رمان زادهٔ نور پارت 44

5
(2)

ـ ببرش ……….. اون می تونه همین کارایی که اینجا انجام می داد و تو خونه شما هم انجام بده ………….. به نظرم مادرت به یه مستخدم جوون نیاز داره ………… اینجوری هم پیشته و هم هر وقتی که دلت خواست می تونی یه دور ترتیبش و بدی و هم …….. من از دستش خلاص می شم . فقط مواظب باش این دختره تو دام نندازتت که فکر نمی کنم مامانت راضی بشه که این عفریته زنت بشه .

سامان خندید .

ـ زن ؟ نه بابا ……….. من اهل زن گرفتن نیستم ………. این دخترا که به درد زندگی نمی خورن .

ـ حالا هر چی . فقط مواظب باش ، این دختر کارش و خوب بلده ………. جوری وابسته ات نکنه که نفهمی از کجا خوردی . اگرم می خوای ببریش خونه مادرت باید اعتماد امیر رو از خورشید سلب کنی …….. امیر خیلی بیشتر از این ها به خورشید اعتماد داره ………… باید این اعتماد و نابود کن .

***

ساعت شماته دار بزرگ داخل پذیرایی بلند صدا می کرد و ساعت یک شب را نشان می داد ……….. هنوز هم امیرعلی به خانه نیامده بود ……. خورشید از ساعت نه شب که منتظرش نشسته بود تا امیرعلی بیاید تا شام و چایش را بدهد تا الان که ساعت از یک شب هم گذشته بود و خبری از او بود ، کنار پنجره قدی پذیرایی نشسته بود و درون نور کم جان مهتاب ، حیاط را نگاه می کرد و چشم از آن بر نمی داشت ……… دلش مانند کتری به جوش افتاده بود و قل قل می کرد ……… حس می کرد الان است که از نگرانی و دلشوره پس میفتد و از حال برود ………. در این سه ماه سابقه نداشت امیرعلی دیر تر از ده شب به خانه برگردد و همین باعث شده بود انواع و اقسام فکر ها به ذهنش خطور کند .

امیرعلی با ریموت در بزرگ خانه را باز کرد و ماشین را داخل برد ………. آنقدر خسته بود که دلش می خواست فقط بالا برود و بیفتد و بخوابد . رفتن تا قزوین و برگشتن ، آن هم در یک روز و با آن حجم بالای ترافیک ، رس از تنش کشیده بود .

خسته ماشین را زیر سایبان کشید و پارک کرد و پیاده شد و آرام از پله های ایوان بالا رفت و نگاهی به پنجره های خاموش و تاریک دو طبقه انداخت ………… پیدا بود که همه خواب هستند …… آهسته دستگیره در را رو به پایین هول داد و داخل شد و در را از بست و از داخل قفل کرد ……. پا میان سالن که گذاشت با روشن شدن چلچراغ میانی سالن متعجب سرش سمت چپ چرخید وخورشید را پریشان کنار کلید برق دید .

ـ بیداری ؟

خورشید عصبی بود ………. بغض داشت و نمی دانست چرا ………… دلش گریه می خواست و باز هم نمی دانست چرا ……….. فقط بلند و عمیق نفس می کشید تا بتواند بر این بغض لعنتیِ نشسته در گلویش فایق آید …………. لب هایش را از عصبانیت روی هم می فشرد و دلش می خواست برای اولین بار هم که شده مقابل این مرد داد و فریاد کند .

نگاه عصبی اش را مجدداً سمت ساعت شماته دار چرخاند و نگاه کرد ……….. ساعت یک و نیم بود و این مرد تازه به خانه برگشته بود .

هم خشمگین بود ، هم ترسیده ………… هم عصبی بود ، هم نگران ……….. تا این زمان که امیرعلی به خانه برگردد ، او ذهنش هزار راه رفته بود .

اما امیرعلی تنها به صورت خورشید که از خشم و بغض سرخ شده بود و سوراخ بینی اش با هر نفس عمیقی که از سر بغض می کشید ، کوچک و بزرگ می شد ، نگاه می کرد .

