رمان زادهٔ نور پارت 67

5
(3)

ـ می گم خورشید …………

خورشید به سرعت سرش را رو به عقب ، جایی که سروناز قرار داشت چرخاند …….. انگشت کنار بینی اش گرفت و با صدای پایینی گفت :

ـ هیسسسس ……… آقا خوابیده .

سروناز که هیچ دیدی به آن طرف مبل نداشت با شک چند قدم جلوتر رفت و بالای سر خورشید ایستاد و متعجب به مرد این خانه که سر روی پاهای خورشید گذاشته بود و آرام خوابیده بود نگاه کرد .

ـ خوابیده ؟

خورشید لب گزیده لبخندی زد و نگاهش بی اختیار سمت صورت امیرعلی چرخید .

ـ آره خیلی خسته بود .

ـ فکر نکنم تا حالا کنار خانمم انقدر آروم خوابیده باشه ……… چه برسه به اینکه بخواد سرش و بزاره روی پای خانم .

لبخند خورشید عمیق تر شد و نگاهش برق شور و عشق گرفت .

ـ ببخشید می شه یه ملحفه و متکا براش بیارید ……… من نمی تونم تکون بخورم .

سروناز سر تکان داد و بدون حرف اضافه ای بالا رفت و لحظه ای بعد با بالشت و ملحفه ای برگشت …………. خورشید آهسته و محتاط سر امیرعلی را از روی پایش بلند کرد و خودش را کنار کشید و متکا را زیر سر امیرعلی جایگزین کرد ……. پلک های امیرعلی تکان خفیفی خورد و خورشید هول کرده از بیدار شدن او روی سرش خیمه زد ……. وقتی مطمئن شد خواب امیرعلی عمیق شد ، نفس عمیقی کشید و ملحفه را آرام رویش کشید .

ـ معلومه خیلی خسته است .

خورشید با همان لبخند لانه کرده روی لبانش ، با همان چشمانی که انگار ریسه بسته بودند ، به سروناز که کنارش ایستاده بود نگاه کرد .

ـ آره خیلی خسته بود .

با اینکه امیرعلی دستور داده بود خانمی کند و دیگر کاری به کار کارهای خانه نداشته باشد ……… اما خورشید با تخسی تمام زمان هایی که امیرعلی خواب بود یا در خانه حضور نداشت ، کارهای خانه را انجام می داد ………. آدمی نبود که بتواند کنار بنشیند و انتظار داشته باشد سروناز با آن سن و سالش مقابلش خم و راست شود …….. آن هم سرونازی که در این مدت کم ، کم هوایش را نداشت و کم برایش مادری نکرده بود .

با اطمینان از عمیق تر شدن خوابِ امیرعلی سمت آشپزخانه حرکت کرد و تمام ظرف های ظهر را شست و لباس های خودش و امیرعلی را از ماشین لباسشویی درآورد و روی رخت آویز حیاطِ پشت در آشپزخانه پهن کرد و لباس هایی را که خشک شده بود را هم به اطاق برد و با وسواس اتویشان کرد و درون کمد امیرعلی آویزان کرد .

نگاهی به ساعت انداخت ……. حدودا 4 ساعتی می شد که امیرعلی خوابیده بود . باسینی شربت و میوه و پیش دستی ستمش رفت و سینی را آرام روی میز عسلی گذاشت و پای مبل مقابل امیرعلی زانو زد و آرام صدایش نمود .

ـ امیرعلی آقا .

از لفظ امیرعلی آقا ، ته دلش غنج می رفت و خوشش می آمد …….. سرش را جلوتر برد .

ـ امیرعلی آقا .

دست جلو برد و روی بازویش گذاشت و آرام تکانش داد ………. پلکای امیرعلی با لرز خفیفی از هم باز شد ……… چشمان پف کرده اش لبخند خورشید را بازتر کرد .

ـ ساعت خواب .

ـ مگه چند ساعت خوابیدم ؟

ـ حدودا چهار ساعت .

