نگاه یاسمین به گچ دستش افتاد. با مکث پوزخند زد: اون روز نمیدونستم دقیقا چه بلایی قراره سرم بیاد. الانم نمیدونم قراره چی بشه ها… ولی دلم آروم نیست. دیگه ناامید شدم از نجات پیدا کردن.
_ولی آقا…
_همه دارن رو زندگیم قمار میکنن ماهرخ. شدم یه برگه برنده… مثل توپ پاس میشم اینور اونور، هر کی هر جور دلش میخواد باهام رفتار میکنه. پناه میبرم به مامانم میگه باید حرف این جماعت و گوش کنی تا زنده بمونی… میگه تا الانم که حالمون خوبه معجزه ست. یه حرفایی میزنن که به عقل من قد نمیده!
از احساس سرخوردگی و دردی که توی صدایش بود قلب زن ترکید. این روز را پیش بینی میکرد…
آرام دست روی موهای بلند او کشید و یاسمین بی پناه تر از همیشه سر به کتفش چسباند.
_امروز معنی همه ی حرفاتو فهمیدم ماهی. چقدر گفتی مراقب باش و من خر به بازی گرفتم.
_کاری از دستت بر نمیومد. از همه طرف تحت فشار بودی.
ماهرخ انگشت شستش را زیر پلک او کشید: ولی به آقا اعتماد کن یاسمین.
یاسمین سر روی کتف او فشرد و ماهرخ کامل در آغوشش کشید. صدای دخترک را از زیر آوار بی کسی هایش شنید: به آدمی که روم اسلحه کشید اعتماد کنم. به آدمی که…
_به آدمی که این روزا هواتو داره اعتماد کن.
_اونم سر میز قماره. وگرنه یهویی مهربون شدنش بخاطر من بی کس و کار نیست.
_یاسمین…
دخترک پاهایش را دراز کرد و سر روی پاهای زن گذاشت. ماهرخ با بغض دست لای موهایش کشید.
_اینقدر خودتو با این حرفا عذاب نده. قراربود بلایی سرت بیاد هیچ وقت برنمیگشتی اینجا و پیش این آدم. پس یه حکمتی هست…
حکمت؟ حکمتش قرار بود این ازدواج تحمیلی باشد؟! کاش زبانش باز میشد و درد هایش را بیرون میریخت.
بغض بیخ گلویش بود و حرف های منصور توی چرخ و فلک ذهنش میچرخید…
_یه چیزی بپرسم ماهی؟
ماهرخ لبخند تلخی زد: ده تا بپرس فقط اونجوری بغض نکن.
اشک یاسمین روی صورتش چکید و صدایش، پر شد از خط و خشی عمیق: ارسلان چند سالشه؟!
دست با تعجب ماهرخ از حرکت ایستاد: این چه سئوالیه یهویی؟
یهویی؟ بغض گریبانش قلبش را گرفت. یهویی قرار بود عروس شود آن هم با مردی که هیچی ازش نمیدانست.
یهویی گرفتار شده بود تو چنگالش و حالا با جان کندن هم نمیتوانست خلاص شود.
یاسمین فقط نالید” بگو” و زن با مکثی طولانی زبانش را تکان داد: ۳۳…
یاسمین زیر لب وایی گفت و محکم پلک بست تا شاید این کابوس میان سیاهی غرق شود.
_الان دیگه گیر دادی به سن آقا؟
_همیشه تنها زندگی میکنه؟
ماهرخ ابروهایش را جمع کرد: چیشده که راجب آقا کنجکاوی میکنی؟!
_هیچی، همینطوری.
ماهرخ دستش را گرفت و وادارش کرد که صاف بنشیند. زل زد توی چشمهایش… انگار قرار بود تا ته ذهنش را دربیاورد.
_همینطوری بازم تنت میخاره یاسمین؟ حرف بزن ببینم چی شده…
یاسمین بی حوصله رو چرخاند: هیچی نشده ماهرخ. یه سئوال پرسیدم نمیخوای جواب بدی خب جواب نده.
ماهرخ توی صورتش دقیق شد: من که میشناسمت زلزله. راست و حسینی بگو داستان چیه!
_اگه ارسلان خانتون صلاح دیدن اعلام میکنن. من چیزی نمیگم…
ماهرخ چشم تنگ کرد اما با تقه ایی که به در خورد فرصت نکرد سئوال پیچش کند. ارسلان پس از چند ثانیه داخل آمد و نگاهش اول روی دخترک چرخ خورد.
یاسمین چشم ازش دزدید. دست هایش را تکیه گاه تنش کرد و سرش را پایین انداخت.
ارسلان چشم جمع کرد اما افسار احساسش را با مشت کردن انگشتانش کشید. ماهرخ با حالت نگاهش متوجه که باید تنهاییشان بگذارد. ارسلان در را پشت سر او بست اما باز هم سر دخترک بالا نیامد…
قلب جفتشان شده بود میدان جنگی نابرابر… کسی محکم بر طبل میکوبید، شمشیر بود و نیزه و صداهایی که هیچکدام از پس درک کردنش برنمی آمدند. زخم میخوردند اما تاب جنگیدن از سرشان افتاده بود!
