و اصلا تو این باغ ها نبودم که ببینم مامان چی میگه که یهو
مامان:فکر کنم حامله ای
همچین سرم رو اورد بالا و جیغ کشیدم که گردنم درد گرفت
_چیییییی؟؟؟؟؟؟؟؟
مامان:وای ترسیدم چته؟
_شوخیه دیگه؟
مامان:نه اتفاقا جدی ام. کی پریود شدی؟
مغزم شروع به پردازش کرد. من دقیقا باید دو هفته قبل پریود میشدم اما بخاطر اتفاق هایی که افتاده بود اصلا بهش توجه نکرده بودم. با ترس به مامان نگاه کردم
_امکان نداره
مامان:چرا اتفاقا. بلند شو بریم آزمایش بده
از جام بلند شدم و سریع رفتم عقب که صندلی افتاد روی زمین
_نه نه من نمیام. مامان تو داری دروغ میگی. من نمیتونم
من بدون اشکی نمیتونم. من داغون میشم. من میترسم و اون قول داده بود کنارم باشه اما کو؟ نیست. نیست و من میترسم. اگه واقعی باشه چی؟ افکارم که هر لحظه بیشتر از قبل به ذهنم هجوم می اورد حالم رو بدتر میکرد که مامان کشیدم توی بغلش
مامان:هیس آروم باش. هنوز که معلوم نیست. میتونیم از بی بی چک هم استفاده کنیم اما ممکنه اشتباه بشه پس همین اول بریم آزمایش بده که خیالت راحت بشه
.زانوهام تا شد و نشستم روی زمین
_اگه مثبت بشه چی؟من بدبخت میشم مامان
و اشکام ریخت. مامان اخم کرد و
مامان:یعنی چی؟این چه فکریه؟به این فکر کن که اشکان برگرده و ببینه حامله ای میدونی چقدر خوش حال میشه؟ میدونی چه حالی میشه؟ اصلا خودت فکر کن که حامله ای و این بچه هم ثمره عشقتونه
با حرف های مامان تا حدودی دلم آروم گرفت که دستم نشست روی گردنبدی که اشکی بهم داده بود و دستم رو دورش محکم حلقه کردم.
چی میشه اگه بچم دختر باشه؟ حتما خیلی خوش حال میشه.
کم کم داشتم ذوق میکردم که سریع از جام بلند شدم و رفتم توی اتاق و به عکس اشکی نگاه کردم و با تمام وجودم لبخند زدم. شاید اینجوری خبر به گوشش برسه و زودتر برگرده. لباس عوض کردم و آماده رفتم بیرون. مامان هم آماده بود که لبخندی به روم زد
مامان:آفرین درستشم همینه
صدای زنگ خونه اومد که در رو باز کردم و افسانه خانم اومد جلوم و بغلم کرد که با پیچیدن بوی عطرش زیر بینیم دوباره دل و معدم بهم پیچید و سریع ازش فاصله گرفتم و دستم رو گرفتم جلوی دهنم.
افسانه خانم با تعجب زل زد بهم، شرمنده خواستم توضیح بدم که حالم بدتر شد و دوییدم توی اتاق. ادکلن اشکی رو برداشتم و به بینیم نزدیک کردم که دوباره حالم خوب شد. انگار این بو روی تمام سلول هام اثر کرده بود که به این راحتی حالم رو بهتر میکنه.
دوباره با یادآوری افسانه خانم سریع رفتم بیرون که افسانه خانم داشت با ذوق به مامان گوش میکرد. تا منو دید خواست بیاد سمتم که سریع یه قدم رفتم عقب که سر جاش وایساد
افسانه خانم:واییییی اینقدر خوش حالم که نمیدونم چیکار کنم ولی درسته که مادر شوهرم اما تو چرا اینقدر به من حساسی؟
_بخاطر عطرتون
افسانه خانم:باید عوضش کنم. ولی اون فسقل بچه رو ببینم، که از همین الان از من خوشش نمیاد.
عوضش عاشق بوی باباشه. با فکری که کردم تعجب کردم. انگار باورم شده بود که واقعا حامله ام
نشستیم توی ماشین و راه افتادیم که افسانه خانم هم گفت من با ماشین خودم میام که حال آرام بد نشه.
تمام مدت دستم روی گردنبند بود که با رسیدنمون پیاده شدیم و وارد شدیم. مامان رفت نوبت بگیره که نشستم روی صندلی و چشمام رو بستم که با یادآوری اینکه قراره آزمایش خون بدم تمام وجودم رو ترس گرفت. من میترسم آزمایش بدم حالا چیکار کنم؟ برای عروسیمونم میترسیدم ولی اون موقع اشکی کنارم بود و با اون اخلاق بدش اومد توی اتاق که دکتر بهش گفت میترسم و آبروی من رو به باد داد. اشکی هم اومد جلوی صندلی و اینقدر بهم نزدیک شد که قلبم توی حلقم میزد و اصلا نفهمیدم چجوری ازم خون گرفتن اما الان اشکی نبود.من باید چیکار میکردم؟ یعنی تا آخر باید خودم با این ترسم کنار بیام و اون پیداش نشه؟
بغص کرده بودم که مامان اومد وبا هم رفتیم داخل.