ـ از ساعت خبر دارید ؟ می دونید الان ساعت چنده ؟ ………. نمی گید شاید اینجا کسی باشه که نگرانتونه . نمی گید شاید افرادی باشن که به خاطر دیر اومدنتون دلشون هزار راه بره ؟

بغضش انگار ذره ذره داشت بالا می آمد که گلویش به سوزش افتاده بود و وُلُم صدایش بی اختیار پایین آمده بود ………. لرز به جان صدایش افتاد و قطره اشکی از چشمش سرازیر شد و تا میان گونه اش پایین آمد .

ـ حتی به منم که تا الان نصف عمر شدم هم نه ، به سروناز جونم هم هیچ خبری ندادید …………. مونده بودم منی که دستم به هیچ جا بند نیست ، چی کار کنم . تا الان کلی صلوات فرستادم ، کلی نذر ونیاز کردم که فقط سالم برگردید ……… گفتم حتما …….. تصادف ……

و ناتوان از ادامه جمله اش ، لبانش را بر هم فشرد و ساکت شد و قطره اشکی تا میانه های گونه اش راه گرفت ………. امیرعلی حیرت زده بود ………… تا حالا خورشید را این چنین پریشان ندیده بود .

به خورشیدی که سفیدی چشمانش از فشاری که به خودش می آورد سرخ شده بود نگاه می کرد و ……… لرزشی در جانش حس کرد ……… لرزشی که انگار حرارت هم داشت که تمام وجودش را به آنی داغ کرده بود .

خورشید نگرانش شده بود ؟ …….. به خاطر او تا این وقت شب بیدار مانده بود ؟ ………. این اشک ها به خاطر او بود ؟ ……… این لرزش های شانه ، به خاطر او بود ؟ …….. این هق هق های بی صدا ، به خاطر او بود ؟ ……… ترسیده بود که برایش اتفاقی افتاده باشد ؟

به سمت خورشید قدم برداشت ………. خورشیدی که دست مقابل دهانش گرفته بود و خیره به او ، شانه هایش با هر هق هقی بالا می پرید ……….. کنارش که رسید کیف چرم و گران قیمتش را پایین پایش انداخت و دست روی بازوان او گذاشت و با فشار ، خورشید را به آغوش کشید و به سینه اش چسباند ……… در تمام طول عمرش این دلچسب ترین دعوایی بود که دیده بود ……… گردن پایین کشید و روی موی خورشید را عمیق بوسید .

ـ نگرانم شده بودی ؟

صدای لرزان خورشید از میان آغوشش ، لرزان تر از هر لحظه دیگری به گوشش رسید .

ـ اوهوم .

و باز این امیرعلی بود که ناتوان از کنترل احساسش سر پایین کشید و موهای خورشید را عمیق تر از قبل بوسید …………. خستگی راه و کار و آن پشت ترافیک ماندن های طولانی مدت ، همگی یک جا از تنش خارج شد ……….. در تمام طول سی و سه سالی که از خدا عمر گرفته بود ، هرگز به چنین حس زیبایی دست نیافته بود . حسی که به راحتی قلب و دلش را همچون دو تیله رنگی کوچک به بازی می گرفت .

ـ ترسیدی من طوریم شده باشه ؟

خورشید که حالا خیالش از سلامتی امیرعلی راحت شده بود ، بدون اینکه خجالت بکشد که باز هم میان آغوش این مرد فرو رفته …….. و یا حتی به چیزی و یا کسی فکر کند ، بغضش را شکاند و خالی کرد .

امیرعلی حلقه دستش را تنگتر کرد . بی نهایت دلش می خواست این توانایی را داشت تا خورشید را در وجودش حل کند و ذره ذره وجودش را سیراب از عطر تن این دختر کند .

سر کنار گوش خورشید پایین کشید و لبش را به نرمه گوش او چسباند و زمزمه کرد :

ـ اگه می دونستم نگرانم می شی و تا این وقت شب بیدار و منتظر می مونی حتما تلفن می کردم . ولی باشه از این به بعد اگه دیدم ممکنه دیرتر از موعد بیام حتما بهت زنگ می زنم .

