رمان گریز از تو پارت 6

4.8
(5)

 

عرق سرد از تیره ی کمرش پایین چکید.‌ نگاهش با بُهت اول چسبید به نیشخند او و بعد مردمک های سیاه چشمانش که انگار میان خنده غوطه ور شده بود.
با مکث و شرم پلک بست و کمرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد. زانوهایش را کمی بالا آورد تا شلوار کثیفش به زمین نکشد. بغض پرید میان گلویش… این جهنم از آواره شدن میان کوچه و خیابان هم بدتر بود.

_دخترا معمولا هرماه خونریزی دارن. این تعجب داره؟ تو عمرت زن و دختر دیدی اصلا؟

ارسلان تکیه کرده بود به در اتاق و با تفریح نگاهش میکرد.

_شما وقتی از خونه فرار میکردی به فکر این بدبختیاتم بودی؟

یاسمین دست به پیشانی اش گرفت و سعی کرد جلوی زبانش را بگیرد. میدانست جری کردن او فقط به ضررش تمام میشود.

_مثلا اگه من مینداختمت تو زیرزمین کنار موش ها و سوسک ها کی قرار بود به دادت برسه؟

یاسمین با حرص سر چرخاند و پوزخند: واقعا مرسی که من و تو این اتاق سرد حبس کردی‌. الان میفهمم چقدر مدیونتم.

دست روی شکمش گذاشت و محکم لب به دندان گرفت. لبخند عجیب ارسلان پررنگ تر شده بود.

_میخوای با این فاجعه ایی که راه انداختی چیکار کنی؟

انگار یک لحظه دخترک را سر و ته کردند. نگاهش با ترس سمت لباس هایش چرخید و… با دیدن مانتوی لک شده اش که معرض دید بود خون با هجوم بیشتری به صورتش دوید. کم مانده بود به گریه بیفتد.
سر گذاشت روی زانویش و آرزو کرد که کاش حداقل او بیرون برود و تا اینقدر زیر نگاه خیره اش عذاب نکشد.

ارسلان ولی امروز خونسرد تر از همیشه دلش میخواست سر به سر دخترک بگذارد. گونه های گل انداخته یاسمین هم از شدت شرم و خجالت آنقدر خیره کننده شده بود که ارسلان ناخودآگاه تمام اجزای صورتش را کاوید.
قدم برداشت و وقتی درست مقابل او روی تخت نشست یاسمین وحشت زده سر بلند کرد. حتی مانتویش انقدر بلند نبود که بتواند خوش را جمع و جور کند.

_واقعا چرا انقدر عذابم میدی؟

ارسلان با تعجب نگاهش کرد. کمی توی چشم هایش دقیق شد و بعد صادقانه گفت: همه میدونن که تو زندگی من یه پشه هم بدون اجازه نمیتونه پر بزنه اونوقت یه دختر بچه راس راس بیاد تو صندوق عقب ماشینم و من راحت ولش کنم؟

یاسمین با بغض سر تکان داد: من بدبخت…

_‌روضه نخون. من مهمون سرا ندارم که تا اخر عمرت اینجا بمونی و هر رو بخاطر وضعیت های مسخره ات ناله راه بندازی. فقط کافیه بفهمم از کجا خط میگیری!

نگاه دخترک لحظه‌ای به اشک نشست اما با لبخند تلخش افکار ارسلان درهم پیچید. فکر میکرد با کمی نرمش زبان او باز میشود اما…
عصبی بلند شد و مقابل او ایستاد. سر یاسمین با استرس بالا رفت.

ارسلان انگشتش را تهدیدوار مقابل او تکان داد.

_ دستت دلیل خوبیه تا بفهمی که من اصلا آدم مهربونی نیستم. مأموریتت قبل باز شدن پات تو این خونه میتونست قشنگ تر تموم بشه اما حالا…

با صدای خنده ی او حرفش قطع شد. عصبی پلک هایش را جمع کرد و یاسمین آرام گفت: تو توهماتت منو تهدید کن تنمم بلرزون آخرش میفهمی از یه دختر بدبخت بی کس و کار هیچی گیرت نمیاد.

دست های ارسلان مشت شد. صدای قدم های ماهرخ و متین توی گوشش پیچید. انگشتش را گوشه ی لبش کشید و نگاه بدی روانه ی او‌ کرد.

_اگه یه مهره واسه من بسوزه دیگه دلیلی برای زنده نگه داشتنش وجود نداره…

گفت و با بیرون رفتنش از اتاق ترس لانه کرد توی چشمهای یاسمین و با ورود ماهرخ و یادآوری بدبختی جدیدش اشک از چشمهایش پایین چکید.
دست او زیر چانه اش نشست و گفت که آرام باشد. دخترک اما انگار یک سرپناه پیدا کرده بود تا در آغوشش ببارد…

وقتی بی مهابا به آغوشش چسبید زن تعجب کرد. دست هایش باز ماند و نگاهش به متین افتاد.‌ با سر تکان دادن او و دور شدنش سر دخترک را میان دستانش گرفت.