دکتر خواست ازم خون بگیره که سعی کردم آروم باشم اما تو دلم غوغایی به پا بود که دستم رو گذاشتم روی گردنبند و چشمام رو محکم بستم که
سوزشش رو احساس کردم و ترس بدتر از هر موقعی تو دلم ریخت.
با گرفتن خون چشمام رو باز کردم و بلند شدم که سرم گیج رفت و نزدیک بود بیوفتم که دکتر سریع گرفتم و کمکم کرد بشینم. حالم که بهتر شد بلند شدم و رفتم بیرون. منتظر شدم که جواب رو همین حالا بهمون بدم.
نمیدونم چقدر زمان برد که مامان با جواب برگشت. با دست های لرزون ازش گرفت و بهش نگاه کردم که جواب مثبت بود. چنان ذوق زده جیغ کشیدم که همه برگشتن سمتم
مامان هم با خنده لب زد
مامان:نه به اون اول که بهت گفتم و اون وضعت بود و نه به ذوق الانت
افسانه خانم از مامان بدتر بود
افسانه خانم:مبارکت باشه. مبارک پسرم باشه. اصلا به خودم تبریک میگم دارم مادر بزرگ میشم.
به رفتار هاش میخندیدم که خواست بهم نزدیک بشه که سریع ازش فاصله گرفتم که خندید
افسانه خانم:آخ آخ چه مادر شوهری شدم من
با هم رفتیم بیرون و اینقدر خوش حال بودم که سر و دستم رو نمیشناختم که یه لحظه حس کردم یکی داره بهم نگاه میکنه. برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم که کسی نبود. حتما از خوش حالی زیاد زده به سرم.
اشکی کجایی که من شدم مامان و تو شدی بابا؟
^^^^^^^^^^^^^^^^^^
(اشکان)
روی تخت دراز کشیده بودم و برعکس دفعه های قبل که خودم یه راهی برای ورود به باند پیدا میکردم، اینبار بیخیال خوابیده بودم و دل تو دلم نبود که الان آرام کجاست و داره چیکار میکنه؟
در باز شد و دایی و ممد اومدن داخل که دایی خوش حال بود و ممد عصبی
دایی:بالاخره یه راه پیدا کردیم که بدون اینکه صدمه ببینی میتونی وارد باند میشه
با پوزخندی که روی لبم نشست بلند شدم و نشستم
ممد:اما خطرناکه من اصلا باهاش موافق نیستم
دایی:من برسیش کردم همه چی اوکیه. اصلا باورم نمیشد چنین موقعیتی برات پیدا بشه.
_چیه؟
ممد:یادته چند روز پیش بهت گفتم سیستم شون رو هک کنم یا نه؟ تو هم گفتی نه، چون اونجوری ناپدید میشن؟
فقط نگاش کردم که ادامه داد
ممد:به حرفت گوش کردما ولی خب میدونی که بعضی وقتا این کرمای درونم بدجوری وول میخورن. منم اومدم و یه قسمت کوچیک رو هک کردم و خب فکر کنم مهم ترین بخش بود. درمورد یه مرد بود به نام شاهرخ که از اول که وارد این باند شده هیچی نبوده تا اینکه میشه یکی از قوی ترین افراد باند و میشه رئیس و قوی ترین فرد میدون،نمیدونم منظورشون از میدون چیه اما چیز بزرگی به نظر میرسید. این شاهرخ تو سال های اول وارد باند میشه و همونجوری که گفتم میشه یکی از بزرگترین افراد و دست راست رئیس. اما ۲۴ سال قبل به دست همکار های خودمون کشته میشه. شاهرخ توی همون باند با یکی از دخترا ازدواج میکنه و یه پسر هم داشته و وقتی که کشته میشه پسرش یک سال داشته. زنش که میبینه شوهرش مرده فرار میکنه و تا الان دنبالشن که برش گردونند و پسره جای باباش رو بگیره. منم این فکر به سرم زد که تو بجای اون پسره بری اما زیادی خطرناکه چون اون، زن یکی از خطرناک ترین افراد اون بانده و پسری که خون باباش تو رگ هاشه
ولی من خوشم اومد. فکر خوبیه
دایی:خطری نداره من بررسی کردم. با هزار زحمت پیداشون کردم و زیر نظرشون گرفتم زنه از این باند متنفره چون مرگ شوهرش رو تقصیر اونها میدونه و اینکه پسرش رو که سه سالش بوده تو این فرار کردن ها گم میکنه و به تنفرش از اون باند زیاد تر شده. دیروز با ترفند های زیاد وارد خونش شدم. دو تا محافظ هم سن و سال خودتون داره که هر کدوم شون خیلی قوی اند. با زنه حرف زدم. حالت چشما و حرکاتش فقط یه چیز رو نشون میداد، اونم تنفر و اینکه اون خیلی خوب میتونه بهمون اطلاعات بده و با ورود اشکان به عنوان پسرش موافقه
چی از این بهتر
ممد:ولی خطرناکه. یه جوری فکر کنید که آخر سر بتونه سالم بیاد بیرون
_حله از کی شروع میکنیم؟
پوزخندی روی لب های دایی نشست
دایی:از همین الان. به گریمور گفتم بیاد تا گریمت رو انجام بده.فقط وقتی وارد باند بشی اطلاعات ما کامل قطع میشه که تو باید شنود و… رو تو بدنت جاسازی کنی که بهت دسترسی داشته باشیم.
