لیلا حرصی همانند گاو های آماده حمله نفسش را صدا دار از بینی بیرون فرستاد و خرناسه کشید .
ـ داری جلوی من از این پتیاره دفاع می کنی ؟ ازش خوشت آمده ؟ آره ؟
امیرعلی با اخم نگاهش کرد .
ـ بس کن لیلا ……… بس کن ……. خستم . از سره کار می یام انتظار خسته نباشید گفتن از سمت تو ندارم اما انتظار چنین رفتاری هم ندارم .
خورشید جرأت جلو رفتن نداشت . لیلا سمت خورشید چرخید و انگشت اشاره اش را سمت او گرفت و داد زد :
ـ تو یه گرگی …….. یه گرگ بدبخت که افتادی رو زندگی من .
امیرعلی هم نعره کشید ………. خسته بود ……….. از کار ، از زندگی ، اصلا از هر چیزی که او را به این زن ربط می داد .
ـ زندگی ؟ ……. منظورت دقیقا کدوم زندگیه ؟ ……. چیزی که با کارات نابودش کردی ؟ تو به این ویرونه می گی زندگی ؟ معنای زندگی برای تو چیه ها ؟ خسته شدم لیلا ………. خسته شدم .
خورشید ترسیده سمت امیرعلی قدم تند کرد و خودش را مقابل امیرعلی قرار داد و دستش را روی سینه های او که از حرص و خشم و عصبانیت شدید ، بالا و پایین می شد گذاشت .
ـ آقا ………. آقا تروخدا آروم باشید …….. چیزی نشده که ……. آقا ……. تروخدا آروم باشید .
اما امیرعلی بی توجه به حضور او ، بازویش را گرفت و به سمتی هولش داد که خورشید ناتوان از استقامت در برابر او به سمتی پرت شد و روی زمین افتاد .
امیرعلی ناهار درست و حسابی هم نخورده بود و تمام امروزش را در جلسه با تجار عربش گذرانده بود ……. و حالا معده اش با هر فریادی منقبض می شد .
ـ برو کنار خورشید ………… بزار ببینم منظورش دقیقا کدوم زندگیه ؟
لیلا هم با خشمی که حالا ترس هم اندکی چاشنی اش شده بود ، داد زد .
ـ همون زندگی که نه سال باهاش ساختم .
امیرعلی آتشفشان شد و خروشید ………… آنچنان که خورشید وحشت زده از شدت عصبانیت و خشمی که تا حالا مثلش را ندیده بود ، بی اختیار خودش را ، در حالی که نمی توانست نگاهش را از امیرعلی بگیرد ، روی زمین عقب کشید .
ـ باهاش ساختی ؟ تو ؟ ……. اشتباه فهمیدی خانم . اونی که ساخت من بودم نه تو ………. من بودم که از خیلی چیزا گذشتم . از بی توجهی هات ……. از اینکه هیچ وقت من و به عنوان همسرت حساب نکردی ……. همیشه هر کاری خواستی کردی و من و هم آدم حساب نکردی . عقده شده برام که یه حرف محبت آمیز از تو بشنوم . عقده شده برام که یه دوستت دارم از تو بشنوم . عقده شده برام وقتی برای زنم یه کاری می کنم یه دستت درد نکنه بشنوم نه اینکه یه جوری رفتار کنه که انگار وظیفه ام بوده و باید انجامش می دادم ……. تو که تا حوصله ات سر می رفت دوستات و با پولای بی زبون من بر می داشتی می بردی ایران گردی و اروپا گردی . تو که حسابت خالی می شد زمین و زمان و به هم می دوختی ……….. تو که دوستات و تفریحاتت تو درجه اول بود و من همیشه درجه دوم …… اونم بعید می دونم درجه دو باشم شاید پایین ترم باشم . تو کی با من راه آمدی ؟ کی با من ساختی ؟ …….. کی به حرفای دلم گوش دادی ؟
ـ منت سر من نزار …………… تو اگه از این سوسول بازیا می خواستی بغل همون مامان جونت می موندی . دیگه چرا زن گرفتی ؟ بعد هم من یه زن آزادم . نمی تونی و نخواهی تونست من و تو خونه زندانی کنی ……. من هرجایی دلم بخواد می رم . تو هم برو ………. با دوستات برو مگه من جلوت و گرفتم . تو هم یه مرد آزادی برو ………. من تو رو به زنجیر نمی کشم پس تو هم حق نداری من و به زنجیر بکشی .
خورشید با چشمان گرد به حرف های لیلا گوش داد . این حرف ها را باور نداشت ……….. شکستن یک مرد به این راحتی ها نیست ، اما انگاری لیلا خوب بلد بود چگونه این مرد را بشکند و ویران کند .
