رمان زادهٔ نور پارت 69

4.7
(3)

خانم کیان به خورشیدی که پلک هایش را بسته بود و سرش را به شیشه ماشین تکیه زده بود نگاه کوتاهی انداخت ……… می دانست خورشید بیدار است و خوب هم می شنود ، پس حرفش را ادامه داد :

ـ خواهرم چند وقته دنبال خدمتکار می گرده ، یکی از خدمتکاراش از تک و تا افتاده ……… دنبال جایگزین می گرده ……. فکر کنم تو بهترین جایگزین برای اون باشی .

خورشید بی توان تنها گوش می داد و بس …….. آنقدر بی حال و سست شده بود که حس می کرد حتی دیگر توان التماس کردن هم در خود نمی دید .

ماشین مقابل در آهنین قهوه ای رنگ بزرگی ایستاد ………. خانه ای با دیوارهای آجر سه سانتی که به راحتی می شد از دیوارهای طولانی و طویلش وسعت بزرگ داخل خانه را حساب کرد .

آقای نادری چند بوق زد و در بزرگ آهنین خانه باز شد و خورشید حس می کرد پا به درون قتلگاهش گذاشت …….. ثانیه ای نگذشت که چشمش به سامان که میان حیاط و دست در جیب شلوار و لبخندی بر لب دید ………. لبخندی که شرارت و هرزگری اش تن خورشید را به رعشه انداخت ……….. اگر امیرعلی می فهمید خورشید پای در چه خانه ای گذاشته ، بی شک آسمان را به زمین می دوخت .

ماشین مقابل در ورودی خانه ایستاد …….. اینجا برخلاف خانه امیرعلی خبری از پله و ایوان های اشرافی نبود …….. سامان در ماشین را باز کرد و کمک نمود تا خانم کیان پیاده شود .

ـ سلام خاله جان ………… خیلی خوش اومدید .

و با سیاست تمام حتی برای لحظه ای نگاهش را سمت خورشید نچرخاند و سعی کرد خودش را در بی تفاوت ترین حالت نسبت به خورشید نشان دهد …….. درحالی که خورشید بهتر از هر کسی از ذات این پسر گرگ صفت خبر داشت .

خورشید در حالی که خدا را از اعماق جانش به کمک می طلبید با نفس هایی عمیق و پایی لرزان از ماشین پیاده شد و ساکش را از آقای نادری گرفت و پشت سر خانم کیان و سامان که با قدمهایی آرام به سمت عمارت قدیمی می رفتند ، نامطمئن و لرزان راه افتاد .

داخل خانه شدند و خورشید هیچ چیز از چینش مجلل داخل خانه نمی دید ……… تنها چیزی که با تمام وجود درکش می کرد این بود که سامان با پرت شدن حواس دیگران از او ، کوچیکترین فرصت را برای چشم چرانی از دست نمی داد و خورشید به خوبی نگاه های منظور دار و سنگین او را حس می کرد و باعث می شد دسته ساکش هر لحظه میان پنجه هایش بیشتر فشرده شود .

مادر سامان هم زنی بود همانند خانم کیان ، اما کمی جوان تر ولی با همان جدیت و حتی ترسناک تر از مادر امیرعلی ……….. زنی قد بلند اما لاغر تر از خانم کیان با بلیز مونجوق دوزی شده زرشکی و شلوار پارچه ای راحتی مشکی و موهایی که انگاری یکی دو ماهی از آخرین باری که به خود رنگ مو دیده بودند می گذشت ……. این را از ریشه های درآمده سفیدش می شد فهمید …….. نگاه خواهر خانم کیان سیخ به خورشید بود و لاغری و رنگ پریدگی و چشمان سرخش را با همان ابروهای بهم نزدیک شده نظاره می کرد .

ـ ببینمت دختر …………. اسمت چیه ؟

خورشید نگاهش را آرام بالا آورد و درون چشمان تیره خواهر خانم کیان انداخت و با همان صدایی که از شدت گریه ضعیف و خش دار به نظر می رسید جوابش را داد :

ـ خورشید .

و در دلش ادامه داد ، گاهی هم آفتاب صدام می زنن ……… و چقدر مهار کردن آن توده سرب لعنتی درون گلویش سخت بود و جانکاه .

ـ چند سالته ؟

ـ بیست .

ـ چند وقت خونه امیر کار کردی ؟

ـ حدودا سه ماه و خورده ای .

