رمان گلادیاتور پارت 268

4.7
(6)

 

 

 

 

باید مرکزی را پیدا می کرد که برای رفتن به آنجا توجیهی داشته باشد . به هیچ عنوان دلش نمی خواست خبر این تتویی که می خواست بر روی تنش بزند ، به گوش یزدان برسد ……… خوب می دانست که یزدان هر روز با زنگ زدن به معین ، آمار کارها و فعالیت های دقیق روزانه او را می گیرد ……… حتی گاهی حس می کرد معین آمار تعداد حمام رفتن و یا دستشویی رفتنش راهم در دست دارد و به یزدان گزارشش را می دهد ‌.

 

 

 

اما رفتن به یک آرایشگاهی که به صورت تخصصی و بهداشتی این خدمات را هم انجام بدهد می داد ، می توانست یک راه مناسب برای پیچاندن معین باشد .

 

 

 

با پیدا کردن مکان مناسبی در یکی از مراکز بزرگ تجاری در سعادت آباد لبخندش پهن تر شد . عکس های آرایشگاه را سر سری نگاه کرد و از نظر گذراند . آرایشگاه تمیز و مناسبی به نظر می رسید .

 

 

 

شماره تماس آرایشگاه را به سرعت در دفتر تلفنش کپی کرد و تماس گرفت ………… می خواست هر چه زودتر این تصمیم ناگهانی اش را عملی کند .

 

 

****

 

 

مقابل آینه ایستاده بود و به تصویر پوشیده و آماده شده خودش نگاهی انداخت …………. در چهره اش خبری از آن شادابی ماه های گذشته ، زمانی که یزدان در کنارش در این عمارت حضور داشت نبود ، اما تیپ و ظاهر ساده اما شیکش زیادی به مذاقش خوش می آمد .

 

 

 

نفس عمیقی کشید و نگاه از آینه گرفت و کیف دستی کوچکش را برداشت و آرام از اطاقش خارج شد .

 

 

 

امروز روزی بود که آرایشگاه برای زدن تتویش به او وقت داده بود . روزی که این آرایشگاه را از مابین صدها آرایشگاه انتخاب نموده بود ، هرگز فکرش را نمی کرد وقت گرفتن از چنین جایی تا این حد سخت و دشوار باشد و بدتر از همه ، به او برای سه هفته بعد وقت دهد . فکر می کرد همینکه زنگ بزند ، می تواند برای فردای آن روز وقت بگیرد .

 

 

 

کارت اطاقش را درون کیفش قرار داد و آرام از اطاق خارج شد و بعد از بستن در ، به سمت پله ها راه افتاد .

 

#part565

#gladiator

 

 

 

آرام و موقرانه در حالی که تعمداً به سمت معینی که با شنیدن صدای کوبیده شدن پاشنه کفش هایش بر روی سنگ پله ها ، نگاهش را سمت او کشیده بود ، نگاه نکرد …….. نگاهش آرام این سمت و آن سمت چرخ می خورد ……….. نگاهی که زیادی جدی و مصمم به نظر می رسید .

 

 

 

معین که کنار در ایستاده بود و با نگهبان در ورودی سالن حرف می زد ، تکیه اش را از چهارچوب گرفت و دستان در جیب فرو کرده اش را از جیب بیرون آورد و صاف ایستاد و با ابروان بالا رفته نگاهش را به سمت ساعت مچی اش کشاند …………… دقیقاً دو ساعت تا شروع کلاس رانندگی اشان زمان باقی مانده بود .

 

 

 

نگاهش را با مکث بالا کشید و اینبار دقیق تر روی ظاهر متفاوت گندم چرخی داد ……………. حتی این ظاهر گندم ، هیچ شباهتی به تیپ های اسپرت کلاس رانندگی اشان نداشت .