_متین گفت حالت بد شده سریع خودمو رسوندم. چیشده؟

گریه ی دخترک بند نمی آمد: آبروم رفت بخدا. نگاه کن وضعمو…

ماهرخ با دیدن لباس های او لب گزید و بسته ی بهداشتی را از پلاستیک بیرون آورد. متین دست و پا شکسته شرایط را برای او گفته بود.

یاسمین دست زیر پلک هایش کشید و او زودتر گفت: این پسره یه چیزایی گفت خودم فهمیدم چی شده. این چیزا خجالت نداره… اونی که یه دختر و با این وضع زندانی کرده باید خجالت بکشه.

_بازم اومد کلی تهدیدم کرد رفت. چرا باور نمیکنه من هیچکی نیستم ماهرخ خانم؟ سه روزه زندگی نمونده برام دیگه چه بلایی میخواد سرم بیاره؟

ماهرخ دست او را گرفت و آرام گفت: من بهت نگفتم هرکاری میکنی فقط زودتر از اینجا برو؟

_خب چیکار کنم؟ یه کلمه از حرفامو باور نمیکنه.

_هر کاری که ازت میخواد و انجام بده. بهش ثابت کن نذار بلای بدتری سرت بیاره. تو یه دختر جوون و خوشگلی اینجا موندنت در هیچ شرایطی به نفعت نیست. اون مرد…

زن لب بست و دل دخترک از ترس خالی شد‌.

_اون مرد چی؟

ماهرخ به جای جواب نگاهی طولانی سمتش انداخت و با مکث ‌بسته را روی پای او گذاشت: دستات یخ کرده دختر… بیا برو یه دوش بگیر من برات لباس و غذا آماده میکنم.

*******

نگاهش مثل این چند روز چسبیده بود به مانیتور. هر روز که می‌گذشت اوضاع پیچیده تر
میشد… آرام گرفتن ناگهانی ویلای احمدم و خوابیدن سر و صدای آن ها هم شده بود قوز بالا قوز تا دوباره شکش سمت دخترک بیشتر شود‌. هنوز کسی را از حضور او با خبر نکرده بود تا دستور جدی بگیرد… شاید اگر اسم و فامیلش را نمیدید تا این حد نرمش به خرج نمیداد.

با تقه ایی که به در خورد حوله را از دور گردنش پایین انداخت: بیا تو…

متین داخل آمد و پشت سرش ماهرخ با دست های بهم پیچیده وارد شد. دستی به گوشه ی روسری اش کشید و ارسلان پشت پلک هایش را فشرد.

_حرفی زد؟

ماهرخ سرش را آرام بلند کرد: نه آقا. هر چی به شما گفت و واسه منم دوباره تکرار کرد.

ارسلان صندلی اش را عقب فرستاد و کشوی میزش را باز کرد. چند اسکناس بیرون کشید و روی میز انداخت.

_یه کاری کن که فکر کنه میخوای فراریش بدی.

متین چشم گرد کرد: اما آقا…

_من نمیتونم معطل بشم تا همه چی برملا بشه و یه دختربچه اعتبارم و بهم بریزه.

ماهرخ با تعجب نگاهشان میکرد. با احتیاط: شاید راست بگه آقا.

_اگر واقعا حرفاش راست باشه و بی خبر از همه چی بازم من نمیتونم ولش کنم. ولی باید بفهمم ربطش به احمد چیه!

مکث کرد و رو به زن گفت: غروب فردا که من رفتم پول و بهش بده و بگو من نیستم و یه راهی پیدا کردی تا فرار کنه. سگای باغ و ببندید… به جلال هم بگید همون ساعت از اینجا رد بشه و به بهونه مسافرکشی ببردش هرجا که میخواد.

متین اسکناس ها را کف دست مادرش گذاشت.

_من برم دنبالش اقا؟

_نه… باهم میریم. اگه پخمه نباشه و بتونه فرار کنه همه چی راحت مشخص میشه.

نگاهش سمت مانتیور چرخ خورد و لبخند کمرنگی زد: دوست دارم خودم گیرش بندازم.

