چشم غره ای به دوتامون رفت و با نگرانی گفت:
-من از دست شما دوتا چیکار کنم..
عسل خندید و با تعجبِ تصنعی گفت:
-اِ مادرجون..چه زود نظرت عوض شد..تا چند ساعت پیش که بهترین دخترای دنیا بودیم…
زدم زیر خنده و مادرجون هم خنده ش گرفت و گفت:
-اون موقع هنوز این روی تخس و فضولتونو ندیده بودم…
خنده ام بیشتر شد و عسل با لحن شوخی گفت:
-حالا کم کم با هم اشنا میشیم..هنوز خیلی چیزا هست باید ازمون ببینین..مطمئنم میتونیم اون فکر خوشگلتونو که گفتین دوتا فرشته هستیم رو عوض کنیم…..
مادرجون دوباره با خنده چشم غره رفت و گفت:
-فکر کنم یادتون رفته من مادرشوهرتونم..یکم رعایت کنین…
خنده ام اروم اروم تبدیل به یک لبخنده پرمحبت شد و با ذوق گفتم:
-وای نه..من که اصلا نمیتونم شمارو مادرشوهر ببینم..شما مادر ما هستین..دوتا دوماد خوشتیپ و جذاب و گند اخلاقم دارین….
عسل هم با خنده سرش رو به تایید تکون داد و گفت:
-اره دیگه یه تیم شدیم رفت..تازه میخواهیم باهم علیه دومادا توطئه بچینیم…
دوتایی بلند خندیدیم و مادرجون سری به تاسف برامون تکون داد و گفت:
-بیچاره پسرام..
-اِ..طرف ما باشین دیگه..
با خنده سرش رو تکون داد و دیگه چیزی نگفت..
خم شدم یدونه موز برداشتم و درحالی که پوستش رو میکندم گفتم:
-عسل..بگو دیگه..چی تو سرت بود..
مادرجون نفسی با حرص کشید و گفت:
-یه وقت یادت نره..
-شما که میدونین چقدر نگرانم..میترسم سامیار خودشو تو دردسر بندازه…
گازی به موزم زدم و با دهن پر به عسل نگاه کردم و گفتم:
-هوم..بگو دیگه..
صورتش رو جمع کرد و با حرص گفت:
-اه..ببند دهنتو حالمو بد کردی..
چپ چپ نگاهش کردم:
-بگو دیگه..
دوباره با تردید نگاهمون کرد و مادرجون که حس کرد عسل دو دل شده گفت:
-چی تو فکرته که میترسی بگی؟..
لب پایینش رو برگردوند و با مکث گفت:
-اخه این دیوونه رو میشناسم..الان تا بگم نگران میشه و کلی فکر و خیال میکنه…
-به این قبل از اینکه حرفشو بزنی باید فکر میکردی..
تکیه دادم به مبل و دستم رو روی شکمم کشیدم و گفتم:
-چرا اینطوری میکنین..من فقط نگران سامیارم..میترسم بلایی سرش بیاد..میخوام زودتر بفهمم که اگه چیزی بود بتونم جلوشو بگیرم یه وقت کار دست خودش نده…..
مادرجون با دست به عسل اشاره کرد و گفت:
-بگو دیگه..الان فکرشو انداختی تو سرمون که یه چیزی هست..نگی بدتر نگران میشیم…
من هم سرم رو به تایید تکون دادم:
-اره..بگو زودتر..
عسل خودش رو کشید سر مبل و با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
-درمورده شاهینه..
اخم هام رفت تو هم و متعجب گفتم:
-شاهین؟..
سرش رو بالا و پایین کرد و گفت:
-اره شاهین..این ادم یعنی بچه ای، برادری، اصلا خانواده ای نداشته؟…
چشم هام رو ریز کردم و متفکرانه نگاهش کردم:
-خب معلومه که داشته..بدون خانواده که نمیشه..اما این چه ربطی داره؟…
دوباره به من من افتاد و با مکث گفت:
-خب بالاخره خانواده ش از بلایی که سرش اومد حتما ناراحت شدن..شاید یکی از خانواده ش عصبی شده باشه و بخواد تلافی کنه….
