رمان زادهٔ نور پارت 40

5
(2)

دو بشقاب برداشت و برای خودش کمی برنج ریخت و ظرف امیرعلی را انباشته از برنج کرد و داخل ظرف گودی خورشت قیمه ریخت ……… در این مدت خوب فهمیده بود این مرد تا چه حد عاشق سیب زمینی سرخ کرده است و داخل ظرف جداگانه ای برای او سیب زمینی سرخ شده ریخت ……………. دو ظرف برنج را روی میز گذاشت و ظرف خورشت را میان او و خودش نهاد و ظرف سیب زمینی سرخ شده را مقابل امیرعلی قرار داد .

ـ سیب زمینی هاش هنوز گرمن .

امیرعلی با چشمانی که از دیدن تپه سیب زمینی سرخ شده مقابلش برق افتاده بود ، به ظرف نگاه کرد ………. اما طولی نکشید که با حس سنگینی نگاه خورشید چشمانش را بالا آورد و با دیدن نگاه زمردی و خیره و منظور دار او ، ابرو بالا داد و گردن سمت او جلو کشید .

ـ اینجوری نگام نکن دختر جون ، من به هیچ وجه آدم شکم پرستی نیستم ……. فقط بعضی چیزا رو بیش از اندازه دوست دارم ………. درست مثل همین سیب زمینی .

خورشید لبخند باریکی بر لبش نشست ……… تا انجا که در این دو سه ماه فهمیده بود ، این مرد همه چیز دوست داشت و دست رد به سینه هیچ کدام از غذا ها نمی زد .

امیرعلی مقدار زیادی سیب زمینی درون ظرفش ریخت و با چنگال چنتایی هم درون دهانش فرستاد و سرش را ، به معنای ” چیه ؟ ” برای او تکان داد .

خورشید با گزیدن لبان سرخ و گوشتی اش ، از پهن تر شدن لبخندش جلوگیری کرد …….. امیرعلی دو سوم سیب زمینی ها را داخل ظرفش ریخته بود ، آنچنان که برنج ها زیر سیب زمینی ها مدفون شده بودند .

ـ تا اونجا که من تو این مدت فهمیدم ، شما همه چی دوست دارید .

امیرعلی در حالی که سعی می کرد لبخندی که هر لحظه می خواست بر لبانش ظاهر شود را کنترل کند ، چپ چپ به خورشید نگاه انداخت و خورشید لبخندش بیشتر از ثانیه پیش کش آمد .

خوب بود که امیرعلی نگاهش را روی اویی که برای اولین بار بدون حجاب و با تیشرتی خانگی ، که یقه گرد و اندک بازی داشت ، تغییر نداده بود و با همان نگاه جدی و حتی گاهی بی تفاوت نگاهش می کرد و خورشید را بیش از پیش معذب نمی نمود .

ـ سرتون بهتر شد ؟ ……… نمی خواین قرصتون و بخورید ؟

امیرعلی نگاهش سمت قرص و لیوان آب کنار دستش کشیده شد ……… آنقدر حضور متفاوت خورشید متعجبش کرده بود که نفهمید کی سردردش آرام گرفت …….. آنچنان که اگر خورشید حرفی از آن سردرد کزایی نمی زد ممکن نبود او یادش بی افتد .

ـ خیلی بهتر شد ……… فکر کنم مسکن اولیه کار خودش و کرد .

خورشید سر پایین انداخت و با لبخند خوشایند و صد البته شرمزده و خجالت زده ای نگاهش را از او گرفت ……… یاد حرف سروناز افتاد که می گفت آقا وقتی سردرد می گرفت ، امکان نداشت حالا حالاها قصد خروج از اطاقش را داشته باشد و یا میگرنش آرام بگیرد .

سرش را بالا آورد و به امیرعلی ای نگاه کرد که بدون اینکه به او نظری بی اندازد ، تنها ناهارش را می خورد ………. و چه چیزی بالا تر از این که بدانی انقدر برای یک مرد مهم و با ارزش هستی که می توانی اینگونه او را تحت تاثیر وجودت قرار بدهی .

ـ خب خدار و شکر .

ـ غذات و که خوردی برو لباسات و بپوش که بریم .

خورشید قاشقی از برنج درون دهانش گذاشت و سوالی نگاهش کرد و امیرعلی در دل اعتراف کرد که زیباترین زمردهای دنیا در چشمان این دختر است .