نگاه نگرانش بی هیچ اختیاری سمت امیرعلی رفت که با آن چشمان سیاه و تاریکش با خشم به لیلا نگاه می کرد و دندان بر هم می فشرد و می سایید .
ـ برم ؟ با دوستام ؟ یعنی زندگیم به جایی رسیده که حالا باید به جای زنم با دوستام برم سفر ؟ سفره ات و خوب از من جدا کردی ، فقط نمی دونم دیگه تو این خونه چی کار می کنی ؟ هدفت اصلا از زندگی کردن با من چیه ؟ چرا موندی ؟
ـ حالم از تو حرفات و طرز فکرت بهم می خوره .
این را گفت و با قدم های بلند به سمت پله ها رفت و ثانیه هایی بعد از مقابل دیدگان آنها ناپدید شد .
خورشید انگار که تازه به خودش آمده باشد ، از روی زمین بلند شد و با قدم هایی لرزان و نگران جلو رفت و دست روی بازوی امیرعلی گذاشت ……. دردِ در جان امیرعلی آنقدر واضح بود که حس کردنش خیلی سخت نبود …….. طاقت دیدن شکستن این مرد را نداشت ……. این مرد همانی بود که در کنارش احساس امنیت می کرد ……. کسی بود که وقتی کنارش حضور داشت نه دیگر از چیزی بیم داشت و نه حراس ……
اما حالا این مرد شکسته بود …….. بد هم شکسته بود .
سکوت وحشتناک خانه ، خورشید را نگران تر می کرد …… این سکوت را دوست نداشت ……. ساکت شدن یکدفعه ای امیرعلی او را می ترساند . خورشید مانده بود باید الان به امیرعلی نزدیک شود و یا باید به اطاق خودش برود .
امیرعلی دست به معده اش کشید …….
مقابلش ایستاد و بازویش را آرام فشرد …….. حالا که فکرش را می کرد ، می دید نمی توانست امیرعلی را با این حال بدش رها کند و بی خیال بخوابد .
ـ حالتون خوبه آقا ؟
ـ معده ام درد گرفته ………. برو داروهام و بیار .
خورشید امیرعلی را به سمت مبل هدایتش کرد و پشت سرش رفت و آرام کتش را از تنش بیرون کشید .
ـ قرصاتون چه شکلیه ؟
ـ همشون داخل یه کیسه هستن تو همون جعبه دارو ها . داخل کیسه یه بسته قرص سبز کوچیکه …………. اون کیسه رو بیار .
خورشید سر تکان داد و به سمت آشپزخانه دوید و از جعبه دارو ها کیسه را پیدا کرد و هول از شیر آب لیوانی آب پر کرد و به سمت امیرعلی رفت …… امیرعلی رو کاناپه دراز کشیده بود و یک دست روی معده اش گذاشته بود و ساق دست دیگرش را روی چشمانش گذاشته بود .
خورشید پای مبل زانو زد و آرام صدایش زد .
ـ آقا ؟
امیرعلی دستش را برداشت و با اخمی از سر درد نگاهش کرد ……. خورشید نگران دست روی شانه امیرعلی گذاشت و کمکش کرد بلند شود و بشیند .
ـ می خواین زنگ بزنم اورژانس ؟
ـ لازم نیست ……. از اون شربت یه قاشق بهم بده ……. از اون قرص سبزه و کلینیدیوم هم یدونه بده .
خورشید عجولانه به معنای فهمیدن سر تکان داد ………. بهتر بود تا اطلاع ثانوی روسری سرش می کرد ………. لااقل لیلا کمتر روی اعصاب امیرعلی راه می رفت .
قرص و شربتش را به خوردش داد و پشت بندش لیوان اب را هم مقابلش گرفت و امیرعلی با همان اخم های در هم لیوان آب را گرفت و سر کشید .
خورشید به سرعت از جایش بلند شد و باز به سمت آشپزخانه دوید …………. دیده بود که سروناز دیروز پریروز عرق نعنا خریده بود ……… درون کابینت های پایینی به دنبال شیشه عرق نعنا گشت و با پیدا کردنش کمی داخل لیوان ریخت و و تکه ای نبات زعفرانی و اندکی آب جوش داخلش ریخت . یاد موزهایی که سروناز برای او گرفته بود افتاد ………. موزهایش را هم برداشت و باز کنار امیرعلی برگشت .
بار دیگر پای مبل زانو زد و امیرعلی را صدا زد .
ـ آقا ؟
امیرعلی که باز دراز کشیده بود ، بدون اینکه ساق دستش را از روی چشمانش بردارد ، جوابش را داد .
