رمان گریز از تو پارت 17

5
(1)

 

_که همه حرفات و یادم بیاد و تمرین کنم تا آخرین روزی که اینجام لال بمونم.

دیگر نگفتم همه ی حرف ها و نصیحت هایت را امروز هزار بار مرور کردم تا یادم نرود که از یک قدمی پرتگاه عقب کشیده شدم و زنده ماندم.
ماهرخ انگار هنوز توی شوک بود که تکان نمیخورد. احتمالا گمان نمیکرد که به همین زودی تسلیم مرد این خانه شوم.

_ماهرخ؟

با مکث در جایش تکانی خورد و سمتم آمد.

_اتاقت دقیقا کنار اتاق آقاست. طبقه ی آخر…

شکنجه گاه نام بهتری بود برای توصیفش! باشه ایی گفتم و پشت سرش از پله ها بالا رفتم.

_نمیتونی از زیر حرف زدن در بری یاسمین. انقدر صاف و پاک هستی که نتونی چیزی و پنهون کنی. نه به زبون درازی صبحت نه به الان که انگار دنیا رو سرت خراب شده.

خراب نشده بود؟ مگر چیزی هم مانده بود برای آوار شدن روی سرم؟

_نگران نباش. می‌خوام یکم آدم باشم بلکه دست از سرم برداره.

ماهرخ عصبی سر جایش ایستاد و نگاه من با تعجب به اخم هایش چسبید: چیشده؟

_من خرم؟ با لجبازی رفتی مثل یه گوسفند مطیع برگشتی. کجا بردت که اینجوری شدی؟ اون حرفا چی بود بهش میزدی؟ بی ناموس و این چیزا…

با بغض لب گزیدم: هیچی! صبح رفتیم پیش دکتر دستم و گچ گرفتیم. اونم پانسمانشو عوض کرد…

با بلند شدن صدایش ، حرف در دهانم ماند: همین؟

نفس عمیقی کشیدم و خواستم جلوتر از او قدم بردارم که دستش روی بازویم نشست.

_میدونی آخرین باری که یه نفر بهش گفت بی ناموس چیکار کرد؟

پلک بستم و دست هایم لرزید. ماهرخ قصدش چه بود؟ ترساندن من؟

_جلوی چشم همه تو باغ همین خونه تیربارونش کرد.

دست سالمم یخ زد و جان دوباره از پاهایم رفت.‌ کم مانده بود مثل یک برگ لرزان از همین پله های وحشتناک سقوط کنم!
ماهرخ بازویم را محکم تر گرفت و من جرات پلک باز کردن هم نداشتم.

_مراقب حرف زدنت باش یاسمین. من تا الان ندیدم انقدر کسی و تحمل کنه…

کاش از همین ارتفاع رهایم میکرد تا سقوط و مرگم در لحظه یکی شود.

_امروز با حرفایی که تو زدی قلبم ده بار وایستاد ولی بیشتر از همه تعجب کردم که آقا کوتاه اومد و سریع رفت بالا.

دندان هایم را بهم فشردم تا از جریان امروز چیزی نگویم. مرگ فقط قطع شدن جریان خون نبود ، مرگ همان لحظه و همان حالی بود که من چسبیده به دیوار،  زیر بازوهای قطور و نگاه سوزان او با بند بند وجودم حس کردم. ستون فقراتم لرزید و روحم میان دستانش له شد.
همان لمس کثیف‌ و داغی لب هایش که جیغم را توی حلقم حبس کرد. با انزجار پلک زدم و… کاش زمین زیر پاهایم خالی میشد.