 

 

 

مخصوصاً کفش بندی پاشنه بلندی که حالا بجای کتانی های اسپرت همیشگی اش پوشیده بود ………….. و یا شلوار لی دمپا گشاد سرمه ای رنگی که حالا به جای شلوار ورزشی مشکی رنگی که همیشه به پا می زد ، پوشیده بود …….. این پوشش متفاوت گندم ، هیچ شباهتی به آماده شدن برای کلاس رانندگی اشان نداشت .

 

 

 

گندم به پله های انتهایی رسیده بود که معین مسیرش را به سمت او کج کرد و نزدیکش شد .

 

 

 

ـ جایی تشریف می برید گندم خانم ؟

 

 

 

گندم سری تکان داد و در حالی که کیف نازک دستی اش را به زیر بغلش می فرستاد ، نگاهش را سمت او بالا کشید .

 

 

 

ـ آره الان باید جایی برم .

 

 

 

معین ابرویی بالا انداخت و نگاهش را سمت نگهبانی که نزدیکشان ایستاده و بر و بر گندم را برانداز می کرد ، کشید و با ایما و اشاره ، اشاره اش کرد که برود .

 

 

 

با رفتن نگهبان ، مجدداً نگاهش را سمت گندم کشید :

 

 

 

ـ جسارتاً می تونم بپرسم کجا می خواین برید ؟ چون من باید به یزدان خان گزارش بدم .

 

#part566

#gladiator

 

 

 

 

گندم با شنیدن این حرف ، ابرویی درهم کشید …………. هر آدمی ظرف وجودی خاص خودش را دارد و تا یک حدی می تواند خویشتن داری کند ……….. و گندم هم از این قاعده مستثنی نبود .

 

 

 

 

یزدان دقیقاً یک ماه و دوازده بود روز بود که او را نه تنها ترک کرده بود ، بلکه حتی از شنیدن صدایش هم محرومش نموده بود .

 

 

 

از اینکه یزدان در تمام این مدت هیچ تمایلی برای حرف زدن با او نشان نداده بود ، اما از سمت دیگر گزارش لحظه به لحظه کارهایش را از معین دریافت می کرد ، حرصش می گرفت .

 

 

 

بدون آنکه قصد جواب دادن سوال معین را داشته باشد ، دستش را برای گرفتن سوئیچ رو به او دراز کرد …………. اگر معین قصد آمدن نداشت ، او که رانندگی یاد گرفته بود .

 

 

 

با اینکه به هیچ عنوان تجربه تنهایی رانندگی کردن نداشت ، اما می دانست بعد از نزدیک به چهل روز آموزش رانندگی ، می تواند به تنهایی گلیم خودش را از آب بیرون بکشد و برود .

 

 

 

ـ اگه خودت تمایلی به اومدن نداری ، می تونی سوئیچ ماشینت و بدی خودم برم .

 

 

 

معین سر تکان داد :

 

 

 

ـ من هیچ مشکلی برای بردن شما ندارم ……… اما مسئله اینه که اگه الان یزدان خان به من زنگ بزنه و بگه شما رو کجا دارم میبرم ، من چی بگم ؟

 

 

 

گندم شانه ای با بی تفاوت بالا انداخت …………. انگار افتاده بود بر روی آن دنده چپش .

 

 

 

ـ اگه یزدان زنگ زد و سوال و جوابت کرد ، بگو هرچی از من پرسیدی که کجا میرم ، جوابی بهت ندادم ………….. کاری که نداره . می تونی راحت همه چیز و بندازی گردن من . باور کن من مشکلی ندارم .

 

 

 

معین دستی به چانه اش کشید :

 

 

 

ـ اما …….

 

 

 

ـ اما نداره معین ……. اگه دیدی خیلی پاپیچت شد ، بگو می تونه به موبایل خودم زنگ بزنه و مستقیماً از خودم بپرسه ………. چون من به هیچ کس دیگه ای جواب پس نمیدم .

 

#part567

#gladiator

 

 

 

معین چند باری پلک زد …………… گاهی کارها و رفتارهای گندم او را زیادی می ترساند . به کرات جسارت و شجاعت بی مثال گندم را دیده بود ………………. اما مسئله این بود که یزدان هم هر آدمی نبود .