زن جلو آمد و به دست های کوچک و پوست صاف و بدون ترک و زبریِ او نگاه کرد ……… متعجب تک ابرویی بالا انداخت . مگر می شد دختری در خانه ای کار کند و چنین پوست نرم و لطیفی داشته باشد ؟؟؟

ـ ببینم دختر تو مطمئنی اونجا کار می کردی ؟ ………… دستات که بیشتر شبیه کسانیه که دست به سیاه و سفید هم نزدن ……. بزار یه چیزی رو از همین اول برات روشن کنم . اینجا باید کار کنی ، باید اندازه بقیه بشوری و بسابی . مفهومه ؟

خورشید باز هم نگاهش تر شد ………. امیرعلی که برای کار کشیدن از او محق بود ، آن اوایل با آن همه خسارتی که پدرش به کارخانه او وارد کرده بود با او اینگونه تا نکرد که این زن تا می کرد .

ـ بزار یه چیز دیگه رو هم بهت بگم …….. من به تمیزی و تمیز انجام دادن کارهای خونه زیادی حساسم ………….. یعنی وسواسم تو این موارد زیاده …………… اگر چیزی رو تمیز کردی و دیدی باز هم لک داره نباید بگی من که صد بار ساییدمش و تمیز نشد پس ولش کن ، نخیر ، باید برای صد و یکمین بار بازم بشوری و بسایی تا کاملا تمیز و برق بیفته .

خورشید چشمان قرمزش را از خواهر خانم کیان گرفت و به زمین دوخت …….. امیرعلی هیچ وقت به او دوستت دارم ، یا ابراز علاقه علنی نکرده بود ……… همیشه تمام احساسات و عواطف و مهر و محبتش را با روش خاص خودش و در لفافه بیان کرده بود ……… هیچ کس اندازه امیرعلی برای او دوست داشتنی نبود ……… هیچ کس اندازه امیرعلیِ او دلواپسش نبود …….. و الان احساس می کرد به اندازه قرن ها دلتنگ او و آغوش گرم و خاصش است .

ـ شهین …………… شهین خانم .

زنی هم سن و سال های سروناز از سمت دیگر خانه وارد شد .

ـ بله خانم .

ـ این دختر رو ببر به اطاق خدمه که وسایلش رو اونجا بزاره ……. تمام وظایفشم براش روشن کن …… کارش و از حالا می تونه شروع کنه .

زن سری تکان داد و با سر به خورشید که گوشه ای ایستاده بود اشاره کرد که دنبالش راه بیفتد و خورشید لبانش را بر هم فشرد و با نگاهی به زیر افتاده و نفسی که از سر بغض در سینه اش حبس کرده بود پشت سر زن راه افتاد و نگاه زیر زیرکی و نیش دار و هرزه سامان را به دنبال خودش کشید .

وارد اطاق نسبتا بزرگی شد که برخلاف اطاش در خانه امیرعلی ، در آن نه خبر از پنجره بود و نه تخت بود و نه میز توالتی ……… تنها یک ضلع دیوار را کمد دیواری سه در چوبی پر کرده بود و یک دست قالی که تمام کف اطاق را پوشانده بود و آینه ای که به دیوار زده بودند .

ـ وسایلت و تو یکی از کمدها بچین …….. تو این اطاق بغیر از تو ، من و یه دختر دیگه هم زندگی می کنیم ……… اونم یه چند سالی از تو بزرگ تره …….. فرانک خانم سختگیره ، بهتره هر چی می گه فقط بگی چشم . حتی اگر فکر کردی و دیدی که اشتباهه . برای خودت می گم که تو دردسر نیفتی …….. بهتره سرت فقط تو کار خودت باشه ……… فرانک خانم از اینکه سرو گوش کسی بجنبه بیزاره و بلافاصله بعد از اینکه بفهمه سر و گوش کسی جنبیده ، بدجوری دمش و قیچی می کنه .

زن نگاهش را چرخی روی مانتو شلواری که امیرعلی برای او خریده بود گرداند …….. این تیپ خورشید به هیچ عنوان شبیه آدم های نیازمند به کار نبود . زن ادامه داد :

– تو این خونه مهمون زیاد رفت و آمد می کنه ……… یه جورایی یه روز در میون مهمون داریم و به تبع کار خونه هم زیاده و باید بین ما سه نفر به تساوی تقسیم بشه ……. فعلا کمی استراحت کن و دست و صورتت و بشور ، به نظر حالت زیادم مساعد نیست .

با خارج شدن زن ، خورشید نگاه ماتم زده اش را دور تا دور اطاق ساده ای که وسطش ایستاده بود چرخاند و باز هم چانه لرزاند و بی صدا اشکش جاری شد ……… امروز به اندازه تمام عمرش گریه کرده بود .

