رمان عشق ممنوعه استاد پارت 25

5
(1)

 

” آراد ”

عصبی به سمتم برگشت و با اشاره ای به اتاق گفت :

_زده به سرت ؟؟

دستامو به سینه زدم و با لبخندی گوشه لبم سری تکون دادم و با شیطنت گفتم :

_ آره چطور !؟

چشم غره ای بهم رفت و حرصی گفت:

_هه…..انگار آقا خیلی خوش خوشانشه !!

لبخندم بزرگ تر شد و در تایید حرفش فقط سری تکون دادم که با کف دست محکم به سینه ام کوبید و عصبی گفت:

_ مگه توی خواب ببینی که توی این اتاق و با تو تنها بمونم

با شیطنت نگاهمو به اطراف چرخوندم و سوالی پرسیدم:

_ چرا مگه چشه ؟؟

با دستهای مشت شده سینه به سینه ام ایستاد و خشن گفت :

_انگاری بدجور تنت میخاره ها ؟!

برای اینکه همقدش بشم سرمو پایین بردم و حالا تنها اندازه یک بند انگشت با هم فاصله داشتیم با عطش نگاهم توی صورتش چرخوندم و خواستم حرفی بزنم ولی با دیدن کبودی تو گردنش که معلوم بود جای دندون و گاز گرفتگیه برای ثانیه خشکم زد و مات و مبهوت ماندم

این دیگه چی بود توی گردن این دختر ؟؟ تا جایی که یادمه بار آخری که باهاش بودم اینطوری گازش نگرفتم و تازه ، از اون موقع هم خیلی زمان میگذره اگه کبودی و قرمزی هم بوده باشه باید تا الان پاک میشد پس این …..

یکدفعه فکری به ذهنم رسید خشم تموم وجودم رو فرا گرفت با حرص شالش رو کنار زدم با این حرکتم دستپاچه لبه های شالشو گرفت و خواست مانع از افتادنش بشه که دندونام روی هم سابیدم و عصبی فریاد زدم :

_ اون کبودی رو گردنت چیه هااا ؟؟

با این حرفم صورتش رنگ باخت و یک قدم به عقب رفت ولی با حرص بازوشو گرفتم و به طرف خودم کشیدمش با استرس نگاهشو ازم دزدید و با لُکُنت گفت :

_و….ولم کن !!

نفسم رو با عصبانیت بیرون فرستادم و با حرص غریدم :

_ برای بار آخره که ازت میپرسم اون کبودی جای چیه ؟!

تکونی به دستش داد و در حالی که ازم فاصله می‌گرفت عصبی فریاد زد:

_اهههههه‌……ای بابا خوردم زمین !!

یعنی تا این حد منو خر فرض می‌کرد که فکر می‌کرد همچین حرفی رو باور میکنم ؟؟ عصبی کنترلمو از دست دادمو با یه حرکت شالشو از سرش کشیدم که موهاش آشفته دورش پخش شدن با خشم بهش نزدیک شدم

عقب عقب خواست ازم فاصله بگیره که با چند قدم بلند خودمو بهش رسوندم و عصبی به دیوار چسبوندمش بدون اینکه بهش فرصت عکس العملی بدم موهاش از توی گردنش کنار زدم با نفس نفس همونطوری که زخم و کبودی گردنش رو بررسی میکردم عصبی غریدم :

_کجای این کبودی و زخم شبیه زمین خوردنه هااا ؟؟؟

نگاهمو به چشمای ترسونش دوختم و با حرص ادامه دادم :

_نکنه فک کردی من خرم ؟؟ یالله بگو زیر کدوم لندهوری خوابیدی ؟؟

با این حرفم چشماش گلوله آتیش شد و عصبی فریاد کشید :

_هووووی مواظب باش چی از اون تویله بیرون میاد !!

تقلا کرد کنارم بزنه دستامو دور کمرش حلقه کردم و با خشمی که داشت خفه ام میکرد غریدم :

_گفتم با کی بودی ؟؟!!

فکر به اینکه کسی به این دختر دست زده باشه داشت دیوونه ام میکرد و از پا درم میاورد ، اون تموم وجودش از من بود حق نداشت با کسی ارتباط داشته باشه حداقل نه تا زمانی که مال منه !!

این دخترم با سکوتش بدجور داشت روی اعصابم راه میرفت تکونی بهش دادم و عصبی فریاد زدم :

_دیووونم نکن حرف بزن دختر !!