خورشید خودش را عقب کشید ……….. نوک بینی اش قرمز شده بود .

ـ چرا دیر کردید ؟ نکنه …………….. نکنه واقعا خدایی نکرده …………. تصادف کر ……..

امیرعلی از همان نیمچه لبخندهای یکطرفه ای زد که انگار این بار متفاوت از تمام دفعات گذشته اش بود …….. میان حرفش پرید :

ـ نه آفتابِ من ……… من خوبم ……. تصادفی هم در کار نبود ………. باید امروز شخصا برای عقد قرار دادی تا قزوین می رفتم و بر می گشتم ……… رفت خوب بود ، اما برگشتش به بد ترافیکی برخورد کردم …….. همین ترافیک هم باعث دیر اومدنم شد .

خورشید برای اولین بار از شنیدن کلمه آفتاب خندید و اخمی بر پیشانی ننشاند ……… آن هم به واسطه منی بود که امیرعلی بعد اسمش چسبانده بود . هرگز فکرش را نمی کرد بدون اینکه متوجه شود ………. تا این حد به این مرد وابسته شده باشد ، آنچنان که برای دیر آمدنش این چنین پریشان حال و درمانده بشود .

ـ پس حتما خیلی خسته اید .

امیرعلی دلش باز حلقه کردن دستانش به دور شانه های ظریف خورشید را می خواست ………… به نظرش وجود خورشید ، هر چند موقت ، در زندگیِ راکد و یک نواختش بهترین اتفاق بود .

ـ رو به موتم آفتاب خانم .

خورشید میان لبخندش اخم تصنعی کرد ………. هر چند حس می کرد این بار لفظ آفتاب برایش دلچسب تر از دفعات قبل شده ………. اما هیچی اسم خودش نمی شد .

ـ خورشیدم .

امیرعلی باز هم همان نیمچه لبخندش را کش داد و دست دور شانه خورشید انداخت و سر درون صورت او کشید و خورشید خجالت زده سرش را عقب برد .

ـ به نظر من که دوتاش یکیه .

خورشید نگاهش کرد و پشت چشمی برای او نازک کرد و بیشتر از قبل با قلب و روح یخ زده امیرعلی بازی کرد .

ـ به نظر منم غضنفر و …… امیرعلی ………. هر جفتش یکیه ……. هر جفتشون و برای شما مردا استفاده می کنن .

امیرعلی با آن دست آزادش بینی خورشید را گرفت و محکم فشرد و خورشید باچهره ای مچاله شده از درد ، دست امیرعلی را از روی بینی اش کنار زد .

ـ نکنه تا این وقت ساعت شامم نخوردید ؟

ـ نزدیک به چهار ساعت از قزوین تا تهران رانندگی کردم ………….. بیشتر دلم می خواد زودتر برم بالا و بخوابم تا اینکه بخوام چیزی بخورم .

خورشید خودش را از حصار دست و سینه امیرعلی آزاد نمود و با نفسی عمیق صورت اشکی اش را پاک کرد …….. نمی توانست اجازه دهد امیرعلی با آن سابقه معده درد ناجورش امشب گشنه سر روی بالشت بگذارد .

ـ پس اول بیاین شام بخورید بعد برید بخوابید .

امیرعلی مخالفت کرد و کیفش را از روی زمین برداشت .

ـ نه …… انقدر خستم که نای یک دقیقه ایستادن اضافه رو هم ندارم ……….. تازه الان ساعت نزدیکه دو اِ ……. از وقت شام خیلی وقته گذشته .

خورشید برای بار دوم دل و جرأت به خرج داد و دست جلو برد و مچ امیرعلی را گرفت . اگر امیرعلی زورِ زورگویی داشت …….. او هم می توانست داشته باشد .

امیرعلی با ابروهای بالا رفته و لبخند یک طرفه به اویی که داشت به سمت آشپزخانه می کشیدش نگاه کرد .