تی شرت خاکستری اش را از سرش بیرون کشید و روی زمین انداخت‌. زخم بازویش می‌سوخت. چهره اش درهم شد و نگاهش از آینه چسبید به پانسمان خیسش که نم خون رویش خودنمایی میکرد. پلک زد و لحظه ایی حس کرد تصویر دخترک جای قامت خودش را در آینه پر کرد.‌ دو گوی سبز رنگی که اشک میانشان با میرقصید. یک جنگل پر نور و بارانی… چه ترکیب منحصر به فردی بود!
ارسلان کلافه پلک زد و دور خودش چرخید. میان حفرع های خالی و سیاه زندگی اش فقط این احساسات مزخرف را کم داشت… یک دختر بچه ی احساساتی و لوس شده بود قوز بالا قوز زندگی اش.
حرصش گرفت و حرف های منصور‌ و دستوراتش دوباره ذهنش را سمت هتل کشاند. تنش با یادآوری طعم لب های او گرم شد و قلبش، با ریتم متفاوتی میان سینه اش کوبید. دست مشت کرد و موهای یاسمین مقابل چشمانش تاب خورد… آب دهانش را قورت داد و بوی تنش زیر بینی اش زد…
مجنون شده بود؟! امیال مردانه اش پس از سال ها تنهایی داشت رخ نشان میداد و…
کوبش قلبش تا گلویش هم رسیده بود که با خشم موهایش را چنگ زد تا افکار مسخره اش میان دغدغه هایش دفن شوند. نفسش برید. دندان هایش روی هم قفل شد و با قدم های نسبتا بلندی سمت حمام رفت.
این حس های مزخرف را باید با دوش آب سرد از سرش میپراند.

*******

با تقه ایی که به در خورد، چشمهایش را مالید و پلک زد. نگاه تارش در فضا چرخ خورد و یک لحظه قلبش ایستاد. صاف نشست روی تخت و پتو را کنار زد…
طعم گس توی دهانش بالا زد و بزاقش خشک تر شد.
تازه توانست به یاد آورد که کجاست و چه بر سرش آمده…
لیوان آب را از روی کنسول کنار تخت برداشت و چند قطره نوشید تا گلویش باز شود.

_یاسمین؟ بیداری؟

بلند شد و سمت در رفت. نگاهش به کلید افتاد و پوزخند زد…‌ هنوز باورش نمیشد که ارسلان تا این حد بهش لطف کرده باشد. ترس و استرس روز قبل هنوز توی تنش بود.

کلید را توی قفل چرخاند و سعی کرد به روی زن مقابلش لبخند بزند که با دیدن او درست پشت سر ماهرخ خشکش زد. دهانش نیمه باز ماند و چشمانش در نگاه سرد او قفل شد. حواسش به لباس و وضع بهم ریخته ی موهایش نبود. ماهرخ با دیدن یقه ی کج بلوز و شلوار تا زانو بالا رفته اش لب گزید.

_یاسمین جان؟

ارسلان سریع نگاه از دخترک گرفت و پشت گردنش را فشرد.

یاسمین هنوز در برهوت به سر میبرد: هاا؟

ماهرخ نیشگون آرامی از بازویش گرفت: خوابی هنوز؟

نگاه یاسمین با وحشت از ارسلان کنده شد و ذهنش به کار افتاد.

ماهرخ به سر و وضعش اشاره کرد: حواست کجاست؟

نگاه یاسمین با مکث سمت خودش چرخید و چشمانش گرد شد. نزدیک بود سکته کند…

_برو سر و وضعتو درست کن آقا کارت داره.

وقتی سر بالا آورد، ارسلان با پوزخند خیره اش بود.
با دیدن برق تمسخر میان چشمانش، شرمنده تَر شد.

هنوز شوکه ایستاده بود که اینبار ارسلان به حرف آمد: این بچه بازیتو تموم کن کارت دارم.

دخترک داشت از خجالت آب میشد. اما حرص رفتار او مثل سنگ روی سینه اش سنگین شده بود…‌ عصبی در را به دیوار کوباند و خم شد و شلوارش را درست کرد. بعد هم زیر نگاه متعجب آن ها یقه ی لباسش را صاف کرد و دستی میان موهایش کشید…
ماهرخ با حیرت دست روی دهانش گذاشت و اخم های ارسلان با مکث باز شد.

یاسمین حق به جانب نگاهش کرد: بفرما… بگو ببینم چیشده که کله سحر بهم حمله کردین!

_ترسیدنت همون یه روزه فقط زبونت هر لحظه دراز تر میشه.

ماهرخ نفس عمیقی کشید و تا خواست خشم ارسلان را آرام کند، یاسمین با لبخندی پر از جسارت گفت: فقط کافیه نوک انگشتت بهم بخوره، بدون لحظه ایی فکر کردن خودمو از پنجره پرت میکنم پایین.