نگاه ازم دزدید و با نفرت لب زد :

_کار آریا بوده ….. حالام برو کنار

با آوردن اسم آریا و اینکه علاقه شدیدی به رابطه خشن داره ماتم برد که نازی از این فرصت سواستفاده کرد و ازم فاصله گرفت

کلافه دستی پشت گردنم کشیدم و بیقرار شروع کردم توی اتاق راه رفتن و مدام زیرلب برای آریا خط و نشون میکشیدم با شنیدن صدای در به عقب چرخیدم

که با دیدن نازی که قصد خروج از اتاق رو داشت پریشون سد راهش شدم با صدای خفه ای به سختی لب زدم :

_چط…چطوری ؟! تا کجا پیش رفت ؟؟ یعنی….

گفتن بقیه حرف برام سخت بود چون میدونستم آریا کسی نیست که به راحتی از دخترای دور و برش بگذره و الانم میترسیدم از چیزی که قرار بود بشنوم

با خشم چنگی توی موهام زدم و کشیدمشون که نازی چپ چپ نگام کرد و شاکی گفت :

_هر چند به تو مربوط نمیشه ولی نتونست کاری کنه عوضی !!

با شنیدن این حرفش انگار بار سنگینی از روی شونه هام برداشته شده باشه با آرامش نفسم رو بیرون دادم و به دیوار پشت سرم تکیه زدم

که چند قدم بهم نزدیک شد و هشدار آمیز درحالیکه انگشت اشاره اش رو جلوی صورتم تکون میداد گفت :

_و در مورد این اتاق …. خیالت برت نداره که بتونی پیش من اینجا و روی اون تخت دونفره بخوابی افتاد ؟؟!

و بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشه با قدمای بلند از اتاق بیرون زد و درو بهم کوبید ولی من تموم فکرم درگیر این بود که این دختر داشت چه بلایی سرم میاورد که اینطوری بخاطر اینکه با آریا دمخورش کردم از خودم متنفر شدم

کلافه سرمو تکون دادم و سعی کردم فکر های بیخود را از خودم دور کنم فعلا که به خیر گذشته بود البته فکر کنم !!

از اتاق خارج شدم و اعصابی خراب به طرف حیاط راه افتادم تا آب و هوای تازه کنم چون سرم در حال ترکیدن بود و همش فکر رابطه داشتن آریا و نازی جلوی چشمام نقش میبست

یعنی امکان داره که آریا چه بلایی سرش آورده باشه ؟؟ یا دخترونگیش رو ازش گرفته باشه و این دختر داره ازم پنهان میکنه ؟؟

عصبی چنگی توی موهام زدم و کشیدمشون خدا لعنتت کنه آریا دارم دیوونه میشم ، لبه استخر خالی از آب نشستم و پاهام رو آویزون کردم اصلا باکره بودن یا نبودن این دختر به توچه آراد هاااا ؟؟ این دختر هم درست عین یکی از همه عروسکهای دوروبرت

با چند نفس عمیق سعی در آروم‌ کردن خودم داشتم چشمامو بستمو درحالیکه دستامو تکیه گاهم قرار می‌دادم سرمو به سمت آسمون گرفتم ولی این بار با نقش بستن آریا و نازی که برهنه روی تخت پیش هم در حال رابطه بودن اهههههههههه ای بلند فریاد زدم و چشمامو باز کردم

نه اینطوری فایده ای نداشت باید مطمئن میشدم هر طوری که شده با این فکر بلند شدم و عصبی به طرف خونه راه افتادم با رسیدن به سالن و ندیدن اون دختره به طرف اتاق پریا راه افتادم و آروم در رو باز کردم

ولی چشمم خود به پریایی که روی زمین در حال بازی کردن با عروسکاش بود بی سروصدا در بستم و کلافه نگامو دور خونه چرخوندم ولی بازم نبود

با یاد آوری آشپزخانه سرمو کج کردم و نگاهی به اون سمت انداختم ولی خبری از اون دختر سر به هوا نبود یعنی ممکن بود کجا رفته باشه ؟!

با یادآوری اتاقش به اون سمت رفتم درو با یه حرکت باز کردم ، با دیدنش که روی تخت دراز کشیده و با اخم های درهم خیره منه ، داخل شدم و در بستم که عصبی روی تخت نشست و گفت:

_ هووووی یارو میگه اینجا تویله اس که سرتو انداختی پایین و داخل شدی ؟؟

بی حرف کلیدو توی قفل چرخوندم با دیدن این حرکتم چشماش گشاد شده و عصبی فریاد زد:

_ درو چرا قفل کردی ؟؟

با اخم های درهم به سمتش راه افتادم و جدی گفتم :

_اومدم که مطمعن شم !!

