنم .

امیرعلی با همان ابروان بالا رفته ، سری تکان داد ………… حالش خوب بود …… دلش آرام بود .

ـ برو پایین آفتاب خانم .

خورشید ابرو در هم کشید …….. این مرد چه علاقه ای به مسخره کردن اسمش داشت ؟

ـ کجا بریم ؟

امیرعلی با ابرو پشت سر خورشید را اشاره کرد .

ـ اونجا …….. اگه یه لحظه از نگاه کردن من دست برداری و سرت و به پشت بچرخونی متوجه می شی .

خورشید ابرویی نامحسوس در هم کشید و نا مطمئن به پشت سرش ، سر چرخاند و نگاهش به چند مغازه صوتی و تصویری خورد .

ـ می خواین تلویزیون بخرید ؟

امیرعلی کیف پولی اش را از رو کنسول برداشت و در همان حال پیاده شدن گفت :

ـ فعلا پیاده شو .

خورشید آفتاب گیر ماشین را پایین داد و نگاهی به خودش انداخت …….. صورتش وضعیت خوبی نداشت و رنگ و رویش کمی پریده و بی حال به نظر می رسید .

خورشید نیز پیاده شد و با اشاره دست امیرعلی که اشاره می کرد به سمتش رود ، سمتش رفت و شانه به شانه هم سمت مغازه ها رفتند …….. کنار ویترین مغازه ای ایستادند و امیرعلی به ردیف چیده شده موبایل های پشت ویترین مغازه نگاهی انداخت .

ـ موبایل می خواین بخرید ؟

امیرعلی سری به معنای تایید تکان داد و خورشید به موبایل بزرگ و سیاه رنگ میان انگشتان دست او نگاه کرد.

ـ موبایلتون خراب شده ؟

امیرعلی تنها به موبایل ها نگاه می کرد و حتی گوشه چشمی سمت او نمی چرخاند .

ـ نه .

خورشید ابرو بالا داده نگاهش را سمت او بالا گرفت :

ـ پس چرا اومدین موبایل بخرید ؟ …….. با یکیش هم که کارتون راه می افته .

امیرعلی دست پشت کمر خورشید گذاشت و به داخل مغازه هدایتش کرد و در همان حال جوابش را داد :

ـ برای خودم نمی خوام ، برای جناب عالی می خوام که اگه چند روزی جایی رفتی یا کارت داشتم بتونم با یه چیزی باهات ارتباط برقرار کنم ….. موبایل دستت باشه می تونم زنگ بزنم بهت ، این سه روز نه راه برقراری ارتباطی باهات داشتم نه اینکه خونتون تلفن داشت ……… مثلا قرار بود بیای اینجا شش ماه پیش من بمونی و با مادر پدرت هم در ارتباطی نباشی …….. بعد خودم یک لنگ پا در هوا سه روز ازت خبری نداشتم .

خبر پرسیدن و اطلاع گرفتن همه اش بهانه بود ……….. دلش می خواست آن ساعت هایی که عصبانی بود ……….. آن ساعت هایی که فاصله ای تا جنون نداشت و گوشی برای شنیدن می خواست …….. زنگ به این دختر می زد و ابتدا یک دل سیر حرف می زند ……. شاید هم میان حرفش خورشید را تهدید می کرد که دیگر اجازه ملاقات مادرش را نمی دهد و بعد بگذارد او حرف بزند و گاهی هم خنده کوچکی کند ………… اقرارش آسان نبود ……….. برای اویی که یک زن در خانه داشت و نه سالی هم از زندگی زناشویی اش می گذشت هیچ آسان نبود که بخواهد به معتاد شدن به این دختر ساده ای که سیزده سال هم از او کوچکتر بود ، اغراق کند …….. پس مطمئنا با این شرایط ترک اعتیاد آسانی هم در پیش نخواهد داشت .

خورشید متعجب تند و شرمنده تر از ثانیه های پیش سر تکان داد ……….. خرید موبایل را دیگر به هیچ عنوان جزو وظایف امیرعلی نمی دانست .

ـ نه نه ………. احتیاجی به موبایل نیست ………. نمی خواد بگیرید .

امیرعلی سر سمت گوش خورشید پایین کشید و با همان صدای بم و مردانه اش زمزمه کرد :

ـ هیس ……… ازت نپرسیدم که احتیاج هست یا نیست …….. فقط به موبایلا نگاه کن ببین از کدومشون خوشت می یاد .

خورشید به امیرعلی نگاه کوتاهی انداخت و خواست باز هم مخالفت کند که با دیدن نگاه جدی و بی انعطاف او ساکت شد و ناچارا نگاهش را سمت ردیف موبایل ها کشاند.

