سامیار سرش رو به تایید تکون داد و بی حرف سرش رو پایین برد و لب های سوگل رو بین لب هاش گرفت و محکم بوسید….
دلش هری ریخت و تمام فکر و خیال های تو سرش پر کشید و تمام حواسش معطوف به لب های داغی شد که لب هاش رو محکم می فشرد…..
یک دستش رو پشت گردن سامیار گذاشت و اون یکی دستش رو تو موهاش فرو کرد و به بوسه هاش جواب داد….
یک دست سامیار هم گردنش رو محکم گرفت و با اون یکی دستش اروم کمرش رو نوازش کرد…
تو حال و هوای خودشون بودن و با چشم های بسته غرق لب های هم بودن که صدای صاف کردن گلو بلند شد….
چشم های سوگل گرد شد و محکم و درجا سامیار رو هل داد عقب…
سامیار چرخید و چشم غره ای به سورن رفت و سوگل هم با خجالت پشتش رو بهشون کرد و با تته پته گفت:
-اوم..بشینین..الان..الان چایی میریزم براتون..
لبش رو گزید و مشغول چایی ریختن داخل فنجون ها شد…
این دفعه ی سوم بود که تو این چند روز سورن مچشون رو می گرفت و درحال بوسه غافلگیرشون می کرد….
هزاربار به سامیار گفته بود رعایت بکنه اما اون عین خیالش نبود…
صداشون رو می شنید که خیلی عادی بهم صبح بخیر گفتن و مشغول حرف زدن شدن…
انگار برای سورن عادی شده بود که دیگه به روشون نمی اورد و خیلی طبیعی برخورد می کرد…
با خجالت چرخید و بدون اینکه بهشون نگه کنه، فنجون های چایی رو جلوشون گذاشت و فنجون خودش رو هم برداشت و پشت میز نشست….
از گوشه ی چشم به سورن نگاه کرد که لبخندی گوشه ی لبش بود و داشت برای خودش لقمه می گرفت….
مشغول شیرین کردن چاییش شد و درهمون حال بدون اینکه چیزی به روی خودش بیاره گفت:
-خوب خوابیدی سورن؟..
-اره عزیزم..تو خوبی؟..
لبخندی بهش زد و سرش رو تکون داد:
-ما هم خوبیم..امروز برنامه ای داری؟..
سورن اخم هاش رو کمی تو هم کشید و اروم گفت:
-اگه بشه میخوام یه سر برم شرکت شوهرعمه..
سوگل که درحال لقمه گرفتن بود، دستش از حرکت ایستاد و با تعجب نگاهش کرد:
-چرا؟!..
سورن سرش رو بلند کرد و نگاهی به جفتشون کرد و گفت:
-می خوام سرمایه امون رو از شرکتش بکشم بیرون..
سامیار به حرف اومد و سرش رو به تایید تکون داد:
-کار خوبی میکنی..خیلی وقت پیش باید این کارو می کردین…
سوگل اب دهنش رو قورت داد و مضطرب گفت:
-مشکلی پیش نیاد؟..
سورن با تعجب نگاهش کرد:
-چه مشکلی مثلا؟..
سرش رو پایین انداخت و اروم لب زد:
-نمی دونم..
-پول خودمونه..ارث پدریمونه..نمی خوام بیشتر از این پیش اون نامرد باشه و باهاش کیف و حال بکنه…
سامیار سری تکون داد و جدی گفت:
-اگه کاری از دستم برمیومد بهم بگو..
سورن تشکر کرد و سوگل تکیه داد به صندلیش و گفت:
-براش برنامه ای داری؟..
سورن سری به تایید تکون داد و گفت:
-یه فکرایی دارم..البته سهم تو جداست..خودت باید براش تصمیم بگیری…
-من و تو نداره..درضمن من از این چیزها سردرنمیارم..خودتون باید براش یه فکری بکنین…
-حالا اول پول رو بگیریم بعد میشینیم حرف میزنیم و یه تصمیمی میگیریم…
سوگل تایید کرد و گفت:
-باشه..می خواستیم امروز باهم حرف بزنیم..
سورن لبخندی بهش زد و گفت:
-همین الان که نمیرم..چند ساعتی هستم..میذارم نزدیک ظهر برم که شرکتش خلوت باشه…
سوگل با ذوق سرش رو تکون داد و دوباره مشغول خوردن شد…
سامیار که بی حرف مشغول صبحانه ش بود، ته فنجون چاییش رو سر کشید و از جاش بلند شد و گفت:
-من برم اماده شم..داره دیرم میشه..
سوگل مهربون نگاهش کرد:
-بیام لباستو اماده کنم..
خواست از جاش بلند بشه که سامیار دستش رو روی شونه ش گذاشت و اجازه نداد:
-نمیخواد..بشین صبحانه اتو بخور..
-اگه کاری داشتی صدام کن..
سامیار سرش رو تکون داد و از اشپزخونه رفت بیرون..
سورن نگاهش رو از درگاه اشپزخونه گرفت و به سوگل نگاه کرد و با محبت گفت:
-خیلی هواتو داره..از زندگی باهاش راضی هستی؟..
سوگل لبخنده خجولی زد و سرش رو پایین انداخت:
-اره خوبه..البته قبلا همه چی به این خوبی نبود..اما خداروشکر درست شد..ما هم این مدت کم سختی نکشیدیم….
چرا پارت نداریم؟؟