ـ کجا بریم ؟

ـ الزایمر گرفتی ؟ ……. همین یک ساعت پیش گفتم که بهتره یه کلاس زبان ثبت نام کنی ………. حالا که فکرش و می کنم می بینم لازم نیست اینترنتی برات دنبال یه آموزشگاه بگردم …………. همونی که خواهرم می رفت خوبه .

خورشید متعجب تر شد ……… خواهر ؟

ـ مگه شما …… تک فرزند نبودید ؟

امیرعلی نگاهش را از او گرفت و با چنگال سیب زمینی ها را درون دهانش گذاشت .

ـ نه .

ـ پس من چرا …… تا حالا خواهر شما رو ندیدم .

ـ خواهرم ایران زندگی نمی کنه . الان سه سالی که می شه که با شوهرش امارات زندگی می کنه . شوهرش دفتر ما رو تو امارات می چرخونه …………. صنایع چوبی مون علاوه بر عراق و ترکیه و گرجستان و افغانستان به امارات هم صادر میشه و شوهر خواهرم مسئول فروش اونجاست .

و نگاهش را با فخر و غرور بالا آورد و درون چشمان خورشید فرو کرد و ادامه داد :

– کارخونه من یکی از برند های معتبر چوب در ایرانِ ………….. بیلبردای تبلیغاتیمون و می تونی تو اکثر اتوبان ها ببینی …….. تا حالا به چشمت نخوردن ؟

خورشید سر تکون داد .

ـ نه ندیدم .

ـ وقتی رفتیم برای ثبت نام بهت نشون می دم . من برای سه سال متوالی تندیس صادر کننده برتر و گرفتم .

خورشید اندفعه به معنای تایید سر تکان داد …….. خوب می دانست این مرد مقابلش به چه اندازه قدرتمند و میلیاردر است .

ـ دستت درد نکنه عالی بود .

خورشید نگاهش به ظرف غذای خالی امیرعلی افتاد و ابروانش خود به خود بالا رفت ………. نمی دانست این مرد کی وقت کرد آن همه سیب زمینی و برنج را پایین بفرستد و تمام کند .

ـ تو هم غذات و تموم کردی بلند شو برو حاضر شو .

و با دیدن نگاه متعجب خورشید ، روی میز به سمت او خم شد و بینی کوچک و گوشتی او را میان دو انگشتش گرفت و فشرد .

– حواسم بهت هست که گاهی نگاهت به من یه مدلی میشه .

و خیمه اش را از روی میز جمع کرد و همان طور که با قدم های همیشه استوارش سمت خروجی آشپزخانه می رفت ادامه داد :

– زیاد خودت و معتل جمع و جور کردن آشپزخونه نکن …….. زود حاضر شما بیا جلو پله ها .

و بدون اینکه نگاه دیگری به او بی اندازد از آشپزخانه خارج شد و نگاه خورشید را تا لحظه آخر به دنبال خودش کشید .

خورشید در خوب بودن این مرد هیچ شکی نداشت ……….. در اینکه او می تواند آرزوی هر دختری باشد هم هیچ شکی نداشت ………. اما مسئله خودش بود ……. خودی که حس می کرد هنوز هم توانایی کنار آمدن با این قضیه را نداشت .

غذایش را خورده و نخورده جمع کرد و درون ظرف کوچکی ریخت و درون یخچال فرستاد و مستقیما به اطاقش رفت و به سرعت مانتوی بادمجانی اش را از کمد بیرون آورد و پوشید و درون آینه به خودش نگاه انداخت ………… مانتوی بادمجانی اش را اولین بار بود که به تن می زد . رنگ تیره او را سن بالاتر و خانمانه تر نشان می داد . روسری مشکی و یاسی اش را هم سر کرد و شلوارش را پوشید و برای بار آخر به خودش نگاه انداخت . برایش مهم بود که در مقابل این مرد کم به نظر نرسد ………. دلش نمی خواست مثل دفعه قبل نگاه حقارت آمیز دیگران را دنبال خودش بکشد .

از اطاقش خارج شد و امیرعلی را پشت به خود و ایستاده مقابل پله ها و در حال صحبت با موبایلش دید .

امیرعلی با شنیدن صدای قدم های خورشید به عقب چرخید ………. در حالی که به صحبت های معاون شرکتش گوش می داد ، خیلی محسوسانه ، با ابروانی که حسابی در هم گره خورده بود و نگاهی که برای خورشید قابل خواندن نبود ، روی اویی که لحظه به لحظه نزدیک ترش می شد ، چرخاند .

