گندم سر تکان داد و ابروانش نالان درهم فرو رفت و صدای به لرز نشسته اش به گوش یزدان رسید .
ـ چرا مهمه ……… برای گندم مهمه که بدونه تو از دستش ناراحت نیستی ……… که ازش دلخور نباشی . بگو بخاطر مزخرفی که بهت نسبت دادم ، من و می بخشی . بگو بخاطر چرندیاتی که جلوی کتی بهت گفتم ، می بخشیم .
دستانش را به سرعت پایین برد و بدون آنکه نگاه دو دو زده اشکی اش را از چشمان او بگیرد ، دو دستی دست بزرگ یزدان را گرفت و فشرد و بالا آورد و همچون گنجی ارزشمند میان سینه اش گرفت .
بینی بالا کشید و با همان صدای بم نشئت گرفته از گریه هایش ، ادامه داد :
ـ اصلاً مگه نگفتی قراره یه درس درست و حسابی بهم بدی . بده دیگه ………. من برای هر تنبیهی آمادم ………. تنبیهی که بدونم آخرش ختم به بخشیدنم میشه .
یزدان نگاهش را میان چشمان ملتهب شده او چرخاند ………… آزار دادن گندم ، آخرین چیزی بود که در این دنیا می خواست .
آن یکی دست آزادش را بالا آورد و با گوشه شستش ، اشک های او را پاک کرد :
ـ خیله خب ، می بخشمت ………….. فقط بخاطر اینکه می دونستم از دلایل کارام خبر نداشتی .
گندم از شنیدن جمله کوتاه او ، دستش را رها کرد و بی اختیار خودش را محکم و با شتاب به سینه یزدان کوبید و دستانش را دور کمر او حلقه نمود که یزدان غافلگیر شده از این حرکت ناگهانی او قدمی به عقب رفت و به دیوار پشت سرش برخورد کرد .
ـ چی کار می کنی دختر ؟
گندم پلک بست و صورت به سینه یزدان فشرد …………. می توانست میان لحن شوکه یزدان موج ریز خنده را هم حس کند ………. حاضر بود قسم بخورد که موج خنده اش را شنیده ………… و این یعنی ، بخشیده شده بود .
چند ثانیه ای میشد که خودش را میان سینه او جا داده بود . با مکثی کوتاه ، خواست خودش را عقب بکشد و از او جدا شود که دست یزدان به دور شانه هایش چرخید و او را مجددا به سینه اش چسباند .
ـ تکون نخور ، همینجا بمون ……….. بذار یه ذره آروم شم .
گندم سر از سینه او جدا کرد و اینبار چانه اش را روی سینه او گذاشت و نگاهش را به سمت صورت او بالا کشیده . یزدان گردن عقب داده بود و سر به دیوار حمام تکیه زده بود .
از این زاویه تنها می توانست گردن کشیده او با آن سیبک مردانه گلوی او ، که ته ریش اندکی رویش نشسته بود را ببیند ………. سیبکی که عجیب او را برای بوسیدنش به هوس می انداخت .
پلکی زد و با احساس حرارتی که در گونه هایش از فکری که در لحظه در ذهنش نشست حس نمود ، تکانی به خودش داد و سعی کرد خودش را از او جدا کند …………… احتمالاً این آغوش مردانه یزدان باعث شده بود که افکار مزخرف در ذهنش نفوذ کند . وگرنه او را چه به بوسیدن سیبک گلوی او ؟؟؟؟
یزدان که جنب و جوش او را دید ، سر از دیوار جدا نمود و پایین آورد و نگاهش را به گندم داد .
ـ یه لحظه هم نمی تونی آروم بگیری .
گندم آب دهانش را پایین فرستاد و سعی کرد توجیهی عقلانی و منطقی بیاورد …….…. حس می کرد از این فاصله اندک ، چقدر قدرت نگاه یزدان ، زیاد و نفس گیر است .
ـ دیوار حمام یخه ………. کمرت سرما می خوره .
یزدان بی توجه به حرف گندم ، مجدداً سرش را به دیوار پشت سرش چسباند و حلقه دستانش را از دور شانه های او باز ننمود .
ـ الان انقدر تن من پر از حرارته که یه ذره هم سرمای این دیوارا رو حس نمی کنم .
و اجازه داد تا آرامش وجودی گندم آرام آرام در رگ و پیش نفوذ کند و آرامش کند .
ـ بغل کردن تو از خوردن صد تا قرص دیازپام بیشتر جواب میده
اصلادیگه داره مزخرف میشه رمان
چه عجب من فکرمیکردم گندم اسکوله یزدان هم خواجه ست خوشم اومد یواش یواش یخشون آب میشه 😎😎
گلادیاتور لغب خود نویسنده هست،آخه اصلا توجهی به نظر خواننده نمیکنه،بجای بیشتر کردن پارت ها اونو کمتر میکنه… واقعا جای تاسفه🤐🤨🧐