تازه پلک هایش را باز کرده بود که با صدای قدم های تندی سمت اتاقش خواب به کل از سرش پرید. توی این اتاق بی در و پیکر حتی یک ساعت هم وجود نداشت که زمان را متوجه شود. فقط چشمش به پنجره بود و طلوع و غروب خورشید. آنقدر بدنش کرخت بود که دوست داشت زیر پتو بماند و بلند نشود. اما با فکر اینکه آمدن ان مرد و دیدن اخم هایش سریع پتو را کنار زد.

ماهرخ که سراسیمه داخل آمد، یاسمین صاف روی تخت نشسته بود و موها و لباسش را مرتب میکرد‌.
با دیدن زن انگار نفس به ریه هایش برگشت و دست روی قلبش گذاشت.

_وای خداروشکر… فکر کردم اون پسره ست.

ماهرخ سریع در را بست و سمت او دوید. یاسمین با ترس و تعجب نگاهش میکرد: چیشده ماهرخ خانم؟

نگاه زن توی اتاق میچرخید. استرس خودش بیشتر بود…
ارسلان یک بار بهش کاری سپرده بود و میترسید درست انجام ندهد و عواقب خشم او دامنش را بگیرد.
با دیدن کوله پشتی یاسمین گوشه ی اتاق سریع آن را برداشت و کنار او روی تخت نشست.
دخترک فقط زل زده بود به حرکات او. توی چشمهای خمار و کشیده اش فقط ترس بود و اضطراب.

ماهرخ که سر بلند کرد لحظه ایی خیره ی چهره و حالت چشمهایش ماند و بعد… لبخند پر مهری روی لب هایش نشست: یادم رفت بهت بگم چشمات خیلی خوشگله.

یاسمین میان حیرت سر چرخاند و با مکث و تعجب لبخند زد: میشه بگی چیشده سر صبحی؟
دارم از ترس میمیرم. یهویی میای تو اتاق یهویی کیفم و برمیداری بعد میگی چشات خوشگله؟!

ماهرخ از لحن بامزه او به خنده افتاد. قلبش ولی، گرفت‌… قرار بود سر این دختر چه بلایی بیاورند
وقتی جنگل چشمهایش میان قاب کشیده اش اینطور میدرخشید!

با نگاه خیره اش یاسمین سر تکان داد: ماهرخ خانم دارم نگران میشم بخدا. حس میکنم الان این پسره میاد میکُشتم.

زن دستش را گرفت و آرام گفت: نترس… می‌خوام کمکت کنم فرار کنی.

دلش هری پایین ریخت. چشم هایش گرد شد: فرار؟

ماهرخ سر تکان داد و دخترک آب دهانش را سخت پایین فرستاد. نگاه آن مرد و حرف هایش مدام توی ذهنش رژه میرفت.

_مطمئنی؟

_چرا انقدر ترسیدی؟

نگاه یاسمین لحظه ایی سمت در چرخید: مگه میشه از دست این مرد فرار کرد؟

مردمک چشمهایش میلرزید: چجوری قراره فرار کنم ماهرخ خانم؟ من حتی درست نمی‌دونم کجام!

زن لبخند کمرنگی زد: انقدر نترس. فقط به حرفای من گوش بده… ارسلان خان امروز صبح از عمارت رفت. کار مهم براش پیش اومده بود و حواسش و از اینجا پرت کرد پس الان بهترین فرصته که خلاص شی.

دخترک بغض کرده بود. ترس لانه کرده میان چشمهایش بی اعتمادی به او را فریاد میزد.

_من این همه سال اینجا کار میکنم چم و خم باغ و راه فرارشو بلدم دختر.

یاسمین نفس عمیقی کشید: اگه بعدش پیدام کرد چی؟

قلب ماهرخ درهم مچاله شد. تمام نگرانی او هم همین بود.

_یه جوری میری که به هیچ وجه نتونه پیدات کنه. گوش میدی به حرفم؟

یاسمین با استرس سر تکان داد و ماهرخ شروع کرد به توضیح دادن. خودش وسایل او را جمع کرد و لباس تمیزی برایش گذاشت‌. دخترک مردد پاهایش را از تخت آویزان کرد. ترس مثل خوره افتاده بود به جانش…

_از اونجا که فرار کردم به فکر آواره شدن نبودم. کسی و ندارم تو این شهر… اما…

سر بلند کرد و لبخند تلخی زد: الان حتی نمیدونم کجا باید آواره بشم و شبمو بگذرونم.

ماهرخ به دست او اشاره کرد: اینجا که بهت خوش نگذشته؟

_حس میکنم اینجا شرف داشت به جهنم قبلی که توش بودم.

رنگ از چهره زن پرید. زمان چرخید توی ذهنش و به سینه ی گذشته چسبید. تاریخ قرار بود تکرار شود؟!

_یاسمین؟

دخترک خجالت زده سر به زیر شد: میدونم کلی ناله کردم که از اینجا برم الانم همین و می‌خوام. از اون مرد خیلی میترسم اما…

_ادامه‌ ش نده‌.