بی حوصله پوفی کشید و گفت :

_از چی اونوقت ؟؟

دستی به ته ریشم کشیدم و با خشم غریدم :

_از اینکه رابطه ات با آریا چقدر بوده یا تا کجاها پیش رفته ؟!

ناباور سرتا پامو از نظر گذروند و گفت :

_اونوقت تو رو سَنَنَه ؟؟

نمیدونستم چی بهش بگم و همین جوری بی حرف خیره اش شدم که از روی تخت بلند شد و در حالیکه سینه به سینه ام می ایستاد با کف دست ضربه محکمی به سینه ام کوبید

از شدت ضربه یک قدم به عقب برداشتم که با تمسخر ادامه داد :

_ گفتم تورو سَنَنَه ؟؟ بتوچه ها ؟؟ داداشمی ؟؟ بابامی؟؟ شوهرمی ؟؟ چیمی هااا ؟؟

لبامو با حرص بهم فشردم و با اولین چیزی که به ذهنم رسید گفتم :

_چون تو مال منی فهمیدی !!

پوزخند صدادار زد و گفت:

_ من مال هیچ خریی نیستم….افتاد ؟؟!

به طرف در راه افتاد و درهمون حال عصبی ادامه داد :

_یه بار باهاش بودم دور برش داشته هه….مال منی !! مردک دیوانه !!

خواست درو باز کنه که با چند قدم بلند سد راهش شدم و از پشت دندونای چفت شده ام غریدم :

_من رو دیوونه نکن حس میکنم بهم دروغ گفتی یالله راستشو بگو وگرنه …..

دستاش رو به کمر زد و شاکی گفت :

_وگرنه چی ؟؟

توی چشمای گستاخش خیره شدم و جدی گفتم :

_وگرنه مجبورم خودم دست به کار شم

با این حرفم زد زیر خنده و میون خنده های عصبیش گفت :

_ااای خ…خدا…..از دست این ؟!

خوب که خندید اخماشو توی هم کشید و با خشم گفت :

_من رو تهدید میکنی ؟؟ یالله دست به کار شو ببینم چه غلطی میخوای بکنی !!

دستم به سمت باز کردن دکمه های پیراهنم رفت و درهمون حال گفتم:

_اوکی …..خودت خواستی !!

گیج خیرم بود و نمیفهمید منظورم از این حرکات چیه ولی من خیره بهش ، به در تکیه دادم و دونه دونه دکمه های پیراهنم رو باز میکردم

جلوی چشماش از تنم بیرون کشیدمش و گوشه اتاق پرتش کردم که نیتم رو فهمید بازوم رو گرفت و درحالیکه سعی میکرد از جلوی در کنارم بزنه عصبی فریاد زد :

_برو کنار ببینم …. معلوم هست داری چه غلطی میکنی ؟؟

با دیدن این حرکات و دستپاچه بودنش ترسم از اینکه داره چیزی رو ازم پنهون میکنه بیشتر شد خشن به عقب هُلش دادم و دستم به سمت زیپ شلوارم رفت

با دیدن این حرکتم سرجاش ایستاد و ناباور گفت :

_داری چیکار میکنی مردک دیواانه ؟؟

کمربند شلوارم رو از دور کمرم باز کردم و درحالیکه کناری مینداختمش عصبی گفتم :

_چند دقیقه دیگه میفهمی !!

دندوناش با خشم روی هم سابید و گفت :

_از سر راهم برو کنار وگرنه …..

شلوارم رو یه کم پایین کشیدم و با تمسخر گفتم:

_وگرنه چی هااان ؟؟

همونطوری که خَم شده بودم منتظری بودم چیزی بگه ولی با نشنیدن صدایی ازش خواستم سرمو بالا بگیرم که یکدفعه با ضربه محکمی که جایی درست بین گردن و شونه هام خورد صورتم از درد توی هم فرو رفت و آخ بلندی از بین لبهام خارج شد

برای ثانیه ای از شدت درد حس کردم نفسم گرفت و جلوی چشمام سیاهی رفت با زانو روی زمین افتادم که نازی با نفس نفس بالای سرم ایستاد و کنایه وار گفت :

_وگرنه ممکنه هر بلایی سرت بیاد فهمیدی ؟؟

بیخیال شلوار تا زانو پایین اومدم شدم و با هر دو دست گردنم رو گرفتم و سعی در ماساژ دادنش کردم بلکه این طوری از دردش کم بشه ولی تاثیری نداشت و هر لحظه دردش بیشتر و بیشتر میشد

قدرت بالا گرفتن سرم رو نداشتم و به سختی لب زدم :

_آخ….آخ… گردنم شکست دختر احمق !!