بدون توجه به درد پاهام که به خاطر نرمه شیشه ها بریده بود از روی تخت بلند شدم و راه افتادم سمت اتاق که صدای داد ممد بلند شد.
من هر کاری میکردم که زود تر برگردم کنار آرام پس چی بهتر از این که یه راه حل برای ورود دارم. اونم راحی که میتونم به بهترین نحو به اطلاعاتشون نفوذ کنم؟
وارد اتاق شدم که گریمور و دکتر پشت سرم اومدن. نشستم روی صندلی که کارش رو شروع کرد.
دایی:این شاهرخه
از تمام کسایی که کوچکترین خلافی میکردن حالم بهم میخورد اما الان که این مرد رو میدیدم هیچ حس بدی بهش نداشتم که باعث شد اخم هام توی هم گره بخوره. چرا به این مرد هیچ حس بدی ندارم؟
اعصابم به خاطر دوری آرام خورد بود که این یکی بیشتر داغونش کرد.
کارش رو که تموم کرد به خودم نگاه کردم. تغییر چندانی نکرده بودم اما با همون تغییر کوچیک دقیقا شده بودم شکل شاهرخ و اگه آرام هم با این قیافه میدیدم نمیشناختم.
بلند شدم و خوابیدم روی تخت که دکتر کارش رو شروع کرد.چسب رو کنار گوشم روی صورتم زد و چند جای دیگه ی بدنم که هر کدوم برای ضبط صداها بود.
از اتاق اومدم بیرون که
ممد:انگار کپی شدی. ولی خوشم اومد اینجوری هم جذابی که اگه وارد باند بشی کلی برات سر و دست میشکونند.
برخلاف حرف هاش حرفی نداشتم به غیر از
_آدرس اون زنو بگو
ممد:برای چی میخوای؟
دایی:صبر کن فردا با هم میریم میبینیش
_نه
دایی:فقط نزار متوجه ات بشن.
ماسک رو گرفت جلوم که ازش گرفت و زدم
دایی:خیابان……
سوییچ موتورم رو برداشتم و راه افتادم سمت در و رفتم بیرون. به آسمون تاریک شب نگاه کردم که ماه کامل بود. لبام کج شد. آسمون ماهش رو داشت اما من ماه قلبم رو از دست داده بودم و دلم براش یه ذره شده بود.
عصبی چنگی بین موهام زدم. حالا کارم به جایی کشیده بود که به آسمون هم حسادت میکردم.
نشستم روی موتور و راه افتادم سمت آدرس.
هنوز فاصله ی زیادی به خونش مونده بود که موتور رو خاموش کردم و پیاده راه افتادم سمت خونه اش.
ممد:هوییییی داداش…صدا میااااااد
صداش تو گوشم پیچید که
_آروم حرف بزن
ممد:چشمممم
دو رو بر خونه رو نگاه کردم که پر از دوربین بود. نقطه کورش رو پیدا کردم و از دیوار رفتم بالا و پریدم پایین. کف پاهام تیر کشید که بدون توجه راه افتادم سمت ساختمون.
صدای سگ ها لای درخت ها پیچیده بود.
با دیدن زنی که توی حیاط وایساده بود و زل زده بود به ماه وایسادم و از پشت درخت زل زدم بهش. نکاهش میخ ماه شده بود که یاد خودم افتادم که قبل از آرام عاشق تماشای ماه بودم اما با وجود آرام دیگه ماه رو تماشا نکرده بودم.
این زن شاهرخ بود. زن یه خلافکار پس باید ازش بدم می اومد اما به این حس حس بدی نداشتم، همونجوری که به شوهرش نداشتم. اتفاقا اون چشمای سبز رنگش بیشتر به دل مینشست. اصلا خودم رو درک نمیکردم که چرا نسبت به این دو تا اینجوریم. نکنه تغییر کردم؟
نگاهش رو از ماه گرفت و سریع برگشت سمتم که خودم رو کشیدم پشت درخت.
قبل از اینکه بیشتر شک کنه راه افتادم سمت دیوار و ازش رفتم بالا و دوباره برگشتم پاتوق
رفتم داخل که
دایی:دیدیش؟
سرم رو تکون دادم و رفتم توی اتاق
خودم رو پرت کردم روی تخت و لباسم رو بیرون اوردم.
گردنبد آرام رو باز کردم و به عکسش نگاه کردم.
داری چیکار میکنی آرام؟
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
دایی و ممد با گریم رفته بودن خونه زن شاهرخ، که قرار بود من بعد از اونها برم.