ـ بله ؟
قاشق چایی خوری را درون لیوان چرخاند و بوی نعنا را لحظه به لحظه بیشتر درآورد .
ـ بلندشید این شربت و بخورید .
ـ چیزی نمی خوام خورشید …….. برو بخواب .
خورشید لب روی هم فشرد . اندفعه عقب نمی کشید . باید برای یک بار هم که شده جسارت از خودش نشان می داد . لیلا ارزش این از خود گذشتگی را نداشت . تا الان هم اگر کاری نکرده بود ، اگر به این مرد نزدیک نشده بود تنها به خاطر این بود ، که نه دلش راضی می شد و نه می توانست زندگی اش را روی زندگی کس دیگری بسازد ………. اما حالا می دید این زندگی ، اصلا زندگی نیست و امیرعلی هر لحظه بیشتر دارد در این منجلاب از بین می رود و لیلا عین خیالش نیست .
ـ آقا ؟
ـ خورشید حوصله ندارم …….. الان نه اعصاب دارم ، نه حالم خوبه ……. می خوام تنها باشم .
خورشید پرخاشش را درک کرد و واکنشی نشان نداد .
فکرکرد شاید اگر از در شوخی وارد شود جواب دهد .
ـ شما پشتتون به من بکنید تا یه چیزی رو بگم .
ـ خورشید بلند می شی بری یا نه ؟
ـ راستش و بگم ؟
ـ خورشید .
ـ خب شما پشتتون و به من بکنید ……….. من قول می دم حال شما بهتر بشه .
امیرعلی باز خواست اعتراضی کند که خورشید گوشه شانه او را گرفت و مجبورش کرد به پهلو بخوابد و پشتش را به او کند .
دوکف دستش را پشت کمرش ، جایی که عصب معده اش قرار داشت گذاشت و به صورت دورانی و همراه با فشار شروع به مالیدن کرد …………… سعی کرد لحنش را طنز آلود کند ……… برای اولین بار بود که می خواست اینگونه ، مقابل این مرد راحت حرف بزند و کمی بیشتر از گذشته شیطنت وجودی اش را به رخ او بکشد . حس می کرد این مرد الان تنها به روحیه و یک ذهن آزاد احتیاج دارد و بس .
ـ مامانم می گه ……….. ابهت یه مرد به سیبیل هائیه که داره . شما هم که خدا رو شکر همه رو …….. از ته زدید . وقتیم که مردی سیبیل نداشته باشه از ابهتش کم می شه و بقیه مجبورن رو موهای سرش حساب باز کنن …………..
چرخش دستش را به صورت افقی به سمت پهلوهای او کشید و مالشش را ادامه داد .
ـ از اونجایی هم که من فهمیدم ، مردا با حرص و جوش و عصبانیت موهای سرشون ، اونم به صورت منزجر کننده ای شروع به ریزش می کنه و کف سرش مثل پرده آشپزخونه ، توری می شه ……… اما گاهی ریزش که بیش از اندازه میشه اون وسط به الکل خالی می شه و محیط وسطش مثل یه زمین چمن زده شده ، میون کلی چمنِ نزدهٔ نامرتب ، جلب توجه می کنه . به خاطر همین شما که ………. خدا رو شکر سیبیل هم که ندارید ……….. حداقل فکر اون سه تا دونه ببخشید ……… شیوید رو سرتون باشید .
و جهت دست هایش را باز عمودی کرد …………. کف دست هایش درد گرفته بود و عضلات دستش از مالش زیاد منقبض شده بود ، اما دست از مالیدن نکشید و ادامه داد ………. حال این مرد برایش خیلی مهم تر از درد نشسته در جای جای دستش بود .
صدای امیرعلی با موج ریزی از خنده به گوشش رسید .
ـ تو به این موهای پر پشت من می گی شیوید ؟
خورشید به موهای سیاه و کوتاه و مرتب امیرعلی نگاه انداخت ……… راست می گفت ، موهایش پرپشت بود ……. و چقدر مقابله با این وسوسه که پنجه در میان موهای این مرد نکشد ، سخت بود .
ـ پس چی بگم ؟ گیشنیز خوبه ؟ البته شنبلیله هم به نظرم گزینه مناسبیه .
ـ تو چند وقته زبونت دراز شده .
