رمان زادهٔ نور پارت 38

5
(2)

خورشید تنها شوکه خیره او شده بود ……. آنچنان شوکه که انگار مغز و زبانش هر دو با هم از کار افتاده بودند ……….. لبخند که هیچ ، آن برق نشسته در نگاهش هم رنگ باخت ……… در صدم ثانیه ای استرس و ترس و هیجان و هزاران حس گم و ناشناخته دیگر احاطه اش کرد ………. بی اختیار قدمی به عقب برداشت ……… تنها فکری که آن لحظه در سرش چرخ می خورد ، فرار از این اطاق و این مرد بود .

ـ می تونم ……….. می تونم برم ؟

امیرعلی در همان حال غذا خوردن ، نامحسوس و از گوشه چشم زیر نظرش گرفت و پاییدش ………. گونه های گل انداخته و نگاه به زیر افتاده و نفس های لرزان و تندی که به خوبی حسش می کرد ، گویای اضطرابی بود که او با خواسته اش در جان این دختر بی تجربه انداخته بود ……… بدون اینکه نگاهش را از غذایش بگیرد ، سری برای او تکان داد .

ـ آره می تونی بری ……… سینی غذا رو هم خودم پایین می یارم .

و خودش را مشغول غذا خوردن نشان داد ………… خورشید با ضربان قلبی که بی وقفه و مضطربانه می کوبید ، باز هم عقب عقب رفت تا از اطاق خارج شد و نفهمید پله ها را چندتا یکی کرد و پایین رفت ………. تمام وجودش را حرارتی فرا گرفته بود که انگار می خواست از جای جای تنش زبانه بکشد …….. تا کنون اینچنین صدای اوج گرفتن ضربان قلبش را نشنیده بود ……… این اوج گرفتن ها او را می ترساند .

امیرعلی با حرص قاشق غذایش را درون ظرفه پلویش انداخت ……….. از به زبان آوردن خواسته اش پشیمان بود …….. او که خوب می دانست خورشید به رابطه او و خودش چگونه نگاه می کند ، نباید چنین چیزی را درخواست می کرد ……….. در دلش خودش را باز خواست کرد که چرا نتوانست برای چند لحظه جلوی آن زبانش را بگیرد و چنین در خواستی نکند . خوب می دانست خورشید عقب نشینی خواهد کرد …………… یعنی مطمئن بود .

نگاهش روی دانه های برنجی که با پرت کردن قاشق درون ظرف پلو خوری اش روی ملافه تخت پریده بود نشسته بود و ذهنش پی عکس العمل خورشید می چرخید .

عقب نشینی خورشید خوب نبود ………… هیچ خوب نبود .
نفسش را حرصی بیرون فرستاد .
لیلا وارد اطاق شد و در را پشت سرش بست .

ـ چرا ناهارت و اینجا داری می خوری ؟

امیرعلی نگاهش کرد ………. لیلا هم موهای زیبایی داشت ……… موهایش همانند چادر شب ، سیاه بودند و بلند ……….. اما چند ماهی می شد که به خاطر مد روز آن آبشار زیبا را کوتاه کرده بود .

ـ حال پایین اومدن نداشتم ……. خسته بودم .

لیلا با اخم به سه چهار دانه برنج بیرون افتاده از ظرف نگاه کرد و با دست جمع اشان کرد .

ـ ملافه رو چرب کردی امیر .

امیرعلی باز به لیلا نگاه کرد …………. آرزو بر دلش مانده بود که یک رفتار محبت آمیز از این زن ببیند ………… اشکال کارش کجا بود ؟

ـ خسته ام لیلا ……… نگران این ملافه ها نباش ، سروناز برای همین چیزا اینجاست که اینا رو تمیز کنه .

ـ می اومدی حداقل ده دقیقه پیش دوستام می شستی .

امیرعلی کلافه از قُرهای پشت سر هم لیلا ابرو در هم فرستاد و نفس عمیقی کشید ……… جدیدا چقدر آرام بودن سخت شده بود .