امیرعلی نگاهی به صورت خورشید انداخت و از جایش بلند شد و نشست . به نظرش خستگی این سی و چند سال را با همین چند ساعت خوابی که کرده بود در آورده بود .

دستی به موهایش کشید و سعی کرد با دستش نظمی به موهایش بدهد .
ـ براتون شربت هفت میوه آوردم ………. میوه هم آوردم …………. شربتش خنکه بعد از خواب خیلی می چسبه …………… مش رحیم همین امروز صبح خریدش.
امیرعلی به دست خورشید که لیوان تگری را سمتش گرفته بود نگاه کرد . یک لیوان ما محتویاتی آلبالویی رنگ .
لیوان را گرفت و کمی مزه اش کرد و سرش را به معنای تایید تکان داد . به راحتی می شد مزه مخلوط چند میوه را درونش هم زمان حس کرد . باز نگاهش سمت خورشید چرخید که آن طرف تر با آن چتری های بلند حلقه حلقه نشسته بود و آرام میوه برایش پوست می کند . از وقتی از کیش امده بودند کنترل نگاهش سخت تر شده بود . انگار چشمانش هم منتظر فرصتی بود تا به خورشید بچسبد و دیگر کنده نشود .

دستی به موهایش کشید و سعی کرد با دست کمی نظمشان دهد .

ـ براتون شربت هفت میوه آوردم ………. میوه هم آوردم …………. شربتش خنکه بعد از خواب خیلی می چسبه …………… مش رحیم همین امروز صبح خریده .

امیرعلی به دست خورشید که لیوان تگری را سمتش گرفته بود نگاه کرد ….. . یک لیوان با محتویاتی آلبالویی رنگ . لیوان را گرفت و کمی مزه اش کرد و سرش را به معنای تایید و خوشمزه بودن تکان داد . به راحتی می شد مزه مخلوط چند میوه را درونش هم زمان حس کرد ……….. از گوشه چشم نگاهی سمت خورشید انداخت که چند متر آن طرف تر با آن چتری های لخت و رها بر روی پیشانی اش نشسته بود و آرام میوه پوست می گرفت ………

از وقتی از کیش برگشته بود کنترل این نگاه ها برایش سخت و دشوار شده بود ……….. انگار چشمان فرصت طلبش ، هر لحظه در پی فرصتی بود تا روی این دختر بچسبد و دیگر کنده نشود.

کلافه پفی کشید و شربتش را لاجرعه بالا رفت و نگاهش باز هم بی اختیار سمت فاصله ای که میان خودش و خورشید بود رفت ……… از این فاصله خوشش نمی امد ……… خورشید را کنارش می خواست .

چشمانش پایین تر رفت و روی دستان ظریف او که در حال سیب پوست کردن بود نشست ……… ابروانش در هم فرو رفت و چنگی میان موهایش کشید …….. از خودش عصبانی بود و کلافه ………. این بی طاقت شدن ها ، این حریص شدن ها ، این ناتوان شدن در کنترل نگاه شدن ها ، از اویی که سن و سالی ازش گذشته بود بعید به نظر می رسید ………. با پایش روی زمین ضرب گرفت و با دست لب پایینی اش را لمس کرد و باز هم نگاهی سمت خورشیدی چرخاند که نه برای ثانیه ای سرش را بالا می آورد و نه برای لحظه ای نگاهش را سمت او می چرخاند .

ـ بلند شو بیا پیشم بشین .

خورشید با همان لبخند نصفه و نیمه و نخودی به او نگاه کرد و سیب را نشانش داد .

ـ این و پوست بگیرم می یام .

امیرعلی بی اختیار ابروانش بیشتر از قبل در هم کشیده شد ……… با دست ضربه ای آرام به کنارش زد .

ـ بلند شو بیا اینجا پوستش و بگیر .

خورشید با مچ دستش چتری هایش را عقب داد .

ـ آخه ………

ـ آخه بی آخه خورشید ………… وقتی من می گم بیا اینجا ، فقط باید یه چیز بگی …….. چشم .