خورشید با قدم هایی آرام و کوتاه سمتش رفت و مقابلش ایستاد و نگاهی به اطراف انداخت تا تلفن امیرعلی تمام شود .

ـ چک ناصری رو برگشت بزن ………. بهش بگو یا پول و زودتر آماده می کنه یا امروز چکش برگشت می خوره ……… چند بار مهلت خواست بهش دادم ، دیگه باهاش بحث هم نکن . فقط برگشت بزن . من خودم کلی مشکل دارم بعد بخوام نگران چک این مرتیکه هم باشم ؟ ……… من باید تا آخر هفته بعدی چوبا رو رد کنم که بره زیر کار ………… ببین مهدوی ، می تونی یه زنگ به نگارمند و صولتی بزنی ؟ دو تا چک برای سه هفته دیگه دست اینا داریم . زنگ بزن بهشون بگو می تونن چکاشون و زودتر پاس کنن یا نه ……….. این مرتیکه ناصری اگه چکش و پاس می کرد الان لنگ نبودیم . به نگارمند و صولتی بگو برامون یه مشکلی به وجود اومده الان پول لازمیم می تونن جورش کنن یا نه .

خورشید به امیرعلی و آن نگاه جدی و ابروان پیچیده در همش نگاه کرد ………. کارکنانش حق داشتند او را آدمی خشک و جدی بدانند ……… امیرعلی شخصیت ناشناخته ای داشت ظاهرش گاهی خشک بود و جدی ……. ظاهری که آن اوایل ، کم خورشید را نترسانده بود ……… اما باطن دلسوز و مهربانی داشت . باطنی که تنها نزدیک ترین افراد به او قادر به دیدنش بودند .

امیرعلی تماسش را به پایان رساند و گوشی را پایین اورد .

ـ بریم آفتاب .

خورشید اخم کرده نگاهش کرد ……. نه تنها از این اسم بدش آمده بود ، بلکه حس می کرد به آن آلژی هم پیدا کرده .

ـ خورشید .

و زودتر از او قدم هایش را به حرکت انداخت و به سمت حیاط رفت …….. امیرعلی با همان نگاه جدی مسیر رفتن خورشید را دنبال کرد . هرگز این روی او را ندیده بود …….. نگاه زنان را خوب می شناخت ، اخم خورشید فقط یک اخم ساده نبود …….. نمی دانست ، چرا حس می کرد میان اخم های نشسته در صورت او ، اندکی هم ناز دید …….. نازی که شاید ذاتی و ناخوداگاهی بود ………

پشت سر او از خانه خارج شد و خورشید را کنار ماشین و تکیه زده به در ، با نگاهی به اخم نشسته که انگار همه جا را نگاه می انداخت ، الا جایی که او با سینه ای ستبر و جلو داده و قدم هایی استوار و محکم ، سمتش می آمد .

امیرعلی ابرو بالا داد ……… این خورشید به مذاقش خوش می نشست …….. خورشیدی که شرم و ناراحتی اش ، چاشنی ناز هم داشت .

کنار در ماشین را با ریموت باز کرد .

ـ بهتره به آفتاب گفتن من عادت کنی دختر جون ……… چون من هر کسی رو هر جوری که راحت ترم صدا می زنم . اتفاقا باید خوشحالم باشی ، چون به نظر من نظرم آفتاب قشنگتر هم هست .

خورشید نگاهش را با همان اخم ریز سمت او چرخاند .

ـ به نظر منم غضنفر اسم جالبیه ………. به شخصیت و مخصوصا به تیپتونم می یاد ………. مثلا غضنفر کیان آرا .

امیرعلی از همان نیمچه لبخندهای یک طرفه اش زد و داخل ماشین نشست .

دو روز از امتحان موسسه و مصاحبه اش گذشته بود و قرار بود امشب کتاب های موسسه را با پیک به خانه بفرستند .
خورشید پشت میز درون آشپزخانه نشسته بود و دست زیر چانه زده بود .

ـ کتابات و کی می یارن ؟

ـ امشب ……. آقا گفت شب بیارن که خودش هم باشه .

ـ حالا چی شد که به فکر کلاس زبان افتادی ؟

ـ من که به فکرش نیوفتادم ……. پیشنهاد آقا بود ….. اون گفت .

