رمان گریز از تو پارت 15

5
(3)

 

نگاه مرد با مکث و تعجب به پوزخند او و چشمهای مفرحش چسبید. چند سال این کلمه را از دهانش نشنیده بود؟! چند سال گذشته بود؟!
دستش مانده بود روی هوا و نگاه توی چشمهای بیرحم جوان مقابلش دو دو میزد.

_با این کلمه میخوای مسخره ام کنی یا…

_دیگه یا نداره. کارتو بکن!

مرد با درد عمیقی پلک هایش را برهم کوبید: همون بگو دکتر. مثل این بیست سال… اون کلمه رو واسه خُرد کردن من به کار نبر.

_قبلا که دوسش داشتی.

_قبلا تو ارسلان بودی نه گماشته ی منصور.

پوزخند ارسلان محو شد. انگار میان نگاهش طوفان به پا شد… خواست دستش را بکشد که مرد با زور نگهش داشت.

_کارت که تموم شد برو. زور بازوت واسه خودت…

ارسلان عمیق نفسش را بیرون فرستاد. کاش زمان یک لحظه می ایستاد… دنیا میچرخید و بیست سال باز هم تکرار میشد!

_این دختر و اذیت نکن ارسلان.

_چیکارش کردم مگه؟ نمی‌بینی زبونش سه متره؟ چند روزه مثل مته رو اعصابمه. اجازه ندارم وگرنه خودم خفه اش میکردم.

شایان زیر چشمی دخترک را میپایید. پلک جمع کرد و آرامتر گفت: من نمیشناسمت لاکردار؟ دیشب که حالش خوب بود. حتما یه بلایی سرش آوردی که اینجوری موش شده.

_باید یاد بگیره دهنش و هر جایی باز نکنه! حداقل تا وقتی کنار منه.

شایان با شک نگاهش کرد: دیشب انقدر ازت نمیترسید ارسلان. راستشو بگو… حتی جرات نمیکنه تو چشمات نگاه کنه.

_همین چند دقیقه پیش بهت گفتم دخالت نکن. ببند این باند لعنتی و… من وقت ندارم به نصیحت های ارزشمندت گوش بدم.

شایان با تاسف سر تکان داد و باند را دور دستش پیچید.

_داروهاتو بخور حتما. تو این ماه سومین باره زخمی میشی اگه عفونـ…

_تو نگران من نباش. جون سگ دارم. حالا حالاها از پا در نمیام.

شایان‌‌ پوزخند زد. وسایل را جمع کرد و پشت میزش نشست.
رو به دخترک گفت: خانم یاسمین اگه درد داشتی حتما بیا پیشم معاینه ات کنم.

یاسمین لبخند کمرنگی زد. سر تکان داد و وقتی مطمئن شد که ارسلان لباسش را پوشیده بلند شد. آرام تشکر کرد و کنار دیوار ایستاد…

_عصر بیا عمارت متین و معاینه کن. ماهرخ زنگ زد گفت زیاد روبراه نیست.

_من بهتون گفتم نباید زود مرخص بشه. حرف تو گوشتون نمیره… همین دیشب عملش کردن.

_ روضه نخون دکتر‌ جون . عصر منتظرتم…

قلبش آنقدر تند میزد که نمی‌توانست درست نفس بکشد. حتی جرات نمیکرد سر بلند کند و‌ به نیمرخ او خیره شود.
اینبار برخلاف دفعات قبل مسیر را یاد گرفته بود. می‌دانست الان مقصدشان همان ویلای لعنتی ست.

در تمام طول راه سکوت کرده و یک کلمه حرف هم از دهانش بیرون نیامده بود. نمی‌خواست ذره ایی مرد کنارش را تحریک کند تا دوباره آتش خشم او گریبانش را بگیرد.

ارسلان هم انگار از چیزی عصبی بود که به او متلک نمی انداخت و حواسش فقط پی رانندگی اش بود.

