رمان زادهٔ نور پارت 70

4.5
(2)

قلبش ناهماهنگ و نامیزون می زد ………. یک دست به کمر گرفت و دست دیگرش را چنگ میان موهایش کرد و کلافه و سردرگم دور خودش چرخی زد که نگاهش تصادفی به در باز کمد دیواری خالی اش افتاد ……….. شوکه شده و ناباور قدمی جلو برد و در را کاملا باز کرد ……… دستانش می لرزید و چیزی را که می دید باور نمی کرد …….. زیر لب نامش را باز هم تکرار کرد :

ـ خورشید …………… خورشید ………….

مانند افراد وحشت زده به سمت سالن دوید و وسط سالن ایستاد و فریادی از اعماق وجودش کشید .

ـ خورشید …………. خورشید ………….

باز به سمت طبقه بالا دوید و نفهمید پله ها را چند تا یکی کرد و بالا رفت …….. تک به تک اطاق های بالا را گشت و به پایین برگشت و باز هم پایین را زیر و رو کرد ……… حس می کرد فاصله ای تا به جنون رسیدن ندارد . به سمت حیاط دوید و باز فریادش را آزاد کرد :

ـ مش رحیم ……………. مش رحیم …….

مش رحیم که در خواب بود با شنیدن فریاد های امیرعلی ، ترسان و وحشت زده از جایش پرید و دمپایی پوشیده نپوشیده از خانه کوچکش بیرون زد و سمت امیرعلی که با ابروانی در هم ، به سمتش می دوید نگاه کرد و با صدایی دو رگه شده از خواب پرسید :

ـ چی شده آقا ؟ چه اتفاقی افتاده ؟

– خورشید ……… خورشید کجاست ؟

مش رحیم چشمان پف کرده اش را متعجب گرد کرد :

– خورشید خانم ؟ …….. نمی دونم آقا …….. مگه تو خونه نیست ؟

امیرعلی چنگی میان موهایش کشید .

– نه نیست.

– خب …….خب شاید رفته بیرون نون بگیره.

امیرعی کلافه و نگران و عصبی سر تکان داد :

– نه …….. نه لباساشم نیست …….. کله صبحی و تنهایی که جایی نمی ره .

– آقا خیالتون راحت ……. از دیشب که شما اومدید هیچ کسی پاش و از این در بیرون نگذاشته ………. دیشب بعد از شما درا رو چفت و بست کردم ……… من به صدای در خیلی حساسم ، اگه چیزی می شنیدم مطمئن باشید متوجه می شدم …….. خورشید خانم دیشب از این در خارج نشده .

امیرعلی عصبی و نگران تر از لحظه پیش به مش رحیم نگاه کرد :

– دیشب خارج نشده ؟ ………… یعنی ……… یعنی از دیروز رفته ؟

– نمی دونم آقا ……… من دیروز خونه بودم ……… ندیدم این دختر پاش و از این در بیرون بزاره …….. آخه این دور و اطرافم بلد نیست که بخواد تنهایی بره ……… موبایل که داره …… چرا زنگ نمی زنید بهش ؟

امیرعلی عصبی ، همچون اژدهایی آتش به دهان ، نفس هایش را پر حرارت و خشمگین و صدادار از بینی اش بیرون فرستاد ……… آنقدر اعصابش درهم و برهم شده بود که یک لحظه هم فکرش سمت موبایلی که خودش برای او خریده بود نرفت .

موبایلش را بیرون آورد و شماره او را که به اسم آفتاب سیو کرده بود ، گرفت ………. اما بی نتیجه ماند …… موبایلش خاموش بود ……… عصبی گوشی را پایین آورد و چنگی میان موهایش کشید .

– خاموشه ………. من این لعنتی رو گرفتم براش که خاموش باشه ؟ …….. اگه تو ندیدیش که بیرون رفته باشه ……. پس با لباساش آب شده رفته تو زمین ؟ ……… اصلا شما از صبح تا شب خونه بودی ؟

مش رحیم کمی فکر کرد .

– دیروز فقط برای دو ساعت رفتم سراغ باغمون بیاد باغ و درختا رو سمپاشی کنه ……. بقیه اش و دیگه تو خونه بودم .

امیرعلی نفس زنان و عصبی چند قدمی عقب عقب رفت و بعد با گام هایی کوبنده و بلند به سمت عمارت دوید ……. خشمگین بود ……… عصبی بود ……… و در انتها میان انبوهی از دل نگرانی ها داشت جان می داد .

