رمان گلادیاتور پارت 159

5
(2)

 

 

 

 

یزدان لبخند یک طرفه ای که بی شباهت به پوزخند نبود ، گوشه لب نشاند و در مقابل گندم اندکی کمر خم کرد تا هم قد و قواره او شود ……… گندم قصد داشت خودش را ماده پلنگی نشان دهد که توانایی انجام هر کاری را دارد …………. اما این دخترِ بی تجربه مقابلش توله ببری بیش نبود .

 

 

 

یزدان با همان نگاه انباشته از غرور و تکبری مثال زدنی که انگار تمام جهان را در زیر پای خود دارد ، در چشمان او نگاه کرد …………. این اعتماد به نفس کاذب گندم چیز خوبی نبود . خطر داشت ……… حتی می توانست جان خود گندم را هم به خطر بی اندازد .

 

 

 

شاید الان وقتش بود که به گندم نشان دهد که اگر تا الان در امنیت بوده ، تنها به خاطر سایه حمایتی بود که یزدان حتی برای ثانیه ای از روی سر او برنداشته ……… شاید بهتر بود که به گندم نشان دهد که سایه حمایتش ، چه نعمت و رحمت بزرگی است .

 

 

 

ـ اگه فکر می کنی که انقدر بزرگ شدی که به هیچ پشتیبانی و کمک من احتیاجی نداری ، باید بگم که کامل در اشتباهی عزیزه من ……….. اگه تا الان سالم موندی ، اگه تا الان کسی به خودش جرات و جسارت نداده که بخواد به حریمت نزدیک بشه ، فقط بخاطر حضور منه ……… فقط کافیه که برای یک لحظه سایه حمایت من از رو سرت برداشته بشه ……….. اون وقتِ که می بینی چند نفر برای داشتنت دندون تیز می کنن ……….. فرهاد تنها یکی از آدمای خطرناکیه که دور و بر من وجود داره …………. تو هنوز با خیلی از اونها آشنا نشدی .

 

 

 

گندم پلکی زد ………. یزدان خوب بلد بود با نگاه ها و حرف هایش ته دل او را خالی کند …………. غرور نشسته در چشمانش اندک اندک رنگ باخت و کم رنگ شد ، اما با این وجود اجازه نداد کاملا از بین رود .

 

 

 

ترس و نگرانی که اندک اندک در چشمانش شکل گرفت را دید و نگاه از روی او برداشت ……… همین ترس در چشمان او ، برایش کفایت می کرد .

 

 

 

داخل شد و نگاهش را به سمت جایی که جلال اعلام دریافت سیگنال کرده بود ، چرخاند و درهمان حال گفت :

 

 

 

ـ بهتره لباسات و عوض کنی و اگه دوست داری ، یه دوش آب گرم بگیری و بعدش هم استراحت کنی ……….. جشن های فرهاد همیشه تا دیر وقت ادامه داره . نمی خوام انرژی کم بیاری و بی حس و حال بشی .

 

 

 

گندم حوله به دست به دنبالش راه افتاد و داخل اطاق شد :

 

 

 

ـ امروز صبح زود رفتم حموم .

 

 

 

ـ پس کار چندانی نداری ……….. فقط لباسات و در بیار و برو روی تخت دراز بکش .

 

 

 

 

 

گندم نگاهش را به سمت تخت بزرگ و مجلل طلاکاری شده مقابلش کشید و با قدم هایی آرام گرفته به سمتش رفت و لبه اش نشست و کمی خودش را بالا و پایین کرد …………… تخت بسیار نرم و رویایی به نظر می رسید . کمی خودش را عقب کشید و دستی به پتوی بسیار بزرگ مروارید دوزی شده پشم شیشه ای که سرتاسر تخت را در بر گرفته بود کشید ، پارچه تخت خنک بود و حس خوبی به او می داد .

 

 

 

از این حس خوبی که گرفته بود لبخند باریکی بر لب نشاند و نگاهش را سمت یزدان که باز هم سر در موبایل در دستش کرده بود و با آن مشغول بود چرخاند :

 

 

 

ـ من از این مدل تختا خیلی خوشم می یاد . خیلی قشنگن …………… میگم یزدان جون .

 

 

 

یزدان بی آنکه سر از موبایل بیرون بکشد و یا نگاه هرچند کوتاهی به گندم بی اندازد ، جوابش را داد :

 

 

 

ـ بله ؟

 

 

 

گندم گردن به سمتی کج کرد و با لحنی که خواهش در آن موج می زد ، گفت :

 

 

 

ـ میشه از این تختا برای منم بخری ؟ از همینا ………. به همین بزرگی .

 

 

 

ـ آره آره .

 

 

 

سرش پایین بود و جواب مثبت به گندم داده بود ……… بدون آنکه بداند در قبال چه خواسته ای به او جواب مثبت داده . انقدر درگیر پیام هایی که با جلال رد و بدل می کرد شده بود که گندم و خواسته اش به گوشه ای ترین قسمت مغزش فرستاده شده بود .

 

 

 

الان موضوع مهمتری برای فکر کردن و متمرکز شدن وجود داشت ………. جلال پیام داده بود که سیستم ، از آن اطاق تنها یک سیگنال دریافت کرده و به نظر می رسید جز همانجایی که اعلام کرده ، در دیگر نقاط اطاق خبری از دوربین و یا هاشفی نباشد .

 

 

 

موبایل را روی میز کوچک ناهارخوری که درون اطاق بود انداخت و دست به کمر گرفته نگاه گذرایی به جایی که جلال چند دقیقه پیش اشاره اش کرده بود ، انداخت ……….. از هیچ چیز بیشتر از اینکه کسی او را لحظه به لحظه بپاید و ریز به ریز کارهایش را تحت نظر بگیرد ، بدش نمی آمد .

 

 

 

نفس عمیقی کشید و در حالی که سعی می نمود عادی باشد و عادی رفتار کند ، به سمت همان قسمت راه افتاد . باید لااقل می فهمید دوربین و یا آن هاشف را کجا جاساز کرده اند .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x