یاسمین ترسیده از سکوت وحشتناک بینشان آرام سر بلند کرد. هنوز توی جاده بودند و نگاه ارسلان هر چند دقیقه از آینه به پشت سرشان میچسبید.

_اگه میدونستم اون رفتارم توی هتل انقدر رو زبونت تاثیر می‌ذاره زوتر از اینا همچین حرکتی میزدم.

یاسمین با بغض و شرم زل زد به نیمرخش و با چرخش چشم های او سریع سمت پنجره برگشت.
بغض داشت خفه اش میکرد. دست گذاشت روی گلویش و عمیق نفس کشید… دلش آنقدر پر شده بود که با کوچکترین حرفی صبرش لبریز شود.
ارسلان از آزار دادنش خوشش آمده بود.

_جاسوس کوچولو؟!

حرصش درآمد. انگشتش را به دندان گرفت و با سنگینی نگاه او سعی کرد بر ترسش غلبه کند و حرف دلش را بزند.

چرخید سمت ارسلان و با نفس هایی نامنظم گفت: یه چیزی… بهــ…ت میگم.‌..

_اول نفس بکش نمیری.

فشارش از استرس پایین آمده بود.‌

_میدونی… من بخاطر همین بلایی که نزدیک بود سرم بیاری از خونه احمد فرار کردم.

ابروهای ارسلان بالا رفت.‌

_من اونجا آرامش نداشتم. هر روز تن و بدنم یه جوری میلرزید… میدونستم احمد و آدماش چقدر کثیفن.

ارسلان خندید: با این افکار گفتی بهترین راه فراره و تو کوچه خیابون بلایی سرت نمیارن.

_اینطوری نیست من قرار بود از مرز رد شم و برم.

_لابد لا دست قاچاقچی ها سالم میموندی. هوم؟

دخترک از تب به لرز رسید. از افکاری که به ذهنش هجوم برد بیشتر عصبی شد. کلافه شده بود و حتی نمیخواست یک لحظه کنار او بماند.

_ولی آقا ارسلان…

ابروهای ارسلان با تلفظ اسمش از زبان او درهم پیچید. بی حرف نگاهش کرد و حنجره ی دخترک لرزید.

_حتی وقتی دستمو شکوندی هم بهت این حس بد و پیدا نکردم. میترسیدما… خیلی. ولی گفتم این مرد ته تهش خیلی عصبی بشه منو میکشه‌. تا دیشب که جونم و نجات دادی با خودم گفتم یاسمین بالاخره یه جا خدا به دادت رسید‌. دیگه خلاص شدی…

مکث کرد و قطره های اشک تا روی لب هایش پایین آمد.

_گفتم این مرد شاید خیلی عصبی و خشن باشه ولی کثیف نیست. چند روز تو خونش بودی کاریت نداشت پس الانم…

_خیلی توهم زدی خانم کوچولو.

_گفتم حتما ناموس سرش میشه.

نگاه ارسلان با حیرت خشک شد. انگار کسی یک چاقو تا دسته فرو کرد توی قلبش… ناموس سرش نمیشد؟!

بغض دخترک توی حلقش یکه تازی میکرد: بهت اعتماد کردم. ازت کمک خواستم… حتی تو اوج تنهایی خواستم بهت پناه بیارم. همه چی زندگیمو و برات تعریف کردم ولی…

مکث کرد. پدرش که رفت پناهش هم رفت. دیگر کسی نماند حامی قلب کوچکش باشد… پدرش مثل این آدم های گرگ صفت کثیف نبود!

_ولی دیگه هیچکس نمونده که یکم مردونگی داشته باشه. همه واسه یه بدبختی مثل من فقط دندونشونو تیز میکنن.

فک ارسلان سفت شد: بنظرت این حرفای صدمن یه غازت میتونه رو من تاثیری بذاره؟

_نه… چون تو هم مثل همون آدمایی. دیگه برام فرقی نمیکنه!

