با تماسش متین سریع خودش را به ویلا رساند. لپ تاپ جلوی او روشن بود و خیره شده بود به تصویر دخترک…
_حرفی زد آقا؟
ارسلان نگاهش کرد: خونه احمد چند تا خدمتکار داره؟
_سه چهار نفری میشن.
_همونایی که خودتون فرستادین؟
_آره اقا. اگه کسی شناس نباشه بچه ها سریع خبر میدن.
_دختر چی؟ دختر نداره؟
متین با تعجب ابرو درهم کشید: احمد بچه نداره آقا. اگه هم داشته باشه به این سن نمیرسه.
ارسلان کلافه پلک زد: به جز زنش کس دیگه ایی هم تو اون خونه رفت و آمد میکنه؟
_معشوقه هاشو اونجا نمیبره. مطمئنم…
ارسلان عصبی پشت پلکش را فشرد: پس این بچه کیه نصف شبی اومده وسط زندگی من؟ کیه که هیچکدومتون حتی یه بارم ندیدینش.
متین سکوت کرد. ارسلان موهایش را چنگ زد و وقتی نفس عمیقش را بیرون فرستاد، او با احتیاط پرسید: گفت خدمتکاره؟
_دروغ میگه. عین روز برام روشنه ولی لحنش محکمه انگار پشتش از یه جا گرمه. اینه که اذیتم میکنه. میترسه ولی هرچی بیشتر بهش فشار میارم بیشتر زبونش دراز میشه.
_آقا… میخواید چیکار کنید؟
نگاه ارسلان دوباره سمت مانیتور چرخید. دخترک سر چسبانده بود به میله تخت و اشک میریخت.
معلوم بود سردش شده که با دست سالمش خودش را بغل کرده.
_فکر کنم مچ دستش در رفته. گلوشم زخمیه.
متین با حیرت زل زد بهش که او ادامه داد: یکی و بیار روبراش کنه. نمیخوام چیزیش بشه. باید تا وقتی که معلوم میشه کیه زنده نگهش دارم.
متین هنوز هاج و واج نگاهش میکرد که نگاه ارسلان بالا رفت: وسیله هاشم بیار خودم بگردم.
_چشم آقا.
_آمارشم بده به آدمات تو خونه احمد شاید کسی بشناستش. من تا فردا باید بفهمم این بچه کیه.
متین کوله پشتی مشکی رنگ یاسمین را روی میز گذاشت. نگاه ارسلان با خستگی از مانیتور و دخترک کنده شد و به کیف چسبید: کیفشه؟
_گفتید براتون بیارم.
_از آدمات خبری شد؟
_نه هنوز.
ارسلان سر تکان داد و کیف را برداشت. زیپش را باز کرد و در همان حال گفت: مادرت الان بیداره؟
متین لبخند زد: بیدارش میکنم آقا. مشکلی نیست…
_نه بذار استراحت کنه. فقط بگو صبح به این دختره یه سر بزنه. اینجوری پیش بریم تلف میشه.
متین چشمی گفت و ارسلان لباس های دخترک را روی زمین انداخت. با دیدن جلد شناسنامه توجه اش جلب شد. صدای زنگ موبایل متین باعث شد او با عذرخواهی بیرون برود. ارسلان سریع صفحه شناسنامه را باز کرد و با دقت خیره شد به اسم و فامیلی یاسمین.