همینطور بی حرف نگاهش کردم و بعد اروم اروم نگاهم رو کشوندم سمت مادرجون و لب زدم:
-یعنی میشه؟..
مادرجون سریع گفت:
-نه عزیزم نمیشه..چرا باید همچین کاری بکنن..اون شمارو اذیت کرد..شما که با اون کاری نداشتین…
-اما شما اونو نمی شناختین..بخاطره اینکه مامانم بهش جواب رد داده بود بعد از سالها فراموش نکرد و پدر و مادرم رو کشت..اگه یک درصد خانواده ش مثل خودش باشن بیچاره میشیم…..
با نگرانی نگاهم کردن و من هم نگاهم رو بینشون چرخوندم و با هول گفتم:
-به سامیار زنگ میزنم..
گوشیم رو از کنارم برداشتم و عسل گفت:
-به اون چرا زنگ میزنی؟..
-ازش بپرسم شاهین کسی رو داشته یا نه..
مادرجون “نچی” کرد و عسل گفت:
-ای بابا..
شماره سامیار رو گرفتم و گفتم:
-چرا متوجه نیستین..من نگرانم..
گوشی رو گذاشتم بغل گوشم و درحالی که به بوق های پشت سر هم گوش میدادم، عسل گفت:
-الکی اونو نگران نکن..الان کلی سوال و جوابت میکنه که چی شده، چرا میپرسی..میفهمه دوباره بهت زدن…
ابروهام رو انداختم بالا:
-نه..یه جوری درستش میکنم..
تماس که برقرار شد دستم رو سریع بلند کردم که یه وقت چیزی نگن..
صدای گرم و بم سامیار تو گوشم پیچید:
-جانم؟..
پلک هام رو چند لحظه بستم و همزمان با باز کردنشون گفتم:
-سلام..
مهربون گفت:
-سلام عزیزم..خوبی؟..
-خوبم..تو چطوری؟..
-مثل همیشه..دخترم چطوره؟..دیگه حرکت نکرده؟..
لبخنده پررنگی زدم:
-نه دیگه..فقط می خواست خودشو واسه باباش لوس کنه..
خنده ی ارومی کرد و گفت:
-بگو پس کارم دراومده..دوتا شدین دیگه..
با اعتراض گفتم:
-من کجام لوسه؟..
-از سر تا پات..ولی نگران نباش من همینجوری دوستتون دارم…
با خجالت نگاهی به مادرجون و عسل کردم و اروم گفتم:
-ما هم همینطور..
سریع متوجه شد و گفت:
-مامان اینا پیشتن؟..
-اره..
دوباره اروم و مردونه خندید و گفت:
-چی شد از اینورا؟..
-ما که همیشه فکرمون اونورِ..
صدای کشیده شدن پایه ی صندلی روی زمین اومد و متوجه شدم از روی صندلی بلند شده…
با یه ذوق مردونه ای که سعی می کرد مخفیش کنه گفت:
-زبون نریز..کلی کار دارم..
-من به کارات چیکار دارم؟..
-یهو دیدی دلم هواتونو کرد و پاشدم اومدم پیشتون..اونوقت از کارام میمونم…
نیشم تا بناگوش باز شد و با ذوق گفتم:
-هرکی نیاد..
-دوتا جلسه ی مهم دارم وگرنه همین الان راه میوفتادم…
خندیدم و گفتم:
-نه نمیخواد..بمون به کارات برس..ناهارم نمیایی؟..
-اگه کارام زود تموم شه میام..
“باشه”ای گفتم و سکوت کردم که سامیار هم چند لحظه ساکت شد و بعد گفت:
-زنگ زدی حالی بپرسی؟..
با تردید گفتم:
-اوممم..خب..راستش زنگ زدم یه سوالی بپرسم..
عسل اروم از کنارم گفت:
-چه عجب..
چشم غره ای بهش رفتم و سامیار گفت:
-بپرس..
من من کنان گفتم:
-میگم سامیار..این مرتیکه شاهین، فامیلی هم داشت؟…
صداش تو یک لحظه بی نهایت جدی شد و همین کمی ترسوندم:
-چطور؟..
-همینطوری..
جدی و با جذبه گفت:
-همینطوری یهو یاده اون افتادی؟..چی شده؟..
