گندم در حالی که خجالت زده گوشه لبش را می گزید ، نفس عمیقی کشید …………. با یزدان راحت بود . با او تعارف نداشت ، اما بودن در آغوشش آن هم در حالی که یزدان اینچنین از آغوش آرام بخش او تعریف میکرد ، معذبش می نمود .
گندم همانطور بی تحرک سر به سینه یزدان تکیه داده بود و بلاتکلیف مانده بود که چه کند ……….. آغوش یزدان برایش اعتیاد آور بود و او این را خوب می دانست .
ـ دیگه دور و بر کتی نچرخ .
گندم دوباره سر بالا کشید و چانه اش را به سینه او تکیه داد که نگاهش بی هیچ کنترلی مجدداً روی سیب گلوی او نشست ……… در حالی که خیره خیره سیب گلوی او را نگاه می کرد ، پرسید :
ـ چطور ؟
یزدان عاقبت دستانش را از دور شانه های او آزاد نمود و تکیه اش را از دیوار گرفت و در حالی که به سمت زمین خم می شد تا کت افتاده اش را از کف حمام بردارد و از این فضای بسته حمام بیرون رود ، گفت :
ـ دختر خوبی نیست .
و از کنار گندم گذشت و از حمام خارج شد و وارد اطاق گشت و در حالی که دکمه های سر آستین پیراهنش را باز می نمود لبه تخت ، رو به روی تابلو نشست .
گندم هم دنبالش راه افتاد روی صندلی میز غذاخوری چهار نفره ای که در اطاقشان بود ، نشست و نگاهش کرد .
ـ چرا دختر خوبی نیست ؟ به نظر من که دختر خوبی میرسه .
یزدان دکمه های سر آستین نقره اش را لبه تخت روی تشک گذاشت و دست به سمت دکمه های پیراهنش برد و یکی یکی بازشان کرد .
ـ در همین حد بدون که هر چقدر از اون زن دوری کنی به نفع خودته .
گندم ابرویی بالا داد و دستمال مرطوبی از روی میز برداشت تا صورتش را پاک کند ……….. با آن همه گریه ای که او کرده بود ، می دانست الان باید چه چهره درهم ریخته ای داشته باشد .
ـ اتفاقاً من که باهاش حرف می زدم ، دختر خیلی خون گرم و مهربونی به نظر می رسید ………. مهم تر از همه اینکه مثل نسرین چشمش دنبال این مرد و اون مرد نبود .
یزدان سر بالا کشید و به گندمی که در حال دستمال کشیدن صورتش بود نگاه کرد و پف کلافه ای کشید ………….. نمی دانست این یک قلم مورد را چگونه حالی گندم کند .
سعی کرد خیلی سر بسته و کوتاه جوابش را دهد .
ـ با گرایشی که اون داره ، نمی تونه سمت مردی بره .
گندم که داشت زیر چشمانش را دستمال می کشید ، با این حرف یزدان دستش از حرکت ایستاد و متعجب به یزدان نگاه نمود .
ـ گرایش ؟ یعنی چی نمی تونه به سمت مردا بره ؟
ثانیه ای بعد در حالی که انگار فکری به ذهنش خطور کرده باشد ، چشم گرد کرد و با شک و تردید ادامه داد :
ـ یعنی چیزه ؟ …………. یعنی از ایناست که ظاهرشون دختره اما چیز دارن ؟؟؟
یزدان از نوع گفتن گندم و چیز چیز کردن هایش و بدتر از همه چشمان گشاد شده او به خنده افتاد و گندم نگاهش به سمت دندان های یک دست سفید او کشیده شد .
گندم گاهی زیادی گیج و صفر کیلومتر می زد .
ـ از دست تو گندم .
گندم چهره در هم کشید :
ـ خب خودت میگی نمی تونه با مردا باشه ………. فقط کسی که واقعا مرد باشه نمی تونه به سمت مردی بره . نکنه تو با اینم بودی ؟ بعد دیدی که طرف دختر نیست و بجاش چیز داره ، جون و آبرو و شرفت و برداشتی و فرار کردی ؟! ها ؟؟؟؟
****
بخدا که این نویسنده نمیدونه باید چجوری ادامه ش بده
یه سری چیزای جزئی و بدردنخور رو هی به گونه ای متفاوت مینویسه میگه این یه پارت دیگه
ای خدا
نویسنده جان به نظرم تو فقط اینا رو برسون به خونشون رمانو تموم کن ما خودم تا تهش بریم بهتره
ریدی به رمان برادر
فقط منم که حس میکنم این گندم انگار ۱۰ سالشه؟
سم دوران:/ جون و آبرو و شرافت و برداشتی و فرار کردی😐😂💔
دو خط چرت و پرت