رمان مانلی پارت 101 - رمان دونی

 

 

 

 

میخواستم تا وقتی که نامی فرهاد را به خانه برمیگرداند بیدار بمانم ولی آنقدر خسته

و بیحال بودم و که همان چنددقیقه اول به خواب عمیقی فرو رفتم.

با حس دستهای خیسی که روی صورتم کشیده میشد بهسختی چشمهایم را باز

کردم.

با دیدن فرهاد که با تمام قوا سعی در بیدار کردنم داشت لبخند کمرنگی زدم و او را

بهآغوش کشیدم.

_حالت بهتره؟

نگاهی به نامی که بالای سرم ایستاده بود انداختم.

_خوبم دیگه درد ندارم. کی اومدین خونه؟

کنارم روی تخت نشست.

_ده دقیقهای میشه!

نیم خیز شدم و بوسهای بهسر فرهاد نشاندم.

_مامان چیزی نگفت؟

خیره نگاهم کرد.

_رفته خونه باغ ولی فرشته رو گذاشته اینجا نگهبانی بده یهوقت من یا باربد نزدیکت

نشیم!954

آهی کشیدم و بهآرامی گفتم:

_بابت همهی چیزهایی که داری تحمل میکنی و حقت نیست ازت معذرت میخوام

نامی!

گوشهی لبش بالا پرید.

_زن و بچه رو که مفتی توی بغل آدم نمیذارن. باید واسهش سختی کشید دیگه!

با شنیدن حرفش قلبم کمی آرام گرفت.

_حالا باید چیکار کنیم نامی؟

با کف دستش موهای فرهاد را نوازش کرد.

_میریم خونهی من!

چشمهایم گرد شد.

_فکر کردی مامان اجازه میده؟

سرش را به دوطرف تکان داد.

_واسهم مهم نیست. میخوام پیش خودم باشید فریا جلوی چشم خودم باشید تا خیالم

راحت باشه.

دستی به موهایش کشید.

_من نمیتونم مدام به اینجا رفت و آمد کنم. وسایل خودت و فرهاد را جمع کن با هم

میریم خونهی من!

فرهاد را بالاتر کشیدم تا به شکمم لگد نزند.955

_نامی خواهش میکنم شرایط منو درک کن هنوز کسی از رابطهی ما خبر نداره. از اون

گذشته من با چه نسبتی پا توی خونهت بذارم؟

جدی نگاهم کرد.

_تو مادر بچمی فریا هرچهقدر هم ازت دلگیر و عصبانی باشم این چیزی رو تغییر

نمیده.

پلکهایم را روی هم فشردم و خم شدم تا فرهاد را روی تختش بگذارم.

_اگه میتونی مامان و بقیه رو راضی کنی منو با این نسبت ببری توی خونهت من

حرفی ندارم.

با صورتی درهم نگاهم کرد.

_همینجوریش هم تحت فشارم فریا. خیلی دارم خودم رو کنترل میکنم تا چیزی نگم

و دل کسی رو نشکونم. فکر نکن با بلایی که سر خودت آوردی از من زهر چشم

گرفتی!

برگشتم و با ناامیدی گفتم:

_من بلایی سر خودم نیاوردم نامی شماها اشتباه برداشت کردین.

اخمهایش را درهم کشید.

_منظورت چیه؟

نگاهم را به فرهاد دوختم.

_انقدر حالم بد بود که چندتا قرص پشت هم خوردم و معدهم بههم ریخت. همین. من

قصد خودکشی نداشتم. اصلا با وجود فرهاد چرا باید خودشی کنم؟956

_فقط با وجود فرهاد؟

نگاهم بهسمتش چرخید.

_آره چون اون تنها چیزیه که منو به تو وصل میکنه!

دستش را محکم روی صورتش کشید.

_یعنی شماها فریبم دادین تا فرهاد رو برگردونم؟

چپچپی نگاهش کردم.

_آره. مگه ندیدی چطوری خودم رو زده بودم به مردن؟ تو دیوونهای نامی؟ من اگه

میخواستم فریبت بدم الان حقیقت رو بهت میگفتم؟

کمی مکث کرد.

_فرهاد فعلا دستت امانت باشه من میرم چند روز دیگه بر میگردم جفتتون رو با

خودم میبرم.

متعجب نگاهش کردم.

_کجا میری؟

از جایش بلند شد و بیهوا بهسویم خم شد.

پیشانیام را با مکث بوسید که باعث شد چشمهایم را ببندم.

گرمای آشنای لبش روی پوستم باعث حبس شدن نفسم شد.

_میرم تا خونه رو واسه اومدنتون آماده کنم!

ایندفعه بهسمت فرهاد خم شد و چندبار با حظ گونهاش را بوسید.957

بیحرف به رفتنش چشم دوختم.

واقعا من و فرهاد را گذاشته و رفته بود؟

باز چه فکری در سر این مرد میپلکید؟

**************************************************

-نامی-

از خانه بیرون زد و بیحرف بهسمت طبقهی بالا به راه افتاد.

چند ضربه به در زد و منتظر ماند.

باربد که در را باز کرد با دیدنش صورتش را درهم کشید.

تا دنیا میگذشت از این مرد که زندگیاش را به گند کشیده بود متنفر بود و فقط

بهخاطر حال ناخوش فریا بلایی بهسرش نمیآورد.

_دوست پسرت خونهست؟

باربد با ابرویی بالا پریده نگاهش کرد.

_اسمش داریوشه و آره خونهست.

او را از جلوی در به کنار هل داد و وارد شد.

_اومدم باهاتون حرف بزنم.