ساعت نزدیک به یک نصف شب بود که امیرعلی ماشین را به داخل حیاط کشید و زیر سایبان پارک کرد و پیاده شد و نگاهی به چراغ های خاموش عمارت انداخت و زیر لب با خودش گفت :

ـ حتما خوابیده .

و نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و ادامه داد :

– آره دیگه یک ربع به یکه حتما خوابیده که چراغا همه خاموشه .

پله های ایوان را أهسته و خسته بالا رفت …….. در یک روز چنین مسافت بلندی را رفتن و برگشتن ، حسابی رس از تنش کشیده بود ………. نیاز مبرمی به خورشید داشت تا کنارش دراز بکشد و میان آغوشش بکشد و اجازه دهد تمام خستگی هایش به در شود و آرامش رفته اش مجددا بازگردد .

وارد خانه شد و قدم هایش را سمت پله ها کج کرد …….. اما قبل از اینکه بالا رود ، گردنش را به سمت انتهای سالن ، جایی که اطاق خورشید قرار داشت کشید و نگاهی به آنجا انداخت . لبانش را بر هم فشرد و با قدم هایی که انگار جان گرفته بود محکم و پا کوبان از پله ها بالا رفت ……… باید در اولین فرصت با خورشید صحبت می کرد ……….. به نظرش این جدا خوابیدن ها کم کم داشت مسخره می شد ، آن هم وقتی که قرار بود او این دختر را تا چند روز آینده عقد دائم کند ………. دیگر به هیچ عنوان نمی توانست این دوری را تاب بیاورد و بهتر بود در اولین فرصت دستور می داد تا تمام لوازم خورشید به اطاق خودش منتقل کنند ………. هر چند که می دانست خورشید شدیداً مخالفت خواهد کرد ، اما او هم امیرعلی بود و بلد بود چگونه او را رام و متیع خود و خواسته هایش کند .

او خورشید را می خواست …….. نه برای چند ساعت در روز …….. بلکه برای ثانیه به ثانیه و لحظه به لحظه زندگی اش ، و جداً این جدا خوابیدن ها ، وقتی که خورشید تنها چندین متر آن طرف تر او ، تنها سر روی بالشت می گذاشت او را کلافه و عصبی می کرد .

با همان ابروان در هم رفته از خستگی و کلافگی وارد اطاقش شد و پیراهنش را برداشت و گوشه ای پرت کرد تنها شلوارکی بر پا کرد و با بالا تنه ای برهنه ، خودش را روی تخت انداخت و سعی کرد بدون توجه به کسی یا چیزی فقط به خواب و خستگی اش فکر کند و بس .

با شنیدن صدای آلارم بیدار باش گوشی اش ، به سختی پلک های پف کرده اش را از هم گشود و صدای موبایلش را خفه کرد ………. ملافه دور پاهایش پیچیده بود و آفتاب صبحگاهی از لا به لای پرده سفید اطاقش ، تا میانه های اطاق کشیده شده بود و درون چشمانش افتاده بود . پاهایش را از شر ملافه آزاد کرد و به سمت سرویس بهداشتی رفت و دست و صورتش را با آب سرد شست .

کت وشلوار پوشیده ، کیفش را به دست گرفت و از پله ها سرازیر شد و پایین رفت ……. نگاهش دور تا دور سالن چرخ زد …… خانه باز هم همانند دیشب غرق در سکوت بود …….. متعجب گوش هایش را تیز کرد بلکه صدایی ، نوایی از گوشه و کنار خانه به گوشش برسد اما باز هم انگار هیچ خبری نبود …………… سکوت بود و سکوت ……………… حتی برعکس روزهای دیگر ، هیچ صدایی از آشپزخانه به گوش نمی رسید …………. چند پله آشپزخانه را هم پایین رفت و وارد آشپزخانه شد ……. میز خالی میان آشپزخانه بدجوری دهن کجی می کرد و همانند روزهای دیگر رویش هیچ خبری از وسایل صبحانه نبود ……….. به سمت سوار رفت و دستی به بدنه اش کشید و با حس سرمای دیواره سماور ابروانش از تعجب بالا رفت و زیر لب با خودش گفت :

– حتما دیشب دیر خوابیده ، خواب مونده .

کیفش را روی میز انداخت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد و مسیرش را به سمت اطاق خورشید کج کرد و آرام تک ضربه ای به در اطاقش زد .

ـ آفتاب ……… آفتاب ………… آفتاب خانم .

با نشنیدن صدایی از او ابروانش را درهم کشید و با ضربان قلبی که بی اختیار بالا رفته بود ، ضربه بلندتری به در زد و با نشنیدن صدایی در را به ضرب باز کرد .

