رمان عشق با چاشنی خطر پارت 96

0
(0)

 

اشکی:یادته چند روز پیش میخواستی بری دانشگاه ازت گرفتم؟این همونه

_واقعا؟

اشکی:اوهوم

_یعنی از اون روز تا حالا همیشه همراهته؟

اشکی:اوهوم

لبخند زدم. عاشقتم اشکان عاشقتم امیدوارم که روزی برسه که بتونم پیشت فریاد بزنم که عاشقتممممممممم

اشکی:چرا اینجوری نگام میکنی؟

چشمام رو دزدیدم

_هیچی

برق لب رو گرفت جلوم

اشکی:همین کفایت میکنه

برق لب رو ازش گرفتم و برگشتم جلوی آینه و کشیدم روی لبام.

برگشتم سمت اشکی و گفتم:تو چرا آماده نمیشی؟

اشکی:من که گفتم نمیام

_حرف نزن من میرم بیرون زودی حاضر شو بیا باشه؟

اشکی:نچ

_اشکاننننن

اشکی:خیلوخب

از اتاق اومدم بیرون و از پله ها رفتم پایین که گلی خانم جلوی تی وی نشسته بود. رفتم سمتش.

_سلام گلی خانم

گلی خانم:سلام عروس خوشگلم حالت خوبه؟

_بله ممنون

میترا سریع اومد و کنارم وایساد. تیپ پسر کشی زده بود که نگم.

سوتی براش زدم

_شماره بدم خانم

میترا:نه خیر آقا بالا سر دارم

گلی خانم:چشمم روشن

میترا:بابا رو میگم مامان

گلی خانم:بچه خر میکنی؟ فکر نکن که ندیدم ظهر با یه پسره اومدی تا سر کوچه و هر هر کر کر میکردین

اشکی:کدوم پسره؟

برگشتم سمت اشکی که داشت از پله ها میومد پایین و بد جوری اخم هاش تو هم بود.

تازه نگام افتاد به تیپش که با من ست کرده بود و اینقدر جذاب شده بود که میخواستم بپرم بغلش و بچلونمش

میترا ترسیده برگشت سمت اشکی

میترا:مامان شوخی میکنه من که با کسی نیستم

اشکی کنارم وایساد و با همون اخم های در هم گفت:خودت میگی کیه یا خودم پیداش کنم؟

اینقدر جدی بود که منم جرئت حرف زدن نداشتم

اشکی:میترا کاریش ندارم پس حرف بزن

میترا:داداش یکی از رفیقامه

اشکی:خیلوخب داریم میریم بیرون زنگ میزنی اونم بیاد

میترا:چی؟ اشکان واقعا پسر خوبیه

اشکی:میکائیل هم همین رو می گفت. زنگ میزنی میاد حرف دیگه هم نمی زنی

از خونه رفت بیرون که

میترا:مامان تو یه چیزی بهش بگو

گلی خانم:چی بگم والا منم میخواستم بابات که اومد بهش بگم ولی چه بهتر که اشکان فهمید. اشکان برای این کار ها مناسب تره

میترا:مامان تو که میشناسیش اگه فرهاد بیاد اونجا زندش نمیزاره

گلی خان:هر کی خربوزه میخوره پای لرزشم میشینه

میترا:مامااان

گلی خانم:یامان

میترا برگشت سمت من و با التماس گفت:تو یه کاری کن

_بهتره زنگ بزنی بیاد بالاخره همون فرهادی که داری سنگش رو به سینه میزنی وقتی اشکان رو ببینه دیگه جرئت نداره اذیتت کنه نه؟

میترا:اون الانم اذیتم نمیکنه

_نگران نباش زندش میزاره

میترا:هااااان؟؟؟؟؟؟

دستش رو گرفتم و کشیدم سمت در و

_خدافظ

گلی خانم:خدافظ

از خونه زدیم بیرون و میترا با صورت آویزون همرام میومد.

من نشستم جلو و میترا هم نشست عقب که

اشکی:زنگ زدی؟

میترا:نه

اشکی:زود باش

میترا:اول قول بده نزنیش

اشکی:زندش میزارم

هه دقیق حرف منو تکرار کرد

میترا:اشکاااان

اشکی:زود باش

میترا گوشیش رو از تو کیفش بیرون اورد و زنگ زد به فرهاد و مشغول حرف زدن شد که خم شدم و در گوش اشکی آروم گفتم

_کاریش نداشته باش باشه؟

اشکی:یه زهره چشم که باید ازش بگیرم

سرم رو تکون دادم و درست نشستم که میترا تماسش رو قطع کرد

اشکی:خب؟

میترا:میاد

اشکی:دل و جرئتش زیاده

و بعد پوزخند زد و راه افتاد که

اشکی:آرام؟

_هوم؟

اشکی:فردا یه کار خیلی مهم دارم شاید اصلا نیام خونه

سریع برگشتم سمتش:تو که اینجا کاری نداری پس کجا میخوای بری

اشکی:اتفاقا یه کار خیلی مهم دارم قرار بود خودم تنها بیام ولی به خواطر آقاجون تو رو هم اوردم

اخم هام رفت تو هم

_یعنی اگه ناصر خان چیزی نمیگفت تو منو نمی اوردی نه؟

اشکی:نمیدونم

_حالا کارت چیه؟

اشکی:کاره دیگه

با اخم برگشتم و زل زدم به جلوم. هر وقت نخواد چیزی رو بگه من خودمم بکشم نمیگه

تا رسیدنمون کسی دیگه حرف نزد.

وقتی که رسیدیم من و میترا پیاده شدیم و اشکی رفت که ماشین رو پارک کنه.