با باز شدن دوباره ی در راه افتادم و وارد خونه شدم. به زن نگاه کردم که دو تا پسر پشت سرش وایساده بود و زل زده بودن بهم. از اینکه از این زن بدم نمیاد اخم هام رفت توی هم و از موتور پیاده شدم. کلاه رو از روی سرم برداشتم. با نگاه تو خالیم زل زدم بهش که رنگش پرید
زن:شاهرخ؟
دایی:مثل سیبین که از وسط نصف شدن
وارد ساختمون شدیم که نامحسوس همه جای خونه رو زیر نظر گرفتم.
زن نگاهش رو ازم نمیگرفت که نشستم
زن:خیلی شبیهی اصلا هیچ فرقی با شاهرخ نداری.
×این که بتونه مثل شاهرخ رفتار کنه هم مهمه
زن:ساکت باش حمید
به حمید نگاه کردم که با عصبانیت زل زده بود بهم. بی حس نگاهم رو ازش گرفتم که
زن:بده من سعید
به دست های اون یکی پسره نگاه کردم که دستش یه جعبه بود. جعبه رو داد دست زن
زن:اسم من طلاست، زن شاهرخم که قبلا با داییت حرف زدم. پسرم رو گم کردن و اگه یکی از اونها بفهمن که همچین اتفاقی افتاده منو میکشن چون فقط دنبال پسرمن. تو باید از بین این سه تا یکی رو انتخاب کنی که اگه انتخابت، انتخاب شاهرخ باشه میتونم کمکت کنم
طلا بلند شد و روی مبل کنارم نشست و جعبه رو گذاشت جلوم و درش رو باز کرد. بهش نگاه کردم سه تا انگشتر داخلش بود با طرح های شیر، پلنگ و گرگ
_اینا برای چیه؟
طلا خندید
طلا:حتی صداتم صدای شاهرخه. اینا نشان قدرت توی باند هستن. با انگشتری که دارن به هم دیگه احترام میزارن این سه تا قوی ترینند و تو باید اونی رو انتخاب کنی که شاهرخ انتخاب کرد.
میدونستم ممد در مورد این یکی چیزی نمیدونه پس اصلا بهش نگاه نکردم.
انگشتر گرگ رو برداشتم و برگشتم سمتش که پوزخند زد
طلا:یعنی نمیدونی شاهرخ دست راست رییس بوده و شیر سلطانه جنگله؟
متقابلا پوزخندی زدم و
_شیر سلطان جنگله ولی با یه تیکه گوشت رام میشه ولی گرگ هیچ جوره رام هیچ آدمی نمیشه. اگه شاهرخ انگشتر شیر رو برداشته که تمام کمال بشه رام یکی دیگه میگم که متاسفم من نمیتونم جای پسرش باشم
چشماش برق زد
طلا:درسته جواب شاهرخ هم همین بود. اول که شاهرخ وارد باند شده بود انگشتر گرگ رو دستش کرد چون، اون موقع گرگ از همه ضعیف تر بود و وقتی که شاهرخ قوی تر شد خواستن بهش انگشتر شیر یا پلنگ رو بدن که انگشتر گرگ رو از دستش بیرون نیورد و گفت من همین رو میخوام. دلیلش درست با دلیل تو یکی بود. اونجا بود که تمام انگشتر های گرگ جمع شد و فقط شاهرخ گرگ رو داشت و شد قوی ترین
_این سه تا قوی ترینند بقیه چی؟
طلا:قبل این سه مدل انگشتر، انگشتر ماره و بعد سگ. سگ ضعیف ترینه
پوزخندی روی لبم نشست و درباره چیزی حرف زد که خودم هم فهمیده بودم
طلا:ساکت بودنت. راه رفتنت. طرز فکر کردنت، همه و همه خیلی شبیه شاهرخه پس نیازی به تغییر نیست.
_برای ورودم به باند میخوای چیکار بکنی؟
طلا:ایندفعه که پیدامون کردن فرار نمیکنیم
_تا حالا کسی نقش پسرت رو بازی کرده؟
طلا:نه
_پس اینجوری نمیشه باید ایندفعه که اومدن سراغت فرار کنیم و این دوتا(اشاره به حمید و سعید)گیر میوفتن و من برای نجاتشون میام. اونجا منو می بینند که فرار میکنیم و برای دفعه بعد جوری صحنه سازی میکنیم که انگار گیر افتادیم و نتونستیم فرار کنیم
حمید:میتونی خودت گیر بیوفتی و ما بیایم نجاتت بدیم
از وقتی که وارد یه باند میشدم خودم رو فراموش میکردم. اینکه کیم یا پسر کیم همه و همه رو فراموش میکردم و یادم می رفت. درسته که این بار نمیتونم آرام رو فراموش کنم اما میتونم خودم رو فراموش کنم.
