رمان زادهٔ نور پارت 74

5
(1)

– ویارم ؟ …….. بد نیست .

نمی دانست چه جوابی باید بدهد ……. فقط در دلش خدا خدا می کرد که خانم کیان سوال تخصصی ای نپرسد که از پس جواب دادنش بر نیاید ……… برای اینکه خانم کیان سوال دیگری از او نپرسد ، ظرف غذایش را به سرعت سمت خودش کشید و قاشقی برنج در دهانش چپاند .

– ماهی برات بزارم ؟

خورشید بدون اینکه نگاهش را بالا بیاورد ، سر تکان داد .

– نه ، نمی خورم ……. ممنون .

خانم کیان یک ماهی از داخل دیس برداشت و درون ظرف خودش گذاشت و با چنگال شکمش را باز کرد .

– براش بزار …….. ماهی براش خوبه .

و امیرعلی یک ماهی برداشت و در ظرف خورشیدی گذاشت که حتی بوی ماهی هم حالش را بهم می ریخت ، چه رسد به خوردنش .

– بخورش .

– نمی تونم بخورمش .

امیرعلی سر سمت خورشید خم کرد و از فاصله نزدیک تری در چشمان او خیره شد .

– باید بخوری ، برای بچه خوبه .

خورشید نگاه خجالت زده اش را از امیرعلی گرفت و به ماهی دراز درون ظرفش نگاه کرد ……….. یاد ماجرای چند روز پیششان درون آن رستوران دریایی و بالا آوردن افتصاحش افتاد .

بالاجبار او هم با چنگال شکم ماهی را باز کرد و تکه ای از گوشت ماهی به دهان گذاشت و با تلاشی فراوان سعی نمود نگاهش رنگ چندشناکی به خود نگیرد ……… بوی ماهی بدتر از چند ثانیه پیش وارد بینی اش شد و به پرز پرز بینی اش چسبید ……… پوست لیز و باله های چندشناک ماهی را دقیقا روی زبانش حس می کرد ……… قاشق چنگال را میان دستش فشرد و سعی کرد تکه گوشت ماهی را پایین بفرستد ………. اما مگر می شد …….. انگار تک تک عضلات حلقش فلج شده بودند .

حس می کرد بازهم ماجرای درون رستوران دارد تکرار می شود و اندک اندک محتویات معده اش بالا می آید ……… فکش هم انگار دیگر قادر به حرکت و له کرد آن تکه گوشت درون دهانش نبود …….. پلکی زد و چند نفس عمیق پشت سرهم کشید بلکه جلوی خانم کیان حالش بهم نخورد ……… اما با حس بالا آمدن بیشتر محتویات معده اش ، دست جلوی دهانش گذاشت و به آنی از روی صندلی اش پرید و به سمت سرویس بهداشتی هجوم برد و سر درون توالت فرنگی کج کرد و تمام دل و روده اش را بالا آورد .

امیرعلی ابرویی برای این حرکت خورشید بالا انداخت و در حالی که لبخند متعجبی گوشه لبش می نشست از پشت میز بلند شد و سمت دستشویی رفت ……. هر مقدار که به سرویس بهداشتی نزدیک تر می شد بهتر می توانست صدای اوق زدن خورشید را بشنود و همین باعث می شد سرعت قدم هایش را بالا تر ببرد و قدم هایش حالت دویدن به خودش بگیرد .

در سرویس بهداشتی را باز کرد و خورشید را چمباته زده پای توالت فرنگی دید ……… جلو رفت و با دست کمر خورشید را مالید و شانه هایش را نرم ماساژ داد :

– ببینم آفتاب ……… نکنه واقعا خبریه و من بی خبرم ؟ ………. مریم مقدس شدی ؟

خورشید دست روی شکمش گذاشت و معده اش را فشرد ……. معده اش بخاطر گشنگی بیست و چهار ساعته و این بالا آوردن منقبض شده بود …….. شیر را باز کرد و صورتش را آب زد و با درد سرش را بالا آورد .

– خوبه شما می دونید ذائقه من با غذاهای دریایی جور نیست ………. اون وقت بازم جلوی مادرتون مجبورم می کنید ماهی بخورم ؟؟؟

امیرعلی پشیمان نگاهش سمت دست خورشید که معده اش را می فشرد رفت و خم شد و دست زیر بغل او انداخت و بالا کشیدش .

– متاسفم ……… حتما معدت بخاطر گشنگی و این بالا آوردن درد گرفته ………. بریم بهت یه چیزی بدم بخوری …….

اما قبل از حرکت سرش را تا سر خورشید پایین برد و لبانش را به نرمه گوش خورشید کشید و آرام تر از قبل زمزمه کرد و ادامه داد :

– اما با این بالا آوردن به موقعت مامان دیگه کاملا باورش شد که بارداری .

خورشید تمام تنش مور مور شد و سرش را بی اختیار کج کرد و نگاهش را میان چشمان سیاه و برق افتاده امیرعلی انداخت .

به سر میز برگشتند و خورشید بخاطر بهم خوردن حالش پوزش طلبید و کنار امیرعلی نشست و خانم کیان نگاهی به او انداخت .