خورشید وارد آشپزخانه اش کرد و پشت میز نشاندش ……….. قلبش تند می کوبید و حرارت ملموسی تمام جانش را گرفته بود و از داخل به آتشش می کشید ……… خودش هم خوب می دانست این حرکات تا چه اندازه از او بعید است ……. اما مسئله این بود که وجدانش اجازه نمی داد امیرعلی گشنه به اطاقش برود .

غذا را به سرعت گرم کرد و به همراه سالاد و ماست و خیاری که ساعات پیش برای او آماده کرده بود ، مقابلش گذاشت ……….. امیرعلی با گرفتن قاشق چنگال به دست مشغول شد و خورشید هم رو به رویش نشست و نگاهش کرد .

ـ می شه …………… می شه یه سوال بپرسم ؟

امیرعلی در حالی که دهانش را با برنج پر کرده بود سری برای او تکان داد .

ـ من می دونستم شما خیلی پولدار و قدرتمندید ، اما از وقتی تو این خونه و با شما زندگی کردم ، فهمیدم دارایی بی حد و نصاب خیلی خیلی بیشتر از اون چیزیه که من فکرش و می کردم ………. خب با این همه مال و ثروت ، چرا شما بازم این همه کار می کنید ؟ ………. این ثروتی که شما دارید می تونه دو نسلِ بعد از خودتونم ساپورت کنه .

امیرعلی محتویات دهانش را قورت داد و در حالی که سرش را با غذایش گرم می کرد ، پوزخند تلخی روی لبش نشست ……… کدام نسل ؟ بعد از او که نسلی در کار نبود ………. امیرعلی خیلی وقت بود با این قضیه که دیگر هیچ وقت قادر به پدر شدن نیست کنار آمده بود .

ـ از اینکه یه گوشه بشینم و هی پول خرج کنم بدم می یاد ………. این مال و اموال راحت به دست نیومده که راحتم بخوام خرجش کنم …….. پدرم خدابیامرز کم برای این شرکت و کارخونه زحمت نکشید ………. مردا کلا با کار زنده ان ، وقتی مردی بازنشسته می شه و گوشه خونه می شینه حس می کنه دیگه اون کارایی گذشته رو نداره ………. من ترجیح می دم کار کنم و کلا به دو نسل بعدی که در کار نیست فکر نکنم .

ـ خب …. خب چرا بچه دار نمی شید ؟ ……….. از بچه خوشتون نمی یاد ؟

امیرعلی به خورشید نگاه کرد ………. از وقتی که دکتر خیالش را بعد از آزمایشات متعددی که از لیلا گرفته بود ، راحت کرده بود که لیلا نابارور است و دیگر هرگز توانایی بچه دار شدن نخواهد داشت ، امیرعلی بالکل قید بچه را برای زندگی و راحتی لیلا زده بود …….. آن اوایل لیلا زیاد گریه می کرد اما کم کم او هم با این قضیه که هرگز توانایی چشیدن طعم مادری را نخواهد داشت ، کنار آمده بود .

ـ خواستیم ولی نشد …… یعنی خدا نخواست که نسل بعد از منی در کار باشه ……… لیلا نمی تونه بچه دار بشه ……… منم بی خیال بچه شدم و کلا قیدش و زدم …….. وگرنه کیه که از بچه ای که از گوشت و پوست و استخونه خودش باشه بدش می یاد ؟

خورشید نگاهش را میان چهره جذاب مرد مقابلش گرداند …….. اندفعه بر خلاف قبل می توانست گرد غم نشسته بر چهره اش را ببیند ……… به آنی پشیمانی از بحثی که وسط کشیده بود ، خِرش را چسبید ……….. حس می کرد زیادی کنجکاوی به خرج داده . بچه دار شدن یا نشدن هر فردی خصوصی ترین راز زندگی هر آدمی بود.