_ولی من پسر شاهرخم
ابروش بالا پرید که با حرفی که زدم حالت چشمای طلا تغییر کرد
_فقط، اسمم چیه مامان؟
با حال عجیبی لب زد
طلا:شایان
چرا گفتن مامان به این زن حس خوبی داشت؟ چه اتفاقی برام افتاده؟ چرا با وجودی اینکه بین اینام عصبانی نیست؟ چرا هنوزم آرومم؟
دایی بلند شد و پوزخندش رو کش داد
دایی:خیلوخب با پسرتون خلوت کنید. ما دیگه رفع زحمت میکنیم
دایی و ممد بلند شدن که ممد اومد جلو و یه گوشی گرفت سمتم
ممد:داداش برنامه………..رو نصب کردم روش که میتونی با اون تمام صحبت های اطراف و تماس هات رو ضبط کنی و خودش به صورت خودکار همه چیز رو برامون میفرسه و تو نباید کاری بکنی
دایی:مواظب صورتت باش. ضربه نخوره
_اوکی
دایی و ممد رفتن که طلا رفت بیرون. پشت پنچره وایسادم. دوباره همون جای دیشبی وایساده بود و زل زد بود به ماه.
کسی کنارم وایساد که بدون نگاه هم میتونستم بگه حمیده
حمید:بهتره کاری نکنی که جون خانم به خطر بیوفته، وگرنه خودم میکشمت
زیر نظرم گرفته بود که مثلا عصبانی بشم از اینکه تهدیدم کرده اما نمیدونه آروم موندن، اونم زمانی که ازت توقع دارن از کوره در بری چه حسی و حالی داره
_اوکی
حمید با عصبانیت لب زد:بهتره از الان با ما تمرین کنی، چون اونجا جای بچه ای مثل تو نیست اگه یه چیز هایی بلد نباشی میکشنت
سرم رو به موافقت ازش تکون دادم
_اوکی
صدای دندون هاش که روی هم میسابید رو میشنیدم
سعید اون طرفم وایساد
سعید:تا حالا هیچ کس اینجوری عصبیش نکرده بود. دمت گرم
حمید:خفه شو سعید
حوصله بحث این دو تا رو نداشتم که ازشون فاصله گرفتم و رفتم توی حیاط که هر دوشون دنبالم اومدن. کنار طلا وایسادم و سرم رو بلند کردم و زل زدم به ماه
_نمیخوای چیز دیگه ای درمورد باند بهم بگی؟
طلا:من زمان زیادی از اون باند و آدم هاش دورم بخاطر همین چیز زیادی نمیدونم. خودشون که پیدات کنند همه چیز رو برات میگن و اگه خوب کارت رو انجام بدی کم کم با تمام کارهاشون اشنات میکنند و در آخر هم میتونی رئیس رو ببینی
پس برای اینکه رئیسشون رو پیدا کنم باید تا آخرش پیش برم
طلا:میخوام حمید رو همراهت بفرست پس مواظبش باش. اوازت به گوشم خورده و خیلی وقته که منتظرت بودم این پرونده رو دست بگیری
_ولی من هنوزم باور نکردم از اون باند متنفر باشی
طلا:اول شوهرم و بعد پسرم رو بخاطر اونها از دست دادم.
_پسرت رو ببینی میشناسی؟
طلا:آره یه نشونی روی بدنش داره که اگه اون رو ببینم میشناسمش
البته اگه زنده باشه
_عکس خودت و شوهرت رو بده
مشکوک برگشت سمتم
طلا:برای چی؟
حاضر نبودم هیچ وقت گردنبدی که آرام بهم داده بود رو از گردنم بیرون بیارم. پس تصمیم گرفتم عکس این دو تا رو بزارم همین تو و عکس خودم رو میسوزوندم و جای عکس آرام هم تو جای مخفی امن بود و اگه کسی گردنبند رو توی گردنم میدید و بعد عکس این زن و شوهر رو هیچ وقت به چیزی شک نمیکرد اما اگه بدون عکس میبود شک بر انگیز میشد
گردنبند رو بیرون اوردم و بهش نشون دادم که برگشت توی ساختمون. منم پشت سرش رفتم.
حمید زیر نظرم داشت که عکس خودم رو بیرون اوردم و آتیشش زدم. فندک رو برگردوندم تو جیبم و رفتم داخل
عکس ها رو گذاشتم توی گردنبند و درش رو بستم
رفتم توی اتاقی که سعید بهم نشون داد. اول مطمئن شدم که دوربینی توی اتاق نباشه و جای مخفی گردنبد رو باز کردم و به عکسش نگاه کردم.
آرام:اشکی
با تعجب سریع سرم رو بلند کردم و به دو رو برم نگاه کردم اما اثری ازش نبود.
اینقدر دلم براش تنگ شده که توهم میزنم و صداش رو میشنوم
^^^^^^^^^^^^^^^^
با حس قدم هایی توی اتاق هوشیار شدم ولی چشمام بسته بود و آمده بودم که بهم نزدیک بشه.
وقتی که کامل مطمئن شدم بهم نزدیک شده سریع از جام بلند شدم و یقه شو گرفتم و انداختمش روی زمین، که حمید بود.
از روش بلند شدم.