خورشید کنار پنجره سالن نشسته بود و هر وقت صدای اف اف بلند می شد با فکر اینکه پیک کتاب هایش را آورده به سمت اف اف پرواز می کرد و نگاه خشمگین لیلا را به دنبال خودش می کشید ……… قرار نبود پیک انقدر دیر برسد ………… نگاهش به ساعت دیواری سالن افتاد که ساعت نه شب را نشان می داد و نه خبر از پیک بود و نه خبری از امیرعلی .

با دیدن سروناز چادر به سر ، از جایش بلند شد و سمت سروناز رفت و گوشه چادرش را گرفت .

ـ چقدر زود دارید می رید .

سروناز کیفش را روی ساق دستش انداخت و لبه دیگه چادر را زیر بغل زد.

ـ زود کجا بود ؟ ساعت نه شبه . تا بخوام خونه برسم شده ده و نیم .

ـ نمی شه حالا وایسید تا آقا بیاد بعد برید ؟

سروناز نچی کرد .

ـ دیر شده خورشید نمی شه .

ـ من نمی خوام با زن تنها بمونم .

ـ حالا انگار می خواد چی کارت کنه . آقا هم حتما تا نیم ساعت دیگه خونه میرسه ………… من رفتم شامش و بکش بده بهش .

خورشید با شانه های افتاده چادر سروناز را رها کرد و سر تکان داد و زیر لب خداحافظی کرد .

خیلی از رفتن سروناز نگذشته بود که با شنیدن صدای لاستیک های ماشین روی سنگ ریزه ها لبخند پت و پهنی زد . تا کنون این چنین از آمدن امیرعلی خوشحال نشده بود .

از آشپزخانه خارج شد که لیلا با ابروان در هم نگاهش کرد .

ـ امیرعلی اومد احیانا نمی خوای چیزی رو اون کرکات بندازی ؟

خورشید بی اختیار دستی به موهای دم اسبی بسته شده بلندش کشید …….. خودش خوب می دانست که چه موهای زیبایی دارد …….. حتی امیرعلی هم از زیبایی موهایش تعریف کرده بود و گفته بود موهایش ، زیباترین موهایی است که در تمام طول عمرش دیده .

ـ هوا خیلی گرم شده .

لیلا از جایش بلند شد ……. این زیبایی خورشید همچون خاری در قلبش بود. خورشیدی که حالا با این موها لخت و خرمایی رنگش ، حتی زیباتر از قبل به نظر می رسید …….. حسادت در تک تک سلول هایش رسوخ کرد ……. تحمل این حجم از زیبایی به هیچ عنوان برای او قابل تحمل نبود .

خورشید بی توجه به لیلا به سمت در رفت و در را باز کرد و نگاهی به امیرعلی که کیف به دست پله های سنگ مرمر ایوان را بالا می آمد انداخت ……… دومین بار بود که این چنین مقابل این مرد ظاهر می شد ………. لبخندی کوچکی زد و سلام داد .

امیرعلی بالا آمد و جواب سلامش را داد ، که نگاهش به لیلا افتاد .

ـ سلام امیر ، یه چیزی به این پتیاره بگو …………… انقدر پرو شده که جواب من و هم می ده ………….. بی حیای بدبخت تا دیروز یه تار موش و بیرون نمی زاشت ، الان تو خونه من سر لخت می چرخه و دلبری می کنه .

امیرعلی پوزخند زد . چه جالب که امشب انگار جای او و خودش با هم عوض شده بود .

امیرعلی صورتش را مقابل صورت لیلا گرفت .

ـ اینکه خورشید چه جوری تو خونه می گرده ، به تو ربطی نداره اما برای محض اطلاعت می گم که اینجا خونه خورشید هم هست و هر کسی هر جور که دوست داره مختاره که تو خونه اش بچرخه. فهمیدی ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230128 233946 2632

دانلود رمان عنکبوت 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         مدرس فیزیک یکی از موسسات کنکور ناپدید می‌شود و با پیدا شدن جنازه‌اش در ارتفاعات شمالی تهران، شادی و کتایون و اردوان و سپنتا و دیگران ناخواسته، شاید هم خواسته پا به قصه می‌گذراند و درست مثل قطعات یک جورجین مکملی…
1050448 سیم خاردار روی حصار تاریک عکس سیلوئت تک رنگ