_خانم یاسمین…
دخترک بی حس سر بلند کرد و ارسلان به سر و وضعش اشاره کرد: سایزتو بلدی؟
یاسمین با تعجب سر تکان داد: چه سایزی؟
_سایز بدنت. دور کمر و سـ…
حرف در دهانش با نگاه کبود او ماسید. تک خنده ایی زد و دست روی لبهایش کشید.
_منظورم سایز پا و ایناست. باید بدونن لباس چه اندازه ایی بخرن دیگه؟
یاسمین عصبی بلند شد و با صورتی سرخ و نگاهش کبود مقابلش ایستاد: منو مسخره میکنی؟
_لباس مگه مسخره کردن داره؟ بازم شروع کردی؟
صدای دخترک بالا رفت: من شروع کردم یا تو که هدفت فقط آزار دادن منه؟
پوزخند زد و سایه بان چتری های سرکش و آویزان شده روی پیشانی اش اشعه ی چشمهایش را تیز تر کرد.
_نکنه میخوای برام لباس عروس بخری که سایز میپرسی؟
ابروهای ارسلان با مکث باز شد و حیرت جای لبخند و تفریح را گرفت: چی؟ لباس عروس چیه؟
یاسمین به طرز بامزه ایی اخم کرد اما قبل از اینکه بلبل زبانی را از سر بگیرد، او با تمسخر به سر تا پایش اشاره کرد.
_منظور من لباس های عادی بود مثل مانتو شلوار و…
نیشخندش مثل تیر توی چشمهای او فرو رفت: ولی مثل اینکه تو خیلی دوست داری لباس عروس بپوشی. اون همه بغض و اشک هم فیلمت بود…
دست و پای یاسمین یخ زده و نزدیک بود سکته کند. ارسلان جلو رفت و با لبخند ضربه ایی به گونه ی سرخ و تب دار او زد:
_این خیال خام و از سرت بیرون کن دختر جون. من انقدر بدبختی دارم که رو دوشم بار اضافه نخوام. ازدواج با دختر بچه ایی مثل تو که بزرگترین درسر دنیاست…
لب های نیمه باز او میان بهت و ناباوری تکان خورد و با انزجار سرش را عقب کشید.
_منم صدسال دلم نمیخواد با یه آدمکشِ جانی ازدواج کنم.
نگاهشان کمی بهم کش آمد و بعد انگار سنگی محکم سمت احساسات زخم شده ی ارسلان پرت شد. یاسمین خواست یک قدم عقب بردارد که ناگهان مچ دستش کشیده شد و نفس های داغ ارسلان هجوم برد به پوست یخ زده اش. پلک زد ولی جرات نکرد سر بلند کند.
_این حرفا رو کی بهت یاد داده؟
لحن و صدای پر خشمش نشانه ی خوبی از جان طوفان زده اش بود. یاسمین با ترس لب زد: شاهرخ. و او صدایش را توی سرش انداخت.
_شاهرخ گوه خورده. بعدش…
_هیچـ…ی…
ارسلان مچ دستش را فشرد و دخترک با خواهش سر بلند کرد. تازه رگه های خون را میان چشمانش دید. آب دهانش را قورت داد و با چسبیدن لب های او به گوشش نفس در سینه اش حبس شد.
_تو هم دیگه شکر اضافه نخور دختر کوچولو. حواست باشه که برگشتی تو خونه ی ارسلان…
جنین بغض توی گلویش بزرگتر شد و نفس برای رهایی از سینه ی سنگینش بازی راه انداخت.
ارسلان با حس لرزش بی اندازه ی تن او، آرام رهایش کرد. اما میخ آخر را محکم تر کوبید.
_من شاهرخ نیستم که برات چرب زبونی کنم تا دل بهم ببازی. پس حواست به حرفا و حرکاتت باشه.
یاسمین بغض داشت اما قافیه را نباخت: حواسم هست که همتون از یه قماشین. خیالت تخت…
با نگاه تیز و بران او بغضش ترکید اما جای چشم هایش، معده اش جوشید و خون بود که از بین لب هایش بیرون زد. دستش بلافاصله به دهانش چسبید و پاهای نیمه جانش سمت سرویس بهداشتی کشیده شد.
ارسلان وحشت زده خشک شد. حسی غریب توی جانش تیشه برداشته بود و داشت ریشه اش را میخشکاند. نفهمید چقدر گذشت که پاهایش را تکان داد و سمت سرویس هجوم برد.
_یاسمین؟
جز صدای شر شر آب هیچ چیز نمیشنید. مشتش عصبی روی در فرود آمد: : بیا بیرون دختر… چت شد؟
با سکوت طولانی او دستگیره را پایین کشید و بی هوا داخل رفت اما با دیدن تن مچاله شده ی او کنار دیوار بهت و حیرت جای هر توپ و تشری را گرفت…
*********
ای وای
پس چرا پارت جدید نیستتتت
کاش پارتاش زیادتر بودددددد😬😤😶😶😶😶😶😶😶😶
والا به خدا روز به روز داره کمتر میشه…ازاین میترسیدم که این رمانم پارتاش مثله رمان دلارای بشه…که متاسفانه هم درست حدس زدم
هعیییی
توروخدا زودتر ازدواج کنین دیگه تا خیال من راحت بشه
یک پارت دیگه بزار این چه وضعشه بیشتر بزار کمه بخدا
خیلی رمانتو دوس دارم نویسنده بوس بهت😍😍🍷🍷😘😘