سعید:دارم بهت میگم کارش خوبه. حالا دیدی؟
حمید:باید مطمئن بشم که جون خانم رو به خطر نمیندازه
اعصابم خورد شده بود اما از بیرون بدون هیچ حسی بودم و
_زمانی که خوابم بهم نزدیک نشو چون دفعه ی بعد تضمین نمیکنم زنده بمونی
با حرص برگشت سمتم که بدون توجه بهش راه افتادم سمت دستشویی.
حرفم راست بود چون اگه کابوس میدیدم. کنترلم دست خودم نبود و دیر به خودم میومدم. درست مثل همون اولا که به آرام صدمه زدم.
از دستشویی اومدم بیرون که از هیچ کدومشون خبری نبود.
رفتم بیرون که
سعید:پیدامون کردن باید سریع بریم
_ولی قرار شد شما دو تا اینجا بمونید
حمید:درسته فقط اگه مواظب خا..
پوزخندی روی لبام نشست
_نگران نباش مواظب مامانم هستم
طلا:خیلوخب ما از در پشتی میریم شما هم برید توی باغ
پشت سرش راه افتادم و توی مسیر ماسک رو زدم. چون قرار نبود فعلا کسی من رو ببینه، که از در پشتی رفت بیرون و منم رفتم که خشکش زد.
۸ نفر جلوی در وایساده بودن.
به دست هاشون نگاه کردم انگشتر مار. این حس تنفرم که هر وقت بین این خلافکار ها قرار میگرفتم دوباره اومده بود سراغم که سمتشون هجوم بردم.پس تغییر نکرده بودم.
یکی شون رفت سمت مامان که قبل از اینکه برم سمتش خودش دخلش رو اورد. انگار یه چیز هایی بلد بود.
۸ تایی روی زمین افتادن. قبل از اینکه کس دیگه ای بیاد دستش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین.
کنارم نشست که راه افتادم.
از آینه به پشت سرم نگاه کردم که دو تا ماشین پشت سرم میومدن. پوزخندی روی لبم نشست که
ممد:دیوونه نشو هنوز وقت داری
دایی:میخوای چیکار کنی؟
_فعلا فرار
مامان برگشت سمتم که
یکی از ماشین ها بهم رسید که بیشتر پام رو روی گاز فشردم. با تصمیمی که گرفتم با تمام سرعت میرفتم که همراهم میومدن. هر دوتا ماشین رسیدن بهم که سرم رو چرخوندم سمت ماشین کناریم و بهش نگاه کردم که توی دستش انگشتر شیر بود.
_محکم بشین
همینجوری که تند میرفتم یهویی پام رو گذاشتم روی ترمز که هر دوتا ماشین با سرعت از کنارم رد شدن و قبل از اینکه بفهمن چی شد پیچیدم تو کوچه ای که جلوم بود.
وقتی مطمئن شدم کسی همراهم نمیاد
_کجا ببرمت؟
طلا:خیابان……..فقط سریع باید برگردی و پسر ها رو نجات بدی. این دوتا با من بزرگ شدن و خانواده شون رو از دست دادن و من تنها خانوادشون هستم. نمیخوام از دستشون بدم میفهمی؟
_اوهوم. اسلحه؟
طلا:یعنی چی؟
_تو که توقع نداری تا وقتی که به عنوان پسرت زندگی میکنم از اسلحه خودم استفاده کنم؟
کلت طلایی رنگ رو از توی کیفش بیرون اورد و گرفت سمتم که ازش گرفتم.
تند تر رفتم سمت آدرسی که گفته بود که با پیاده شدنش سریع حرکت کردم و برگشتم سمت خونه.
قبل از اینکه به خونه برسم وایسادم و پیاده راه افتادم سمت خونه.
تعداد آدم هاشون زیاد بود که از نقاط کورشون رفتم بالا و پریدم توی باغ. به کلت نگاه کردم که صدا خفه کن هم روش بسته بود.
صدا ها بلند بود که به احتیاط به جایی که صدا میومد نزدیک شدم.
تعدادشون اونقدر زیاد بود که حمید و سعید رو از پا در اورده بودن و فقط میزدنشون.
یکی شون رو نشونه گرفتم و زدمش.
قبل از اینکه متوجه ام بشن سریع جام رو عوض کردم و یکی دیگه رو زدم. مدام جام رو عوض میکردم که نفهمن از کجا میزنم و فکر کنند چند نفرم.
سعید و حمید از ترس اونها استفاده کردن و فرار کردن. اولین نفری که رفت دنبالشون رو نشونه گرفتم و زدم.
با صدای قدم های کسی که خیلی آروم بهم نزدیک میشد بی حرکت موندم و خیلی سریع برگشتم سمتش و بهش لگد زدم که متقابلا خیلی سریع جواب داد. مبارزه کردنش خوب بود. اگه از من قوی تر نبود ضعیف تر هم نبود.
اولین باری بود که یکی هم سطح خودم میدیدم.
مشت آخری که زدم خورد توی صورتش و قبل از اینکه بتونه واکنشی نشون بده فرار کردم و آخرین لحظه به انگشترش نگاه کردم پلنگ.