منتظر اشکی بودیم که

فرهاد:میترا؟

برگشتم سمت صدا که یه پسر داشت میومد سمتمون. موهاش بور بود با چشمای سبز و لب و دهن متناسب با صورتش به جای اینکه جذاب باشه بیشتر بانمک بود و معلوم بود که دو سه سالی از میترا بزرگ تره

رو به روی میترا وایساد

فرهاد:سلام خانم

میترا:سلام

فرهاد به من نگاه کرد و دوباره برگشت سمت میترا

فرهاد:معرفی نمیکنی؟

میترا:زن داداشم آرام. ارام اینم فرهاد

_خوشبختم

فرهاد:همچنین

فرهاد به دور و برمون نگاه کرد

فرهاد:خب کجاست این جناب برادر؟

خندیدم و

_زیادی بلبل زبونی بزار ببینم وقتی که اشکان رو دیدی هم همینجوری هستی یا نه

فرهاد خندید و

فرهاد:شما دخترا زیاد بلدید ما رو بزرگ کنید

برگشتم سمت میترا و گفتم:شنیدی زیادی بزرگش کردی وگرنه پوخی نیست

 

از قیافه میترا استرس میبارید و عرق کرده بود

که فرهاد با لحن با مزه ای گفت:با شما بودم که جناب برادر رو بزرگ کردید نه خودم

همون موقع اشکی رسید و خیلی آروم اومد پشت فرهاد و خیلی محکم دستش رو گذاشت رو شونه ی فرهاد که بدبخت دو متر پرید. با ترس برگشت سمت اشکی که بد جوری اخم کرده بود و زل زده بود به فرهاد. جوری نگاش میکرد که انگار داره ذهنش رو میخونه و منتظر بود تا پا شو خطا بزاره تا حالشو بگیره

چشمای فرهاد دو دو میزد و قشنگ معلوم بود اگه ولش میکردی همینجا غش میکرد که اشکی به خودش اشاره کرد و گفت:بیا بریم اونور جناب برادر کارت داره

از این حرفش خندم گرفت که

فرهاد:غلط کردم

اشکی:دیگه دیره بدووو

میترا:دادااااش

اشکی:آرام برید خرید هاتون رو بکنید تا بیاییم

دست میترا رو کشیدم و رفتم تو پاساژ رو به رویی که

میترا:میگی چی کارش داره؟

با لحن شوخی گفتم:زبونش زیادی دراز بود میخواد زبونش رو کوتاه کنه همین

میترا:اِاِاِ آرام

_مگه دروغ میگم؟

میترا:بیا برگردیم ببینیم کجان

_اگه اشکی ما رو ببینه که به حرفش گوش نکردیم بدتر لج میکنه پس بیا بریم به خریدمون برسیم بدو

میترا به اجبار اومد سمتم که

_حالا چند سالشه؟

میترا:۲۲ سال

_خودت چند سالته؟

میترا:۱۸سال

_فکر نمیکنی برای این کار زوده؟ و بهتره به کنکورت برسی؟

میترا:درس هام رو میخونم اتفاقا از وقتی که با فرهاد آشنا شدم بیشتر هم میخونم

_کیفیتش؟

میترا:مثل قبل فرهاد

_تو با این که بیشتر میخونی بازم کیفیتش مثل قبل حضور فرهاده میدونی چرا؟

میترا:چرا؟

_چون الان فکرت پیش فرهاده و تمرکز قبل رو نداری به خواطر همین باید بیشتر تلاش کنی

میترا:اما من دوستش دارم

_اما مواظب باش که به خاطرش کور نشی که عیب هاشو نبینی

من خودم تجربش رو داشتم. با اینکه امیر رو دوست نداشتم اما اینقدر کور بودم که واقعیت رو نفهمیدم و الکی وقتم رو هدر دارم. اونم زمان که برای ما انسان ها مهم ترین چیزه چون وقت ما خیلی نامحدوده

میترا:باشه

داشتیم همینجوری نگاه میکردیم که چشمم خورد به یه سرهمی صورتی مدل خرگوشی اینقدر کیوت بود که سریع رفتم سمت مغازه و رفتم داخل که فروشنده خانم بود

_سلام

فروشنده:سلام بفرمائید

_اون سرهمی خرگوشی پشت ویترین سایز….

فروشنده:صبر کنید

میترا:آرام؟

_هوم؟

میترا:میدونی که سه روز دیگه تولد اشکانه؟

چشمام درشت شد. نمیدونستم اما لبخند زدم و گفتم

_اوه یادم رفته بود خوب شد یادم اوردی

میترا:چشمم روشن که تولد داداشم رو یادت رفته. اوردمت اینجا که اگه میخوای هم برای خودت و هم اشکان لباس بخری برای جشن

_اوکی حله

فقط کادو چی بخرم؟

از اونجا که اینجا لباس زیر و لباس خواب هم داشت. رفتم سمتشون و چند تایی انتخاب کردم و اون ها رو هم خریدم و اومدم بیرون که اشکی و فرهادم اومدن و داشتن دنبالمون میگشتن که

_اشکاااان

اینقدر بلند صداش زدم که علاوه بر اشکان و فرهاد چند نفر دیگه هم برگشتن سمتمون

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
M.h
M.h
1 سال قبل

بیچاره فرهاد🤣🤣🤣🤣🤣🤣

mina
mina
پاسخ به  M.h
1 سال قبل

مرض

M.h
M.h
پاسخ به  mina
1 سال قبل

چرا؟😑

M.h
M.h
پاسخ به  mina
1 سال قبل

چرا؟😶

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x