بی اهمیت بهم به سمت در رفت و همون طوری که قفلش رو بازش میکرد گفت :

_ حقته…تا تو باشی و نخوای برای من شاخ و شونه بکشی !!

عصبی از اینکه داشت اینطوری مسخره ام میکرد بلند شدم تا مانع از بیرون رفتنش بشم که با درد دیگه ای که توی گردنم پیچید چشمامو روی هم فشردم و لعنتی زیر لب زمزمه کرد با دیدن این حرکتم بلند خندید و گفت :

_به نفعته که زیاد تکون نخوری وگرنه بدتر از این باید دردت بکشی

صدای باز کردن در و بعد از اون صدای تند قدماش که دور و دور تر میشد به گوشم رسید و درهمین حال ادامه داد:

_حیف که بخاطر این دست و پا چلفتی بودنت دلم به حالت میسوزه وگرنه بخاطر این گستاخیت بلایی بدتر از این سرت میاوردم !!

چی ؟؟ این به من میگه دست و پا چلفتی؟؟ خشم سراسر وجودم رو فرا گرفت و عصبی طوری که صدام بهش برسه فریاد زدم :

_زیادی زبون درآوردی دختر ….کاری نکن بیام برات قیچیش کنم هااا ؟!

صدای خندش سکوت خونه رو شکست و با تمسخر گفت :

_هه ….حالا تو زورت رو بزن اونوقت اگه تونستی بیا !!

نه این دختر بدجوری تنش میخاره با فکر به اینکه بهتر شدم خواستم راست بایستم و به طرف در برم ولی باز با دردی که توی گردن و کمرم پیچید پاهام سست و بی حس شد و خواستم زمین بخورم

به زور دستامو به تخت تکیه دادم و به آرومی روش نشستم و کم کم دراز کشیدم ، قسم میخورم تلافی این کارو بدجور سرت دربیارم دختره روانی !!

معلوم نیست دختره یا بروسلی که ضرب دستش اینقدر سنگینه !!

اینقدر از درد به خودم پیچیدم و غرورم اجازه نداد از اون کمک بخوام که کم کم پلکام سنگین شد و نمیدونم چطوری خوابم برد با حس حرکت دستی روی صورتم آروم لای پلکای سنگین شده ام رو باز کردم

با دیدن پریایی که کنارم روی تخت نشسته بود بی اختیار لبخندی گوشه لبم نشست و با صدای گرفته ای لب زدم :

_چطوری عشق عمو !!

با ناز خندید و درحالیکه دستم رو میکشید با ایما و اشاره ازم میخواست که بلند شم آروم و با صورتی از درد جمع شده روی تخت نشستم همونطوری که با یک دست پشت گردنم رو ماساژ خطاب بهش گفتم :

_باشه باشه !!

بلند شد و از روی تخت پایین رفت و با شوق شروع کرد به بپر بپر کردن یه طورایی با این حرکاتش ازم میخواست که باهاش بازی کنم و از اینکه تونسته بود از خواب بیدارم کنه خوشحال بود

لبخندم کِش اومد حس میکردم حالم بهتره و از درد خبری نیست بلند شدم و درحالیکه دستش رو میگرفتم و دنبال خودم از اتاق بیرون میبردمش خطاب بهش سوالی پرسیدم:

_پس پرستارت کو ؟؟؟

ایستاد و شونه هاش رو به معنای ندونستن بالا برد دستی به دماغم کشیدم و با حرص زیرلب زمزمه کردم :

_معلوم نیست کدوم گوری رفته !!

سرم رو کج کردم که با دیدن نازی که راحت روی مبلا توی پذیرایی لَم داده بود و چشماش رو بسته بود به سمتش قدم تند کردم و شاکی بالای سرش ایستادم و با پام لگد محکمی به پاش کوبیدم از خواب پرید و با دیدنم اخماش توی هم فرو رفت و بلند گفت :

_اهههههه بازم این ….بر خرمگس معرکه لعنت !!