خودم رو به ماشین رسوندم که حمید و سعید منتظرم بودن. نشستم توی ماشین که سریع راه افتادن
حمید:انگار این دفعه جدی بودن چون سه تا از افراد اصلی هم باهاشون بودن. دفعه های قبل فقط نوچه موچه ها بودن که میومدن دنبالمون.
سعید:باید بیشتر حواسمون رو جمع کنیم
_جوری که لو بریم
سعید:یعنی چی؟
_از اولشم قرارمون همین بود. باید پیدامون کنند که من وارد باند بشم
وارد خونه ی جدید شدیم و
طلا:انگار تا الان بازیچه شون بودیم که حالا جدی شدن.اگه پلنگ هم بوده پس حتما تا شب پیدامون میکنند
_چرا اینقدر از پلنگ ها میترسی؟
طلا:کسایی انگشتر پلنگ رو دارن که قاتل های قوی هستن. اونی که امروز باهاشون بوده کسیه که تمام همکار هات رو کشته.
پس بگو چرا اینقدر قوی بود.
طلا رفت و با جعبه ی کمک های اولیه برگشت و نشست رو به روی هر دوشون و مشغول بستن زخم هاشون شد که رفتم بیرون و
_از آرام چه خبر؟ چیکار میکنه؟
دایی:میره دانشگاه و حالش خوبه
_واقعا؟
دایی:آره
پس به این راحتی فراموشم کردی؟
قلبم درد گرفت و تمام بلاهایی که سرش اوردم برام تداعی شد. پس حقمه.
طلا:شایاااان
برگشتم سمتش که بهم اشاره کرد برم داخل.
وارد ساختمون شد و
طلا:اسم اصلیت چیه؟
_شایان
طلا:چی؟
_تو این باند شایانم، به بقیه اش کاری نداشته باش
با رنج بهم نگاه کرد که حالم یه جوری شد. چرا این زن برام مهم بود؟ اصلا مهم بود؟ یا بخاطر اینکه داره بهم کمک میکنه دلم براش میسوزه؟ نمیدونم
طلا:خیلوخب اگه دوست نداری نگو اما همینجوری که گفتم حمید رو با خودت میبری فهمیدی؟
نشستم روی مبل و
_اوهوم
نشست رو به روم
_وقتی که قراره وارد باند بشم جلوی بقیه ازم یه قول بگیر
طلا:چه قولی؟
_اینکه وقتی وارد باند شدم به هیچ دختری دست نزنم
طلا:اونوقت چرا؟
_اینجوری اگه بگن کاری بکنم، انجامش نمیدم چون قول دادم
طلا:تو اگه کاری هم نکنی بازم کسی بهت شک نمیکنه. چون شاهرخ به هیچ دختری دست نمیزد و اول من رو عقد کرد و بعد بهم نزدیک شد. شاهرخ با ما دخترا بدترین رفتار رو داشت. تو حتی اگه بکشی شون هم کسی بهت شک نمیکنه چون میگن به باباش رفته
حمید:حالا که قراره باهات بیام علایق خواستی داری که بدونم و سوتی ندم؟
برگشتم و بهش نگاه کردم که
حمید:از اونجایی که محافظتم باید تا حدودی در موردت بدونم
چیز خواستی نبود که مهم باشه و تنها چیزی که مهم بود، این بود که
_وقتی خوابم بهم نزدیک نشو
صدای خنده ی سعید بلند شد که حمید، دندون روی هم سابید
حمید:نمیشه من با این نرم. یه با میزنم میکشمشا
طلا:باهاش میری و مواظبشی
سعید:این بره بیشتر توی دست و پای شایانه
حمید:زر نزن سعید
از جام بلند شدم و زل زدم به حمید
_مگه نمیخواستی باهام تمرین کنی؟
حمید با غرور بلند شد
حمید:چرا، میخوام
طلا:اینجا نه. برین زیرزمین. سعید زنگ بزن ناهار رو بیارن
سعید:چشم
حمید راه افتاد که پشت سرش رفتم. توی زیرزمینش یه باشگاه با وسایل بود و کامل.
حمید رو به روم وایساد که طلا و سعید هم اومدن. طلا نشست و زل زد بهمون و سعید پشت سرش وایساد.
حمید:نمیخوای شروع کنی؟
_منتظر توام
ممد:داداش بهش رحم کن. نزنی همین اول کاری شل و پلش کنی
حمید سمتم هجوم اورد. کارش خوب بود ولی نه به اندازه ی پلنگ. به راحتی زمینش زدم که
طلا:سعید تو هم برو
سعید هم اومد سمتم که حمید از جاش بلند شد. حتی دوتاشون هم به اندازه پلنگ نبودن
^^^^^^^^^^^^^^^^^^
روز بعد
نشستم پشت میز صبحونه که حمید کنارم نشست.
سمتش خم شدم و
_میخوای وقتی که باهامی کسی بهت شک نکنه؟
دایی:اشکااااااان
حمید:آره
انگار مبارزه دیروز آدمش کرده بود.
_دیوونه باش
با تعجب برگشت سمتم که بی توجه بهش مشغول خوردن شدم.