کتش را از تنش درآورد و نفهمید به کدام سمت پرت کرد ….. تنها سويیچش را از روی جاسوئیچی روی دیوار چنگ زد و پله های ایوان را دو سه تا یکی پایین رفت و سوار ماشین شد و نیش گازی داد و چند بوق برای مش رحیم زد تا چفت در را برایش باز کند ……… نمی دانست چگونه می راند ……. فقط صدای بوق های ممتد ماشین هایی که از بینشان لایی می کشید و پشت سرشان می گذاشت را می شنید و بس ……… فرمان را آنچنان میان انگشتانش می فشرد که خون از بند بند انگشتانش رخت بست و سفید شد …………. مشتی روی فرمان کوبید و از میان دندان های روی هم چفت شده اش غرید :

– اگه دستم بهت برسه خورشید ……. بهت نشون میدم بی اجازه گذاشتن و رفتن یعنی چی دخترهٔ احمق .

مشت محکم دیگری روی فرمان کوبید و دست روی بوق گذاشت و باز هم ممتد صدایش را درآورد ……… حس مزخرف نیش خوردن رگ گردنش را از خشم برجسته کرده بود ……… دو دکمه بالایی پیراهنش را باز کرد و اجازه داد نفسش راحت تر برود و بیاید .

– برو کنار دیگه مرتیکه ………. برو کنار ………. فقط صبر کن خورشید …….. جوری ادبت کنم که بفهمی بی خبر ، گذاشتن و رفتن یعنی چی لعنتی .

سر کوچه اشان میخ ترمز کرد و بی ملاحظه بدون آنکه برایش ذره ای اهمیت داشته باشد ، سر راه را گرفته و یا ممکن است ماشینی از کنارش رد شود و خطی روی ماشین میلیاردی اش بی اندازد ، تنها پیاده و در را در چارچوب کوبید و به سمت خانه مادری خورشید دوید .

ابروانش عمیقا درهم گره خورده بود و قطره عرقی که از روی شقیقه اش به سمت گردنش رد انداخته بود را می شد دید ……… هیبتش دقیقا شبیه همان روزی شده بود که برای اولین بار پای درون خانه خورشید گذاشته بود …….. به همان اندازه ترسناک و ……. خفناک .

انگشت روی زنگ گذاشت و بر نداشت …… آنقدر که صدای بلند مادر خورشید که از داخل حیاط به گوش می رسید را هم درآورد ……. دست از روی زنگ برداشت و چنگی در موهایش زد .

– اومدم اومدم …….. پدر اون زنگ و درآوردی ……… مگه سر آوردی ؟

اما امیرعلی افسار پاره کرده محکم به در کوبید ……… حس بازی گرفته شدن ، خارِ درون قلبش شده بود .

– باز کنید این در لعنتی رو .

فرنگیس خانم دو پله را بالا رفت و چفت در را کشید و باز کرد …………اما با دیدن امیرعلی و با آن چهره عصبی و ظاهر بهم ریخته اش ، مات ماند و زبان در دهانش خشک شد .

– آقای کیان .

امیرعلی نفس صدا دار و غرش مانندش را از بینی بیرون فرستاد و دو دست روی چارچوب گذاشت و شانه و سینه فراخش را به رخ فرنگیس خانم کشید .

– بهش بگید بدجوری با من تا کرد ……. بد جوری جواب کارام و داد ……..کجاست ؟

فرنگیس خانم شوکه و هاج و واج نگاهی به بیرون و پشت سر امیرعلی انداخت و امیرعلی داخل شد و در بسته شد .

– کی ؟

– دختر گلتون …….. خورشید خانم .

فرنگیس خانم با چشمان گشاد شده و شوکه تر از ثانیه پیش به امیرعلی نگاه کرد :

– خورشید ؟

امیرعلی با خیال نمایش بازی کردن فرنگیس خانم ، عصبی از کنار او گذشت و بی توجه به او وارد خانه شد و با صدایی که بی نهایت به خودش فشار می آورد تا به فریاد تبدیل نشود خورشید را صدا زد .

– خورشید ………. خورشید …….