دستش را گرفت و با جدیت گفت: همون ترست کافیه تا از اینجا بری. به دستت نگاه کن. دو روز پیش نزدیک بود خونتو بریزه. فکر نکن براش زحمتی داره فکر نکن قراره همیشه بهت رحم کنه. فکر نکن اینجا جای قشنگیه!

یاسمین با تعجب سر بلند کرد و خیره شد به چشمهای لرزان او. حالش خراب شده بود.

_من همون روز اول بهت گفتم برو الانم میگم. برو پشت سرتم نگاه نکن. اگرم قراره بترسی بهتر. از این ادم بترس و برو…

یاسمین بی اراده عقب رفت. قلبش در گلویش میزد‌. کم مانده بود سکته کند که او کیفش را روی دوشش انداخت و شال را روی سرش مرتب کرد.

_برات غذا و پول هم گذاشتم. فقط…

_مدارکم.

دست ماهرخ پایین افتاد: چی؟

_مدارکم دستشه. بدون مدارکم کجا برم؟

ماهرخ گیج شد: خب… نمیتونم برم تو اتاقش. اگه دست اقا باشه محاله بتونیم برش داریم.

یاسمین درمانده نگاهش کرد که زن زیر بازویش را گرفت: بیا انقدر معطل نکن دختر‌. الان یکی میاد دیگه هیچی.

_حداقل بگو اتاقش کجاست خودم میرم میگردم. من کلی پول همراه خودم آورده بودم. الان هیچکدومشون نیست.

_ تو اتاق آقا حتی یه مورچه هم بدون اجازه اش نمیتونه بره. الکیه مگه؟ بیا برو دختر.

از اتاق که بیرون رفت نگاهش با تعجب به فضای اطراف ماند. ماهرخ دستش را گرفت و سمت پله ها کشید: بیا دیگه.

یاسمین چشم از نرده های طلایی مدور گرفت و قدم هایش دنبال او روی راه پله ی مارپیچ کشیده شد. یک لحظه فکر کرد چقدر همه چیز مثل صاحبش ترسناک است.

_فقط شما سه نفر اینجا زندگی میکنین؟

ماهرخ خندید: من خونم اونوره باغه. فقط آقا اینجا زندگی می‌کنه.

_امپراطوری میکنه…

ماهرخ نفس زنان اخرین پله را پایین رفت. دست به نرده ها گرفت و نفس عمیقی کشید.

_سگای باغ بسته ان. میتونی راحت تا دروازه بری.

چشم های یاسمین با کنجکاوی توی سالن عریض و طویل خانه دور زد: یعنی هیچ محافظی نداره؟

_ بهش احتیاجی نداره. خودش تنهایی کافیه.

_وقتی درموردش حرف میزنی تن و بدنم میلرزه. حالا خودشم ببینم اسمم و‌ فراموش میکنما…

ماهرخ با محبت لبخندی به رویش پاشید: این چند روز اجازه نداشتم بیام بالا وگرنه میومدم کلی باهم حرف بزنیم.

یاسمین خم شد و گونه اش را بوسید: خیلی ممنون که این چند روز مراقبم بودی.

_هوای زبون درازتم داشته باش. هم میترسی هم حاضر جوابی می‌کنی.

دخترک با خجالت خندید و زن دست پشت کمرش گذاشت: برو مادر… مراقب خودت باش.

نگاه دخترک ماند به چشم های لرزان او و وقتی از در بیرون رفت، نفس زن توی سینه اش پیچ و تاب خورد.
با حس سنگینی‌ نگاهی سرش با ترس چرخید. ارسلان بالای پله ها ایستاده بود و نگاهش میکرد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 4 (11)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

یا خدا چه شود؟

شقایق
شقایق
1 سال قبل

خوشم میاد از رمانش

Nanaz
Nanaz
1 سال قبل

وای من کراش زدم رو متین🥲🤣

Elina
Elina
1 سال قبل

من عاشق لبخندای مرموز ارسلان شدم🥺 چرا زندگی ما اینقدر پرهیجان و باحال نیست🤣☹

Azal
Azal
1 سال قبل

عالی بود😂👌

ناشناس
ناشناس
1 سال قبل

آخه ارسلان اون بالا چیکار می‌کرد مگه نرفته بود؟

زلال
زلال
پاسخ به  ناشناس
1 سال قبل

نه دیگه قرارشد تعقیبش کنه با متین

مهشید
مهشید
1 سال قبل

آقــــــــــــا جان مادرت سریع همه چیو مشخص کن خو دیگ طاقت از کف بریدم😂😭

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x