ماهرخ با عصبانیت سمت دخترک چرخید: بازم شروع کردی یاسمین؟ حرف تو کله ات نمیره؟

_نه نمیره! فکر کردی من اینقدر ترسوام که هربار با دیدنش تن و بدنم بلرزه؟

ارسلان پوزخند زد و با تغییر حالت نگاهش ، مو به تن دخترک سیخ شد اما خودش را نباخت و دستش را به در چسباند تا لرزشش مشخص نباشد.

ماهرخ رو به ارسلان گفت: آقا این غذا نخوره مغزش از کار افتاده اگه میشه اول براش صبحانه بیارم بعد بیاد پیش شما.

_من پیش کسی نمیرم…

ماهرخ تهدیدوار دستش را در هوا تکان داد: بخدا میگیرم میزنمت یاسمین.

ارسلان با تعجب برگشت و یاسمین، خنده اش گرفت. تا به حال خشم او را ندیده بود.

_بابا انقدر حرص نخور. من طرف حسابم این پسره ی…

با بالا رفتن دست زن حرفش را خورد‌ و زبان به دندان گرفت.

ماهرخ با عصبانیت گفت: پس از اونجایی که ترست ریخته خودت تنهایی با اقا حرف بزن‌‌ نیازی نیست من کنارت بمونم.

_چی؟

زن بدون توجه به دخترک و نگاه وحشت زده اش برای ارسلان سر تکان داد و با یک “ببخشید” کوتاه از کنارش رد شد. یاسمین حتی فرصت نکرد یک کلمه حرف بزند. تا به خودش آمد ارسلان مقابلش ایستاده بود و براندازش میکرد… دوباره اضطراب با شدت به تنش برگشت. هرچقدر زبانش دراز بود اما بازهم از تنها ماندن با او تا سر حد وحشت داشت.
آن لحظات هم وجود ماهرخ باعث شده که تا جسورانه حاضر جوابی کند.

ارسلان با دیدن مردمک لرزان چشمانش، ابرو درهم کشید و صادقانه گفت: از وقتی اومدی اینجا یه تنه داری همه ی اعضای این خونه رو روانی می‌کنی.

یاسمین آب دهانش را قورت داد و لب هایش را روی هم فشرد. سرش پایین افتاد و با ناخن گچ دستش را خراشید.

_چیکارم داری؟

صدایش آرام و لحنش بازم هم مظلوم شده بود. نگاه مرد از مژه های بلندش روی موهای مواجش چرخ خورد و تا دست لرزانش رسید… پوست سفید گردنش از شدت هیجان به قرمزی میزد.
حرف هایش یادش رفت. انگار فراموش کرد که برای چه صدایش زده…
کلافه انگشتش را پشت پلکش فشرد. نباید در مقابل او دلرحم میشد یا ضعف نشان میداد. این دختر هنوز هم برایش یک دردسر بزرگ بود.

صدایش را صاف کرد و با لحن همیشگی اش گفت: منو نگاه کن.

یاسمین پلکی زد و ناخنش را محکم تر روی گچ کشید.
زیر نگاه سنگین او حتی نمیتوانست درست نفس بکشد. چطور قرار بود توی چشمهایش زل بزند؟!
با سکوتش ارسلان اخم درهم کشید و یک قدم جلو رفت که یاسمین سریع عقب کشید تا فاصله اش را حفظ کند. ابروهای ارسلان باز شد و وقتی دخترک نگاهش را در هوا چرخاند تا با او چشم تو چشم نشود، دست مشت کرد.

_میخوام باهات حرف بزنم قرار نیست بخورمت.

تن یاسمین سرد و گرم شد و نفس عمیقش را بزور بیرون فرستاد… استرس مثل خوره به جانش افتاده بود. چشم بست و آب دهانش را برای بار چندم قورت داد.

_خب…

نگاهش نمی‌کرد: من گوش میدم!

ارسلان جلوتر رفت و کمر یاسمین بی اراده به در اتاق چسبید. نفسش حبس شد و عطر او که در بینی اش پیچید، تمام لحظات جهنمی دیروز مثل فیلم از جلوی چشمانش رد شد.
نفهمید چند ثانیه گذشت که صدای او را از فاصله ی دورتری شنید.

_بیا بشین یاسمین.

یاسمین با همان وحشتی که مثل طناب به دست و پایش پیچیده بود، از در فاصله گرفت.‌ ارسلان روی تخت نشست و آرنجش را روی زانویش گذاشت.‌

_واقعا کاریت ندارم دختر.

