ـ حالا امشب هم فرهاد همین قانون و اجرا کرد ………… قانونی که من قبلاً بارها و بارها اجراش کرده بودم و فرهاد به چشم دیده بود . اما تو دیگه یکی از اون دخترای پولکی گذشته من نبودی که بی هیچ تردیدی دستت و تو دست این و اون بذارم ………… و فرهادی که چیزی از این قضیه نمی دونست و ازم می خواست که مثل گذشته عمل کنم و بدون هیچ تردیدی تو رو به آغوشش بفرستم . فرهاد دنبال یه اهرم فشار می گرده که به وسیله اون بتونه من و کنترل کنه و گاهی هم تحت فشار بذاره . من اگه دست رد به سینش می زدم یعنی به زبون بی زبونی بهش می گفتم گندم با تمام دخترای دیگه زندگیم برام فرق می کنه . یعنی گندم کسیه که من بخاطرش حاضرم زمین و زمان و بهم بدوزم . یعنی گندم کسیه که من بخاطر جونش حاضرم هر غلطی بکنم ………… اون وقت این جون و زندگی تو بود که تو دست اون بیشرف به بازی گرفته می شد . من باید بین اینکه سه چهار دقیقه دندون سر جگر بذارم تا تو باهاش رقصی کنی ، یا اینکه تا آخر عمرم با این ترس که نکنه جون تو توسط فرهاد یا یکی از زیر دستاش تهدید بشه ، یکی رو انتخاب می کردم . من اگه مقاومت می کردم ، یعنی جونت و به خطر مینداختم . اون مردک هر لحظه به دنبال یه نقطه ضعف از من می گرده ………….. اگه بفهمه تو برای من با همه فرق می کنی ، یعنی پایان همه چیز .
یزدان ابرو درهم کشید و دست مشت کرد و سر به سمت او پایین کشید و در چشمان او خیره خیره نگاه نمود و آرام گفت :
ـ من پا رو قلب و روح خودم میذارم ، اما اجازه نمیدم که زندگی تو به خطر بی افته .
گندم هق هقش را صدا دار شکاند و نگاهش را از چشمان یزدانی که حالا برایش آشناتر از هر لحظه دیگر شده بود ، نگرفت .
یزدان اما نگاه از او گرفت و به سمت وان خم شد تا کتش را بردارد ………….. هر آنچه که لازم بود تا گندم بداند را گفته بود و از نگاه گندم هم می شد فهمید که توانسته با حرف هایش او را قانع کند . پس دیگر لزومی به ماندن در حمام نبود .
بعد از برداشتن کتش چرخید که از حمام خارج شود که گندم همانطور هق هق کنان قدمی جلو گذاشت و دست به دور کمر او حلقه نمود و صورتش را به پشت کمرش چسباند و از اعماق جانش گریه کرد و حلقه دستانش را تنگ تر نمود تا خودش را بیشتر به او بچسباند .
حالا که حرف های یزدان را شنیده بود به او حق می داد که این راه را انتخاب کند ………. همه چیز تقصیر خودش بود . یزدان که به او گفته بود که تغییر کرده ……… یزدان که هزاران بار در گوشش خواند بود که دیگر خبری از یزدان گذشته ها نیست ، اما او نخواسته بود که باور کند . نخواسته بود این یزدانی که حقیقت زندگی فعلی اش هست را بپذیرد . او هنوز هم در رویای همان یزدان گذشته هایش زندگی می کرد .
شاید اگر او هم قرار بود که بین جان یزدان و دادن او برای چند دقیقه به یک دختر دیگر یکی را انتخاب کند ، همین راهی که یزدان انتخاب کرده بود را انتخاب می کرد .
دستانش را از دور کمر یزدان آزاد نمود و چرخید و مقابل او قرار گرفت و سرش را برای دیدن صورت او بالا گرفت ………… حالا این یزدان بود که نگاهش را به سمت و سوی دیگر داده بود و نگاهش نمی کرد .
دستان یخ زده اش را بالا برد و دو طرف گونه های پر حرارت یزدان گذاشت و سر او را به سمت خودش چرخاند و باعث شد نگاه یزدان سمتش کشیده شود .
پشیمان بود ………. از حرف هایی که به زبان آورده بود .
ـ من و ببخش ……….. ببخش که بهت گفتم ، بی غیرت .
قطره اشکی از روی گونه های خیسش گذر کرد و گندم با گزیدن لب زیرنش ، لرزش چانه اش را مهار کرد .
ـ مهم نیست
واقعا متاسفم برای کسی که اینجا پارت گذاری میکنه و اصلا به نظرات ادمها توجه ای نمیکنه.
بچه ها من از خرداد نخونده بودم بعد امروز این چند ماه و خوندم و حدود صد . صدوبیست تا پارت بود و کلا تو دو روز خلاصه شد که تو مهمونی بودند و هیچ واقعا هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد.
حالا نمیشه پارتهارو بیشتر کنین، کشتی خواننده رو🤔🤨🖤