نگاهش میان نوشته ها با دقیقه های ساعت کش آمد و وقتی سر بلند کرد تصویر دخترک با حیرت در قاب چشمانش نشست. چند بار نوشته های توی شناسنامه را خواند و چشم هایش با مکث بسته شد. مغزش لحظه ایی از کار افتاد و وقتی پلک زد، پرت شد توی گذشته و تصاویری دور مقابل چشمانش جان گرفت. چند سال دنیا را زیر و رو کرده بود و…
شناسنامه را روی میز پرت کرد و کیف را سر و ته نگه داشت تا همه وسیله ها بیرون بریزند. عصبی نگاه از وسایل شخصی دخترک گرفت و میان لباس های پخش و پلا شده برق یک گردنبند توجهش را جلب کرد. دقیقا همانی بود که در گردن دخترک دیده بود. با تعجب آن را از زیر لباس ها برداشت و نگاهش کرد. یک دایره ی آینه ایی بود با زنجیری نقره ایی. تنها تفاوتش با گردنبند توی گردن یاسمین طرح داخل آینه بود. طرح آن گردنبند یک پروانه سیاه بود و این…
با مکث آینه را زیر نور لامپ تکان داد تا شاید تصویری شکل بگیرد. کلافه چندبار روی سطح آن کوبید و ناگهان چیزی از زیر آینه پایین افتاد. با تعجب آینه را چرخاند. یک عکس دونفره درون آن چسبیده بود. دخترک بود کنار یک مرد و…
چند ثانیه هم طول نکشید که نگاه ناباورش برای بار چندم به مانیتور و تن چمباتمه زده ی او چسبید. گردنبند میان مشتش جمع شد و پلک هایش عصبی روی هم افتاد. یک شبه همه چیز زیر و رو شده بود. یک دختر در صندوق عقب ماشینش پنهان شده بود و حالا…
با صدای پای متین سریع محافظ آینه را پشتش چسباند و آن را همراه شناسنامه داخل کشو گذاشت.
_ارسلان خان…
نگاه متین چند ثانیه با تعجب به لباس ها ماند.
_چیشده؟
پسرک با صورتی سرخ سر بلند کرد. دستی به صورتش کشید و با دیدن نگاه جدی ارسلان و اخم های درهمش دست و پایش را جمع کرد.
_بچه ها زنگ زدن آقا. گفتن یک ساعت بعد از رفتن شما از اونجا، اوضاع بهم ریخته و تا همین حالا احمد پریشونه. همه رو به صف کرده و دستور داده همه جارو خوب بگردن… فکر کنم متوجه نبود دختره شدن.
ارسلان با ذهنی درگیر انگشت شستش را گوشه ی لبش کشید.
_پس یعنی این دخترخانم مهم تر از اون چیزیه که خودش ادعا میکنه.
متین موبایلش را در دستش جابه جا کرد: بعدم بچه ها گفتن که به جز سه تا زن مُسن و یه پیرمرد هیچکس دیگه ایی داخل ویلا کار نمیکنه. حق با شما بود حرفاش دروغه.
ارسلان پوزخند زد. ارزش این دختر بیشتر از حرفا و ادعاهای بچگانه اش بود. پایش میرسید وجودش میتوانست کل باند را به خطر بیندازد.
پوزخندش کم کم تبدیل شد به لبخندی محو.
_فردا صبح بگو مادرت براش غذا ببره. این لباسارو جمع کن براش ببر تو اتاق…یادتم نره دکتر خبر کنی.
*******
با حجم نوری توی چشمانش زد پلک باز کرد و همزمان درد شدید دستش نفسش را بند آورد. آخ بلندی گفت و به استخوان کج شده دستش خیره شد. اشک چکید روی گونه های یخ زده اش و نگاهش با مکث توی اتاق سرد و نمور چرخید. تمام بدنش از درد و سرما کرخت شده و چندین ساعت گرسنگی باعث شده بود معده اش
ضعف کند.
دست سالمش را روی معده اش فشرد و کمی روی تخت جا به جا شد. پتو را تا بالای گردنم بالا کشید و لحظه ایی یاد زخم گلویش افتاد. با بغض و وحشت لمسش کرد و با سوزش شدید زخمش سریع دستش را پس کشید. قطره های خون مانتویش را کثیف کرده بود و همین بیشتر آزارش میداد.
میان جهنمی گیر افتاده بود بدتر از خانه ی احمد.
با یادآوری چشمان آن مرد تمام تنش لرزید و وحشت زده توی خودش جمع شد. با چه ترفندی فریبش داده و تا این اتاق کشانده بودش؟! کاش میان همان بیابان تک و تنها رها میشد و بدنش بدست گرگ ها تیکه پاره میشد.
