پس سرم رو به صورتش چسبوندم و دوباره پچ پچ کنان صداش کردم:
-سامیار…
و دوباره جواب شنیدم:
-جون دلم..
نفسم رو فوت کردم و از پشت خودم رو ول کردم تو بغلش که اون هم بی خیال بستنِ گردنبند شد و دست هاش رو دورم پیچید و بغلم کرد….
گوشم رو از همون پشت بین لب هاش گرفت و بوسید…
دستم رو از تو موهاش به پشت گردنش رسوندم و محکم فشردمش سمت خودم و سرم رو بالاتر گرفتم….
بازی لب هاش روی گوش و گردنم باعث شد نفسم رو با اهی عمیق بیرون بدم…
دوباره سامیار شروع کرد و دوباره بی جنبه بازی های من هم شروع شد…
اصلا برام عادی نمیشد و وقتی بهم نزدیک میشد، مثل همون روزهای اول هیجان زده میشدم…
چشم هام رو بستم و با لبخندی از روی رضایت گفتم:
-می خواستی یه کاری بکنیا..
بی خیال و با نفس هایی تند شده گفت:
-چیکار؟..
-گردنبندم..
نفسش رو فوت کرد تو گوشم:
-این یکی کارو بیشتر دوست دارم..
با شیطنت گفتم:
-کدوم کار؟..
دست هاش رو دورم محکم تر کرد و لب هاش رو به گردنم چسبوند:
-خوردن تو..
بلند خندیدم که از تو گردنم لب زد:
-جون..
لبم رو گزیدم و با خنده گفتم:
-خوشمزه ام؟..
-اوووف..
صدای خنده ام بلند تر شد و سامیار یهو پوست گردنم رو بین لب هاش گرفت و مک محکم و پر سر و صدایی زد که بی اختیار نالیدم:
-اخ..
توجهی نکرد و به کارش ادامه داد که دوباره با ناله گفتم:
-فردا میرم خونه مادرجون..
یه لحظه لب هاش رو از گردنم جدا کرد و گفت:
-یقه اسکی..
با همون حالم دوباره زدم زیر خنده و سامیار پچ زد:
-اخ اخ..مخصوصا اینطوری میخندی بی قرارم کنی..
-نه به خدا..
-من توی جوجه رو خوب می شناسم..
جلوی خنده ام رو گرفتم و گفتم:
-اول گردنبندمو ببند..
-بعدش؟..
-حالا ببند تا به بعدش برسیم..
کف دستش رو که تا حالا روی شکمم بود، اورد بالا و روی سینه ام گذاشت…
چند لحظه بی حرکت شد و بعد با خنده گفت:
-تو هرچقدرم بگی نه این طپش قلب یه چیز دیگه میگه…
راست می گفت..جلوی ضربان تند و کوبنده ی قلبم رو هیچ جوره نمی تونستم بگیرم…
لبخندم اروم اروم از روی لبم محو شد و چند لحظه سکوت کردم و بعد چرخیدم طرفش…
بی تاب صورتش رو بین دست هام گرفتم و نگاهم رو تو نگاهش چرخوندم:
-من هیچ وقت به تو نه نگفتم و نمیگم..هیچ وقتم خواستنمو انکار نکردم..خودتم میدونی….
ابروهاش رو انداخت بالا و اون لبخنده کج جذابش روی لب هاش نشست:
-پس ناز میکنی؟..
سرم رو به دو طرف تکون دادم:
-فقط نگران دخترمونم..
با سر انگشت هاش موهام رو از تو صورتم کنار زد و اروم گفت:
-من جونمو میدم اما نمیذارم شما دوتا اسیبی ببینین…
لبخند زدم:
-جون نه، ما حمایتتو میخواهیم..ما عشقت و محبتت رو میخواهیم…
-همه شو دارین..
دست هام رو بردم دور گردنش و با ناز چشم هام رو چرخوندم:
-اوممم..الان یه چیز دیگه هم میخوام..
چشمکی زد:
-چی؟..
لب هام رو غنچه کردم و به لب های جذابش خیره شدم..
سامیار که متوجه منظورم شده بود یهو غش کرد از خنده و قهقهه زد…
با تعجب نگاهش کردم که دستش رو اورد سمت صورتم و انگشت شصتش رو کشید روی لبم و با خنده گفت:
-دیگه درد نمیکنه؟..
تازه متوجه شدم چرا میخنده و خودمم خنده ام گرفت و گفتم:
-اروم باشه نه..
دوباره اون چشمک جذابش رو زد و گفت:
-چرا چیزای غیرممکن از من میخواهی؟..
لب هام رو مماس با لب هاش نگه داشتم و با شیطنت گفتم:
-تو میتونی..تلاشتو بکن..
هرچند خیلی هم مطمئن نبودم به حرفم..سامیار واقعا نمی تونست تو معاشقه اروم باشه و خودش رو کنترل کنه….
من خودم هم اونجوری دوست داشتم اما الان شرایط فرق میکرد و باید حتی تو بوسه هم احتیاط می کردیم….
روی لبش رو بوسیدم و گفتم:
-ما دیگه پدر و مادریم..باید تو رفتارمونم حتی محتاط باشیم..خصوصا الان که شرایط ویژه اس….
نگاهش رو به لب هام دوخت و گفت:
-داری کلا منو به یه ادم دیگه تبدیل میکنی..حواست هست؟..
لبم رو گاز گرفتم و با ناز گفتم:
-مهم اینه من همه جوره دوستت دارم..
دستش رو تو موهام فرو کرد و لب زد:
-منم دوستت دارم..