خورشید لبخند زنان به این همه اصرار او زد و در حالی که درون دلش قند آب می کردند ، با پیش دستی میوه ها بلند شد و کنار امیرعلی نشست و امیرعلی آسوده از حضور خورشید کنارش ، دست دور شانه های او انداخت و او را به خودش چسباند و کنترل به دست تلویزیون را روشن کرد .

خورشید لبخند زنان زیر چشمی نگاهی به امیرعلی انداخت ………… قند در دلش آب می کردند ، اما با این وجود ، هنوز هم به این نزدیکی ها عادت نداشت ………. تا همین دو سه هفته پیش ، این امیرعلی بود که لحظه به لحظه حد و حدودش را با او تعیین می کرد و همیشه حریمش را با او حفظ می نمود ……… اما حالا با تغییر روابط میانشان ، انگار امیرعلی دیگر حاضر به حفظ هیچ کدام از این فاصله ها و حریم ها نبود و همین باعث شده بود خورشید با این روابط هیچ گونه آشنائیتی نداشته باشد .

پیش دستی خیار و پرتقال و موز و سیب پوست کنده و قاچ کرده اش را روی پای امیرعلی گذاشت و امیرعلی یک تکه سیب بزرگ برداشت و داخل دهانش انداخت که یک سمت لپش از حجم سیب ، برجسته شد .

ـ فردا باید دوباره تا قزوین برم و برگردم ………. کارم بازم طول می کشه ، احتمالا مثل دفعه قبل زودتر از یازده دوازده خونه بر نمی گردم …….. نگران نشو .

خورشید نگاهش را به سمت او بالا کشید .

ـ یعنی شام خونه نمی رسید ؟

ـ نه دیگه …….. احتمالا وقتی من بیام تو هم خوابیدی .

ـ پس براتون شام می زارم …………. اینجوری بخواین تا یازده دوازده با شکم گرسنه بمونید ، باز معده دردتون عود می کنه .

امیرعلی خورشید را به خودش فشرد .

ـ آخه دخترجون من که نمی تونم از صبح با خودم غذا این طرف و اون طرف بچرخونم که شب به عنوان شام بخورمش ……… خراب می شه .

خورشید مأیوسانه لبانش را روی هم فشرد و سری تکان داد .

ـ اصلا حواسم نبود ……… خب پس قراره شامتون چی شه ؟

امیرعلی کمی سمت او چرخید و نگاه به چشمانش انداخت. نگاهش آرام آرام پایین آمد و روی لبانی که دیگر خبری از رژ رویش نبود، نشست ……….. دلش می خواست باز هم بی ملاحظه و بدون توجه به کسی یا چیزی خم شود و به جان لب او بی افتد و بوسه بارانش کند. ……… اما قرار نبود مغزش مانند ظهر از کار بی افتد ………. مطمئناً سروناز همین اطراف می پلکید و ممکن بود هر لحظه سر و کله اش پیدا شود ………. از بی ملاحظه گری و نشان دادن روابط خصوصی اش به دیگران بدش می آمد .

ـ می دونی خورشید ………. دلم می خواد همین الان بی خیال همه چیز بشم و فقط به جونت بیفتم ……… نمی دونم چه کار خوبی کردم که خدا تو رو سر راه من گذاشته .

***

امیرعلی رفته بود و قول داده بود برای شام حتما در یک رستورانِ مطمئن و خوب بین راهی توقف کند و شامش را بخورد و با شکم خالی رانندگی نکند .

داشت اطاق کار امیرعلی را تمیز می کرد که با شنیدن صدای اف اف دست از کار کشید و سمت اف اف طبقه دوم رفت و با دیدن تصویر درون آیفون برای لحظه ای حس کرد روح از کالبدش خارج شد و دیگر برنگشت ………. هیچ خاطره خوبی از بود این زن در این خانه نداشت و حالا مجبور بود به تنهایی با او رو در رو شود ………. و چقدر بر شانس بدش لعنت فرستاد که باید دقیقا همین امروز پای شوهر سروناز بشکند و تا سروناز به سرعت چادر چاقدوش کند و به خانه خودش برگردد و امروز و فردا را مرخصی بگیرد .