سریع و تند تند گفتم:
-هیچی به خدا..حرفش بین خودمون پیش اومد برام سوال شد که کسی رو داشته یا نه…
با همون لحن مذکور صدام کرد:
-سوگل..
با عجز به مادرجون و عسل نگاه کردم و گفتم:
-چرا عصبی میشی؟..چی مثلا میتونه شده باشه؟..حرف گذشته ها پیش اومد گفتم ازت بپرسم….
عسل چشم و ابرویی اومد و لب زد:
-گفتم زنگ نزن..
سامیار با حرص گفت:
-فرستادمت اونجا تنها نمونی نه اینکه بشینین دور هم گذشته رو زیر و رو کنین..برای چی درمورد اون بی شرف حرف میزنین..مثلا الان بفهمی یارو کس و کار داشته چه فرقی به حالت داره؟…..
-ای بابا..چرا قاطی میکنی..
صداش کمی بالا رفت و گفت:
-با توام..مثلا میخواهی بفهمی چیکار؟..
دوباره به من من کردن افتادم و اروم گفتم:
-فکر کردم شاید اونی که زنگ میزنه مزاحم میشه، از طرف خانواده ی اون باشه…
صداش بلندتر شد و عصبی گفت:
-سه تایی نشستین دور هم داستان پردازی میکنین؟..تورو برای این فرستادم اونجا؟..مگه خانواده ی اون جرات خوردن این گوه رو دارن..دوباره بهت زنگ زدن اره؟…..
-سامیار اروم باش..درست حرف بزن..
-میگم دوباره زنگ زدن؟..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میاد،خاهر منو یادش نمیره ،
ک اگ بره ايشالا رو دماغش جوش بزنه قربونش برم 😂
هی خاهر
هییییی
چن تا آهنگ دارم خوبه، میگم گوش کنی
آره بگوووو
نمیگم
بگو عزیز خاهر😂
اوخی ،دلم بالا پایین شد 😂
😂😂😂😂 بگو
حسین پارسا :دلبر مغرور
یاسان :هیشکی
میلادبابایی :مث اینک ی دریا
باشه مرسی
چرا امروز نذاشتیییییی؟؟؟؟🥺
پارت نداریم؟؟
یه سوال دارم
این رمان که آنلاین نیس کامل شده چون من قبلا کاملش و خوندم
پس چرا انقدر دیر به دیر پارت گذاری میشه
هر روز بزارید دیگ
سلام وقت بخیر کاملش کجا هست؟
سلام
من کاملشو ندارم نویسنده آنلاین میزاره
اگه کاملشو دارین بدین که بزارم
منم قبلا تو سایت کافه رمان معروف میخوندم ولی بعد از مدتی سایت به علت مطالب غیر مجاز فیلتر ومسدود و کم کم حذف شد.
آنلاین بود یا تموم شد؟
خاهر خوبی ؟
دلم برات تنگ شده، چخبرا
مرسی عزیزم خوبم
تو چطوری
سلامتی والا هیچ
خوابی یا بیدار؟
مام سلامتی ،خونه ام…
حوصلم سر رفته ،
بیدارم، حال ندارم،،، روحی جسمی 😥
بغلم کن
ای شیطونا تو رمان بهم پیام میدین؟😂
دیگه، دیگه 😂
اما فاطمه فکر کنم رفت رفیق نیمه راهه😂
به خودم بگو ، میشنوم🤣
پیدامون کردی؟😂
وای منم
بیااااااا
باز حسامون شبیه هم شد… خاهر انقدی دلم گرفته بود گریه کردم آروم شدم، بچه هام نبودن راحت
آره
خوب کردی گریه نصف مشکلات آدمو حل میکنه😂
کثافت 😂
لال نشی ی وقت بگی خاهرت فدات شه خاهرت قربون چشات شه گریه نکن 😂
🤣🤣🤣🤣🤣
دیونه حالا گریه نکن دیگه
گمشو دیگ فایده نداره 😂
😂😂😂😂
خاککککککک بیعشور 😂
ببین آزاده داره سرکوفت میزنه، کدوم بهشتی رفتی بیام لهت کنم 😂
اوضاع خیط شد