_تو هتلم بهت گفتم. من مثل اونا نیستم…

یاسمین نگاهش کرد. ارسلان خیره به جاده ادامه داد: پاش برسه خیلی بدتر از اونام.

یاسمین پوزخند زد.‌ کاش برمیگشت همانجا.‌..‌ کنار مادری که هیچ خبری ازش نداشت. شاید هم کنار شاهرخی که اصلا نمیشناختش.

_میدونی؟ من‌ خیلی بدبختی کشیدم که از اونجا فرار کنم ولی موفق شدم.

_منظور؟

_بازم‌ هر چقدر لازم باشه تلاش میکنم تا از دست تو هم خلاص بشم. شده برگردم کنار همون آدما…

_سرت به تنت زیادی کرده؟

نگاه یاسمین به نیمرخ کدر و عصبی او ماند: کنار تو هیچی برام نمیمونه. همه چیم نابود میشه…

_اینقدر جرات پیدا کردی که راحت جلوم از فرار کردن حرف میزنی بچه؟

یاسمین سکوت کرد.نفس عمیقی کشید و کفر ارسلان از خونسردی اش درآمد.

_میدونی تکرار شدن امروز چقدر میتونه برات دردناک باشه؟

لحنش جوری بود که تا ستون فقرات دخترک لرزید. تا کجا قرار بود تهدیدش کند و او بلرزد؟

_بهت ثابت نشد من چقدر میتونم خر بشم نه؟

دست و پایش باز هم داشت یخ میزد. ثابت شده بود. طوری که از یادآوری اش هم حالت تهوع بگیرد.

_فکر‌ کردی تهدید های من تو خالین؟ یا دلم برات میسوزه؟

_تو مگه دل داری؟

_نه ندارم. از همین دل نداشتن و سنگ بودنمم بترسی برات بسه…

_ازت میترسم… خیالت جمع.

ارسلان دندان هایش را از شدت حرص بهم فشرد.

یاسمین تلخ خندید: آرزوی همتون همینه. یکی ازتون بترسه و جیکشم درنیاد… هر بلایی هم خواستین سرش بیارین.

دست هایش را توی سینه جمع کرد و ادامه داد: من ازت میترسم ارسلان خان. انقدر که حتی نگام می‌کنی بدنم بلرزه… نگران نباش.

ماهرخ با عجله در را به روی آن ها باز کرد و تا خواست چیزی بگوید با دیدن چشمان پف کرده و قرمز یاسمین که پشت ارسلان ایستاده بود، وا رفت. نگاه دخترک پس از گذشت چند ساعت هنوز هم زیر کوله بار اشک برق میزد.

ارسلان با اخم به ماهرخ خیره شد: چی و نگاه می‌کنی؟

لحنش و نگاهش آنقدر زمخت بود که زن تکانی خورد و آب دهانش را قورت داد.‌

_سلام آقا…

بازهم نتوانست نگاهش را از ‌دخترک بگیرد. ایستاده بود در چارچوب در و ارسلان منتظر بود تا او کنار برود.

_ماهرخ…

نگاه زن گیج و منگ بالا رفت. ارسلان با اخم سرش را تکان داد: میری کنار یا نه؟

ماهرخ دستپاچه شد. سریع کنار رفت و با شرمندگی سرش را پایین انداخت: شرمندم آقا.

ارسلان داخل رفت و دست دخترک را کشید تا او تعادلش را از دست بدهد.
جرات جیک زدن هم نداشت. چشمان لرزانش را بست و گوشه ایی ایستاد.

ماهرخ حتی جرات نداشت حالش را بپرسد. می‌دانست این سکوت یاسمین در مقابل زبان درازی های چند روزه اش به اتفاقات امروز برمیگردد و مرد روبرویش…

_چایی میخورین آقا؟

بی معنی ترین سئوال را پرسید تا شاید جو عوض شود.