با تکبر روی مبل نشست و منتظر ماند تا داریوش از اتاق بیرون بیاید.

بهمحض بیرون آمدن، داریوش نگاه متعجبی به باربد انداخت که در جواب باربد با

گیجی سرش را بهدوطرف تکان داد.958

هردو کنار هم روی مبل نشستن.

نامی با اخم نگاهش را میانشان چرخاند.

_تنهایی دلیلی که الان جای کلانتری اینجا نشستین حال بدِ فریاست …

کمی مکث کرد.

_تنها دلیلی که تا الان نکشتمتون فرهاده چون نمیخوام باباش قاتل بشه!

انگشت اشارهای را بهسوی آن دونفر گرفت.

_اومدم بهتون اولتیماتوم بدم صبر من حدی داره. ازتون میخوام تا سه روز دیگه از این

شهر و از این کشور خارج بشید وگرنه جزای هر حقیقتی که از دهن من در میاد بهپای

شماست!

باربد با ناراحتی کمی به جلو خم شد.

_منظورت چیه؟

نگاهی بیتفاوت به صورت درهمش انداخت.

_میخوام حقیقت رو به همه بگم و بار این تهمت رو از رو شونهی فریا بردارم!

باربد نگاهی به داریوش انداخت و داریوش به آرامی شانهاش را فشرد.

 

_مشکلی نیست. رفتنمون رو چند روز جلو میندازیم!

سری برای داریوش تکان داد.

_خوبه باز اینا بینشون یه آدم عاقل دارن!

از جایش بلند شد.959

_زیاد منتظر نمیمونم. میخوام با خانوادهم راجعبه خواستگاری حرف بزنم پس عجله

کنید!

داریوش و باربد از جا بلند شدند.

باربد قدمی بهسمتش برداشت و بیصبر گفت:

_پس معاملهمون شد. حق نداری فریا رو اذیت کنی یا…

بیهوا مشتی روی صورتش فرود آورد و با چشمهایی تیز و عصبی نگاهش کرد.

_حالا معاملهمون شد. رابطه من و فریا به تو هیچ ربطی نداره!

باربد از درد نالید و با بینی خونی قدمی به عقب برداشت که داریوش با صورتی درهم

دستش را دور کمرش حلقه کرد.

بیتوجه به آن دونفر از خانهشان بیرون زد و در را محکم بههم کوبید.

بیشتر از اینها حقش بود ولی حیف دلش نمیخواست حال فریا بیشتر از این بههم

بریزد!

بهمحض رفتنش داریوش دستمالی زیر بینی باربد گرفت و تلاش کرد خونریزیاش را

بند بیاورد.

_مردک وحشی!

باربد زیر چشمی نگاهش کرد.

_حقم بود… بیشتر از اینا حقم بود!

صورتش درهم رفت بهآرامی سرش را بهآغوش کشید.960

_لباست خونی میشه داریوش!

لبش را به پیشانی پسرک چسباند و اخم کرد.

_به درک… درد داری؟

باربد با چشمهایی که اشک در آن جمع شده بود سرش را پایین انداخت.

_قلبم بیشتر درد میکنه… نمیخوام برم داریوش دلم واسه فریا و فرهاد تنگ میشه،

واسه مامانم و عمه حتی اون فرشتهی عفریته!

داریوش بیهوا دست زیر چانهاش گذاشت و صورتش را بالا کشید.

_ببینمت بچه داری گریه میکنی؟

یک قطره اشک روی گونهاش چکید.

با غمی عجیب دست جلو برد و با نوک انگشت اشک را از روی صورتش پاک کرد.

_صدبار بهت نگفتم نذار این چشمها طوفان بشه؟ نگفتم طاقت اشک ریختنت رو

ندارم؟

خم شد و نوک بینیاش را بوسید.

با تمام وجود این پسرک تخس و احساساتی را میپرستید.

_خودم مادرت میشم، پدرت میشم، رفیقت میشم، همراهت میشم کافیه به من

تکیه کنی. باشه؟

باربد سرش را کمی کج کرد و با چشمهایی نیمه خمار نگاهش کرد.

_مامانم بشی بهم شیرم میدی؟961

چند ثانیه با حالتی مبهم نگاهش کرد و کمکم به خنده افتاد.

_تو این موقعیت هم نمیخوای آدم شی. نه؟

باربد دستمال خونی را روی میز انداخت و بهسمتش خم شد.

_منو با همهی خصوصیات خوب و بدم پذیرا شو مرد حسابی… همیشه که نباید اون

روی محجوب و آقای منو دنبال کنی.

دستش را روی کمر پسرک گذاشت و خندید.

_اون قسمت آقا و محجوب درونت خیلی وقته مرده باربد جان باهاش وداع کن!

چشمهایش را ریز کرد.

خواست چیزی بگوید که لبهای گرم مرد روی لبهایش قرار گرفت و جملاتش را در

گلو گم کرد.

* * *

بهمحض رسیدن به خانه کتش را به خاتون داد و بهسمت پذیرایی به راه افتاد.

عارف با دیدنش سرفهی سختی کرد و نگاهی به پشت سرش انداخت.

_بچه کجاست؟ با خودت نیاوردیش؟

همانطور که روی مبل مینشست گفت:

_سلام بابا حالتون خوبه؟ منم خوبم.

مهسا سریع گفت:

_مسخره بازی در نیار نامی فرهاد کجاست؟962

ابروهایش بالا پرید.

_پیش مامانشه !

عارف با اخم نگاهش کرد.

_چرا نیاوردیش خونه؟

نفس سنگینی کشید.

_چون بچه تو این سن به مادرش احتیاج داره. همینقدری که ازش دور بود هم کلی

آسیب دید!