ـ دوستات اومده بودن تو رو ببینن ……….. با من که کاری نداشتن که بخوام بیام پیششون ………. تازه خواستم شماها راحت باشید .

لیلا پوزخندی بر لبش نشاند .

ـ مطمئنی می خواستی ما راحت باشیم ؟ اصلا به این چیزا فکرم می کنی ؟ نگار ناراحت شد ………. فکر می کرد از اینکه اینجا اومدن ناراحت شدی .

امیرعلی به لیلا نگاه کرد ……….. زنش ساده بود و یا خودش را به سادگی می زد .

ـ مطمئنی بخاطر این ناراحت شد ؟

لیلا اخم بیشتری کرد و دست به کمر گرفت و در صورت امیرعلی براق شد .

ـ منظورت چیه ؟

امیرعلی پوزخند تلخ و زهرآگینی بر لب نشاند و در چشمان سیاه لیلا خیره شد .

ـ جایی که باید حساسیت به خرج بدی ساکتی …… جایی که نباید ، کولی بازی در می یاری .

ـ صاف حرفت و بزن امیر ………. من و نپیچون .

ـ نیت این دوستت نگار خوب نیست . من یه مردم و خیلی بهتر از تو و هم جنسات نگاه یه زن و می شناسم ، انقدر از این جور زنا دور و برم بوده و دیدم و باهاشون برخورد داشتم که تو یه نگاه می فهمم این زن چه کارست . نگار فقط سعی تو جلب توجه من داره . نمی فهمم چرا تو این و درک نمی کنی .

لیلا در حالی که برق عصبانیت چشمان سیاهش را براق کرده بود ، کنار امیرعلی با فاصله کم لبه تخت نشست .

ـ این فن جدیدته ؟

امیرعلی هم عصبانی بود ، او هم خشمگین بود ، اوهم خسته و کلافه و بی اعصاب شده بود .

ـ چه فنه جدیدی ؟ …….. اینکه می گم مواظبش باش و رابطت و باهاش کمتر کن ، فنه جدیده ؟ ……. اینکه نگران این زندگیم ، فن جدیده ؟

ـ تو اگه راست می گی این دختره رو از این خونه می نداختی بیرون . نگران نگار نباش ، انقدر که این دختره موزمار خطر داره ، دوست من نداره .

امیرعلی باز پوزخند زد .

ـ تو به من بگو چه لزومی داره که این دوستت برای اینجا اومدن چنین لباسی بپوشه که همه سر و سینش و بیرون بریزه ، انقدر که اگر یه کوچولو خم بشه همه دار و ندارش بریزه بیرون ……… اصلا چه لزومی داره که برای پایین نیومدن و ننشستن من کنارش انقدر ناراحت بشه .

ـ می دونی تو باید بجای من ، می رفتی یه زن آفتاب مهتاب ندیده می گرفتی …….. تو فکر کردی من احمقم ؟ ……. می دونی به نظر من افکار تو ماله صد هزار سال پیشه ………. با این عقایدت باید تو صد سال پیش زندگی می کردی نه حالا .

ـ اشکال نداره تو فکر کن من ماله صد هزار سال پیشم ………… فقط هشدارای من و تو اون مغزت نگه دار ……….. تو انقدر که به فکر دوستتی به فکر زندگیت نیستی .

لیلا انگشت اشاره اش را سمت امیرعلی نشانه رفت ……….. صدای عصبی اش کم کم داشت بالا می رفت .

ـ بزار همین اول کاری منم یه چیزی رو برات روشن کنم . نگار با پسر همسایشون قرار ازدواج گذاشته ، ثانیا پوشش نگار به خودش مربوطه نه به تو ……. فقط هم محض اطلاع جناب عالی می گم که نگار پوششش همه جا همین جوریه …… چه تو مهمونی ، چه تو خونشون ، چه زمانی که به چنین جاهایی برای دورهمی می یاد .

و با انگشت اشاره اش به گیج گاه خودش کوبید .

ـ اینجا رو هم از این افکار مالیخولیاییت خالی کن .