 

 

 

تا الان سابقه نداشت ، دختری بتواند اینگونه مقابل یزدان قد اَلم کند و حرفش را به کرسی بنشاند …………… گاهی این خیره سری های گندم بدجوری دست و پای اویی که به دفعات رفتار یزدان را با آدم های خاطی دیده بود ، به لرزه می انداخت .

 

 

 

ـ گندم خانم ………… برادرانه دارم نصیحتتون می کنم ………….. هیچ وقت خودتون و با یزدان خان در نندازید . نگاه به این یزدان خان آروم نکنید . یزدان خان به موقعش می تونه مثل یه گرگ گرسنه با دندون هاش ، افراد نافرمان تو گروهش و تکه پاره کنه ……….. فکر نکنید چون معشوقشید یا چون زنید ممکنه بهتون تخفیف بده و از سر این نافرمانی ها و سر کشی ها راحت بگذره ………… برای یزدان خان فرقی نمی کنه طرف مقابلش زن باشه مرد ، برای هر دوشون یک مجازات یکسان و در نظر می گیره .

 

 

 

گندم نچی کرد و چشمانش را بی حوصله در حدقه چشمانش چرخی داد :

 

 

 

ـ اگه می ترسی که من و همراهی کنی هیچ موردی نداره ………………. گفتم که من خودم می تونم از پس خودم بر بیام .

 

 

 

معین کلافه شده نفسش را هوف مانند و صدا دار بیرون فرستاد ………….. همچون سر کچلی شده بود که از هر سمتی که سرش را می خواراند ، به خون می افتاد .

 

 

 

ـ پس کلاس رانندگی امروزمون چی میشه ؟ کنسله ؟

 

 

 

گندم در حالی که لبخند نصفه و نیمه ای از اینکه توانسته معین را به همراهی با خودش راضی نماید ، بر روی لبانش نشسته بود ، سری برای او تکان داد .

 

 

 

ـ نه احتیاجی به کنسل کردن نیست . می تونیم امروز به شکل دیگه ای تو شهر انجامش بدیم .

 

#part568

#gladiator

 

 

 

ـ تو شهر ؟

 

 

 

ـ آره ، تو مسیر رفتن به جایی که من می خوام برم .

 

 

 

معین چنگی میان موهایش زد و در حالی که پلک هایش را بر روی هم می انداخت ، ارام نالید :

 

 

 

ـ خدای من …………… می دونم یزدان خان بخاطر این نافرمانی بدجوری عصبانی میشه .

 

 

 

گندم با همان لبان خندان و چشمانی که عجیب برق افتاده بود ، گردنش را به سمت معین کشید و باز تکرار کرد :

 

 

 

ـ من که گفتم با اینکه همه چیز و گردن من بندازی هیچ مشکلی ندارم ……………. خیلی عصبانی شد ، می تونی گوشی رو بدی به من تا بقیه عصبانیتش و سر من خالی کنه . خیالت جمع ، اجازه نمیدم اتفاقی برای تو بیفته .

 

 

 

معین در حالی که سری به نشانه تاسف تکان می داد ، به سمت در خروجی راه افتاد . نه می توانست حریف گندم شود و نه می توانست اجازه دهد به تنهایی از این عمارت پا بیرون بگذارد .

 

 

 

با رسیدن به ماشین ، گندم دستش را سمت معین دراز کرد .

 

 

 

ـ من می شینم …………. لطفاً سوئیچت و بده .

 

 

 

معین در حالی که نفس عمیقی می کشید ، دست در جیب شلوارش کرد و سوئیچ را بیرون آورد و کف دست گندم قرار داد .

 

 

 

به گندم اعتماد داشت …………… رانندگی همچون بعضی دیگر از هنرها یک استعداد ذاتی بود ………… از همان ها که انگار از بدو خلقتت در خون و پوست و استخونت جایش دادند . گندم هم همین بود . انگار از ابتدا یک شوفر به دنیا آمده بود . باهوش بود و می توانست سریع قواعد را یاد بگیرد و انجامشان دهد .