ارسلان سرش را به معنای نه تکان داد و کلافه پشت گردنش را لمس کرد…

_متین‌ بهتره؟

زن با نگرانی گفت: خیلی درد داشت.‌ فرهاد بهش مسکن زد گفت بخوابه بهتره.

_عصر دکتر میاد اینجا اگه لازم شد دوباره میبریمش بیمارستان.

_ممنونم آقا.

یاسمین همچنان ساکت بود. ماهرخ با تعجب سر چرخاند و ارسلان هم رد نگاهش را گرفت.‌ فکش با دیدن سر پایین او و چشمان بسته اش منقبض شد.
هدفش از کار امروزش فقط ترساندن او بود تا زبانش کمتر بجنبد. اما انگار بیش از حد پیش رفته بود…

یاد آن لحظات که میفتاد دوباره همان حس عجیب و غریب سمت مغزش هجوم می‌آورد.
حسی شیرین و… عصبی سرش را تکان داد و دندان هایش را چفت هم کرد.

ماهرخ طاقت نیاورد و آرام پرسید: حالت خوبه یاسمین؟

پلک های سنگین او تکان خورد و وقتی با مکث چشم باز کرد، زن توانست برق ترس را در آن جنگل خیس تشخیص دهد. با نگاهش دوباره پرسید که “چیشده”
و یاسمین… مسکوت تر از قبل سرش را تکان داد.
ارسلان چه ماهرانه زبانش را بریده بود. زحمتش شد یک بوسه و… حتی فکرش هم باعث می‌شد تا معده اش بالا بیاد.

سنگینی نگاه ارسلان هنوز باهاش بود. پلک هم نمیزد تا مبادا با دیدن چشمان به خون نشسته ی او قالب تهی کند.

_یه آب قند براش درست کن ماهرخ. امروز بهش نساخته..‌.

صدای پوزخندش روی مغز دخترک دوید. ماهرخ چشمی گفت و وقتی به آشپزخانه رفت تپش قلب دخترک دوباره سر به فلک گذاشت.

ارسلان سمتش قدم برداشت و سر او با شتاب بالا آمد.

_من که لال شدم لعنتی. دیگه چیه؟

_هرکاری میکنی رو مغزمی. هرکاری… فکر کردی با این سکوت مسخره و بغضت منو شرمنده می‌کنی؟

یاسمین دست سالمش را سریع بالا آورد: خیلی خب… جلو نیا. من که چیزی نگفتم!

بغضش شده بود یک سنگ بزرگ درست بالای سینه اش تا با هر نفس خط و خشش را حس کند.

ارسلان انگشتش را به نشانه تهدید بالا برد: واسه من ادا در نیار بچه. فکر نکن با این کارات احساسات کسی تحریک میشه. تو این خونه هرکسی باید به وظیفه ی خودش برسه مفهومه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

عالی

Elina
Elina
1 سال قبل

من در همین تریبون اعلام می‌کنم
از امروز
ارسلان کراش خودمه😎

Mehrsa
Mehrsa
1 سال قبل

این ارسلان خیلی رو مخه یه دو روز بدینش دست من جای سالایی که مامان و باباش تربیتش نکردن ادبش میکنم مرتیکه گاو زور گو

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
عضو
1 سال قبل

یاسمینم میاد شبیه دلارا یا گلاویژ باشه اگر حاملم بشه نمیگه🤣 از الان گفته باشم نسبت به یاسمین حس‌خوبی ندارم🤣

حیران
حیران
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
1 سال قبل

حامله میشه و فرار میکنه اینو توی مقدمه اول رمان گفته

مهشید
مهشید
پاسخ به  حیران
1 سال قبل

خدا کنه حداقل مث دلارای و گلاویژ حرصمون ندههههخ

Nahar
Nahar
1 سال قبل

هعییییی کاشکی این رمان پی دی اف کاملش بود🥴

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x