وارد خونه شدیم و آراد ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم
حالا که بین درخت هام میبینم که چقدر دلم برای اینجا تنگ شده. چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. چشمامو که باز کردم دیدم آقاجون از خونه خودش بیرون اومد و داره میره سمت خونه ما یعنی اونم امروز هست؟ آخه چرا؟
با آراد و عسل راه افتادیم سمت خونه و دم در خونه رسیدیم به آقاجون
_سلام آقاجون
عسل:سلام
آراد با نیش باز گفت
آراد:به به پیرمرد محل چطوری ریش سفید؟
آقاجون همچین برگشت سمتش که آراد سریع خودشو جمع کرد و زیر لب جوری که همه مون بشنویم گفت:خب پیر شدی دیگه من چیکار کنم؟
آقاجون دیگه بهش محل نداد
آقاجون:سلام شوهرت کو
ایشششش
_شرکته میاد حالا
آقاجون سرشو تکون داد که زنگ رو زدم.
مامان درو باز کرد که اول آقاجون رفت تو بعد من
_سلام مامان خوشگلم
مامان دلخور گفت
مامان:سلام
_چیزی شده مامان؟
مامان:تو چند وقته ازدواج کردی هان؟ از اون روز تا حالا نه به من زنگ زدی نه اومدی خونه نمیگی من دلم برات تنگ میشه؟
_ببخشید مامان این چند روز خیلی سرم شلوغ بود بعدم اشکی بخاطر قولی که بهت داده هر روز منو مجبور میکنه برم دانشگاه بخاطر همین اصلا نتونستم بیام
مامان لبخند زد و با ذوق گفت
مامان:از تو که خیری ندیدم ولی انگاری دامادم داره جبران میکنه
صدای خنده ی عسل و آراد از پشت سرم بلند شد که اعتراض کردم
_مامااان
مامان:مگه دروغ میگه حالا برو کنار ببینم دامادم کو
مامان بیرون رو نگاه کرد و وقتی دید اشکی نیست گفت
مامان:دامادم کو چرا نیست؟
_مامان من ناراحت نمیشم اگه بگی بچه تون نیستم و از تو چوب برداشتینم
مامان: قبلا هم جلوی اشکان بهت گفتم که از تو چوب بردنداشتم بلکه تو سطل زباله بودی
آراد:مامان خیلی ماهی هه هه هه هه هه
آراد داشت میخندید که برگشتم سمتش و با تمام بدجنسی گفتم
_تو کارت به من گیر بود هان؟ به من چه
و بعدم زودتر رفتم تو خونه که بابا هم اومده بود سریع کنارش نشستم
_سلام باباجون خودم
بابا:سل…….
بابا داشت حرف میزد که دستم با شدت کشیده شد که دیدم این آراد اسگله و داره سریع از پله ها میره بالا و منم دنبالش
بابا:کجا میبری دخترمو؟
آراد:سریع پسش میدم
رفت تو اتاقش و منم دنبالش رفتم تو اتاق و بعد در رو بست
آراد:شوخی کردی دیگه؟
آراد عصبی بود و چهرش ناراحت تا حالا اینجوری ندیده بودمش و من شوخی کرده بودم و اون خیلی جدیش گرفته بود
_آره
آراد نشست روی تختش
آراد:دیگه با من از این شوخیا نکن آرام
_بی جنبه شدی داداش
آراد:من بدون مهشید نمیتونم، میمیرم آرام.
_مطمئن باش مامانو راضی میکنم ولی بابا چی؟ نظرش چیه؟
آراد:بابا چیزی نمیگه خودت که میدونی بابا همیشه به حرف مامان گوش میده و تمام مشکل من خود مامانه که راضی نمیشه
_راضی میشه من راضیش میکنم حالا هم بلند شو بریم بیرون
از اتاق اومدیم بیرون که عسل پشت در وایساده بود
_چته تو؟
عسل:هیچی
دستشو گرفتم و کشیدمش سمت اتاقم و وارد اتاق شدیم و درو بستم و روی تخت نشستیم
_بگو میشنوم
عسل:گفتم که چیزی نیست
_میگی یا به راه های دیگه برای به حرف اوردنت فکر کنم
عسل:هیچی فقط اینکه من تو و آراد از بچگی با هم بزرگ شدیم و شما دوتا شدید خواهر و برادرم اماحالا تو که رفتی قاطی مرغا این آرادم که داره میره فقط من تنها موندم
_این که ناراحتی نداره تو هم با ممد به زودی میاین قاطی مرغا
اسم ممد که اومد عسل زد زیر گریه. اخمام رفت تو هم و جدی شدم
_چی شده عسل؟؟؟
عسل:چند روز پیش بهث مون شد و دیگه باهم حرف نزدیم و امروز هم که بهش زنگ زدم جواب تماسام رو نداد
_شاید نفهمیده شاید گوشی شو تو خونه جا گذاشته باشه
عسل:نمیدونم ولی اگه ازم خسته شده باشه چی؟ ارام من هیچ وقت اینجوری نبودم درسته که تا الان با پسر های زیادی دوست بودم و بعد ولشون کردم اما اینبار فرق داره نمیتونم از ممد جدا بشم آرام
_من از اشکی درموردش میپرسم. تو هم فعلا بهش فکر نکن باشه؟
عسل سرشو تکون داد اما میدونم که نمیتونست فکر نکنه
_بلند شو یه آبی به صورتت بزن بریم بیرون
عسل بلند شد رفت سمت دستشویی و سریع برگشت بلند شدم و دوباره برگشتیم پایین که اشکی هم اومده بود و اصلا هم اثری از اون غم و اندوه دیشب خبری نبود. چه خوب میتونست احساساتشو پشت اون نقاب بی تفاوتیش پنهان کنه.
لبخندی زدم و با خوشحالی رفتم سمتش و کنارش نشستم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مادرا همیشه دامادشون رو بیشتر از دخترشون دوست دارن
خیلی کمه