 

 

 

گندم پشت رول نشست و به آرامی و اعتماد به نفس کامل ماشین را از عمارت بیرون برد و در خیابان اصلی انداخت ……….. در این مدت آنقدر در پیست با معین مسابقه داده بود و آنقدر آزمون و خطا کرده بود که حالا لایی کشیدن از میان ماشین ها برایش آنقدرها سخت و ترسناک به نظر نمی رسید .

 

#part569

#gladiator

 

 

 

درون ماشین نشسته بودند و معین از پنجره به اتوبانی که به سرعت طی اش می کردند ، نگاه می انداخت ………….. بدترین چیز این بود که هیچ ایده ای از اینکه ممکن است به کجا بروند نداشت و این مسئله ، تا حدی نگرانش می کرد .

 

 

 

از گوشه چشم نگاهی به قیافه مصمم و چشمان برق افتاده او انداخت ……………. گاهی این دختر زیادی او را به یاد یزدان می انداخت . رفتارهای گندم یک جورهایی شبیه یزدان بود . با همان قاطعیت و جدیت بی مانند و مثال زدنی .

 

 

 

ـ هنوزم نمی خواین بگین کجا داریم می ریم ؟

 

 

 

و گندم بدون آنکه بخواهد به او نگاهی بی اندازد ، ابرویی بالا داد .

 

 

 

ـ نه .

 

 

 

معین از آینه کنار ماشین نگاهی به ماشین های پشت سری اشان انداخت و اینبار با سوء ظن پرسید :

 

 

 

ـ با کسی قرار مدار دارید ؟

 

 

 

ـ با کسی ؟ مثلاً چه کسی ؟

 

 

 

ـ نمی دونم ……….. دختری یا ………. پسری .

 

 

 

ابروان گندم در هم فرو رفت و وارد خیابانی که مجتمع تجاری در آن قرار داشت ، شد .

 

 

 

ـ نه با کسی قرار مدار ندارم ………….. درضمن خیانت کردن آخرین چیزیه که من بهش فکر می کنم . حالا هم اگه خیلی کنجکاوی که بدونی من کجا دارم میرم ، می تونی دو سه دقیقه دندون سر جگرت بذاری تا بفهمی ……….. چون دیگه رسیدیم .

 

 

 

و مقابل مجتمع تجاری توقف کرد و کیفش را از روی صندلی عقب بلند نمود .

 

#part570

#gladiator

 

 

 

معین به ساختمان بزرگ و پر زرق و برقی که گندم مقابلش پارک کرده بود نگاهی انداخت .

 

 

 

ـ قصد خرید داشتید می گفتید می بردمتون یه جای بهتر و بِرندتر ………….. جایی که خود یزدان خان هم اکثراً از همونجا خرید می کنن .

 

 

 

گندم نگاهی به خیابان پر ازدهام رو به روی مجتمع انداخت و دست به سمت دستگیره برد و در را باز نمود و در همان حال جواب او را داد :

 

 

 

ـ قصد خرید ندارم .

 

 

 

ـ پس چرا اینجا اومدیم ؟

 

 

 

و با پیاده شدن گندم ، خودش هم بلافاصله پیاده شد و کنار گندم ایستاد و نگاه محتاطانه اش را چرخی در دور و اطراف داد ……………

 

 

 

دیوانگی کرده بود . با این همه دشمنی که یزدان داشت ، بیرون آوردن گندم ، آن هم بدون هیچ بادیگارد پوششی ، خریتی محضی بیش نبود .

 

 

 

گندم سوئیچ را درون بغل معین انداخت :

 

 

 

ـ می تونی تو ماشین بمونی تا من برم و بیام .

معین در حالی که حس می کرد زیادی گیج شده است ، نگاهش را چرخی در صورت ساده و بدون آرایش گندم داد .

 

 

 

ـ من هنوزم نمی دونم اگه قصد خرید ندارید ، پس چرا اینجا اومدیم .