ـ بار آخریه که دارم بهت هشدار می دم لیلا ……… زمانی که داری با من صحبت می کنی صدات و بالا نمی بری .

لیلا عصبی برو بابایی گفت و حوله اش را از کمد بیرون کشید و داخل حمام رفت و در را آنچنان محکم بست که در ، در چارچوب کوبیده شد و صدای بدی داد ………… امیرعلی کنترل از دست داده پا به سمت حمام تند کرد و در حمام را یک ضرب باز کرد .

ـ بار دیگه در و به هم بکوبی یا صدات و برای من بالا ببری ، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی ……… اون وقت دیگه نگاه نمی کنم در بسته است تا در و باز کنم بیام داخل ……. می شکونم و حسابم و با تو یکی و صاف می کنم . فهمیدی یا نه ؟

ـ لازم نیست تو چیزی به من بفهمونی .

امیرعلی که حس می کرد پیشانی اش داغ کرده و نبض می زند مشتی به دیوار کوبید …………. سرش از درد تیر می کشید و حس می کرد تمام رگ و پی بدنش کش آمده .

ـ اصلا از این به بعد هر جور دوست داری زندگی کن لیلا ………… این دوستای عزیزتر از جانت . ببینم می تونن این دوستای ساده و بی آزارت زندگیت و نگه دارن . چطوره اصلا بین و من و دوستات یکی و انتخاب کنی ؟

و با سینه ای که از خشم و حرص محسوس بالا و پایین می رفت از حمام و اطاق خارج شد ………. دست به پیشانی اش کشید و پلک هایش از تیری که سرش می کشید برهم فشرد . پله ها را دوتا یکی در حالی که اخم عمیقی از درد میان ابروانش نشسته بود پایین آمد و به سمت آشپزخانه راه افتاد .

خودش را سنگین و بی حال روی صندلی میز ناهار خوری انداخت .

ـ چیزی شده آقا ؟

ـ یه مسکن قوی بهم بده .

ـ چشم الان .

نگاه امیرعلی دورن آشپزخانه چرخی خورد ……… خبری از خورشید نبود .

ـ خورشید کجاست ؟

سروناز از جا قرصی داخل کابینت مسکنی بیرون آورد و با یک لیوان آب مقابل امیرعلی گذاشت .

ـ از وقتی از پیش شما پایین آمد دیگه ندیدمش حتما رفته تو اطاقش .

امیرعلی ابروانش را بیشتر از قبل در هم کشید و حرصی پفی کشید و سرش را میان دستانش گرفت …………. نمی دانست باید به چه چیز فکر کند ……….. باید به درگیری های زندگی اش فکر کند که انگار دیگر هیچ مدله درست نمی شد ، یا باید به ورود خورشید به این خانه فکر می کرد .

سروناز حال آشفته امیرعلی را که دید از آشپزخانه خارج شد . نگاهش را درون سالن چرخی داد و با ندیدن خورشید ، به سمت اطاق او پا تند کرد و ضربه ای به در اطاقش زد و در را باز کرد .

خورشید که روی تخت دراز کشیده بود و به سقف بالاسرش نگاه می کرد با دیدن سروناز به سرعت از جایش بلند شد و روی تخت نشست .

ـ شمایید سروناز جون ؟

فکر می کرد امیرعلی آمده ، اما حالا که سروناز را می دید ، ضربان سرعت گرفته قلبش ، دوباره آرام گرفته بود .

ـ چی شده ؟

خورشید ابروانش بی اختیار بالا رفت . هنوز آنقدر نتوانسته بود بر خودش مسلط شود که بتواند بر احوالاتش تسلط پیدا کند …….. لبخندی تصنعی زد و سر تکان داد .

ـ چی شده ؟ …… چیزی نشده . اصلا مگه باید اتفاقی افتاده باشه .

ـ چرا این وقت روز اومدی تو اطاقت ؟

خورشید لبخند پهن تر شده اش رنگ اضطراب گرفت .

ـ یکدفعه ای خوابم گرفت .