عارف خیره نگاهش کرد.

_باید عادت کنه. بالاخره قراره تایمش بین تو و مادرش تقسیم بشه!

با شنیدن حرفش اخمهایش را درهم کشید.

حتی فکرش هم آزارش میداد.

_قرار نیست چنین اتفاقی بیفته!

مهسا با ناراحتی نگاهش کرد.

_یعنی قرار نیست هیچکاری انجام بدی نامی؟

باید بریم دادگاه شناسنامهی بچه رو عوض کنیم تو پدرشی!

عارف عصبی ادامه داد:

_باید حضانتش رو بگیریم!

جفت دستهایش را بالا برد.963

_لطفا آروم باشید. قرار نیست هیچکدوم از این اتفاقات بیفته!

عارف با صورتی سرخ شده غرید:

_یعنی چی؟ تو نمیخوای مدعی اون بچه بشی؟

خیره به پدرش چشم دوخت.

_فقط بچه نه… میخوام مدعی مادر و بچه با هم بشم!

مهسا و عارف در سکوتی پر از بهت به او خیره شدند.

نریمان که بیخیال آنها مشغول خوردن غذایش بود گفت:

_پس معطل چی هستی داداش؟

جمع کنیم بریم زن داداش و بچه رو برداریم بیاریم خونه دیگه.

عارف با گیجی گفت:

_صبر کن ببینم. ولی اون دختر بهت خیانت کرده!

لبش را تر کرد و تکیهاش را بهمبل داد.

_میخوام برم خواستگاریش بابا لطفا آماده باشید.

مهسا با هیجان نگاهش کرد.

_جدی هستی نامی؟ یعنی تو اون رو بخشیدی؟

کمی مکث کرد.

_اون کاری نکرده که بخوام ببخشمش خودش به اندازه کافی عذاب کشیده. یهسری

دلخوری هست که گذر زمان حلش میکنه. همین!964

عارف با صورتی درهم نگاهش کرد.

_ببینم اون دختره چیز خورت کرده؟

یعنی چی که کاری نکرده؟ بهت خیانت کرده و بچهت رو ازت پنهون کرده میفهمی؟

آهی کشید.

_میدونی بابا سهلانگاری از خودمم بود. باید بهجای فرار میموندم و پی قضیه رو

میگرفتم. ولی چیکار کنم به فکرمم نمیرسید چنین اتفاقاتی بیفته!

مهسا با اخم گفت:

_واقعا نمیفهمم چی داری میگی نامی. میشه یهکمی واضحتر حرف بزنی؟

کمی توی فکر فرو رفت.

 

_شاید اگه فقط اونقدر خودخواه و پرخاشگر نبودم جرئت میکرد حقیقت رو بهم بگه و

جفتمون انقدر زجر نمیکشیدیم!

مهسا و عارف نگاهی به یکدیگر انداختند.

_داری هذیون میگی نامی؟

کلافه سرش را به دوطرف تکان داد.

_نه هذیون نمیگم فقط کمی با خودم به اختلاف برخوردم .

جدی به هردویشان نگاه کرد.965

_فریا به من خیانت نکرده و از روی اجبار اجازه داد اسمش وارد شناسنامهی اون پسره

بشه. این موضوعیه که بهزودی تکلیفش مشخص میشه. پس لطفا تا وقتی که زمانش

برسه راجعبهش سوالی نکنید.

همانطور که از جا بلند میشد گفت:

_شاید هنوز نتونسته باشم فریا رو ببخشم ولی اجازه نمیدم بچهم طعم جدایی از

مادرش رو بچشه تجربهی این دو روز به اندازه کافی واسهم دردناک بود!

نریمان از جا پرید و پشت سرش راه افتاد.

_بریم داداش.

_تو کجا؟

سریع گفت:

_میام دلداریت بدم دیگه تنها کجا میخوای بری بشینی غصه بخوری؟

آهی کشید و سرش را با تاسف تکان داد.

بهمحض بیرون زدنشان از خانه مهسا نگاهی به صورت رنگ پریدهی عارف انداخت.

حالش هرروز خرابتر میشد و او کاری از دستش بر نمیآمد.

_این پسر داره با زندگیش چیکار میکنه؟

مهسا دست روی بازویش گذاشت.

_نامی خیلی عذاب کشیده عارف اجازه بده خودش واسه زندگیش تصمیم بگیره.

عارف آهی کشید.966

_این دختر یهبار بهش خیانت کرده. میترسم دوباره نابودش کنه این دم آخری دیگه

تحمل دوری و زجر کشیدنش رو ندارم!

مهسا با ناراحتی نگاهش کرد.

_این چه حرفیه میزنی عارف؟

بیا اجازه بدیم کاری که خوشحالش میکنه رو انجام بده. اینطور که معلومه ما از خیلی

چیزها بیخبریم!

عارف بهتلخی خندید.

_از خیلی چیزها… مثل این که یه نوه داریم!

مهسا با چشمهایی اشکی گفت:

_یه کوچولوی نق نقو که مدام آب از دهنش آویزونه!

عارف با بغض عجیبی گفت:

_به نامی بگو فرهاد رو بیاره اینجا میخوام بیشتر بینمش!

مهسا با صورتی خیس از اشک خندید و پیشانیاش را بوسید.

سر راه احسان را سوار کرد و بهسوی خانه به راه افتاد.

نریمان که تازه فرصت حرف زدن یافته بود با هیجان خودش را بهسمت نامی کشید.

_درسته که باربد همجنسگراست؟

نامی از آینه چشم غرهای به احسان رفت و سکوت کرد.