 

 

 

گندم در حالی با احتیاط از لا به لای ماشین های در حال گذر ، رد می شد ، به معینی که دنبالش راه افتاده بود ، گفت :

 

 

 

ـ به نظرت این ساختمون فقط یه مرکز تجاریه ؟ اون واحد های بالاییش و نمی بینی ؟

 

 

 

معین نگاهش را به سمت واحد های بالایی مجتمع کشاند ………….. گندم راست می گفت . بالای این مرکز تجاری عظیم و گسترده ، لااقل هفت ، هشت طبقه دیگر هم وجود داشت .

 

#part571

#gladiator

 

 

 

با ورود به مجتمع با جستجویی کوتاه توانست آسانسور را پیدا کند و خودش را در حالی به طبقه ششم برساند که معین با فاصله بسیار اندک همچون سایه ای پشت سرش ، راه می آمد .

 

 

 

معین نگاهی به تابلوی بزرگ و طلایی رنگی که گندم مقابلش ایستاده بود نگاه انداخت . تابلویی که با خطوط مشکی رنگ بزرگی رویش نوشته شده بود ، سالن زیبایی بانو .

 

 

 

ابورانش بالا رفت :

 

 

 

ـ می خواین برید آرایشگاه ؟

 

 

 

گندم انگشتش را روی زنگ فشرد و در حالی که منتظر باز شدن در مانده بود ، جواب معینی که حالا پشت سرش ایستاده بود و هیچ دیدی به او نداشت ، را داد :

 

 

 

ـ مشکلی داره ؟

 

 

 

معین سری تکان داد ……………. این دختر یک یاغی بود .

 

 

 

ـ نظر بنده مهم نیست …………. اما به نظرم باید حتماً در این یه مورد نظر یزدان خان و هم جویا می شدید .

 

 

 

گندم ابرو در هم کشید و تمام جانش مملو از حرصی شد که معین تنها با یک جمله در سینه اش ریخت .

 

 

 

ـ من هر کاری که دوست داشته باشم می کنم ……… به اجازه هیچ بنی بشری هم احتیاج ندارم .

 

 

 

معین می خواست جوابش را بدهد که با باز شدن در سکوت کرد و گردن خم شده اش را صاف نمود و دستانش را درون جیب شلوارش فرو برد .

 

 

 

گندم لبخندی تصنعی بر لب آورد و بعد از سلام کوتاهی از کنار زن گذشت و وارد سالن شد …………. معین هم می خواست پشت سر گندم راه بی افتد که زن با یک قدم مقابلش ایستاد و راهش را صد کرد :

 

 

 

ـ ببخشید جناب ، ورود آقایون به سالن ممنوعه .

 

#part572

#gladiator

 

 

 

گندم سر سمت معین چرخاند و با همان حرصی که در سینه اش نشسته بود ، لبخند زهرداری تحویلش داد و به سمت انتهای سالن راه افتاد و از دید معین خارج شد . همه چیز دقیقاً همانطور که می خواست و برایش برنامه ریزی کرده بود ، پیش رفته بود .

 

 

 

با بسته شدن در روی معین ، معین چنگی داخل موهایش زد و دست به کمر گرفت ………….. می دانست دستی دستی خودش را در دردسر انداخته . نگاهی به سالن طویل و درازی که درونش هیچ خبری از صندلی و یا سکویی برای نشستن نبود انداخت و به دیوار تکیه داد .

 

 

 

انگار او هم در آن روز روی دور بد شانسی اش افتاده بود که خیلی نگذشت که موبایلش درون جیب شلوارش شروع به لرزیدن کرد .

 

 

 

موبایل را بیرون آورد و با دیدن سری شماره های آشنا ، مو بر تنش سیخ شد و نفس میان سینه اش حبس شد .

 

 

 

ـ تف تو این شانس ………. این یزدان خانِ که .

 

 

 

اجباراً جواب داد :

 

 

 

ـ سلام قربان …….. روزتون بخیر باشه .