فرنگیس خانم انگار که به آنی هول و ولا به جانش افتاده باشد به سرعت خودش را مقابل امیرعلی قرار داد و با چشمانی دو دو زده که کم کم رنگ نگرانی به خودش می گرفت در چشمان او نگاه کرد و حراسان گفت :

– خورشید ؟ ……… خورشید که اینجا نیست .

امیرعلی خشمگین فرنگیس خانم را دور زد و وارد اطاق خواب شد و باز هم خورشید را صدا زد و با پیدا نکردن او به دستشویی درون حیاط و حمام داخل خانه و آشپزخانه و سالن پذیرایی کوچکشان هم سرک کشید ………. نبود ……… خورشید نبود …….

نگاهش لحظه به لحظه روی در و دیوار می چرخید و آرام و قرار نمی گرفت ……… به دیوار تکیه نزد ، بلکه همچون آدمی که کم کم در حال از پا افتادن است کمرش را به دیوار چسباند ……… حالش لحظه به لحظه بدتر می شد و نفس های عمیق و محسوسش جنون وار می گشت .

– کجاست ؟ ………. خورشید کجاست ؟ …….. کجا فرستادینش ؟

– یعنی …….. یعنی چی ؟ ……… مگه قرار بود خورشید اینجا بیاد ؟

امیرعلی نگاه از فرنگیس خانم گرفت و دستی دور لبش کشید ……… نگاه نگران و شوکه فرنگیس خانم می گفت او واقعا نه از رفتن خورشید خبر دارد و نه خورشید به اینجا آمده .

– خورشید رفته ……… دیروز تمام لباساش و جمع کرده گذاشته رفته .

فرنگیس خانم وحشت زده بر گونه اش کوبید :

– رفته ؟ ……. دخترم رفته ؟ ……. کجا رفته ؟ اونکه جایی رو نداره بره .

امیرعلی کلافه خشمگین یک دست به کمر گرفت و با دست دیگرش یک دکمه دیگر از پیراهن مارکش را باز کرد و اجازه داد حجم بیشتری از سینه گندم گون مردانه اش نمایان شود ……… هوا می خواست ……… اکسیژن می خواست ……. خورشید می خواست …….. اما انگار هیچ کدام در دسترسش نبودند .

حرارت از جای جای تنش بیرون می زد و رگ گردن و پیشانی اش آنچنان بیرون زده بود و برجسته شده بود که فرنگیس خانم هم می توانست آنها را ببیند .

– دوستی ، رفیقی ، چیزی نداره ؟

چادر از روی سر فرنگیس خانم سرخورد و پایین افتاد .

– نه ……. فقط سودابه است که اگر پیش اون می رفت ، من مطمئناً مطلع می شدم ………. خونه دیوار به دیوارمونه .

– دختر خاله ای ، دختر دایی ، کسی که خیلی باهاش صمیمی باشه و بره پیشش چی ؟

– مطمئنم خورشید پیش اونا نمیره .

امیرعلی اینبار کلافه تر از ثانیه های قبل دو دستی چنگ میان موهایش کشید و همه را با زور و جبر به عقب فرستاد و توجه ای به دردی که میان ریشه موهایش نشست ، نکرد و تکیه اش را از دیوار گرفت و به سمت در خروجی قدم برداشت .

– آقای کیان ترو خدا صبر کنید منم باهاتون بیام .

امیرعلی با همان ابروان درهم گره خورده خم شد و کفشش را پوشید و بدون آنکه سرش را سمت فرنگیس خانم به عقب بچرخاند جوابش را داد :

– من وقت ندارم که منتظر شما بمونم تا حاضر شید ………. من می رم ، پیداش کردم به همسرتون خبر می دم که به شما اطلاع بده .

و بدون مکث از خانه خارج شد و بیرون رفت ………… عصبی تر و نگران تر از ساعت پیش بود ……….. با کارخانه و مهدوی تماس گرفت و اطلاع داد که نمی تواند امروز به کارخانه و شرکت برود .

به خانه برگشت و در دلش دعا کرد که خورشید برگشته باشد ……….. پشت در آهنین خانه ایستاد و دستش را روی بوق گذاشت تا مش رحیم در را باز کرد و امیرعلی با نیش گازی پر صدا داخل رفت و ماشین را زیر سایبان پارک کرد .

– مش رحیم .