ـ واقعا متاسفم ………. حتما حکمتی داخلشه …….. بچه خوب برای پدر مادر یه رحمته اما بچه ناخلف شبیه عذاب می مونه ……… ما تو محلمون یه همسایه داریم که این خانواده سه تا پسر داره ………. باور کنید کله محله از دست این سه تا پسر زله شدن ……… حتی یکی از اونا زمانی که من و دوستم با هم بیرون می رفتم تا خرید کنیم ، سر کوچه می ایستادن و مزاحمت ایجاد می کردن ………. مادرش همیشه همینکه کنار مادرم می نشست سر درد و دلش باز می شد و پسراش و نفرین می کرد که ای کاش خدا چراغش و کور می کرد و این سه تا ناخلف و تو دامنش نمی زاشت ………… نه اینکه پسراش معتاد یا بزه کار باشن ، نه ، اما برای دخترای محل زیاد مزاحمت ایجاد می کردن ………. بی کار می گشتن تا پدره یا مادره یه لقمه نون بیاره سر سفرشون ………… پدر بیچارشون لیسانسس و مادرشونم دیپلمه . خانواده با آبرویی هستن اما نمی دونم این پسرا چرا اینطوری شدن ………… نمی گم اگه شما هم بچه دار می شدید ، چنین اتفاقاتی برای شما هم می افتاد ، اما شاید اگه خدا بهتون بچه ای می داد ، بعده ها همین حرفا هم از دهن شما شنیده می شد که ای کاش خدا بچه ای بهتون نمی داد ………. شاید این یه لطف از جانب خداست ……… خدا بهتر از بنده هاش ، صلاح اونا رو می دونه .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۳ ۲۳۵۴۱۴۵۲۰

دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی 5 (1)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و…
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۸ ۲۳۱۵۴۲۲۵۱

دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری…
2

رمان قاصدک زمستان را خبر کرد 0 (0)

1 دیدگاه
  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت…
IMG 20230127 015557 9102 scaled

دانلود رمان نقطه کور 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         زلال داستان ما بعد ده سال با آتیش کینه برگشته که انتقام بگیره… زلالی که دیگه فقط کدره و انتقامی که باعث شده اون با اختلال روانی سر پا بمونه. هامون… پویان… مهتا… آتیش این کینه با خنکای عشقی غیر منتظره…
رمان آخرین بت

دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری 5 (3)

2 دیدگاه
  خلاصه: رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۲ ۱۴۳۷۵۸۲۶۲

دانلود رمان نذار دنیا رو دیونه کنم pdf از رویا رستمی 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ازدختری بنویسم که تنش زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید.دختریکه کلفت خونه ی مردی شدکه تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه….روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه چیزایی هست….چیزایی که قراره گرفتار کنه دختریرو که از زور کتک مردی سرد و…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۰ ۱۰۰۰۵۶۶۱۵

دانلود رمان مرد قد بلند pdf از دریا دلنواز 1 (1)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:         این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه ……

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

18 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Darya
Darya
2 سال قبل

به نظرم اگه امیرعلی نمیتونه با لیلا کنار بیاد و از نظرش لیلا زن زندگی نیست طلاقش بده

P
P
2 سال قبل

نمیخوام به لیلا حق بدم ولی امیر علی هنوز متاهل هست اگه لیلا خودشو میندازه تو چاه قرار نیست امیر علی هم خودشو بندازه

رها
رها
2 سال قبل

اندازه پارتا خیلی کم شد لطفا بیشترش کنین.. تازه دارخ به بخش جذاب و هیجان انگیزش میرسه..