با شنیدن صدای دوباره زنگ از ترس در جایش پرید و به سرعت شاسی را فشرد و پله ها را دو تا یکی پایین رفت ………. کم کسی به این خانه نیامده بود .

با استرس و به سرعت سعی کرد با یک دست رژ گونه های گلبهی روی گونه هایش را پاک کند و دست دیگرش به سرعت سمت لبان رنگ شده اش رفت بلکه بتواند پاکشان کند ………. هر چند می دانست برای پاک شدن آرایش های روی صورتش مطمئنا به آب و صابون احتیاج دارد .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
دانلود رمان سودا

دانلود رمان سودا به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی 4.1 (53)

بدون دیدگاه
  ♥️خلاصه رمان: دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن و رادمان با خواهر سودا ازدواج میکنه سودا برای فراموش کردم رادمان به خارج از کشور میره تا ادامه تحصیل بده و بعد چهارسال برمیگرده اما میبینه هنوزم…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۱۵۹۹۴۸

دانلود رمان پالوز pdf از m_f 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     این داستان صرفا جهت خندیدن نوشته شده و باعث می‌شود که کلا در حین خواندن رمان لبخند روی لبتان باشد! اين رمان درباره یه خانواده و فامیل و دوستانشون هست که درگیر یه مسئله ی پلیسی هستن و سعی دارن یک باند بسیار خطرناک…
InShot ۲۰۲۳۰۴۱۸ ۱۰۵۰۱۵۱۹۵

دانلود رمان کوازار pdf از پونه سعیدی 0 (0)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان :       کوازار روایتگر داستانی عاشقانه از دنیای فرشتگان و شیاطین است. دختری به نام ساتی که در یک شرکت برنامه نویسی کار می کند، پس از سپرده شدن پروژه ی مرموز و قدیمی نوسانات برق به شرکت شان، دست به ساخت یک شبکه ی…
InShot ۲۰۲۳۰۲۱۱ ۱۹۵۵۲۰۶۸۰

دانلود رمان بن بست 17 pdf از پگاه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رمانی از جنس یک خونه در قدیمی‌ترین و سنتی‌ترین و تاریخی‌ترین محله‌های تهران، خونه‌ای با اعضای یک رنگ و با صفا که می‌تونستی لبخند را رو لب باغبون آن‌ها تا عروس‌شان ببینی، خونه‌ای که چندین کارگردان و تهیه‌کننده خواستار فیلم ساختن در اون هستن،…
photo 2020 01 09 01 01 16

رمان تاوان یک روز بارانی 0 (0)

6 دیدگاه
  دانلود رمان تاوان یک روز بارانی خلاصه : جانان توسط جاوید اجیر میشه تا با اغواگری هاش طوفان رو خام خودش کنه و بکشتش اما همه چی زمانی شروع میشه که جانان عاشق مردونگی طوفان میشه و…    
400149600406 1552892

رمان خلافکار دیوانه من 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان خلافکار دیوانه من خلاصه : دختری که پرستار یه دیوونه میشه دیوونه ای که خلافکاره و طی اتفاقاتی دختر قصه میفهمه که مامان پسر بهش روانگردان میده و دختر قصه میخواد نجاتش بده ولی…… پـایـان خوش  
IMG 20230128 233546 1042

دانلود رمان گوش ماهی pdf از مدیا خجسته 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       داستان یک عکاس کنجکاو و ماجراجو به نام دنیز می باشد که سعی در هویت یک ماهیگیر دارد ، شخصی که کشف هویتش برای هر کسی سخت است،ماهیگیری که مرموز و به گفته ی دیگران خطرناک ، البته بسیاز جذاب، میان این…
پروفایل عاشقانه بدون متن برای استوری 1 323x533 1