 

 

 

ـ سلام معین ، همه چیز رو به راهه .

 

 

 

نگاه معین بی هیچ اختیاری به سمت در بسته آرایشگاه کشیده شد …………… هیچ بوی خوبی به مشامش نمی رسید . سایه شوم دردسر را به خوبی دور و اطراف خودش حس می کرد .

 

 

 

ـ بله قربان ، خیالتون راحت ……… فقط ………

 

 

 

یزدان که درون سالن ریختگری قرار داشت و داشت حوضچه های بزرگ مذاب رو به رویش را نگاه می انداخت ، با شنیدن همین لفظ فقطی که معین بر لبش جاری کرده بود ، نگاه از حوضچه گرفت و پشتش را به آن کرد و ابرو در هم کشید :

 

 

 

ـ فقط چی ؟

 

#part573

#gladiator

 

 

 

معین به خوبی تغییر صدای یزدان را حس نمود و فاتحه خودش را خواند .

 

 

 

ـ نگران نباشید قربان . اتفاق خاصی نه افتاده .

 

 

 

یزدان بیشتر از قبل نگران شد …………. راهش را به سمت در خروجی سالن ریخته گری کشید و در همان حال عصبی گفت :

 

 

 

ـ حرف بزن معین …….. چی شده که از نظر تو خیلی هم مهم نیست .

 

 

 

ـ امروز گندم خانم پاشون و تو یه کفش کردن که می خوان برن بیرون . هر چی هم پا پیچشون شدم که کجا می خوان برن ، نه حرفی زدن نه چیزی بروز دادن . فقط می گفتن اگه من نبرشون ، خودشون میرن .

 

 

 

ـ الان کجاست ؟ تو اطاقشه ؟

 

 

 

معین لبانش را روی هم فشرد ………….. بی اجازه گندم را از عمارت بیرون آورده بود . بدون آنکه یزدان اطلاعی از چیزی داشته باشد .

 

 

 

ـ نه قربان ، الان بیرون هستیم …………… گفتم که ………….. متاسفانه نتونستم مانعشون بشم . سفت و سخت پاشون و تو یه کفش کرده بودن که می خوان بیرون برن .

 

 

 

ـ کجا بردیش ؟ الان کنارته ؟

 

 

 

ـ نه قربان ، رفته تو یه سالن آرایش زنونه ………… داخل یه مجتمع تجاریه .

 

 

 

یزدان در حالی که حس بدی سر تا پایش را دربر گرفته بود ، صدایش را بالا برد و چشمان گشاد شده اش را با آن ابوران در هم گره خورده اش بر روی زمین انداخت …………… نگاهش به گونه ای بر روی زمین می چرخید که انگار بر روی این زمین به دنبال چیزی می گردد .

 

 

 

ـ رفته تو آرایشگاه ؟ ……….. مگه بهت نگفتم حتی برای یک ثانیه هم که شده چشم ازش برندار ؟

 

 

 

ـ قربان کاری از دست من بر نمی اومد ……………. اینجا یه آرایشگاه زنونه است و مردا اجازه ورود ندارن .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 3.9 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
4 ماه قبل

عجبببب

رضا
رضا
4 ماه قبل

انصافا گوه تو روحت

یسنا جون
یسنا جون
4 ماه قبل

چرا این جوری شد این رمان چقدر کشش می‌دین مثل رمانای دیگه ماهی یه پارت شد

Mds
Mds
4 ماه قبل

میشه با فاصله کمتری (و البته که کوتاه نشه پارت ها) پارت بذارید … سرد شد رمان🥲

Mahsa
Mahsa
4 ماه قبل

چرا پارت نمیدید دیگه؟؟

nazly
nazly
5 ماه قبل

زود به زود بده
بابا خسته شدیم
از اول تابستون فکر کنم شروع کردی
داری یه رمان می نویسی که همچین مالیم نیست
الان 7ماه گذشته
الان حتما سه ساعت تو ارایشگاه می مونه
برای ما می شه سه هفته

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x