ـ اون چطوره ؟

– کدوم ؟

– اون طوسیه .

خورشید به موبایل طوسی رنگ و بزرگی که امیرعلی به آن اشاره می کرد نگاه کرد .

ـ خیلی بزرگه . یه ذرم چیزه ……

– چیزه ؟

– یه ذره زیادی بزرگه .

امیرعلی با اندکی اخم و دقت بیشتر به موبایل نگاه کرد .

ـ کجاش بزرگه ؟………… از موبایل منم که کوچیک تره .

خورشید زیر چشمی به موبایل بزرگ و مشکی درون دست او نگاهی انداخت و زیر لب و آرام جوری که امیرعلی نشنود گفت :

ـ موبایل شما انقدر بزرگه که فرقی با گوشت کوب نداره .

امیرعلی که گوش هایش همچون رادار صداها را می گرفت و می شنید ، در حالی که درون ویترین پیشخوان را رصد می کرد ، سرش را کمی سمت سر خورشید متمایل کرد و آرام جوری که او بشنود گفت :

ـ دخترجون اصلا تو می دونی این موبایلی که دستمه و به قول تو گوشت کوب چنده ؟

خورشید که به هیچ عنوان انتظار نداشت صدایش توسط امیرعلی شنیده شود با چشمانی کمی گشاد شده و لبی که داخل می گزید به امیرعلی نگاه کرد و بلافاصله در صدد توجیه حرفش درآمد .

ـ نه نه منظورم یه ذره بزرگه …….. موبایل شما که خیلی هم خوبه .

امیرعلی تک ابرویی برای او بالا انداخت .

ـ حالا آفتاب خانم شما یه گوشی که نه مدل گوشت کوب باشه و نه زشت باشه ، برای خودت انتخاب کن .

و به ثانیه ای نکشید که ابروان خورشید مجددا در هم رفت و حرص به آنی جایش را به آن خجالت ثانیه های پیش داد …….. کی می شد که این آفتاب از ذهن این مرد می افتاد و پاک می شد . اسمش را دوست داشت ، این اسمی بود که مادرش از وقتی متوجه شده بود بچه درون شکمش دختر است روی او گذاشته بود .

اما جوابش را نداد و نگاه حرصی اش را به ردیف موبایل ها داد ………. حالا که به آن ته مهای دلش رجوع می کرد ، می دید هیچ علاقه ای به خرید موبایل آن هم با این مرد ندارد …….. اما مگر می شد با این مرد کنارش که هیبت چشمگیری هم داشت ، مخالفت کرد .

نگاهش روی موبایلی که قاب طلایی رنگ و صفحه نسبتا بزرگِ تمام تاچی داشت نشست ……… موبایل خوبی به نظر می رسید اما نگفته هم پیدا بود که باید قیمت بالایی داشته باشد .

ـ از اون موبایل طلایی رنگه خوشت اومد ؟

به امیرعلی نگاه انداخت ……… به امیرعلی که چشمانی همچون عقاب داشت و همه چیز را بی نگفت روی هوا می زد ……. و آنقدر با فاصله کم و اندکی پشتش ایستاده بود که گاهی شانه هایش با سینه او تماس برقرار می کرد …….. خورشید بی تجربه بود و صد البته هنوز به این نزدیکی ها عادت نداشت و معذبش می نمود .

ـ آره …… ولی فکر کنم خیلی گرون باشه .

امیرعلی ابرو درهم کشید و خورشید کمتر شدن فاصله بینشان نسبت به دقیقه قبل را از چسبیدن سینه های او به شانه هایش متوجه شد .

ـ به قیمتش کار نداشته باش ……….. فقط انتخاب کن .

ـ خب اون طلائیه قشنگه .

مرد فروشنده مقابلشان ایستاد ……….. خندان بود و خوش برخورد به نظر می رسید .

ـ خیلی خوش آمدید ……… موبایلی مد نظرتون هست ؟

امیرعلی به موبایلی که خورشید پسندیده بود اشاره کرد و مرد فروشنده با دیدن موبایل چشمانش خندان تر از قبل شد ………. موبایل را از داخل ویترین شیشه ای پیشخوان بیرون کشید و به دست امیرعلی داد .

ـ انتخابتون عالیه ………… خودم سه روز پیش از اون طرف آوردم . چهارتا هم بیشتر نیاوردم . یکیش و برای خواهر خودم بردم . هم ظاهر خیلی خوبی داره ، هم به لحاظ فنی خیلی خوبه ، خیالتون راحت ……….. سی پی یوش حرف نداره ، هشت هسته است و دوربینش هم شونزده مگا پیکسله و سیستم عاملشم اندرویده ، با ضمانت نامه ، خریدش فقط سوده ……… برای خانومتون می خواین ؟

امیرعلی سر تکان داد و موبایل را به دست خورشیدی داد که نگاهش به موبایل چسبیده بود و کنده هم نمی شد ……. موبایل را به دست گرفت .