تخت خالی و بهم ریخته را از نظر گذراند و با خیال اینکه خورشید به سرویس بهداشتی اطاقش رفته و صدای او را نشنیده با قدمی بلند به سمت در سرویس بهداشتی رفت و در را باز کرد ……… با دیدن دستشویی خالی به سرعت در حمام را باز کرد و باز هم با فضای خالی مواجه شد ……… از حمام بیرون آمد و بلند صدایش زد :

ـ خورشید ………….. خورشید …………

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.8 (9)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

15 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یه بنده خدایی
یه بنده خدایی
2 سال قبل

جان جدت پارت بعد رو زود بزاررررثدثمثکثکثوپیپ

فاطمه
فاطمه
2 سال قبل

حس میگه اول میره سراغ لیلا
بعد وقتی که مبینه لیلا با این که لیلا دوست داره از خداشه خورشید بره
باز کارش نیست
شک میکنه که یا کار مامانشه یا انتقام ساسامان که درست
فقط نویسنده طولاااااانیش نکنه 🤦🏻‍♀️
چقدر با نظرم موافقید نظرتو بگید 🥰

Zahrajon
Zahrajon
2 سال قبل

پارت بعدی چه شود ⁦☺️⁩⁦☺️⁩
امیرعلی فک کنه خورشید فرارکرده😟

ارام
ارام
2 سال قبل

من ارامم ولی الان خیلیییی ناارامم برعکس اسمم
واااییی اخه تو خماری می‌‌مونیمم اینجوریییی
واسه عیدی ی پارت دیگه شب بزار خواهششششش
البته اگه واسه مهمیم 🙂

یلدا
یلدا
2 سال قبل

حداقل الان که داستان زیادی جذاب شده یه نمه از قبل طولانی تر کن پارتارو چی مشه خو
والا ب خدا تا فردا بخوام صبر کنم صد بار داستانو به شکل های مختلف پیش خودم ادامه میدم کلی مغزم در گیر میشه😂😂
ت رو خدا اینقد مارو ت خماری نذار

Darya
Darya
2 سال قبل

این پارت هم مثل همیشه عالی👌
امیدوارم امیرعلی فکر اشتباه نکنه که خورشید فرار کرده
خدا کنه بفهمه مادرش خورشید برده خونه خالش و بره خورشید برگردونه

Rm
Rm
2 سال قبل

مگه خورشید گوشی نداره خوب به امیر علی زنگ بزنه
شاید امیر علی فک کنه خورشید فرار کرده ولی اینجوری افتضاح میشه رمان

علوی
علوی
پاسخ به  Rm
2 سال قبل

دقیقاً مشکل منم اون گوشی نزدیک 40 میلیون تومنی دختره است که انگار قد گوشکوب کارایی نداره.
خوب به جای آب غوره گیری، اس بده، یا امیرعلی جای صدا کردنش تو خونه یه زنگ بزنه.
این همه ادا و فکر و گریه و … نداره

Telma
Telma
2 سال قبل

وای تو رو خدا امیر علی بیاد خورشید رو ببره تو رو خدااا خاهش مکنم نویسندهههه
لطفا ب ما عیدی بده
دوتا پارت بنویس از فردا
لطفاااااااا خواهش میکنمممممم ازت الهه آتش

ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

واقعا این انصاف که ما رو تو خماری بزاری !یه پارت بیشتر بزاری به کجا بر میخوره؟ترو قرآن اذیت نکن یا پارتارو طولانی تر کن یا دوتا پارت بزار خواهش میکنم

آرسینا
آرسینا
2 سال قبل

این خورشیدم اسکوله هاااا
اصلا باید همون موقع به این زنیکه کیان میگفت حق نداری منو بدی به خواهرت من خودم حق تصمیم دارم
و میگفت حداقل منو ببرین خونه ی خودم
و اینکه من متوجه شدم خانم کیان اینا خانوادگی بیشعور و پست هستن و فکر کنم امیرعلی به باباش و خانواده پدریش رفته 😂🥲

ماهانا
ماهانا
پاسخ به  آرسینا
2 سال قبل

این خانم کیان خیلی لاشی و عنه

حدیثم
حدیثم
2 سال قبل

عالی
فق طولانیش نکن داستان رو خب من استرس گرفتم خدایی بهم نرسن چندتا دعا ی خیر ناجور برات میکنم خانم نویسنده
🤕😂
خدایی تا فردا من چجوری صبر کنممممم

میگم به ما عیدی بده چندروزی رو دوتا پارت بزاااارررر😉🧘

دسته‌ها

15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x