نهایتش قرار بود تا صبح زیر سرما جان دهد و بمیرد. نه اینکه اینطور با درد زجر بکشد و هر لحظه منتظر اتفاق بدتری باشد…
کلید که توی قفل چرخید وحشت زده چشم چرخاند و پتو را بیشتر چنگ زد. پلک بست و لبهایش را محکم زیر دندان هایش کشید و جانش بالا آمد تا بالاخره در باز شد. پلک که باز کرد زنی مسن با تعجب خیره اش بود. پشت سرش متین داخل آمد که یاسمین با دیدنش سریع دست و پایش را جمع کرد. با بغض کمرش را به میله چسباند و نگاهش لرزید…
متین رو به مادرش گفت: کمکش کن غذاشو بخوره. زخم گردنشم پانسمان کن تا دکتر برسه.
زن با تعجب زل زده بود به دخترک. آرام بیخ گوش او گفت: چه بلایی سر این بچه آوردین؟ کی هست اصلا؟
متین لبخند زد: هنوز نمیدونیم کیه. این بلارو هم ارباب بزرگ سرش آورده نه منه بدبخت.
چهره ی زن با انزجار جمع شد: خدا به زمین گرم بزنتش. این اتاق چرا اینقدر سرده؟ نمیگین یخ میزنه؟
_مهمون که نیاوردیم مامان. تا همین جاشم خداروشکر کنه که ارسلان خان گذاشته اینجا بمونه. وگرنه باید تو انباری میخوابید، کنار موشا و سوسکا…
زن زیر لب فحشی نثارشان کرد و با نگاه خندان متین بهش توپید: تو برو بیرون بذار دختره معذب نشه. معلومه چقدر ازتون میترسه.
متین لبخند محوی زد و بدون نگاه به یاسمین بیرون رفت. چشمان دخترک گرد شده بود. پتو را پس زد و صاف روی تخت نشست. زن با لبخند کمرنگی نزدیکش رفت و سینی را روی میز کنار تخت گذاشت
_حالت خوبه دخترم؟
نگاه یاسمین سمت سینی غذا برگشت و معده اش تحریک شد. آب دهانش را قورت داد و وقتی زن کنارش روی تخت نشست ، زانوهایش را داخل شکمش جمع کرد.
زن با نگرانی و لبخند سر تکان داد: از من نترس. مثل اون دیوی که این بلارو سرت آورده نیستم.
یاسمین لب گزید و او ادامه داد: من ماهرخم مادر متین. همین پسری که الان دیدی… خدمتکار این خونه ام.
دخترک نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت. آدم همصحبت شدن با کسی نبود. دیر جوش بود و بی حوصله… لب هایش را تکان داد و آرام سلام کرد.
ماهرخ سینی را روی پای خودش گذاشت و لیوان چایی را دستش داد.
_یکم بخور وجودت باز شه مادر. توش عسل ریختم!
یاسمین با تردید زل زد به لیوان چایی: نمیخورم.
ماهرخ با تعجب به رنگ و روی پریده اش نگاه کرد: چرا؟ معلومه گرسنه ایی… رنگ به صورتت نیست.
با مکث و سکوت او گفت: میترسی توش چیزی ریخته باشم؟
نگاه دخترک که فراری شد ماهرخ دست سالم او را لمس کرد: اون کسی که این بلا رو سرت آورده رو بازی میکنه. نیازی به مسموم کردن غذات نداره.
یاسمین با بغض لب برچید: من که کسی و نمیشناسم. چطوری بهتون اعتماد کنم؟
_همون بهتر. ایشالا زودترم از این خونه بری قبل از اینکه بخوای بشناسیش. الانم به بخدا و تقدیر اعتماد کن، نه من. باید زنده بمونی تا از اینجا خلاص شی دیگه. درسته؟
نگاه دخترک نرم شد. دستش چسبانده بود به شکمش که تکیه گاه داشته باشد و کمتر درد بکشد.
لیوان را از او گرفت و عطر خوش چایی باعث شد تردید را کنار بگذارد. لبخند ماهرخ با دیدن دست شکسته او بهم پیچید. پلک جمع کرد و با ناراحتی لقمه ایی نان و پنیر برایش گرفت.
_چجوری سر از اینجا درآوردی مادر؟ معلومه سنت کمه، صورتتم که مثل برگ گل میمونه.