ـ خوبه ؟

و خورشید به امیرعلی که ازش سوال پرسید نگاه کرد .

ـ بله خوبه .

ـ بدید به من براتون روشنش کنم ببینینش .

خورشید موبایل را سمت مرد جوان فروشنده گرفت و موبایل در چند ثانیه روشن شد .

ـ مطمئن باشید از خریدش پشیمون نمی شید . صفحه اش ضد خشه ……….. قابش آب طلاست …….. یه قاب محافظ هم داره که مخصوص خودشه تمام نگین اتم کار شده ……….. فوق العاده است .

و بدون اینکه به امیرعلی و خورشید فرصتی برای اعتراض بدهد ، محافظ را از سمت دیگر ویترین مغازه بیرون کشید و به دست خورشید داد .

ـ اصلا قاب و نگاه کنید ………… ببینید چه طوری تو نور برق می زنه .

خورشید مانند کلاغ به محافظ و موبایل نگاه می کرد ………… عاشق این موبایل و محافظش شده بود ……… اما رویش را نداشت که بگوید محافظش را هم می خواهد ……. محافظ را کناری گذاشت .

ـ محافظشم قشنگه ها ……….. دوسش نداری ؟

خورشید نگاهش نکرد ………….مطمئنا همین موبایل هم به تنهایی قیمت بالایی داشت ………. از همون کارتون سیاه و بسیار مجلل محافظ موبایل هم معلوم بود قیمت کمی ندارد .

ـ نه همین موبایل کافیه .

ـ گفتم به چیزی فکر نکن ……….. اگه این محافظش و نمی خوای یکی دیگه رو انتخاب کن . آقا مدلای دیگه ای هم دارید ؟

مرد به خورشید نگاه انداخت و مدل های دیگر را آورد . اما هیچ کدام همانند آن محافظ اولی زیبا نبود .

ـ کدوم و پسندیدی ؟

خورشید همان محافظ اولی را جلو کشید .

ـ همین .

امیرعلی تنها سر تکان داد و محافظ اولی را سمت مرد هول داد .

ـ اون موبایل و به همراه این محافظ بدید لطفا …………. فقط یه خط موبایل همراه اول هم می خوام .

ـ کارت ملی همراه دارید ؟

امیرعلی کیف پولی اش را از جیب کتش بیرون کشید و از میانش کارت ملی خودش را در آورد و سمت مرد گرفت .

ـ کد چند می خواین ؟

امیرعلی به خورشید نگاه انداخت ؟

ـ از یک تا هفت یه شماره بگو .

ـ دو .

مرد فروشنده دفتر سررسیدش را باز کرد و از میان کد های دویی که داشت شماره رندی را گفت و امیرعلی به معنای تایید سر تکان داد ……… مرد موبایل آکبندی را مقابل خورشید گذاشت و محافظ و سیم کارت را هم کنارش گذاشت .

خورشید ذوق زده به موبایل نگاه کرد ……….. فقط تعداد معدوی از دخترهای همسایه اشان موبایل لمسی داشتند .

مرد فروشنده سیم کارت را درون موبایل گذاشت و موبایل را یک بار روشن کرد و مقابل امیرعلی گرفت .

ـ گوشی رو هشت ساعت بزارید شارژ بشه بعد ازش استفاده کنید .

امیرعلی سر تکان داد و موبایل را به داخل جعبه برگرداند و از داخل کیف پولی اش کارت بانکی اش را بیرون کشید .

ـ حساب ما چقدر شد ؟

ـ مهمون ما باشید آقا ………….قابل شما رو نداره .

ـ ممنون .

ـ گوشی که بیست و هشت و هشتصده ………….. محافظم دو و چهارصد ……… خط موبایل هم سه و دویست ………….. جمعش می شه سی و چهار و چهارصد ………… البته اصلا قابلتون و نداره .

خورشید با چشمان درشت شده از سر تعجب به امیرعلی نگاه کرد …………… خیلی خیلی گران تر از آنچه که فکرش را می کرد از آب درآمده بود .

ـ امیرعلی آقا .
آرام صدیش کرد ، اما جوابی نشنید و مجبور شد بار دیگر صدایش بزند ………… یا امیرعلی صدایش را نمی شنید یا اگر هم می شنید تمایلی به نشان دادن واکنشی از خود نداشت ……. دست به لبه سر آستین کت او برد و کمی به سمت پایین کشید .

ـ امیرعلی آقا .

امیرعلی بدون اینکه نگاهش کند جوابش را داد .