– بله آقا ؟

– چه خبر …….. خورشید برگشت ؟

– نه آقا ……… به سروناز خانمم زنگ زدم ، اونم از خورشید خبری نداشت .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.8 (9)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

31 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یه بنده خدایی
یه بنده خدایی
2 سال قبل

حیح:) نویسنده جان چطور دلت میاد با ما این کارو بکنی 🙂 استرس گرفتم ببینم بعدش چی میشه:) پارت بعد و زود بزارررررر

هلیا
هلیا
2 سال قبل

دیگه واقعا فکر نمیکنم ادم انقدرم ساده باشه خورشید آدم احمقیه وایسا تو روشون جوابشونو بده خب تو این دوره زمونه مظلوم بودن هیچ فایده ای نداره از نظر من خورشید آدم ضعیفیه و تا امیرعلی نباشه نمیتونه دماغشو بالا بکشه و واقعا حقشه این بلاها سرش بیاد

مبینا
مبینا
2 سال قبل

من همه دیدگاهارو خوندم پدرم در اومد دوستان اومدم جای دیدگاها ببینم رمان خوبیه بخونم از این به بعد عزیزان چشمام کور شد یکی به من بگه رمان خوبه یا نه⁦ಠಿ_ಠ⁩

نرگس
نرگس
پاسخ به  مبینا
2 سال قبل

آره خیلی خوبه

علوی
علوی
پاسخ به  مبینا
2 سال قبل

وقتی این همه دیدگاه و نظر هست بدون که خوب و درگیر کننده است.

آرسینا
آرسینا
پاسخ به  مبینا
2 سال قبل

رمان خیلی جالبیه مخصوصا الان داره جالبتر هم میشه 😍

...
...
پاسخ به  آرسینا
2 سال قبل

👍👍👍👍

لاله
لاله
2 سال قبل

آخی بیچاره خدا کنه بره سامانو کلا نابود کنه پسره ی هرزه و مادر و خاله شو که سامانو میشناسن باز خورشیدو میبرن جاش⁦
⁦ミ●﹏☉ミ⁩

فائزه
فائزه
2 سال قبل

البته منظورم این نیست خورشید خنگ باشه نه چون رمان خیلی اشاره کرد که خورشید دختر خیلی ساده ای هست و کلا میترسه و چیزی نمیگه

~M
~M
2 سال قبل

خانم نویسنده خیلی بدی دو روزه دارم گریه میکنم بخدا گناه دارم😭😭🥺 ی فلجی بکن ب عقل امیرعلی ک بره سراغ سامان😭😭😭

~M
~M
2 سال قبل

خانم نویسنده خیلی بدی دو روزه دارم گریه میکنم بخدا گناه دارم ی فلجی بکن ب عقل امیرعلی ک بره سراغ سامان😭😭😭

***
***
پاسخ به  ~M
2 سال قبل

توروخدازودبزارپارت بعدیوازکاروزندگی افتادم نزدیک دوساعته منتظرپارت جدیدم که بیادمنم بخونمش بعدبرم به کارام برسم خواهش می کنم زودتربزاردیگه🤕

رویا .
رویا .
2 سال قبل

نکته دیگه اینکه چرا خونه آدم مایه داری مثل کیان دوربین نداره
اصلا خورشید مگه برده خاتوادگیشوت هست که مادر کیان اونو با خودش به جای دیگه ای ببره و خورشید صداش در نیاد

یلدا
یلدا
پاسخ به  رویا .
2 سال قبل

آفرین دقیقا
الان خونه ی این پولدار قصه مون باید دوربین داشته باشه که امیر علی خان بفهمه مادر گرامی و زورگو و گند اخلاقش خورشید و برده دیگه

Little moon
Little moon
2 سال قبل

امیدوارم بفهمه ک خورشید فرار نکرده

ماهانا
ماهانا
2 سال قبل

خیلی بد شد لطفا اینطوریش نکن امیر باید بدونه این آتیشا از گور لیلا و خالهش و ننه ی پتیارهش بلن میشه

ماهانا
ماهانا
2 سال قبل

خیلی بد شد لطفا اینطوریش نکن

R
R
2 سال قبل

أه
چقدکم

سام
سام
پاسخ به  R
2 سال قبل

سلام،چرابه شغورخواننده توهین میکنیدمگه خورشیدروخریدن که هرجادوست دارن میبرن ،خوب میرفت خونشون،درضمن نمیتونه زنگ بزنه یه پیامک که میتونه بده،واینکه موقع اومدن خانم کیان حتی بایدمش رحیمم نبود مسخره اس