یاسمین لیوان را پایین آورد: از بدبختی زیاد پام به اینجا باز شد. خریت کردم…
_یعنی چی؟
_نمیدونم چیشد که اومدم اینجا. هنوزم نمیدونم اینجا کجاست و اون مرد کیه فقط امیدوارم یا خلاص شم یا بمیرم.
ماهرخ ابرو درهم کشید: این چه حرفیه؟ ارسلان خان و نمیشناسی؟
_نه… این خان لعنتی شمارو نمیشناسم. اگه میشناختم غلط میکردم قایم شم تو ماشینش.
ماهرخ با تعجب نگاهش کرد. از حرفای او چیزی سر در نمی آورد. متین بهش اشاره کرد بود کمی سئوال پیچش کند اما با دیدن حال او دلش نیامد اذیتش کند. چند لقمه دستش داد و وقتی یاسمین با تشکر غذا را کنار زد، وسایل پانسمان را باز کرد…
زخم نسبتا عمیقی چند سانت دور تر از شاهرگش بود.
ماهرخ گاز استریل را مرطوب کرد و روی زخم خشک شده کشید: خدا رحم کرد بهت.
یاسمین لب به دندان گرفته بود تا جیغ نزند: خدا به من رحمی نداره. احتمالا همون اربابتون بهم رحم کرده که شاهرگم و نزده.
رنگ چهره ی ماهرخ تغییر کرد. با ناراحتی گفت: من نمیدونم ماجرا چیه ولی سعی کن باهاش راه بیای و از این خونه بری.
پلک های یاسمین از ترس پرید. با بغض گفت: چرا انقدر تو دلم و خالی میکنین؟
دست ماهرخ از حرکت باز ماند. چند ثانیه در سکوت خیره اش شد و بعد با ناراحتی گفت: خاطره ی خوبی ندارم تو این خونه. فقط میخوام گوشاتو تیز کنم که حواست جمع باشه.
قلب یاسمین توی دهانش میزد. منظور زن را نفهمید اما سکوت کرد تا استرس عاصی اش نکند. هنوز هم به خلاص شدن از این زندگی امید داشت.
ماهرخ زخم او را شستشو داد و رویش چسب زد.
یاسمین دستی به گردنش کشید: ممنونم.
زن لبخند مهربانی زد و با تقه ایی که به در خورد قلب دخترک ریخت. ماهرخ لبخند زد: نترس دکتره.
متین همراه با مرد میانسالی داخل آمدند. با نزدیک آمدن مرد یاسمین خجالت زده دستش را به او سپرد.
دکتر بعد از بررسی دستش رو به متین گفت: با رئیست صبحت کن اجازه بده یه سر بریم بیمارستان. باید عکس بگیرم که مطمئن شم.
متین جلو تر رفت: نمیشه دکتر. گفت هر کاری لازمه همینجا انجام بدین.
_اینجا میشه دستگاه آورد؟ اگه یه درصد تشخیص من اشتباه باشه و چیزیش بشه چی؟
ماهرخ نگران نگاهشان میکرد. متین با مکث گفت: مسئولیتش با ماست. شما هرکاری لازمه انجام بدید.
مرد نگاهی به دخترک و دست متورمش انداخت.
_باید جا بندازمش.
یاسمین با ترس عقب کشید: نمیخوام.
مرد با تعجب سر بلند کرد: یعنی چی؟!
متین با اخم گفت: بچه بازی درنیار. بذار کارش و بکنه.
یاسمین با ترس و بغض دستش را به سینه اش چسباند و ناگهان با صدایی که توی اتاق پیچید
بند دلش پاره شد.
_چه خبره اینجا؟
یا خدا ارسلان دیوه اومد
یکی ب من بگه ای دخترو کیه ک ای اری حانو ایطوری متعجب کرد خووو واای کاش بیشتر پارت بذاری
خیلی خفنههه توروو خدا بیشترر بزارر یا روزی دو پارت 🥲میدونم نمی کنیی ولی واقعا دلم طاقت نمیاررههه
از اول پارتا اینقدر عالیه منتظر پارت بعدم
باهم نسبتی دارن؟
قبلا باهم دیگه دوست بودن؟ و این ارسلان دنبالش میگشته؟واییییییییییی ولی یه ربطی به هم دارنااا
هوفففففففف