دانلود رمان حصاری به‌خاطر گذشته ام به صورت pdf کامل از ن مهرگان 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:       زندگی که سال هاست دست های خوش بختی را در دست های زمستانی دخترکی نگذاشته است. دخترکی که سال هاست سر شار از غم،نا امیدی،تنهایی شده است.دخترکی با داغ بازیچه شدن.عاشقی شکست خورده. مردی از جنس عدالت،عاشق و عشق باخته. نامردی از جنس شیطانی،نامردی…
images 1

رمان هیچکی مثل تو نبود 2.5 (4)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان هیچکی مث تو نبود خلاصه : آنا مفخم تک دختر خانواده مفخم کارشناس ارشد معماریه. بی کار و جویای کار. یه دختر شاد و سر زنده که با جدیت سعی میکنه مطابق میل پدرو مادرش رفتار کنه و اونها رو راضی نگه داره. اما چون اعتقادات و…
dar emtedade baran3

رمان در امتداد باران 0 (0)

2 دیدگاه
  دانلود رمان در امتداد باران خلاصه : وکیل جوان و موفقی با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه میشود و در همان ابتدای داستان متوجه می شود که این دختر را می شناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است… این…
IMG ۲۰۲۱۱۰۰۶ ۱۷۰۶۰۹

دانلود رمان شهر بی شهرزاد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         یه دختر هفده‌ساله‌ بودم که یتیم شدم، به مردی پناه آوردم که پدرم همیشه از مردونگیش حرف میزد. عاشقش‌شدم ، اما اون فکر کرد بهش خیانت کردم و رفتارهاش کلا تغییر کرد و شروع به آزار دادنم کرد حالا من باردار بودم…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۴ ۱۳۲۸۴۴۱۱۹

دانلود رمان روشنایی مثل آیدین pdf از هانیه وطن خواه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   دختری که با تمام از دست رفته هایش شروع به سازش می کند… به گذشته نگریستن شده است عادت این روزهایم… نگاه که می کنم می بینم… تو به رویاهایت اندیشیدی… من به عاشقانه هایم…ع تو انتقامت را گرفتی… من تمام نیستی ام را… بیا همین…
IMG 20230127 015421 7212 scaled

دانلود رمان بیراه عشق 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       سها دختری خجالتی و منزوی که با وعده و خوشی ازدواج می‌کنه تا بهترین عروس دنیا بشه و فکر می‌کنه شوهرش بهترین انتخابه اما همون شب عروسی تمام آرزو های سهای قصه ما نابود میشه …
IMG 20231120 000803 363

دانلود رمان بخاطر تو pdf از فاطمه برزه کار 5 (1)

1 دیدگاه
    رمان: به خاطر تو   نویسنده: فاطمه برزه‌کار   ژانر: عاشقانه_انتقامی     خلاصه: دلارام خونواده‌اش رو تو یه حادثه از دست داده بعد از مدتی با فردی آشنا میشه و میفهمه که موضوع مرگ خونواده‌اش به این سادگیا نیست از اون موقع کمر همت میبنده که گذشته…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

15 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
😝
😝
2 سال قبل

چند روز یکبار میزاری؟تازه دارم میخونم نمیدونم

شمس
شمس
2 سال قبل

سلام خدمت نویسنده گرامی. خواهشا روزی 3 پارت بذارین. شبانه روز 1 پارت خیلی کم هست. کلافه کننده هست تا صبر کنم تا فردا برای پارت بعدی.
ممنون

sedi
sedi
2 سال قبل

وووییییی
چه جوابییییی کیف کردم

Kosar
Kosar
2 سال قبل

دم امیر علی گرم با این جوابش

Darya
Darya
2 سال قبل

چه خوب امیرعلی جواب لیلا داد
دلم خنک شد اصلا ناجور کیف کردم

F
F
2 سال قبل

برگامممم عجب جوابی داد

ریحون
ریحون
2 سال قبل

چرا پارت نمیذارید:)؟

R
R
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

دلش یکی دیگم میخاد دیگ…
چی میشه خو
😥🤧

رز
رز
2 سال قبل

خوب‌‌جواب‌لیلا‌رو‌داد‌حقش‌بود‌😶😑

ملی
ملی
پاسخ به  رز
2 سال قبل

تلف شدم تا پارت گذاشتید بار 1000بود چک میکردم🤧

R
R
2 سال قبل

چ جوابی خدای من… تا فردا نمیرم بهترع….

&
&
2 سال قبل

او مای گاد

Zari
Zari
2 سال قبل

کاش ی پارت دیگ میزاشتی

دسته‌ها

15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x