رمان عشق با چاشنی خطر پارت 46 - رمان دونی

 
از اینجا میتونستم شاه عبدالعظیم رو ببینم پس جایی که میخواست منو ببره شاه عبد العظیم بود
ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و پیاده شد
اشکی:زودباش پیاده شو
از ماشین بیرون اومدم و دنبالش رفتم که رفتم سمت یه فروشگاه چادر منم که مثل این جوجه اردک ها دنبالش میرفتم. چند قدم سریع برداشتم و باهاش هم قدم شدم
_چیکار میخوای بکنی؟
اشکی:یه چادر بخریم بریم شاه عبدالعظیم
_من چادر نمیخوام
اشکی:بدون چادر نمیزارن بری تو که
ناچار دنبالش رفتم که انواع و اقسام چادر بود و منم چون زیاد حوصله نداشتم دست گذاشتم رو اولین چادر و یه نگاه بهش انداختم که زدم بود چادر لبنانی.
خانم فروشنده که اونم یه خانم چادری بود سریع برام همون چادرو اورد و منم رفتم سمت اتاق پرو، اول تمام موهام رو جمع کردم و بعد چادر رو انداختم سرم نه بابا ترشی نخورم یه چی میشم چادره واقعا بهم اومده بود
چند تقه به در خورد. درو باز کردم که
اشکی: اندازه ست؟
تازه سرشو بلند کرد و سر تا پامو یه نگاه انداخت
اشکی:بهت اومده
این اولیک باری بود که بدون اینکه بخواد نقش بازی کنه ازم تعریف کرده بود و این واقعا ذوق داشت نداشت؟ چرا داشت
لبخندی ناخودآگاه روی لب هام شکل گرفت
اشکی دستشو که یه چادر نماز هم رو دستش بود گرفت سمتم شکل و گل هاش محشر بودو خوشگل
اشکی:بپوشش
اول چادر مشکی رو از سرم برداشتم و بعد چادر نماز رو از اشکی گرفتم و انداختم سرم همین جوری داشتم میچرخیدم و خودمو تو آیینه نگاه میکردم که نگام افتاد به اشکی که داشت بهم نگاه میکرد سریع خودمو جمع کردم و چادر رو بیرون اوردم
اشکی چادر رو ازم گرفت و رفت بیرون دوباره همون چادر مشکی رو انداختم روی سرم و رفتم بیرون. اشکی هم بیرون منتظر وایساده بود. نایلون چادر نماز رو داد دستم و دوباره نشست تو ماشین منم نشستم و همونجوری که چادر نماز تا بود بیرون اوردم و گذاشتم تو کیفم و نایلون رو گذاشتم صندلی عقب.
اشکی ماشین رو گذاشت تو پارکینگ. پیاده شدیم و رفتیم سمت شاه عبدالعظیم
به ورودیش که رسیدیم اشکی دستشو گرفت سمت راستم
اشکی:اون جا برای بانوان هستش اینور هم برا آقایون پس ازت میخوام وقتی رفتی داخل اینقدر با خدای خودت خلوت کنی که وقتی اومدی بیرون آروم شده باشی چون از فردا باید برگردی به دانشگاه
_ممکنه طول بکشه خسته شدی برو
اشکی:این روزا دل منم گرفته شاید برای آروم شدن دلم بیشتر از تو نیاز به خلوت داشته باشم
چرا دلش گرفته؟ چرا من از زندگی این بشر هیچی نمیدونم؟؟؟ ولی مطمئنم اون همه چیه زندگی منو میدونه
_اوکی آروم که شدم بهت زنگ میزنم
فقط سرشو تکون دادو رفت و منم رفتم سمت همون جایی که اشکی اشاره کرده بود