 

“نازلی ”

با این حرفم دستاشو به کمرش زد و با پوزخند گفت :

_ خوش میگذره؟!

چشامو تو حدقه چرخوندم و بی حرف خیره اش شدم ، اینم نمیدونم چشه و الکی به پروپای من میپیچه و میخواد یه جورای آزارم بده

یعنی واقعاً به خاطر دیدن اون کبودی روی گردنم و رابطه داشتن با آریا اینطوری زده به سرش؟! اصلا به اون چه مربوط ؟؟ که اینطوری واسه من آقا بالا سر شده ؟؟

هه….لابد پیش خودش فکر میکنه می تونه منو اسیر و خام خودش بکنه اونم کی…..؟!

منی که تموم عمرم آزاد و برای خودم زندگی کردم و سعی کردم زیر دین و قرض کسی نباشم پس بدون اینکه جوابی به کنایه اش بدم بازم لَم دادم که این بار محکمتر به پام کوبید و خشن گفت :

_ فکر کردی منو زدی و راحت در رفتی و هیچ وقت دستم بهت نمیرسه ها ؟؟

با این حرکت دیگه خیلی عصبیم کرد جوری که بلند شدم و درحالیکه روبروش می ایستادم با خشم گفتم :

_هاااا ؟؟ چیه باز رَم کردی ؟؟

چشماش شد گوله آتیش و از پشت دندونای چفت شده‌اش غرید :

_هووی دختر جلوی زبونت رو بگیر تا روانی نشدم !!

روی نوک پا ایستادم و همونجوری که سعی میکردم حداقل شده یه خورده به اون قد بلندش برسم و فاصلمون رو کم کنم گفتم :

_ همینی که هست…. یالله روانی شو ببینم میخوای چیکار کنی !؟

منتظر بودم عصبانی شه باز مثل همیشه داد و هوار راه بندازه ولی برعکس انتظارم با دیدن این حرکاتم لبخندی گوشه لبش نشست و زیرلب شنیدم که گفت :

_خاله ریزه !!!

ای خدا ….. اینکه میدونست من به این کلمه حساسم چرا بازم به زبونش میاورد ؟؟

به زور دستامو به یقش رسوندم و همونطوری که سعی می کردم سرشو پایین بکشم با جیغ فریاد زدم :

_ خودتی !!!

قهقه اش بالا گرفت و میمون خنده بریده بریده گفت :

_چی ؟؟ خاله ریزه که منظورت نیست ؟؟ چون اون مخصوص تو و قد و قوارته !!

وقتی اینطوری روبروم می ایستاد با دیدن اختلاف زیاد بینمون مخصوصا هیکلش که دو برابرم بود و قد بلندش که به رخم میکشید حرصم میگرفت چه برسه به الان که بهم میگفت خاله ریزه و یه جورایی مسخرم میکرد عصبی مشت محکم به شکمش کوبیدم و فریاد زدم :

_خفه شو دراز بد قواره !!

اون بی توجه به حرص خوردن های من بلند بلند میخندید با دیدن این حالت هاش کم مونده بود دود از کله ام بلند شه و بدون اینکه کنترلی روی رفتارای خودم داشته باشم با مشت و لگد به جونش افتادم و سعی کردم هر طوری شده این خنده های مزخرفش رو تموم کنم

همونطوری که میخندید سعی میکرد ضربه‌هامم دفع کنه که با سینه ای که از زور خشم بالا پایین می شد بلند صداش کردم و گفتم :

_آراد نخند نخ…..

بقیه حرفم با نشستن لباش روی لبهام توی دهنم ماسید و من با چشمهای گرد شده بی‌حرکت موندم ولی آراد درحالیکه روی من خَم شده بود با دستاش صورتم را قاب گرفته و با شدت لبای من بدبخت رو می بوسید و گاز های ریز و درشت میگرفت

به خودم اومدم و با تقلا سعی کردم که ازش جدا بشم ولی همون جوری که یک دستش پشت گردنم بود تا مانع از عقب رفتن سرم بشه دست دیگه اش رو دور کمرم پیچوند و با یه حرکت به عقب بردم و به دیوار چسبوندم

حالا یه جورایی از بین خودشو دیوار محصور شده بودم و به خاطر هیکل و قدش که چند برابر من بود کلاً گیر افتاده بودم

برای ثانیه لباش رو از روی لبام فاصله داد که با نفس نفس دهن باز کردم فوحش بارونش کنم

ولی باز امون نداد و لباشو این بار با شدت بیشتری روی لبام گذاشت که صدام توی گلو خفه شد

آراد دقیق مثل تشنی که تازه با آب رسیده باشه لبامو می بوسید و دستش روی ممنوعه های تنم حرکت می‌کرد

من نسبت به این پسر ضعف شدید داشتم طوری که الان داشتم جلوش کم میاوردم و اینو من اصلا نمیخواستم چون درست نبود !!