سروناز به چشمان مضطرب و لرزان خورشید نگاه کرد ………….. مطمئن بود اتفاقی افتاده که یک سرش به خورشید که این شکلی برایش لبخند های مضطرب می زند ، مربوط بود .

سروناز در را بست و دست به سینه سمت او چرخید و نگاه موشکافانه ای به او انداخت .

ـ آقا الان سر درد گرفته ، قبلا وقتی سر درد می گرفت ، از شدت درد از اطاقش بیرون نمی اومد ……. اما از وقتی تو وارد این خونه شدی ، دیگه این مدل سردرد رو نگرفت ……. ولی امروز بعد از دو ماه و خورده ای دوباره همان سردرد سراغش اومده ……… من نزدیک به ده سال تو این خونه برای آقا و خانم کار می کنم ، دیگه آقا رو مثل کف دستم می شناسم . خورشید …… آقا فرق کرده ………. منی که یه عمر اینجا دارم کار می کنم بهت می گم .

خورشید ناتوان از کنترل احساسش ، مشوش ملافه اش را میان مشتش فشرد و ضربان قلبش ثانیه به ثانیه بالا و بالاتر رفت …….. دل و جرأت نگاه کردن به چشمان سخت و جدی سروناز را هم نداشت .

ـ خوب ……… فرق کردن آقا چه ربطی به من داره ؟

سروناز سمت او رفت و لبه تختش با فاصله اندک نشست .

ـ ربطش اینه که از وقتی تو اومدی همه این اتفاقات داره می افته .

خورشید نگران و مضطرب سر بالا آورد ………… می ترسید باز مورد هجوم اتهامات قرار بگیرد .

ـ به خدا من هیچ کاری نکردم ………….. به خدا من با آقا هیچ کاری ندارم .

سروناز لبخند کوچکی زد که دل ناآرام خورشید را کمی آرامتر کرد .

ـ چرا می ترسی دختر ……….. من که نمی خوام دعوات کنم ……… به نظر من تو یه کاری کردی ، یه کاری کردی که آقا ……….

سروناز با آن لبخند نشسته بر لبانش دو دل شد که نظرش را به خورشید بگویید یا نه ………….. لبخندش ذره ذره رنگ باخت و نگاه سردرگمش را چرخی در اطاق خورشید داد ……. شاید فکر می کرد فعلا خورشید آمادگی رویارویی با حقیقت را ندارد ………… آمادگی برای افتادن در راهی که مطمئنا به زندگی امیرعلی ختم می شد .

ـ من ……….. من چی کار کردم ؟

به خورشید که منتظر جوابش بود ، نگاه کرد .

ـ کار اشتباهی نکردی . تو خوبی و من تو این خوبی هیچ شکی ندارم ………….. تو با حرفات ………. با کارات ………. با نگاهت ………… به آقا آرامش میدی . آقا کنار تو آرومِ آرومِ ………. دیدم که می گم ………… حالا الان آقا دوباره به اون آرامش احتیاج داره …….. وقتی با اون سردرد پایین اومده یعنی بازم خواسته تو با وجودت اون و آروم کنی ………… قبلا وقتی آقا سردرد می گرفت از اطاقش بیرون نمی آمد تا آروم بشه ………… به هیچ کسی هم اجازه رفتن به اطاقش نمی داد ………. حتی لیلا خانم هم تا زمانی که آقا آروم نمی شد داخل اطاق نمی رفت ……….. اما الان آقا تو آشپزخونه نشسته ………….. بهتره بری پیشش ، اون الان فقط به یه منبع آرامش احتیاج داره .

خورشید مستاصل خودش را روی تخت به عقب کشید و به تاج آهنین تخت تکیه زد و پاهایش را درون آغوش جمع نمود و دستش را دور زانوانش حلقه کرد .

ـ من ……….. من از آقا خجالت می کشم .

سروناز اخم مصنوعی بر چهره نشاند و چشم غره ای به خورشید رفت . به نظرش خورشید برای نرفتن بهانه می آورد .