با ورودم چنان آرامشی به سراغم اومد که تا حالا تجربش نکرده بود.
اینقدر با خدا حرف زدم که متوجه گذر زمان نشدم. از خدا خواستم و اینقدر التماسش کردم که کمکم کنه امیرو فراموشش کنم جوری که از اولم وجود نداشته و اگه ایندفعه قرار شد عاشق بشم عاشق کسی بشم که اونم واقعا دوسم داشته باشه و قسمت هم باشیم و عاشق همدیگه. اینقدر گذشت و گذشت که کامل آروم بودم و الان با فکر به امیر اصلا اذیت نمیشدم انگار که از اولم دوسش نداشتم و برام تبدیل شده بود به یه آدم معمولی و غریبه و بلند شدم و بیرون اومدم و زنگ زدم به اشکی که بیاد بریم.
بعد از ۵ مین اومد و تو صورت اونم یه آرامش خواصی بود انگار اونم آروم شده بود.
اشکی:چطوری؟ آروم شدی؟
راه افتاد منم پشت سرش
_اوهوم
اشکی:خوبه چون شب باید بریم خونه باغ
گیج پرسیدم:خونه باغ کجاست؟
اشکی:مگه مال شما نیست
_نه
اشکی:منم چیز زیادی نمیدونم فقط دایی زنگ زد که امشب بریم خونه باغ هر چی هم گفتم که اونجا مال کیه چیزی نگفت فقط یه آدرس داد که فکر کنم هم خانواده من هستن هم خانواده تو
_آهان
اشکی:ولی یه چیزی مواظب نازنین باش به فرهادم نزدیک نشو
_اونوقت چرا؟
اشکی:اگه غرورتو دوست داری نزدیکشون نشو
_اوکی
از اینکه نگرانم بود یه حس خوبی داشتم
رفتیم تو پارکینگ که ماشینو برداریم که یه دختره از ماشینش اومد بیرون و شروع کرد برا اشکی عشوه خرکی بیاد.
تو دلم یه حس حسادتی افتاده بود که نگو. جوری که دختره متوجم بشه دستمو بلند کردم و به قصد درست کردن چادرم دستمو بلند کردم که دختره حلقه مو دید. بعدم با چشم و ابرو به دست اشکی اشاره کردم که با دیدن حلقه اشکی یه ایش زیر لبی گفت و رفت که البته بگم هیچ کدوم از کارام از چشم اشکی دور نموند و حتی اون پوزخندی که رو لباش نشسته بود حالمو خراب نکرد چون به هیچ عنوان از کارم پشیمون نبودم و دلیلی هم برای این حسادتم نداشتم
حالا که از حسی که به امیر داشتم راحت شده بودم ذهنم درگیر شده بود که من چند شب پیش که حالم خراب بود و اشکی پیشم مونده بود چه خراب کاری کرده بودم؟
ولی اصلا هیچی یادم نمیومد و مطمئنن اگه از اشکی بپرسم بهم نمیگه
نشستم تو ماشین که اشکی راه افتاد و از پارکینگ خارج شد
بعد از چند روز نیاز داشتم یکمی با عسل حرف بزنم و ببینم راهی داره برای به یاد اوردن خواطراتم.
_منو ببر خونه عسل اینا
اشکی:عسل که الان دانشگاهه
_امروز یه کلاس بیشتر نداره تا منو ببری اونم میاد
اشکی:یادت باشه به موقع برگردی که باید بریم خونه باغ
_باشه
تارسیدن به خونه عسل اینا حرف دیگه ای زده نشد
روبه روی خونه عسل اینا پیاده شدم
_مرسی
بعدم سریع پریدم پایین و رفتم سمت خونه عسل اینا که اشکی با سرعت حرکت کرد
زنگو زدم و منتظر شدم
خاله:کیه؟
_منم خاله
خاله:چه عجب از این ورا بفرما تو
در با تیکی باز شد و رفتم داخل.
سمت پله ها رفتم و رفتم بالا. خاله دم در منتظرم وایساده بود
_سلام
خاله:سلام خوبی؟ چرا با آسانسور نیومدی؟
_میترسم خاله

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نهلان pdf از زهرا ارجمند نیا

  خلاصه رمان :           نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را می‌گذراند و برای ساختن آینده ای روشن تلاش می‌کند ، تا این که ورود مردی به نام حنیف زندگی دو نفر آن ها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض ترانه ام مشو pdf از هانیه وطن خواه

  خلاصه رمان:       ترانه دختری از خانواده ای اصیل و پولدار که از بچگی نامزد پسرعمویش، حسام است. بعد از مرگ پدر و مادر ترانه، پدربزرگش سرپرستیش را بر عهده دارد. ترانه علاقه ای به حسام ندارد و در یک مهمانی با سامیار آشنا میشود. سامیاری که درگیر اثبات کردن خودش به خانوادش است.‌‌ ترانه برای سامیار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضماد

    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور

  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این راه عموی بچه ها مقابلش قرار میگیره . دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سودا
دانلود رمان سودا به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  ♥️خلاصه رمان: دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن و رادمان با خواهر سودا ازدواج میکنه سودا برای فراموش کردم رادمان به خارج از کشور میره تا ادامه تحصیل بده و بعد چهارسال برمیگرده اما میبینه هنوزم به رادمان بی حس نیست برای همین تصیمیم میگیره ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قمار جوکر
دانلود رمان قمار جوکر به صورت pdf کامل از عطیه شکری

    خلاصه رمان قمار جوکر :   دخترک دو قدم به عقب برداشت و اخم غلیظی کرد: از من چی می خوای؟ چشمان جوکر برق عجیبی زد که ترس را به دل دخترک راه داد: می خوام نمایش تو رو ببینم سرگرمم کن! – مثله این که اشتباه گرفتی نمایش کار توعه نه من! پسرک جوکر پشت دست دختر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ARMY
ARMY
2 سال قبل

مرسییییییی❤️✨

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x