– اینجوری که پیداست ویارت اذیتت می کنه ……….. سونوگرافی رفتی ؟

خورشید مستاصل به امیرعلی نگاه کرد و امیرعلی بجای خورشید مسلط ، جواب مادرش را داد :

– آره ……. همین چند روز پیش رفتیم …… دکترش گفت وضع خودش و بچه خوبه .

– پس با این شرایط می گردم یه کمک دست برای سروناز پیدا کنم ………. اینکه با این وضعش نمی تونه کاری کنه .

خورشید نگاهش را از خانم کیان گرفت و پایین انداخت …….. اگر فکر می کرد خانم کیان به این سرعت با او از در دوستی درآمده و به او توجه نشان می دهد ، احمقی بیش نبود ………. خانم کیان ، هنوز هم همان ببر ماده دیروزی بود که برایش دندان تیز کرده بود …….

و اگر الان توجهی نشان می داد تنها بخاطر همان نطفه خیالی بود که فکر می کرد امیرعلی در شکم او کاشته ……… و برایش مثل روز روشن بود که اگر امیرعلی بحث بچه را وسط نمی کشید ، خانم کیان خِر کشش می کرد و او را جایی می بردش تا هر طور شده صیغه میان او و امیرعلی را باطل کند .

– پدر مادرت کجا زندگی می کنن ؟

امیرعلی می دانست فقط کافی است خورشید نان محله ای که مادر پدرش در آنجا زندگی را به زبان بیاورد تا مادرش باز هم داد و فریادهایش را شروع کند …….. بنابراین زودتر از خورشید گفت :

– سمت انقلاب .

خانم کیان اخم کرده نگاهش را سمت امیرعلی کشید :

– جدیدا تو زبون این دختر شدی ؟

خورشید نفس عمیقی کشید ………. نمی دانست امیرعلی چرا نام محله دیگری را بجای محله اصلی مادر پدرش به زبان آورده بود .

– تحصیلات مادر پدرت چقدره ؟

اینبار خورشید با صدایی که سعی می کرد رسا و محکم باشد اما با تمام تلاشش ، باز هم لرز گرفته به نظر می رسید جواب خانم کیان را داد :

– مادر پدرم هر جفتشون دیپلمه هستن .

خانم کیان با اخم چشم غره ای کوتاه به امیرعلی رفت و باز چشمانش را سمت خورشید چرخاند و نگاهش را روی او انداخت .

– پدر مادرت چه کاره هستن ؟

– مادرم خونه داره ………. اما پدرم تو کارخونه پسرتون مشغوله .

– تو چه پستی ؟

امیرعلی بار دیگر زودتر جواب داد ……… شغل پدر خورشید ، منصب بالایی نبود و نمی خواست مادرش ، منصب اصلی پدر خورشید را بداند :

– مسئول انباره …….. ورود و خروج محصولات کارخونه .

خورشید در حالی که حس می کرد حس حقارت مزخرفی سر تا پایش را به تسخیر کشیده ، قاشق چنگالش را درون ظرف رها کرد و دست بر معده آشوب شده اش گرفت و فشرد .

امیرعلی با اعصابی درهم و ابروانی درهم گره خورده به مادرش نگاه کرد ………. صورت رنگ پریده و ابروان لرز گرفته از دردی که می خواست در صورتش نمایان نباشد ، به خوبی حال خراب خورشید را نشان می داد .

– مامان الان چه وقت پرسیدن این سوالاست ؟ ………. مگه حال خورشید رو نمی بینی ؟

خانم کیان هم با اخم هایی که چند ساعتی می شد که برصورتش جا خوش کرده بود به امیرعلی نگاه کرد :

– این دقیقا همون سوالائیه که هر مادری برای پیدا کردن زنی که لایق پسرش باشه ، از دختر مقابلش می پرسه ………. اما مثل اینکه تو کلا بی خیال جا و مقام خودت و خانوادت شدی .

خورشید ناباور ، در حالی که از گوشه کنایه های خانم کیان حسِ بد کم بودن و نالایق بودن پیدا کرده بود ، چنگ به گلویش زد بلکه بتواند بغض باد کرده میان حلقش را کنترل کند .

پلک برهم انداخت و با دست دیگرش معده آتش گرفته اش را فشرد و نفس عمیقی کشید ……….. اما انگار دیگر حتی نفس عمیق کشیدن هم درمان دردش نبود ……… صندلی اش را عقب کشید و با صدایی لرز گرفته گفت :

– ببخشید .

امیرعلی با همان ابروان درهم سر سمتش چرخاند و نگاهش کرد ……… حال بد خورشید گویا تر از آن بود که احتیاجی به پرسش باشد .

– کجا خورشید ؟؟؟ …….. تو که چیزی نخوردی ……… لااقل برنجت و خالی خالی بخور .

خورشید پشتش را به امیرعلی کرد و در حالی که خیسی رد اشک را روی گونه هایش حس می کرد ، با قدم های بلند سمت خروجی آشپزخانه قدم برداشت و در همان حال گفت :

-ممنون سیرم .