احسان سریع گفت:967

_انقدر کنه شد مجبور شدم بهش بگم چهخبره!

نریمان تک خندهای کرد.

_آخه برادر من توی رقیب عشقی هم شانس نیاوردی .

نامی اخمهایش را درهم کشید.

_اون رقیب عشقی من نیست نریمان بخوای ادامه بدی کنار اتوبان پیادهت میکنم تا

خونه سگ دو بزنی!

نریمان سریع خودش را عقب کشید.

_باشه بابا چی گفتم مگه… ولی این پسره عجیب خوشگلهها حیف فرشته مثل عزرائیل

بالا سرم وایساده وگرنه عمرا میذاشتم از دستم در بره!

_خفه شو نریمان!

احسان با تاسف نگاهش کرد و رو به نامی گفت:

_میخوای چیکار کنی نامی؟

صورتش درهم شد.

_نمیدونم!

نریمان ابرویی بالا انداخت.

_تو خونه که خوب دم از خواستگاری و تصرف مادر و بچه میزدی الان دو دل شدی؟

موهایش را به چنگ کشید.968

_فعلا مجبورم این حرف و حدیثها رو بخوابونم بعد راجعبه رابطه خودم و فریا تصمیم

بگیرم. هرکاری هم کنم اون مادرِ بچمه از فرهاد جدا نمیشه و منم از فرهاد جدا

نمیشم.

احسان از آینه خیره نگاهش کرد.

_یعنی میخوای بگی فقط بهخاطر بچه میخوای عقدش کنی؟

کمی مکث کرد.

_دل خودمم دخیله ولی فعلا نمیتونم تصمیمی بگیرم. من هنوز نتونستم فریا رو

ببخشم احسان.

آهی کشید و ادامه داد:

_عشق همهی مشکلات عالم رو حل نمیکنه!

من و فریا به یهچیزی بیشتر از عشق برای ادامه نیاز داریم. من دیگه به این که یه روز

بچهم رو نزنه زیر بغلش و فرار نکنه اعتمادی ندارم.

**************************************************

-فریا-

نگاهم به صورت غرق در خواب فرهاد بود و فکرم پیش چشمهای آشفتهی نامی.

برعکس قبلا برق درون چشمانش کم سو بود و انگار چیزی آزارش میداد.

در این چند روز انقدر گیج و درمانده بودم که نمیدانستم باید به چه کسی پناه ببرم.969

از وقتی خبر رفتن داریوش و باربد را شنیده بودم قلبم آرام و قرار نداشت و محکم به

سینهام میکوبید.

بهقول باربد حالا دیگر علنا یکی از چرخهایم پنچر شده بود!

_چرا یه ساعته به یه گوشه خیره شدی و تو خودتی؟

با شنیدن صدای فرشته از فکر بیرون آمدم.

_میدونم درکش واسهت سخته ولی گاهی آدمها نیاز به فکر کردن دارن.

تمرین کن تو هم یه روزی یاد میگیری!

همانطور که سینی غذا را روی میز میگذاشت با نیشخندی گفت:

_بعد از این ک به دوست پسرت خیانت کردی بچهش رو ازش قایم کردی و با یکی

دیگه ازدواج کردی و دوست پسرت فهمید و بچهت رو ازت گرفت و یهبار هم خودکشی

کردی، بازم خوب روحیهی طنزت رو حفظ کردی!

دندانهایم را بههم فشردم.

_حداقل دوست پسرم مجبورم نکرده تو سن هفده سالگی بهزور زنش بشم که خدایی

نکرده یهوقت بهش خیانت نکنم.

پشت چشمی برایم نازک کرد.

_اینم از صدقه سر تصمیمات شما بود آبجی بزرگه!

چپچپی نگاهش کردم.

_مامان با چه عقلی توی عفریته رو گذاشت که مواظب من باشی؟970

روبهرویم نشست و گوشی را در دستش گرفت.

 

_با همون عقلی که تورو مجبور کرد با یه مرد همجنسگرا ازدواج کنی!

تک خندهای کرد.

_تازه انتظار داشت همهچیز طبق برنامه پیش بره، عاشق هم بشید و تا آخر عمر به

خوبی و خوشی زندگی کنید!

میدانستم این اطلاعات از طریق نریمان به گوشش رسیده.

خواستم جوابی بدهم که صدای در بلند شد.

فرشته پوفی کشید و بهسوی در رفت.

همین که در را باز کرد نگاهش روی باربد و داریوش ثابت ماند.

ابرویی بالا انداخت و با لحن جالبی گفت:

_دوست پسرت اینه؟

باربد از جلوی در به کنار هلش داد.

_این نه عزیزم. باید صداش کنی عمو داریوش یه بیست سالی ازت بزرگتره!

فرشته نیشخندی زد.

_اونوقت تو چی صداش میزنی؟ ددی؟

داریوش در را بست و با ملایمت نگاهی به فرشته انداخت.

_سلام فرشته خانم مشتاق دیدار تعریفتون رو از باربد زیاد شنیدم.

باربد ابرویی بالا انداخت.971

_حرفهایی که راجعبه این سلیطه زدم هرچیزی بود بهجز تعریف عزیزم. لازم نیست

آبروداری کنی!

فرشته چشمی چرخاند و سری برای داریوش تکان داد.

_موندم شما با این وجنات چهطور شیفتهی آدم بیمبالاتی مثل باربد شدین!

باربد خیره نگاهش کرد.

_الان داری سعی میکنی با دوست پسر من لاس بزنی؟ چیه نکنه نریمان دلت رو زده؟

فرشته دندانهایش را بههم فشرد و داریوش کلافه کف دستهایش را بالا گرفت.