ـ خجالت ؟ تا صبح که خجالتی در کار نبود و باهاش راحت بودی و می گفتی و می خندیدی و بیرون می رفتی …….. حالا یکدفعه ای خجالت سراغت اومده ؟

و مچ خورشید را گرفت و سمت خودش کشید .

ـ بلند شو ……. بلند شو که سره منِ زن گنده نمی تونی شیره بمالی .

خورشید غافل گیر شده از کشیده شدن یکدفعه ایش سمت سروناز ، با چشمان گرد پنجه پا به دشک تخت فشرد تا جلوتر کشیده نشود .

ـ سروناز جون چی کار می کنی ؟ به خدا بهانه نمی یارم ……. آخه آخه شما که از چیزی خبر ندارید ………. من الان نمی تونم جلو آقا ظاهر بشم …………… به خدا روش و ندارم ………….. نمی تونم ………. ای بابا ولم کن سروناز جون .

سروناز ابرو در هم کشید ………… پس حدسش درست بود که یک اتفاقی ما بین آنها افتاده بود ……… مچ خورشید را آهسته رها کرد و با آن چشمان تیز و آن اخمِ متفکرانه به او فهماند که راه فراری برای جواب ندادن ندارد .

ـ از چی خبر ندارم ؟ چی شده مگه ؟

خورشید سر به زیر انداخت . هنوز از یاد آوری حرف های امیرعلی تمام جانش داغ می کرد و ضربان قلبش نامیزون می شد .

ـ وقتی دوستای لیلا خانم پایین بودن من برای آقا ناهار بردم بالا . بهم گفت می خواد من و کلاس زبان بنویسه …… خب خب منم خوشحال شدم …….. من کلا درس خوندن و دوست دارم ………. بعد آقا گفت ازم یه خواهشی داره ……….. گفتم بفرمایید ……… گفت ، گفت دیگه جلوش تو خونه روسری سرم نکنم ……….. می گفت موهام قشنگه ………. می گفت ……….

زیبان .

خورشید سرش را بالا آورد و ادامه داد :

ـ سروناز جون من ………… من هول کردم ، دستپاچه شدم ……… مگه منه بدبخت چند بار تو چنین موقعیتایی گیر کرده بودم که بدونم باید چطوری رفتار کنم ……… الانم نمی دونم ، نمی دونم چه غلطی کنم ………… فقط می دونم نمی تونم جلوی آقا بی روسری بگردم ……… اصلا ……….. اصلا ……… نمی شه …….. مگه ممکنه ؟

سروناز متعجب و شوکه نگاهش کرد ………… دیگر به تمام نظریاتش درباره مرد این خانه ایمان پیدا کرده بود ………. امیرعلی داشت بی اختیار و نم نمک سمت خورشید کشیده می شد . اصلا کشیده شدن آدمی چون امیر علی کیان به سمت دختری چون خورشید بدیهی ترین چیز عالم بود .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
1676877298840

دانلود رمان عبور از غبار pdf از نیلا 1 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           گاهی وقتها اون چیزایی رو ازدست می دیم که همیشه کنارمون بوده وگاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن وبودونبودشون توزندگی به چشم نمیان . وچه خوب بودکه قبل از نابودشدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۴۴۲۹۹۴۷

دانلود رمان وسوسه های آتش و یخ از فروغ ثقفی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     ارسلان انتظام بعد از خودکشی مادرش، به خاطر تجاوز عمویش، بعد از پانزده سال برمی‌گردد وبا یادآوری خاطرات کودکیش تلاش می‌کند از عمویش انتقام بگیرد و گمان می کند با وجود دختر عمویش ضربه مهلکی میتواند به عمویش وارد کند…  
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۵ ۲۰۲۸۳۰۶۸۶

دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا 0 (0)

7 دیدگاه
  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را…
۱۶۰۵۱۰

دانلود رمان تموم شهر خوابیدن 0 (0)