سعید سر میز نبود که
_سعید؟
طلا:داره بیرون رو بررسی میکنه. واقعا فکر میکردم پلنگ به راحتی پیدامون کنه اما انگاری این یکی زیاد قوی نیست
سعید با سرعت وارد آشپزخونه شد
سعید:یکی وارد خونه شد.
طلا:بگیرینش
خواستن برن که
_قبلا از اینکه اینو بگیرینش بررسی کنید ببینید زیر نظرمون دارن یا نه
حمید:اوکی
بیخیال به خوردن صبحونه ام ادامه دادم
طلا:این بیخیالیت خیلی اعصاب خورد کنه
با طعنه گفتم
_این یکی شبیه شاهرخ نیست؟
طلا:نه خیر شاهرخ هیچ وقت به من بی توجه ای نمیکرد
حمید برگشتن توی آشپزخونه
حمید:زیر نظرمون گرفتن اونم شدید. از هر پنجره به خونه دید دارن
طلا:پرده ها رو بکش
_نه بزار همین جوری بمونه. ما نمیدونیم زیر نظرمون دارن به خاطر همین فرار نمیکنیم. اونی که وارد خونه شده رو بگیرین و تو یه اتاق پشت به پنچره ببندین. در ضمن تو اتاقی ببندینش که دو تا در برای ورود و خروج داشته باشه و سعی کنید اول ازش حرف بکشین
حمید:باشه
ممد:آرومی دیگه؟
_کاری نکن که قطعش کنم
ممد:چشم لال میشم
دایی:از خانوادت خبر دارم، بگم؟
_اگه راجب آ…..
با دیدن طلا که مشتاقانه بهم زل زده بود حرفم رو خوردم که
دایی:درمورد آرام نیست.
_پس ولش کن
طلا:چجوری باهاشون ارتباط داری؟
بهش توجه ای نکردم و به جاش لیوان چای رو به لب هام نزدیک کردم که
طلا:ممکنه همین امروز با خودشون ببرنت
بهتر اینجوری کار منم زودتر تموم میشه. چیزی نگفتم که
طلا:نمیخوای چیزی بگی؟
بی حوصله لیوان رو گذاشتم روی زمین و بلند شدم و رفتم بیرون. به اتاق ها نگاه کردم و از اتاقی که سرو صدا میومد نزدیک شدم و جوری از پنجره ها رد میشدم که قیافم رو نبینند.
وارد اتاق شدم که پشتش به من بود و روی صندلی بسته شده بود.
حمید:حرف نمیزنه آقا
پس بزار خودم ازش حرف بکشم. جذاب ترین بخشه برای من همینه. کم کم لب هام کش اومد.
قبلا دیده بودم که سعید سیگار میکشه
_برام یه سیگار روشن کن
سعید سریع روشن کرد که ازش گرفتم و راه افتاد سمت مردی که زحمت میکشید من رو ببینه. پشت به پنجره و پشت به مرد وایسادم. پُک محکمی به سیگار زدم و به مرد نزدیک شدم. دودش رو نزدیک به گوشش دادم بیرون.
_از طرف کی اومدی؟
مرد:اینقدر عرضه نداری که خودت رو به من نشون بدی بعد میخوای برات حرفم بزنم؟
_اگه حرفم رو دوباره بزنم اتفاق خوبی نمی افته ها
مرد:نمیدونم طرف کی بود
فرصتش رو از دست داد چه بد
پک دیگه ای به سیگارِ توی دستم شدم و دودش رو دادم بیرون.
به دست هاش که پشت سرش بود نگاه کردم، سگ بود، ضعیف ترین توی این باند.
همون انگشتی که انگشتر داشت رو گرفتم و جوری پیچوندمش که صدای شکستنش لبخند روی لب هام اورد. صدای دادش بلند شد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پسره تازه وارده مشکوکه
اون پسره که جدید اومد تو کلاس آرام به نظرم از طرف همین گروهه و آرام و گروگان میگیرن.
داستان هنو جاهای هیجانیش مونده چون اینطور که معلومه این باند زیادی خطریه ممکنه ارام گیر بیوفته و اشکی نجاتش بده اونم به سختی
بیاین من براتون پیشگویی کنم اشکان پسر طلا و شاهرخه بعد این آرامم به احتمال زیاد دختر حاملس احساسم میگه آرام به خطر میوفته و اشکان نجاتش میده (اینجاست که هیجان بالا میره ) آخر هم با هم خوشبخت میشن😉☺🙂
ممطمتن باش همینه مگه اینکه وسطاش اشکان تیر بخوره بره کما بعد فراموشی بگیره😂😂
دقیقا همینه😂😄
هم پارت طولانیه هم با کیفیت هس کاش هر ساعت بذاره🤣🤣
پارت ها طولانی شده خیلی خوبه
اشکی پسرشونه😂 باباش هم احتمالا پلیس بوده😂 جرررر
هه میگفت من اصلا مثل خانوادم نیستما حالا نیگا کن
ارررره
باور کن الان اخر داستان میفهمن که اشکان پسر ایناس نه مامان بابای خودش🤣