F
F
2 سال قبل

این اول تا آخرش داشت غذا میخورد😐

Darya
Darya
2 سال قبل

و اما در رابطه با روند داستان منم معتقد هستم داستان داره کند پیش میره لطفا نویسنده سرعت عملش بالاتر ببره

اما رمان قشنگی

Darya
Darya
2 سال قبل

بچه ها شما توی پارت های قبل گفتید لیلا حق داره همچنین کارهایی کنه ولی از نظر من اصلا حقی نداره وقتی خودش با لباس های افتضاح جلوی مردا ظاهر میشه و توجهی به امیرعلی نمی کنه پس نمیتونه سر خورشید هم به امیرعلی گیر بده اول خودش به امیرعلی و نظراتش اهمیت بده بعد امیرعلی هم رعایت میکنه

و ترس خورشید هم بخاطر حیا و نجابت و خانمی که داره

در کل لیلا خودش هر کاری دوست داره میکنه بعد به امیرعلی گوش میکنه و مهم تر اینکه حتی امیرعلی دوست نداره و پول امیرعلی دوست داره و دیگه کلا حق حرف نداره حداقل امیرعلی دوست داشت میشد یه حق کوچک بهش داد

Zhra
Zhra
2 سال قبل

اشکال نگارشی داری دختر خوب این برای نویسنده ای ک داستان رو با فن بیان خوبی شروع کرده جالب نیست مثل این میمونه قسمت اول فیلمو درست کنی با زیبایی ب بعدش مزه ای نداشه باشه
پارت های کمی میزاری کنجکاویی ک اوایل نسبت ب این رمان داشتم و علاقم با این پارت های کوتاه و هر روز یک پارت از بین رفته .

Zari
Zari
2 سال قبل

یه ذره پارتا رو بیشتر کنید خو:///🐈

Zahra
Zahra
2 سال قبل

چقدر این لیلا بیشعوره😐

Darya
Darya
2 سال قبل

وای نویسنده خواهشا نزار نقشه سامان و لیلا که میخوان خورشید از چشم امیرعلی بندازن عملی بشه
خواهشا خورشید امیرعلی تا آخر کنار هم باشن امیدوارم امیرعلی نقشه سامان و لیلا بفهمه و اینکه بفهمه لیلا دوستش نداره

صدف
صدف
پاسخ به  Darya
2 سال قبل

عزیزم داستان باید هیجان و فراز و نشیب داشته باشه
اینکه همش در حال غذا خوردن و دمنوش و شربت خوردن باشن خوبه بنظرت ؟اصلا رمان به همون هیجانی بودنش قشنگه

ی فعال
ی فعال
پاسخ به  Darya
2 سال قبل

من اصلا نگران نیستم .تا الان ک ب امیر علی ایمان دارم مطمعنم باور نمیکنه

شمس
شمس
پاسخ به  Darya
2 سال قبل

از اینجا به بعد انظار داریم عقیده و توکل خورشید و خانواده اش به خدا و پاکی و صدق اش؛و دعای مادرش، اون را از این مهلکه نجات بده. شایدم عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد!
فقط خدا کنه روالش شبیه فیلم های ترکیه ای نشه.☺

شمس
شمس
پاسخ به  Darya
2 سال قبل

از اینجا به بعد انتظار داریم عقیده و توکل خورشید و خانواده اش به خدا و پاکی و صدق اش؛ و دعای مادرش، اون را از این مهلکه نجات بده. شایدم عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد!
فقط خدا کنه روالش شبیه فیلم های ترکیه ای نشه.☺

Ramii
Ramii
پاسخ به  Darya
2 سال قبل

اول سامان و لیلا بینشون فاصله میندازن ولی امیر علی حقیقتو میفهمه دوباره باهاش اشتی میکنه.. ادامش خیلی جالب و جذابه و البته به بخشش غم انگیزه.. پیشنهاد میکنم ادامشو بخونید، دنبالش کنید..

صدف
صدف
2 سال قبل

چقد شبیه پیرزنا حرف میزنه خورشید 😆😆😆
و واقعا متوجه شدم جز غذا خوردن امیرعلی هیچی دیگه تو این داستان نیست 😅😅
گشنه هم اشتباه هست باید بگی گرسنه

رز
رز
2 سال قبل

پارتا‌خیلی‌کم‌شده‌نسبت‌به‌بقیه‌پارت‌ها‌یکم
زیادش‌کنید‌لطفا‌

Sgholizadeh
Sgholizadeh
2 سال قبل

و باز هم پارت کوتاه 😑😑مرسی اَه…

دسته‌ها

18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x