ارام
ارام
پاسخ به  سام
2 سال قبل

سلام
از نظر شما‌همچی گل و بلبل و عاشقانه و رمانتیک باشه خوبه؟
بعضی اوقات باید هیجان و اتفاقات تلخ هم قاطی متن رمان باشن

فائزه
فائزه
پاسخ به  ارام
2 سال قبل

نویسنده عزیز و محترم رمان شما را من خیلی دوست دارم و قلم شما خیلی خوب هست و به نظرم در زمان مناسبی همچین کاری کردید ولی خب یه جورایی نمیشه گفت انقدر بدشانسی باشه هم امیرعلی نباشه و هم سروناز و هم مش رحیم
نباشه و هم دوربین نباشه و بعدم مگه میشه یکی رو از یه خونه به یه خونه ی دیگه به زور برد؟
مگه خورشید بنده خدا برده هست؟
شاید دوست نداشته باشه بره
و اینکه ترو خدا نزارید این پسر خاله امیر علی به خورشید نزدیک بشه میدونم شما نویسنده هستید و خودتون بهتر از هر کسی میدونید چی کار کنید ولی خب من نظر خودمو دادم لطفا منطقی تر جلو بریم.
از رمان خیلی خوبتون سپاس گزارم

عسل
عسل
پاسخ به  سام
2 سال قبل

همون یه لحظه که می خوان خورشید و ببرن عالم و آدم خونه نیستن دیگه؟ چرا گوشی خورشید خاموشه!؟ یعنی واقعا تو خونه خاله امیرعلی یکی نیست گوشی داشته باشه که خورشید زنگ بزنه به امیر علی خبر بده در ضمن این کار مادر امیرعلی آدم روبایی و خورشید می تونه تصمیم بگیره که باهاش بره یا نه بردشون که نیست

R
R
2 سال قبل

به نظرم این خیلی روند بدیه برای رمان چون اگه اینجوری پیش بره حتما سامان بلایی سر خورشید میاره

Darya
Darya
2 سال قبل

وای یعنی امیرعلی فکر میکنه خورشید فرار کرده😭
خدا کنه بفهمه خورشید فرار نکرده و مادرش برده خونه خالش
کاش هر چه زودتر بفهمه خورشید کجاس چون اگه همچنان به فرار کردن خورشید فکر کنه و واقعیت نفهمه رمان واقعا بد میشه
خدا کنه پارت بعد یا نهایت ۲ پارت دیگه واقعیت بفهمه
(لطفا پارت ها طولانی کنید)

رویا
رویا
2 سال قبل

یعنی اگه نفهمه و فکر کنه کلا خورشید فرار کرده خعلیییی خنگه😑😑😑😑

رویا
رویا
2 سال قبل

ترو خدا خیلی طولش نده😭😭😭😭💔💔💔💔💔

خواننده رمان
خواننده رمان
2 سال قبل

بیچاره جفتشون ولی خواهشا زیاد طولش نده این اتفاق و آخه خیلی بد میشه
چقدر این پارت کم بود
لطفا بیشتر کن پارت رو
داستان و ماجراهای رمانت حرف نداره من که هر روز لحظه شماری میکنیم برای پارت جدید😄👌😘 و لطفا پارتا رو بیشتر کن ۲۴ ساعته یه پارت کوتاه واقعا کمه

رویا .
رویا .
پاسخ به  خواننده رمان
2 سال قبل

یعنی خورشید چقدر خنگه که از دیروز یه زنگ به شوهر بدبختش نزده

فائزه
فائزه
پاسخ به  رویا .
2 سال قبل

آره واقعا راستی اینم نگفتم چرا اصلا زنگ نمیزنه مگه گوشی نداره ؟
اختیار زنگ زدنش که با اونا نیست

فائزه
فائزه
پاسخ به  فائزه
2 سال قبل

البته منظورم این نیست خورشید خنگ باشه نه چون رمان خیلی اشاره کرد که خورشید دختر خیلی ساده ای هست و کلا میترسه و چیزی نمیگه

فائزه
فائزه
پاسخ به  فائزه
2 سال قبل

البته منظورم این نیست خورشید خنگ باشه نه چون رمان خیلی اشاره کرد که خورشید دختر خیلی ساده ای هست و کلا میترسه و چیزی نمیگه کلا در خانواده ساده ای زندگی کرده

دسته‌ها

31
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x