_خواهش میکنم طعنه زدن به همدیگه رو تموم کنید واسه موضوع مهمتری اینجا

هستیم.

فرشته شانهای بالا انداخت و بهسمت من آمد.

_به من چه. باربد مثل زن عفریتهای که قراره بابای سه تا بچهش رو بدزدن پاچهی منو

گرفت!

باربد خواست حرفی بزند که با سرگیجه گفتم:

_اینبار بیخیال قانون جنگل شو و جوابش رو نده. بگید ببینم چیشده؟

باربد نفس تندی کشید.

_باید بریم خونه باغ راجعبه طلاقمون با مامان حرف بزنیم.

آهی کشیدم.

_مامانت بفهمه بابای فرهاد تو نیستی از دو جهت جرم میده!972

سرش را تکان داد.

_همینطوره عزیزم ولی ما فرداشب پرواز داریم. نمیتونم تو و مامان رو به امون خدا ول

کنم تا با هم سر و کله بزنید باید خودم حضور داشته باشم.

با شنیدن جملهی آخرش دوباره چیزی میان دلم به جوش و خروش افتاد.

باربد حتی نتوانسته بود در نمایشگاه آثار مشترکمان شرکت کند و من بدون آمادگی

باید بار این تنهایی را به دوش میکشیدم.

داریوش صدایش را صاف کرد.

_لازمه من بیام؟

فرشته پقی زیر خنده زد.

_آره بیا تا زندایی کار ناتموم دایی خسرو رو تموم کنه.

همه چپچپی نگاهش کردیم تا دهانش را ببندد ولی پرروتر از این حرفها بود.

_چیه خب؟ ما اگه خانوادهی اوپن مایندی بودیم که شماها مجبور نبودید یکسال با

این فصاحت زندگی کنید. بعد از مرگ دایی خسرو که دنیا گل و بلبل نشده. همهچیز

هنوز مثل سابقه!

باربد کلافه نگاهم کرد.

_این دقیقا اینجا چه غلطی میکنه؟

شانهای بالا انداختم.

_اومده برینه به اعصاب من. الان حاضر میشم ببریم تحویلش بدیم.973

فرشته اخمهایش را درهم کشید.

_هو تحویلش بدیم چیه؟ جای تشکرته؟

همانطور که بهسوی اتاق میرفتم گفتم:

_بابت همهی زخم زبونایی که از صبح نثارم کردی ازت ممنونم فرشته جان. اگه لازم به

پرداخت وجهی هست بگو بزنم به حساب!

وارد اتاق شدم و سریع لباس پوشیدم.

باید خودم را برای یک جنگ تمام عیار با زندایی آماده میکردم.

دوباره قرار بود همهی کاسه کوزهها سر من بشکند!

بعد از حاضر شدن با فرشته و باربد سوار ماشین شدیم و بهسوی خانه باغ به راه

افتادیم.

فرهان را بهدست داریوش سپرده بودم که در میان آن جنجال زهلهاش نترکد!

وارد خانه باغ که شدیم مامان منتظرمان بود.

از خانه بیرون آمد و نگاهی به باربد انداخت.

_دختر من میاد خونهی خودم. تو اول برو تکلیفت رو با مادرت معلوم کن بعد حرف

میزنیم.

باربد نگاه آشفتهای به من انداخت و بعد بهسمت خانهشان به راه افتاد.

همین که وارد پذیرایی شدم با بیحالی روی مبل نشستم.

مامان خیره نگاهم کرد.974

_ببینم فرهاد کجاست؟

لبم را گاز گرفتم. خواستم یکجوری بپیچانمش که گوشی شروع به زنگ خوردن کرد.

با دیدن اسم نامی روی صفحه سریع از جا بلند شدم.

_اینو جواب بدم میام.

وارد اتاق خواب قدیمم شدم و جواب دادم.

_نامی؟

صدای بوق ماشین از آن طرف خط در گوشم پیچید.

_کجایی فریا؟

_اومدم خونه باغ.

کمی مکث کرد.

_فرهاد اونجاست؟

مضطرب روی تخت نشستم.

_نه خونهست چطور مگه؟

ناگهان صدایش بالا رفت.

_خونه؟ پیش کی گذاشتیش؟ اون پسره باربد؟

کلافه جواب دادم:

_نه پیش داریوشه!975

با شنیدن صدای داد و بیدادش آهی کشیدم و سرم را میان دستانم فشردم.

گاهی خیلی جدی آرزو میکردم کاش همان روز مرده بودم.

_چرا بچهی منو گذاشتی پیش اون مرتیکه؟

کی بهت این اجازه رو داد؟

پلکهایم را بههم فشردم.

_با باربد اومدیم راجعبه جداییمون با زندایی حرف بزنیم. نمیخواستم بچه میون این

جنجال عصبی بشه.

بیتوجه به غر زدنهایش ادامه داد:

_بازم اشتباه کردی. من میرم دنبال فرهاد بعدش هم میام دنبال تو از اونجا میبرمت.

فعلا.

بعد از قطع کردن گوشی سرم را در دستم فشردم و نفس تندی کشیدم.

از جا بلند شدم و بهسمت هال رفتم.

 

مامان با دیدنم سریع پرسید:

_کی بود؟

گوشی را روی میز پرت کردم.

_نامی!

ابروهایش بالا پرید.

_فرهاد پیش اونه؟976

کمی مکث کردم .

_آره.

خیره نگاهم کرد.

_تکلیفش رو باهات روشن نکرده؟ میخواد با تو و فرهاد چیکار کنه؟

نگاهم بهسمت فرشته چرخید.