دخترک میان هیاهوی استرس و ترس، قدمی پیش رفت و ارسلان به صندلی اشاره زد.

_بشین حرفام شاید طولانی شه.

یاسمین با تردید روی صندلی نشست و باز هم سرش را پایین انداخت. نگاهش که میکرد میان سایه ی درهم پیچیده و سرد چشمان او کابوس هایش رژه میرفتند. تند تند پلک زد تا آرامشش را حفظ کند.
ارسلان از سکوت طولانی او کلافه شد. انگشت هایش را روی توی موهایش فرو کرد و پوست سرش به گز گز افتاد.

_نگام میکنی یا نه؟

دخترک با بغض سر بلند کرد و ارسلان برق اشک را میان خطوط روشن چشمانش دید.

_دلم نمیخواد نگاهت کنم. حرفت و بزن…

دندان های مرد روی هم چسبید و صدای یاسمین در نبرد میان بغض و غرورش زخم برداشت.

_گفتی کارم داری. من نمیتونم آروم جلوت بشینم و با آرامش نگاهت کنم. کم بلا سرم آوردی؟

دست سالمش را بالا آورد و با لحنی خسته گفت: ببین میلرزه. از ترس و استرس اینکه نکنه دوباره بهم حمله کنی. منم میمیرم پناه ندارم… چاره هم ندارم. میمیرم!

ارسلان عصبی چشم از دستش گرفت و صدایش بی اختیار بالا رفت: میگم کاریت ندارم. حرف تو گوشت نمیره؟

_تو همون آدمی هستی که منو با حرفای تاثیر گذارت کشوندی تو ماشین و‌‌ بعد بیهوشم کردی. تو همونی که دستم و شکوندی… بقیه اشم نمیگم که حال خودم خراب تر نشه ولی یه بچه ی کوچیک هم میفهمه که تو غیرقابل اعتماد ترین آدم دنیایی.

تو دلش گفت ” و البته ترسناک ترین”!
نگاه سرخ ارسلان به کبودی میزد. یک عمر همه ازش ترسیده بودند. یک عمر نام و آوازه ی بی‌رحمی مو به تن همه سیخ کرده بود و حالا… در مقابل بغض لغزنده ی چشمان یک دختربچه داشت کم می آورد.
تمام بدی های دنیا را هم دور میزد بازهم برمیگشت به خودش… تمام حس های دنیا را در خودش کشته بود تا راحت تر طعمه هایش را شکار کند. پس این ضعف عجیب ‌مقابل این دختر چه بود؟!

یاسمین دست بردار نبود: گفتی کارم داری منم نشستم ببینم چه بلایی قراره سرم بیاد؟ ازم انتظار اعتماد نداشته باش چون من همون شب اگه به گرگ های بیابون اعتماد میکردم الان وضع بهتری داشتم.

کارش از متلک و کنایه رسیده بود به زخم و جراحت.نفرت میان واژه به واژه ی حرفهایش تنوره میکشید.
کارد میزد تا صدای شکستن استخوان های غرورِ مرد مقابلش را واضح تر بشنود؟! کارد میزد و خون بیشتر توی چشمهای ارسلان به جریان میفتاد…

ارسلان مشت گره کرد و یاسمین به رگ های برجسته دست او خیره شد: من میشنوم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

عالیه

شقایق
شقایق
1 سال قبل

دست مریزاد نویسنده 👏 قلم نویسنده اش واقعا قویه…….اخیش بعد از این همه رمان آبکی بلاخره یه رمان درست و حسابی پیدا شد

Nahar
Nahar
1 سال قبل

یاسمین از ارسلان حامله میشه؟
ارسلان واس ماس یعنی کلش واس ماس😂

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Nahar
سایه
سایه
1 سال قبل

اگه گذاشت ببینیم چی میگه اخرش ارسلان😕😕

زلال
زلال
پاسخ به  سایه
1 سال قبل

فک کنم احمد اینا دارن میان دنبالش

زلال
زلال
1 سال قبل

یاسمین خودشم نمیدونه باخودش چند چنده🤣

ادا
ادا
1 سال قبل

از یاسمین خوشم میاد هم عین بز ازش میترسه هم عین چی حاضر جوابی میکنه و جسور بازی در میاره🤣🤣

Mehrsa
Mehrsa
پاسخ به  ادا
1 سال قبل

آی آی گفتی

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x