3 دیدگاه
    خلاصه رمان:       درمانگر بيست و چهارساله ای به نام پرتو حقيقی كه در مركز توانبخشی ذهنی كودكان كار می‌كند، پس از مراجعه ی پدری جوان همراه با پسرچهارساله اش كه به اوتيسم مبتلا است، درگير شخصيت عجيب و پرخاشگر او می‌شود. كسری بهراد از نظر…
IMG 20230128 233751 1102

دانلود رمان دختر بد پسر بدتر 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن…
رمان ماهرخ

دانلود رمان ماهرخ به صورت pdf کامل از ریحانه نیاکام 4.3 (15)

2 دیدگاه
  خلاصه: -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم…. ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد.. دخترک عاصی از نگاه مرد،  با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…!…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۷ ۱۶۲۰۳۰۱۹۸

دانلود رمان دردم pdf از سرو روحی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         در مورد دختری به نام نیاز می باشد که دانشجوی رشته ی معماری است که سختی های زیادیو برای رسیدن به عشقش می کشه اما این عشق دوام زیادی ندارد محمد کسری همسر نیاز که مردی شکاک است مدام در جستجوی…
عاشقانه بدون متن e1638795564620

دانلود رمان مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند pdf از صدیقه بهروان فر 0 (0)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان :       داستانی متفاوت از عشقی آتشین. عاشقانه‌ای که با شلاق خوردن داماد و بدنامی عروس شروع میشه. سید امیرعباس‌ فرخی، پسر جوون و به شدت مذهبیه که به خاطر حمایت از زینب، دختر حاج محمد مهدویان، محکوم به تحمل هشتاد ضربه شلاق و عقد…
InShot ۲۰۲۳۰۵۳۱ ۲۳۲۰۰۷۹۷۴

دانلود رمان ناژاهی pdf از آذر اول 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       کسی از من نپرسید که آیا حاضرم همبستر مردی باشم که نفرت و کینه جزئی از وجودش بود !   کسی نگفت که از او می ترسی یا نه !   کسی نپرسید که دوستش داری یا نه !   طناب دار از…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۶ ۱۰۵۵۵۹۲۹۹

دانلود رمان انتقام آبی pdf از مرجان فریدی 0 (0)

7 دیدگاه
  خلاصه رمان :   «جلد دوم » «جلد اول زندگی سیگاری»   این رمان از یه رمز شروع می شه که زندگی دختر بی گناه قصه رو زیر و‌رو می کنه. مرگ پدر دختر و دزدیده شدن دلسای قصه تنها شروع ماجراست. یه ماجرای عجیب و پر هیاهو.
اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شمس
شمس
2 سال قبل

سلام مجدد. خواهشا بقیه پارتها رو هم زود بذارین. واقعا ذهنم رو درگیر کرده دلم میخواد بدونم ته این قصه چی میشه. دو روز پیش که یک پارتش رو اتفاقی خوندم؛ و علاقمند شدم به داستان؛ دو دفعه از پارت اول تا الان رو خوندم. کلا کتاب که میخونم پیگیر و مرتب می خونم تا آخر. خواهشا زود زود بقیه اش رو هم بذارین. ممنون.

Sa
Sa
پاسخ به  شمس
2 سال قبل

الحمدالله
گوش شیطون کر
از محدود رمان های آنلاینی هست که آن تایم و به طور مرتب پارت گذاری میشه
و واقعا هم رمان زیبا و عالیع

...
...
پاسخ به  Sa
2 سال قبل

ایشالا تا آخرش همینطوری مرتب پارت گذاری بشه

شمس
شمس
2 سال قبل

سلام. لطفا ادامه ی داستان را زود زود بذارید. من زیاداهل رمان نیستم ولی با خوندن تصادفی یکی از پارتهای داستان، بهش علاقمند شدم. ممکن هست کل داستان رو بصورت pdfدانلود کنم؟

neda
neda
2 سال قبل

وای عزیزم من منتظر پارت جدیدم 💟💟

Meli
Meli
پاسخ به  neda
2 سال قبل

رمان قشنگیه ولی تایم پارت گزاریش خیلی رو مخه🙁

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x