دانلود رمان مجنون تمام قصه ها به صورت pdf کامل از دل آن موسوی 5 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   همراهی حریر ارغوان طراح لباسی مطرح و معرف با معین فاطمی رئیس برند خانوادگی و قدرتمند کوک، برای پایین کشیدن رقیب‌ها و در دست گرفتن بازار موجب آشنایی آن‌ها می‌شود. باشروع این همکاری و نزدیک شدن معین و حریر کم‌کم احساسی میان این دو نفر…
1

رمان عصیانگر 0 (0)

4 دیدگاه
  دانلود رمان عصیانگر خلاصه : آفتاب دستیار یکی از بزرگترین تولید کنندگان لوازم بهداشتی، دختر شرّ و کله شقی که با چموشی و سرکشی هاش نظر چاوش خان یکی از غول های تجاری که روحیه ی رام نشدنیش زبانزد همه ست رو به خودش جلب میکنه و شروع جنگ…
اشتراک در
اطلاع از
guest

21 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رضوان چهارده چریک
رضوان چهارده چریک
2 سال قبل

سلام به نویسنده این رمان
اول نکنه مثبت کار شما اینه که هرروز و منظم پارت می زاریم و من واقعا از شما خیلی ممنونم
داستان هم جالبه و تکراری نیست

Kbbb
Kbbb
2 سال قبل

پارررت جدید نمیفرستین 😅

سحر
سحر
2 سال قبل

سلام لطفاً پارت جدیدو بزارید

...
...
2 سال قبل

پارت بعدی نیست؟؟

Sa
Sa
2 سال قبل

پارت جدید چرا نمیزارید؟

زهراااا
زهراااا
2 سال قبل

خدایی این یه قسمتش
رژ نداره
بعد زمانی که لیلا میاد رو لباش رژ داره
میخواد پاک کنه 🤦‍♀️😐

gozal
gozal
2 سال قبل

رمان عالییییییی نامبر وانین شما🌸🌸

رمان خور
رمان خور
2 سال قبل

تروخدا از اینا نباشه که فکر کنن بهم خیانت کردن یا مثلا بین شون جدایی بیوفته

Zahra
Zahra
2 سال قبل

عالی بود ❤❤

Zhra
Zhra
2 سال قبل

رمانت زیادی داره چرت میشه برای جزب خوندنش فق میپیچونی و میزاری پارت بعد کل سعیت ت همینکاره بدون هیجانه و شده هندی بازی دو سه جایی سوتی دادی ک کلن زهنتیم تعقیر کرده یجای نوشتی لیلا تا بیدار نشده باشد سی دی دیدم باز نوشتی دوهفتس رفته ! با خدت چند چندی

عسل
عسل
پاسخ به  Zhra
2 سال قبل

جذب

عسل
عسل
2 سال قبل

به نظر من لیلا و سامان نقشه کشیدن و امیر علی و فرستادن قزوین سرونازم دکش کردن تا خورشید و گیر بندازن

غزاله
غزاله
2 سال قبل

فک کنم یه جنگ اساسی تو راهی😉😁

Darya
Darya
2 سال قبل

عالی👌

Zahrajon 😉
Zahrajon 😉
2 سال قبل

حس کنجکاویم حرکت کرد😣😣نمیشه امروزتستثاعن یه پارت دگه بزاری پلیز😚

Zahrajon
Zahrajon
2 سال قبل

حس کنجکاویم حرکت کرد😣😣نمیشه امروزتستثاعن یه پارت دگه بزاری پلیز😚

Zahrajon
Zahrajon
2 سال قبل

اره واقعا حس کنجکاویم بیدارشد 😁😆

;Virgol
;Virgol
پاسخ به  Zahrajon
2 سال قبل

ارع اگه میشه لفطن یه پارت دیگه بزار ❤🥺

Zahraa
Zahraa
2 سال قبل

وااااای منتظر بقیشم.خیلی عالیه

Miss flower
Miss flower
2 سال قبل

اوه اوه چه شود پارت بعدی
👌🌹

Zahrajon
Zahrajon
پاسخ به  Miss flower
2 سال قبل

اره واقعا حس کنجکاویم بیدارشد 😁😆

دسته‌ها

21
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x