_نمیدونم مامان چطوره از فرشته بپرسیم؟

بالاخره توی اون خانواده نفوذش از من بیشتره!

فرشته صاف سرجایش نشست و مامان متعجب نگاهم کرد.

_منظورت چیه؟

فرشته عصبی غرید:

_چرا مزخرف میگی فریا؟

_چون دیگه نمیخوام مسائل خصوصیم توسط خواهرم به گوش غریبهها برسه. شیر

فهم شد؟!

با ناراحتی از جا بلند شد.

_اصلا به من چه ربطی…

حرفش با شنیدن صدای داد و بیداد زندایی قطع شد.

سریع از خانه بیرون زدیم و به زندایی که وسط باغ معرکه گرفته بود خیره شدیم.977

_باریکلا به تربیتت زهره خانوم این همه سر و دور دخترت چرخیدیم که تهش بیاد بگه

بچهش از پسر من نبوده؟

عصبی نگاهم کرد.

_تو حامله بودی و اومدی زن پسر من شدی تا بچهت رو بهش بچسبونی؟

از شدت درّیده بودنش زبانم بند آمد.

باربد عصبی او را عقب کشید.

_بس کن مامان هیچ میفهمی چی داری میگی؟ من که بهت گفتم این ازدواج…

زندایی به کنار هلش داد و همانطور که به سمتم میآمد صدایش را بالا برد.

_برام مهم نیست این ازدواج واقعی بود یا نه ولی این دختر حق نداشت بچهای که از

معشوقهی سابقش بود به پسر من غالب کنه!

قبل از این که به من برسد مامان زهره با صورتی سرخ شده جلویش قراره گرفت و به

عقب هلش داد.

_شهلا دهن منو باز نکن مثل این که یادت رفته پارسال که پسرت لنگاش رو واسه یه

مرد دیگه داده بود هوا و خسرو وسط همین باغ داشت سرش رو میبرید این دختر من

بود که از عشقش و آینده و زندگیش گذشت تا نجاتش بده، حالا اومدی طلب چیو از ما

داری. ها؟ پسرت صحیح و سالم تو بغلته دو روز دیگه هم جمع میکنه میره اون ور

آب به قبر داداش من میخنده!

با لبهایی باز مانده از هم به صورت مصمم مامان زهره نگاه کردم.978

زندایی با صورتی کبود شده به نفسنفس افتاد و باربد با سری پایین افتاده قدمی به

عقب برداشت.

_حرف دهنت رو بفهم زهره. همهی اون عکسا و مسخره بازیها دروغ بود. اونها

میخواستن آبروی حاج خسرو رو ببرن!

باربد عصبی و ناراحت دست دور شانهی زندایی انداخت و او را بهزور عقب کشید.

_بیا بریم مامان. لطفا بس کن بیشتر از این آبروریزی راه ننداز. کسی که آینده فریا رو

خراب کرد من بودم و زندگیم رو بهش مدیونم.

صدای زنگ زد در میان باغ پیچید.

فرشته سریع بهسوی در دوید تا بازش کند.

میدانستم نامی خودش را رسانده و حالم از قبل هم خرابتر بود.

زندایی که انگار قصد نداشت تمامش کند ادامه داد:

_تا وقتی اسم بچهای که معلوم نیست باباش کیه و واسه چی فریا رو ول کرده رفته

توی شناسنامته تو هیچی به این دختر مدیون نیستی. اگه معشوقه سابقش…

_تا اونجایی که من میدونم فریا بخاطر نجات جون پسر شما منو دور انداخت و بچهم

رو ازم پنهون کرد… چیشده که داستان وارونه شده حالا شما شدی طلبکار و ما بدهکار؟

با شنیدن صدای نامی از پشت سرم لبم را محکم گاز گرفتم و دستانم را با اضطراب

درهم گره زدم.

بهعقب برگشتم و نگاهی بهصورت درهم و فرهاد بیخیال در آغوشش انداختم.979

_در ضمن بهزودی اسم پسرم میاد تو شناسنامهی خودم همین که ازتون شکایت نکردم

و دومانتون رو به باد ندادم کلاهتون رو بندازین هوا.

بازویش را گرفتم و تلاش کردم آرامش کنم.

_بسه نامی. بچه میترسه بیا بریم داخل.

نگاهی بهصورت رنگ پریدهام انداخت و اخمهایش را درهم کشید.

همانطور که بهسوی خانه میرفتیم مامان به زندایی گفت:

_بیشتر از این حرمتها رو نشکن شهلا چه اون زمان و چه الان کسی که بیشترین

ضربه رو خورد فریا بوده. بهتره راجعبه یهسری مسائل با پسرت حرف بزنی و سنگهات

رو باهاش وا بکنی!

بیحرف وارد خانه شدیم.

نامی فرهاد را به آغوشم سپرد و با ناراحتی روی مبل نشست.

_این خانواده از جون ما چی میخوان؟

کم زندگیمون رو خراب کردن هنوز دلشون دنبال این ویرونهایه که باقی گذاشتن؟

گونهی فرهاد را بوسیدم و روی مبل نشستم.

_حرفهای زندایی قرار نیست صدمهای به رابطهی ما بزنه نامی اون خودش هم میدونه

مقصر اصلی این وضع کیه!

زیر چشمی نگاهم کرد.

_نمیخوام کسی راجعبه تو اینجوری حرف بزنه!980

بعد صورتش بهسوی مامان برگشت.

_پارسال که شناسنامهی فریا رو آوردی و زدی تو صورتم فکرش رو میکردی الان

همهمون به این روز بیفتیم زندایی؟

مامان سرخ شد و نگاهش را دزدید.