لبخند زدم و تو یک لحظه سامیار سرش رو کج کرد و با ملایمت لب هاش رو به لب هام چسبوند…
اروم لبش رو به لبم کشید و با احتیاط لب هام رو بین لب هاش گرفت و همزمان چشم هامون بسته شد….
نرمی لب و زبونش رو که حس می کردم، دلم یه حالی میشد و دوست داشتم بیشتر حسش کنم…
من رو هم مثل خودش کرده بود و عادت کرده بودم به خشونتش…
تا جایی که شکم کوچکم اجازه میداد و جوری که اذیت نشم، خودم رو چسبوندم بهش و گردنش رو بیشتر به سمت خودم فشردم….
نفس تند شده ش به پشت لبم میخورد و از خود بیخودم می کرد…
بی توجه به درد لبم محکم تر بوسیدمش و دست هام رو پشت گردنش قفل کردم…
با نفس نفس یه لحظه جدا شدیم و پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم…
دست هام رو نوازش وار از روی گردنش کشیدم تا روی سینه ی محکم و پهنش و پچ پچ وار و بی هدف صداش کردم:
-سامیار..
نفسش رو فوت کرد تو صورتم:
-جونم..
دوباره اروم و با ناله صداش کردم:
-سامیار..
دست هاش رو گذاشت دو طرف پهلوم و با سر انگشت هاش از روی لباس نوازش کرد:
-جان..چی میخواهی؟..
چشم هام دوباره بسته شد و با انگشت هام روی تنش کشیدم و بدن لختش رو نوازش کردم…
لب هام رو هم روی صورتش حرکت دادم و لب زدم:
-عشقمو..
اروم حرکت کردیم و همزمان با هم، وسط تخت، روی زانوهامون بلند شدیم…
سامیار تیشرتم رو از روی پهلوهام جمع کرد و کشید بالا و من هم دست هام رو بردم بالای سرم و از تنم دراورد و دوباره پرتش کرد پایین تخت…..
تن برهنه ام رو چسبوندم به تنش و سر سامیار تو گردنم فرو رفت و نفس زد:
-عشقت دربست مخلصتم هست…
****************************************
رفتم تو اشپزخونه و سرکی کشیدم ببینم کسی اون طرفها هست یا نه…
خیالم که راحت شد کسی نیست، مثل دزدها اروم رفتم سر یخچال و درش رو باز کردم…
نگاهی داخلش انداختم و با دیدنِ شیشه ی ترشی چشم هام برق زد…
دوباره سرم رو بلند کردم و از روی اپن نگاهی به سالن انداختم و وقتی دیدم کسی نیست، سریع شیشه ترشی رو برداشتم و در یخچال رو بستم….
یه چنگال هم برداشتم و با ذوق روی صندلی، پشت به در اشپزخونه نشستم و درش رو باز کردم….
سرم رو خم کردم و با لذت بوش رو نفس کشیدم..
اون لحظه هیچ چیزی رو به اندازه ی اون شیشه ی ترشی نمی خواستم و انگار لذیذترین خوراکی دنیا جلوم بود….
با هول چنگال رو زدم داخل شیشه و یه تیکه هویج دراوردم و گذاشتم تو دهنم و با لذت چشم هام رو بستم و مشغول خوردن شدم….
سامیار تمام خوراکی های ترش رو از تو خونه جمع کرده بود و فقط اندازه ی رفع هوس بهم میداد….
بدجور تو دلم مونده بود که یه دل سیر لواشک و ترشی و دوغ و کلا خوراکی های ترش بخورم…
هرروز سر این موضوع دعوامون میشد اما کوتاه نمیومد و با سنگ دلی، خوراکی هارو جیره بندی کرده بود….
همینطور تو فکر بودم و داشتم تند تند می خوردم و ته شیشه رو درمی اوردم که یهو صدایی از پشت سرم اومد و باعث شد با ترس تو جام تکون سختی بخورم…..
چنگال از دستم افتاد و با ترس چرخیدم و با دهن پر به عسل نگاه کردم…
دستش رو زد به کمرش و با بدجنسی بلند گفت:
-مادرجون بیا که تو اشپزخونه ت یه موش گرفتم..
سریع و با هول محتویات دهنم رو جویدم و قورت دادم و تند تند گفتم:
-هیس..ساکت شو..چرا مادرجون رو صدا میکنی..
یک ابروش رو انداخت بالا و دوباره صدا کرد:
-مادرجون بیا ببین چه مچ گیری کردم..
مادرجون با تعجب وارد اشپزخونه شد و گفت:
-چی شده؟..
با شیشه ی ترشی تو دستم از روی صندلی بلند شدم و روبروشون ایستادم و سرم رو انداختم پایین….
مادرجون رو به عسل گفت:
-چرا داد میزنی مادر؟..چی شده؟..
عسل درحالی که صداش پر از خنده بود گفت:
-یه موشِ دزد اینجا داشت دخل ترشی هاتو میاورد…
زیر چشمی به مادرجون نگاه کردم که نگاهش رو از صورتم کشید پایین و به شیشه ای که محکم با دوتا دستم گرفته بودم نگاه کرد….
با حیرت گفت:
-سوگل..
با خجالت لبم رو گاز گرفتم و دوباره سرم رو پایین انداختم…
صدای قدم هاش رو که بهم نزدیک میشد شنیدم و در همون حال با خنده و پر محبت گفت:
-هوس کرده بودی؟..
دیدین بچه ها؟
خودم تو کامنت پارت قبلم نصف بیشتر این پارت رو واسه تون نگفتم؟
دیگه انتظار واسه پارت جدید بی معنا بود😂
چه عجب
هم پارت جدید هم از تخت جدا شدن😂
لطفا پارت گذاریا مثل قبل به موقع باشه ممنون
آره خداروشکر زخم بستر نشدن😂😂😂