باید همیشه اینو به خاطر داشته باشم که آراد جز یه سیب ممنوعه برای من چیز دیگه ای نیست !!

سیبی که فقط حق داشتم از دور نگاهش کنم و کسی بود که من برای رسیدن به اهدافم بهش نیاز داشتم پس اگه دوست داشتن و علاقه‌ای به وجود می‌آمد چیزی جز نابودی خودم و انتقامم برام نداشت

پس به زور جلوی خودم رو گرفتم که مبادا دستام توی موهاش چنگ بشن و با بستن چشمام سعی در مقاومت در برابر همکاری باهاش رو داشتم

بعد از چند دقیقه بالاخره ازم جدا شد و با نفس های بریده چشمای خمارش رو توی صورتم چرخوند

دستای لرزونم رو به دیوار پشت سرم تکیه دادم و زبونی روی لبهای خیسم کشیدم که نگاه خمارش روی لبهام ثابت موند سرش رو کج کرد و باز خواست به طرف لبهام هجوم بیاره که دستمو روی سینه اش گذاشتم و با صدای خفه ای لب زدم :

_بسه !!

بی اهمیت به من سرش رو پایین آورد و درحالیه توی گودی گردنم فرو میبرد آروم زمزمه کرد :

_داری با من چیکار میکنی دختر !!

تازگیا فهمیده بودم که روی گردنم حساسم و با این کارش اون حس عجیب باز داشت بدون اینکه خودم بخوام درونم رو قلقلک میداد ، سرم رو ازش دور کردم و با فشردن لبهام روی هم سعی در خفه کردن آه توی گلوم رو داشتم

ولی با حس حرکت لبهاش روی پوست گردنم تموم مقاومتم شکست و آه خفه ای از بین لبهام خارج شد که جونی زیرلب زمزمه کرد و زبونش از روی گردنم تا گوشم بالا برد و با فرو رفتن اون زبون داغ و گرمش داخل لبه های بالایی گوشم بدنم سست و بی حس شد

بدون اینکه کنترلی روی خودم داشته باشم پیرهنش رو چنگ زدم و چشمام روی هم افتاد که با یه حرکت دستام رو گرفت و دور گردنش حلقه کرد منم دستامو محکم کردم که آروم کنار گوشم با لحن خماری زمزمه کرد :

_خوبی … هوووم ؟؟

گیج و منگ از حس و حال خوبی که توش غرق بودم سرمو به نشونه تایید حرفاش تکون دادم که دستاش رو زیر باس…نم حلقه کرد که منم بی اراده خودم رو بالا کشیدم و پاهامو دور کمرش حلقه کردم حالا تو بغلش و درست اون بالا بودم

بالاخره از گوشم دست کشید و سرش رو بالا گرفت نمیدونم چی توی صورتم دید و توی چه حالی بودم که بیقرار لبامو به دهن کشید و منم دستام توی موهاش چنگ شده و شروع کردم باهاش همکاری کردن

انقدر توی دنیای دیگه ای غرق بودیم که فارغ از اطراف فقط از همدیگه لذت می بردیم و یه جورایی از وجود هم سیر نمی شدیم حس میکردم که در حال راه رفتنه ولی برام مهم نبود که داره کجا میره فقط دوست نداشتم ازم جدا بشه !!

ولی یک دفعه با شنیدن صدای افتادن چیزی پاهاش از حرکت ایستاد لبامون روی هم بی‌حرکت موند

بعد از مکثی چندثانیه ای از همدیگه جدا شدیم و گیج نگاهمون رو به اطراف چرخوندیم که با شنیدن صدای دیگه ای که از اتاق پریا میومد تازه انگار داشت مغزم به کار می افتاد

تموم حس و حالم پریده بود ، وااای زیر لب زمزمه کردم و نگران پرسیدم :

_پریا کووو ؟ ؟

با این حرف آراد با عجله منو روی زمین گذاشت و به سمت اتاق پریا قدم تند کرد و در همون حال بلند گفت :

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 3.9 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x