با خروجش از آشپزخانه با قدم هایی که شکل دویدن به خودش گرفته بود ، به اطاقش پناه برد و اجازه داد آن توده باد کرده میان حلقش بترکد و هق هق بی صدایش آزاد شود .

پای تختش زانو زد و پیشانی بر تختش تکیه زد ………. تحقیر تنها چیزی بود که درد تحمل کردنش ، حتی از درد دوری از مادرش هم سخت تر بود .

امیرعلی عصبانی قاشق چنگال درون دستش را با صدا درون ظرفش رها کرد و آرنج به میز تکیه داد و پنجه میان موهایش فرستاد .

با شنیدن مجدد صدای اوق زدن های خورشید ، اینبار متعجب نشد ، تنها با ابروانی که عمیق تر از ثانیه های پیش درهم گره خورده بود ، پر صدا صندلی اش را عقب کشید و به سمت اطاق خورشید دوید و در را یک ضرب باز کرد و داخل شد و خورشید را جمع شده در خودش و پای تخت و نشسته بر روی زمین دید .

– خورشید ……… خورشید جان .

اما خورشید تنها دست جلوی دهانش گرفته بود و تنها اوق می زد و همچون قبل ، چیزی جز زرد آب بالا نمی آورد …….. بعد از چند ثانیه ای که حس می کرد دیگر بالا نمی آورد ، پلک های خیسش را باز کرد که نگاهش به افتضاح مقابلش افتاد و هق هقش بلند شد .

– ببخشید ……… حالم یکدفعه ای بد نشد ، نتونستم تا دستشویی برم .

– فدای سرت ، اصلا مهم نیست …….. فقط بلند شو .

و با اخم شانه های خورشید را
گرفت و او را از روی زمین بلند کرد که خورشید ناله اش از درد نشسته در معده اش بلند شد .

– ایییییییی ……… معدم .

– آروم بلند شو عزیزم ………. چیزی نیست . آروم راه بیا بریم دست و صورتت و آب بزنیم ……… بلند شو عزیزم .

خورشید با قدم های لرزان و کمری خمیده بخاطر انقباض معده اش ، همراه امیرعلی به سمت سرویس بهداشتی درون اطاقش راه افتاد ……… اگر قدم های محکم و دست حلقه شده امیرعلی به دور کمرش نبود ، مطمئناً تا بخواهد به دستشویی برسد ، چندین بار زمین می خورد .

امیرعلی او را وارد سرویس بهداشتی کرد و شیر آب روشویی را باز کرد و خورشید دست زیر شیر آب برد و آب خنک را به صورتش پاشید ……… می توانست بوی مشمئز کننده استفراغِ روی لباسش را حس کند ، و از اینکه این بو را امیرعلی هم حس کند ، خجالت زده و شرمنده بود .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۳ ۰۰۲۸۰۵۰۲۰

دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای…
IMG 20230123 230208 386

دانلود رمان آبان سرد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام…
رمان هکمن

رمان هکمن 0 (0)

8 دیدگاه
دانلود رمان هکمن   خلاصه : سمیر، هکر ماهری که هیچکس نمی تونه به سیستمش نفوذ کنه، از یه دختر باهوش به اسم ماهک، رو دست می خوره و هک می شه و همین هک باعث یه کل‌کل دنباله دار بین این دو نفر شده و کم کم ماهک عاشق…
IMG 20240402 203051 577

دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند 4.8 (12)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۹ ۱۸۳۵۵۷۸۲۰

دانلود رمان کابوس پر از خواب pdf از مریم سلطانی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   صدای بگو و بخند بچه‌ها و آمد و رفت کارگران، همراه با آهنگ شادی که در حال پخش بود، ناخودآگاه باعث جنب‌و‌جوش بیشتری داخل محوطه شده بود. لبخندی زدم و ماگ پرم را از روی میز برداشتم. جرعه‌ای از چای داغم را نوشیدم و…
IMG 20230123 235605 557 scaled

دانلود رمان از هم گسیخته 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     داستان زندگی “رها “ ست که به خاطر حادثه ای از همه دنیا بریده حتی از عشقش،ازصمیمی ترین دوستاش ، از همه چیزایی که دوست داشت و رویاشو‌در سر می پروروند ، از زندگی‌و از خودش… اما کم کم اتفاقاتی از گذشته روشن می…
IMG 20230127 013520 1292

دانلود رمان درجه دو 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :       سیما جوان، بازیگر سینما که علی رغم تلاش‌های زیادش برای پیشرفت همچنان یه بازیگر درجه ۲ باقی مونده. ولی ناامید نمی‌شه و به تلاشش ادامه می‌ده تا وقتی که با پیشنهاد عجیب غریبی مواجه می‌شه که می‌تونه آینده‌اش و تغییر بده. در…
nody عکس های شخصیت بهار و کامران در رمان ازدواج اجباری 1626111507

رمان ازدواج اجباری 0 (0)

1 دیدگاه
  دانلود رمان ازدواج اجباری   خلاصه : بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده… پایان خوش  
Romantic profile picture without text 1 scaled

دانلود رمان طهران 55 pdf از مینا شوکتی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زنهای قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

یه پارت دیگه هم بده

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x