و از جایش بلند شد و رو به خورشیدِ زانو زده پای مبل نشست ………… خورشید بیست دقیقه مداوم و پی در پی کمرش را مالیده بود و حالا اثر فوق العاده اش را می دید . معده اش خوب که نه ، ولی خیلی بهتر شده بود . دو سال پیش که به متخصص داخلی مراجعه کرده بود متخصص تشخیص داده بود که این معده درد ها تنها عصبی است و هیچ مشکل دیگری ندارد و حالا خورشید توانسته بود با آزاد کردن ذهنش ، اعصابش معده اش را کمی آرام کند .
ـ دستت درد نکنه . خیلی بهتر شد .
خورشید با لبخند نگاهش کرد …….. چرا فکر می کرد نمی شود این مرد ظاهراً یبس و خشک و جدی را دوست نداشت ؟ ……… چرا فکر می کرد دوست داشتن چنین آدمی سخت و نشدنی است ؟
با اینکه دستش درد گرفته بود و توان خم کردن پنجه هایش از سر درد را نداشت ، اما برای اینکه امیرعلی چیزی از درد مچ و عضلاتش نفهمد ، خم به ابرو نیاورد و لبخندش را حفظ نمود .
لیوان شربت را از کنار دستش برداشت و باز با قاشق هم زد .
ـ تازه اگه این شربت و هم بخورید معده دردتون خیلی بهتر هم می شه .
امیرعلی مستقیم نگاهش کرد …….. ممنون این دختر بود ………. او را به این خانه آورده بود که کمک حال خانواده ناتوانش باشد اما حالا این خورشید بود که به داد زندگی از دست رفته اش رسیده بود ………. شربت را گرفت و اندک اندک بالا رفت .
ـ نعنا با نباته ………….. یادم باشه به سروناز جون بگم شیرین بیان بگیره . شیرین بیان برای معده فوق العاده است .
امیرعلی به مشمای پر از موز کنار پای خورشید نگاه کرد و با ابرو اشاره اش زد .
ـ او همه موز مال کیه ؟ ……. تو این خونه کسی موز خور نیست .
خورشید به موزها نگاه انداخت و مشمایش را برداشت و روی پاهایش گذاشت .
ـ اینا مال منه ………….. سروناز جون برام خریده .
موزی از خوشه کند و پوست گرفت و گازی به سر آن زد .
ـ شما هم می خورید ؟
ـ با دهن پر حرف نزن .
خورشید موز درون دهانش را پایین فرستاد .
ـ نمی خورید ؟
و قبل از اینکه امیرعلی فرصتی برای جواب دادن پیدا کند ، سه چهار تا موز از خوشه کند و درون بغل امیرعلی گذاشت ………. امیرعلی غافلگیر شده به موزهای بزرگ درون بغلش نگاه کرد .
ـ چی کار می کنی خورشید ؟
ـ موز می خورم .
امیرعلی نگاهی به موزهای درون دستش انداخت .
ـ حداقل داخل ظرف می زاشتی .
خورشید خنده ای کرد و گردن میان شانه هایش فرو برد . چشمانش برق می زد و امیرعلی را خیره این برق نشسته درون چمنزار سر سبزش می کرد .
ـ اینجوری بیشتر مزه می ده .
ـ الان پوستای این موزت و کجا می خوای بزاری ؟ الان می افتن این ور و اون ور همه جا رو لک می کنن .
خورشید موز دیگری پوست کند و باز خورد .
ـ مهم نیست ، همه اینا با یه دستمال کشیدن حل میشه .
دستش هنوز درد می کرد و با هر خم و راست کردن انگشتانش ، درد میان دستش می پیچید ……. اما باز هم اخم به ابرو نیاورد .
عالی فاطمه جان
لیلا اصلا لیاقت آدمی مثل امیرعلی نداره امیرعلی خیلی بالاتر از لیلا هستن هم طرز فکر هم رفتار هم خودش
خیلی از شخصیت خورشید خوشم میاد
به نظر امیرعلی و خورشید بیشتر بهم میان و برای هم مناسب ترن و لیاقت هم دارن
مرسی فقط ی سوال اونموقع سروناز کجا بود
تو پارت قبل رفت خونشون
ایندفع پارت کم بود لطفا هر روز دو پارت بزار
کم نبود پارت🤔
ببخشیداین رماندر کلچندپارته؟
انلاینه معلوم نیست
سلام خدمت نویسنده گرامی. منظور تون از رمان آنلاین هست یعنی اینکه روزانه و در لحظه می نویسین؟
سلام من ادمینم نویسنده نیستم ،بله انلاین ینی در حال نوشته شدنه
چرا انقدر پارا کم شدن
اندازه همیشه میزارم ک👀
کاش اندازشونو بیشتر کنی رمان داره به جای حساسش میرسه و خیلی کنجکاو شدیم.. 😍🤧
ولی اینجور هیجانش بیشترع ها😎😂