انگار این حرف بدجوری در گلویش مانده بود.

_نمیدونم چهجوری ازت حلالیت بگیرم پسرم. مسئله مرگ و زندگی بود. فریا روی اینو

که باهات حرف بزنه نداشت و حال خسرو اون روزها خیلی بد بود. مجبور شدم برای

این که این قضیه جایی چو نیفته برای همیشه پات رو از این خونه ببرم!

نامی سر تکان داد و با کف دستش بهآرامی سر فرهاد را نوازش کرد.

_یکسال پیش پای منو از این خونه بریدی زندایی حالا من اومدم اینجا تا دخترت رو

با خودم ببرم!

دستش را بالا گرفت.

 

_عذر میخوام اینجام تا بچهم و مادر بچهم رو با خودم ببرم. نمیخوام برم دو روز دیگه

بیام و ببینم به عقد یه نرهخر دیگه درش آوردین!

مامان با ناراحتی نگاهش کرد و چیزی نگفت.

فرهاد را تنگ در آغوش گرفتم و سرم را پایین انداختم.

نامی هرچه که میگفت حق داشت.

بد کرده بودیم و یک به یک تاوانش را پس میدادیم.981

_آخر هفته میایم خاستگاری!

با شنیدن حرفش چنان سریع سرم را بالا گرفتم که گردنم به درد آمد.

_چی؟

نگاهش از روی من لغزید و بهسمت مامان چرخید.

_میدونم با وجود فرهاد خواستگاری کردنم ممکنه مضحک باشه ولی من از هیچکدوم

از روزهایی که ازم گرفتین نمیگذرم. میخوام همهچیز رو از اول شروع کنم!

مامان نفس سنگینی کشید.

_در این مورد باید از فریا سوال کنی نه من!

نگاه تیزش که بهسمتم کشیده شد لب گزیدم.

کمی مکث کرد.

_تو که نمیخوای تنها فرصتت واسه بخشیده شدن رو از خودت بگیری. هوم؟

از شدت خودخواهی و غرور میان کلامش لحظهای حرصم گرفت ولی بهیاد این افتادم

که حق با اوست و تا وقتی مرا ببخشد میتواند کمی عصبانیتش را خالی کند.

ولی این افکار باعث نشد جلوی زبانم را بگیرم.

_ممنون بابت فرصت گرانقدری که در اختیار بنده قرار دادین تا از شما طلب مرحمت

کنم نواب علیه. امیدوارم لایق این بذل و بخشش باشم!

فرشته پقی زیر خنده زد و نامی چشمهایش را برایم ریز کرد.982

_از اونجایی که رو مود با نمک بازی هستی معلومه حسابی حالت خوبه پس اینو

بهعنوان جواب مثبت در نظر میگیرم!

شانهای بالا انداختم که از جا بلند شد.

_پاشو بریم خونه. دم دست زنداییت نباش. نمیخوام دفعهی بعدی که میبینمت جای

یه دسته از موهات روی سرت خالی باشه!

آهی کشیدم و فرهاد به بغل از جایم بلند شدم.

بعد از خداحافظی با مامان و فرشته سوار ماشین شدیم.

با دیدن مسیری که در پیش گرفته بود زیر چشمی نگاهش کردم.

_کجا میریم نامی؟

لبش را تر کرد.

_خونهی من!

نفس سنگینی کشیدم.

_فرهاد اونجا هیچ وسیلهای نداره راحت نیستم نامی…

_نگران نباش دفعهی آخری که بردمش خونهم هرچی که لازم بود واسهش خریدم!

نچی کردم.

_خودم چی؟

زیر چشمی نگاهم کرد.

_میتونی از وسایل من استفاده کنی.983

اخمی کردم که سریع گفت:

_البته مسواک اضافه دارم.

کمی مکث کرد.

_باید با هم حرف بزنیم فریا خیلی چیزها هنوز بین ما حل نشده. من افتادم توی

سرازیریِ اتفاقاتی که هیچ جوره نمیتونم جلوشون رو بگیرم!

آهی کشیدم.

_این تویی که واسه همهچیز عجله داری نامی!

صورتش درهم شد.

_منظورت خواستگاریه؟

ببخشید بعد از این همهسال و با داشتن یه بچه تصمیم گرفتم بیام خواستگاریت باید

همزمان با تاریخ مبارکِ بهدنیا اومدن نوهمون اقدام میکردم!

کلافه فرهاد را در آغوشم تکان دادم تا انقدر ورجه و وورجه نکند.

_این همه صبر کردی این یکی دوهفته هم روش اتفاقی نمیفتاد که. ما باید

مشکلاتمون رو با هم حل کنیم یا نه؟

به روبهرو خیره شد.

_ازدواج ما ربطی به حل شدن مشکلاتمون نداره. من و تو بهخاطر فرهاد با هم ازدواج

میکنیم چون نمیخوام پسرم رو از مادرش جدا کنم… بعد از اون میتونیم مشکلاتمون

رو با هم حل کنیم!984

اخمهایم را با ناراحتی درهم کشیدم.

_اگه حل نشدن چی؟

شانهای بالا انداخت.

_باهاش کنار میایم که حل نشده باقی بمونن!

لبهایم را بههم فشردم.

_تا حالا کسی بهت گفته چه آدم بیمنطقی هستی؟

نیشخندی زد.

_من همهی منطقم را در مواجهه با باربد و دوست پسرش خرج کردم که اگه خرج

نمیکردم الان سر جفتشون بالای دار بود .

از این به بعد از من انتظار منطقی بودن نداشته باش!