ـ بله ؟

خورشید آرام لب زد ………. حس می کرد مرد فروشنده آنها را تماما زیر نظر دارد و لحظه به لحظه رصدشان می کند ……… پشتش را به مرد فروشنده کرد و مقابل امیرعلی ایستاد ……… حالا قد بلند او و هیکل تنومندش بهتر نمایان بود .

ـ خیلی گرونه ………….. واقعا احتیاجی نیست انقدر خرج کنید .

امیرعلی نگاهش را سمت او کشید و ابرو در هم فرستاد .

ـ نترس پولم تموم نمی شه .

و خورشید را آرام کنار خودش کشید و کارت عابر بانکش را درون دستگاه پوز کشید و مرد تمام وسایل را درون کیسه پلاستیکی با مارک همان شرکت گذاشت و طرف خورشید گرفت .

ـ مبارکتون باشه خانم ………. به دل خوش استفاده کنید .

خورشید کیسه را گرفت . باورش نمی شد دورن این کیسه کوچک حدود سی و پنج میلیون تومان باشد .

به امیرعلی نگاه کرد و شانه به شانه او از مغازه خارج شد ……… هنوز هم ابروان درهم امیرعلی پابرجا بود .

ـ امیرعلی آقا .

امیرعلی نگاهش نکرد …….. خورشید درباره او چه فکر کرده بود ؟ فکر می کرد با این سی و خورده ای که پول خورد او حساب می شد ، بدبخت می شد یا پولش تمام می شود ؟

ـ بله ؟

خورشید آرنج او را از رو کت گرفت و گوشه لبش را نامحسوس گزید …… حس می کرد زیادی پرو بازی به خرج داده .

ـ امیرعلی آقا .

ـ بله ؟

خورشید مقابلش رفت و باعث شد امیرعلی ناگهانی به ایستد .

ـ چی کار می کنی دختر ؟

ـ می خواستم ….. بخاطر خرید این موبایل ازتون تشکر کنم .

امیرعلی بیشتر از قبل ابرو در هم کشید و دستانش را درون جیب های شلوارش فرو کرد و نگاهش جای دیگری فرستاد .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۴ ۲۲۰۴۲۰۰۳۰

دانلود رمان قصاص pdf از سارگل حسینی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     آرامش دختر هجده ساله‌ای که مورد تعرض پسر همسایه شون قرار میگیره و از ترس مجبور به سکوت میشه و سکوتش باعث میشه هاکان بخواد دوباره کارش رو تکرار کنه اما این بار آرامش برای محافظت از خودش ناخواسته قتلی مرتکب میشه که زندگیش…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۸ ۲۳۱۵۴۲۲۵۱

دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری…
520281726 8216679582

رمان باورم کن 0 (0)

بدون دیدگاه
دانلود رمان باورم کن خلاصه : آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه . به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۷ ۱۶۱۹۳۵۹۶۰

دانلود رمان خشت و آیینه pdf از بهاره حسنی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   پسری که از خارج میاد تا یه دختر شیطون و غیر قابل کنترل رو تربیت کنه… این کار واقعا متفاوت خواهد بود. شخصیتها و نوع داستان متفاوت خواهند بود. در این کار شخصیت اولی خواهیم داشت که پر از اشتباه است. پر از ندانم…
f1d63d26bf6405742adec63a839ed542 scaled

دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی…
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG 20210815 000728

دانلود رمان عاصی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در شوق دیدنت … بسیار گریسته ام …
IMG 20230123 235130 203

دانلود رمان آغوش آتش جلد دوم 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         آهیر با سن کَمِش بزرگه محله است.. در شب عروسیش، عروسش مرجان رو میدزدن و توی پارک روبروی خونه اش، جلوی چشم آهیر میکشنش.. آهیر توی محل میمونه تا دلیل کشته شدن مرجان و قاتل اونو پیدا کنه.. آهیر که یه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahrajon
Zahrajon
2 سال قبل

منم میخوام ازاین امیرعلی ها یکی به منم بده

Mahii
Mahii
2 سال قبل

چه دست دلباز مطمئنم با لیلا دعواش میشه سر گوشی😐😂😐😂😐😂💔

Zeynab
Zeynab
2 سال قبل

اگر سر همین گوشی با لیلا دعواش نشد 😐

لشگری
لشگری
2 سال قبل

چطوری من عضو بشم اینجا گروه یانه

آنه
آنه
2 سال قبل

امیر علی اقا کوجایی بیا منو ببر😂💔

Moon
Moon
2 سال قبل

منم یکی از این امیرعلی آقاها میخوام 😂

Army
Army
2 سال قبل

خیلی قشنگه چ دست و دلباز هم هیت امیرعلی

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x