عصبی فرهادی که تلاش میکرد از پنجره آویزان شود سرجایش نشاندم.

_ای بابا بشین سرجات دیگه کلافهم کردی!

نامی نگاه تیزی بهصورت درهمم انداخت.

_عصبانیتت رو سر بچه خالی نکن فریا!

بدون نگاه کردن به او فرهاد را به آغوشم فشردم.

_خودم میدونم با بچهم چهجوری رفتار کنم!

فرمان در دستش فشرد و نفس سنگینی کشید.

_بچهت نه و بچهمون!985

معلوم نیست این مدت با این رفتارها چه بلایی سر روحیهش آوردین!

تلاش کردم آرام بمانم تا جوابی ندهم.

من بعد از نامی تمامِ خودم را برای فرهاد گذاشته بودم.

تنها دلخوشی زندگیام او بود و این مرد نیامده متهمم میکرد!

این دیگه بیش از ظرفیم بود.

بهمحض رسیدن به خانهاش بیحرف از ماشین پیاده شدم.

در را قفل کرد و فرهاد را در آغوش گرفت.

در سکوت پشت سرش به راه افتادم.

در را که باز کرد نگاهم را به اطرف دوختم.

با چشم بهدنبال جیمی میگشتم ولی انگار نبود.

آهی کشیدم و معذب روی مبل نشستم.

فرهاد را روی زمین گذاشت و همانطور که بهسوی آشپزخانه میرفت گفت:

_مثل مهمونها نشین یه گوشه فریا اینجا خونهی خودته. تعارف رو بذار کنار!

چهقدر هم با آدم مثل صاحبخانه رفتار میکرد!

بیحرف سرجایم ماندم و به فرهادی که شلوارم را گرفته بود تا خودش را بالا بکشد

خیره شدم.

_چهار دست و پا نرفته میخوای از جا بلند شی جوجه رنگی؟ سردیت نکنه یهوقت!

خندید و دوباره تلاش کرد.986

خم شدم و محکم در آغوشش گرفتم و لپش را بوسیدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 189

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان گیتاریست شرور به صورت pdf کامل از ماه پنهان و هانیه ثقفی نیا

    خلاصه رمان :   داستان درباره دختری به اسم فرنوشه که شب عروسیش، بی رحمانه مورد تجاوز گیتاریست شیطان پرستی قرار میگیره و خانوادش اونو از خودشون میرونن. درنهایت فرنوش مجبور میشه به عقد اون مرد مرموز دربیاد ولی با آشکار شدن رازهای زیادی به اجبار پا به دنیایی میذاره که به سختی ازش فرار کرده بوده و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جایی نرو pdf از معصومه شهریاری (آبی)

  خلاصه رمان: جایی نرو، زندگی یک زن، یک مرد، دو شخصیت متضاد، دو زندگی متضاد وقتی کنار هم قرار بگیرند، چی پیش میاد، گاهی اوقات زندگی بازی هایی با آدم ها می کند که غیرقابلِ پیش بینی است، کیانمهر و ترانه، برنده این بازی می شوند یا بازنده، میتونند جای نداشتن های هم را پر کنند …   به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیطره ستارگان به صورت pdf کامل از فاطمه حداد

          خلاصه رمان :   نور چشمامو زد و پلکهام به هم خورد.اخ!!!از درد دوباره چشمامو بستم. لعنت به هر چی شب بیداریه بالخره یه روز در اثر این شب بیداری ها کور میشم. صدای مامانم توی گوشم پیچید – پسرم تو بالخره یه روز کور میشی دیر و زود داره سوخت و سوز نداره .

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان 365 روز
دانلود رمان 365 روز به صورت pdf کامل از گل اندام شاهکار

    خلاصه رمان 365 روز :   در اوایل سال ۱۳۹۷ گل اندام شاهکار شروع  به نوشتن نامه‌هایی کرد که هیچ وقت به دست صاحبش نرسید. این مجموعه شامل ۲۹ عدد عشق نامه است که در ۳۶۵ روز  نوشته شده است. وی در نامه‌هایش خودش را کنار معشوق‌اش تصور می‌کند. گاهی آنقدر خودش را نزدیک به او احساس می‌کند که می‌تواند خانواده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاهکار pdf از نیلوفر لاری

    خلاصه رمان :       همه چیز از یک تصادف شروع شد، روزی که لحظات تلخی و به همراه خود آورد ولی می ارزید به آرزویی که سالها دنبالش باشی و بهش نرسی، به یک نمایشگاه تابلوهای نقاشی می ارزید، به یک شاهکار می ارزید، به یک عشق می ارزید، به یک زندگی عالی می ارزید، به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روزگار جوانی

    خلاصه رمان :   _وایسا وایسا، تا گفتم بریز. پونه: بخدا سه میشه، من گردن نمیگیرم، چوب خطم پره. _زر نزن دیگه، نهایتش فهمیدن میندازی گردن عاطی. عاطفه: من چرا؟ _غیر تو، از این کلاس کی تا حالا دفتر نرفته؟ مثل گربه ی شرک نگاهش کردم تا نه نیاره. _جون رز عاطییی! ببین من حال این رو نگرفتم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
راحیل
راحیل
6 ماه قبل

ممنونم گلم تا آخر حمایت، حمایت عالی، اما گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود گاهی تمام شهر گدای تو می شود

مریم گلی
مریم گلی
6 ماه قبل

بیچاره فریا هنوز تا بخشیدن راه زیادی داره

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

مثل همیشه عالی بود دستت طلا فاطمه جان

تارا فرهادی
تارا فرهادی
6 ماه قبل

خسته نباشی فاطمه گلی❤️

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x