رمان گلادیاتور پارت 269

5
(6)

گلادیاتور:

#part574

#gladiator

 

 

 

یزدان در حالی که نفس های عصبی و حرصی اش را یکی در میان بیرون می فرستاد و عرق از دور گردنش پایین می رفت و در یقه لباسش پنهان می شد ، گفت :

 

 

 

ـ معین نکنه بخواد حواست و پرت کنه و یکدفعه ای غیب بشه …………….. از اون دختر هر چی بگی بر میاد .

 

 

 

ـ نه قربان خیالتون جمع . من جلو در آرایشگاه ایستادم . نمی تونه جایی بره .

 

 

 

ـ همین الان برو موبایل و بهش بده ………. باید با خودش حرف بزنم .

 

 

 

ـ بله قربان . الان براشون می برم .

 

 

 

با قطع شدن تماس ، موبایل را پایین آورد و به سمت در سالن راه افتاد و زنگ را فشرد .

 

 

 

زمان آنچنانی نگذشت که در باز شد و همان زنی که دفعه قبل در را به روی گندم باز نموده بود ، مقابلش ظاهر شد .

 

 

 

ـ اِ ، دوباره شمایید ؟ جانم امری داشتید ؟

 

 

 

معین گوشی موبایلش را به سمت زن گرفت :

 

 

 

ـ لطفاً این گوشی موبایل و به اون خانومی که با من بودن و چند دقیقه پیش وارد آرایشگاه شدن بدید .

 

 

 

زن با نگاهی خندان به موبایلی که معین به او داده بود نگاه انداخت :

 

 

 

ـ زنته یا دوست دخترت ؟

 

 

 

معین نگاهش را تا صورت زن بالا کشید ………… حتی فکر اینکه با معشوقه یزدان خان روی هم بریزد و رفاقتی برپا کند مو بر تنش سیخ می کرد . هنوز آنقدرها از جانش سیر نشده بود که با کس و کار یزدان هم سفره شود :

 

 

 

ـ هیچ کدوم ، خداحافظ .

 

#part575

#gladiator

 

 

 

زن سری تکان داد و در را بست و نگاهی به گوشی مشکی لمسی درون دستش انداخت و به سمت گندم راه افتاد .

 

 

 

گندم که در حال درآوردن مانتو و روسری اش بود ، با نزدیک شدن زن ، نگاهش سمت او کشیده شد .

 

 

 

ـ عزیزم این موبایل و اون آقایی که باهات اومده بود داد ………… گفت بدمش بهت .

 

 

 

گندم با ابروانی بالا رفته به موبایلی که زن به سمتش گرفته بود ، نگاه انداخت ………….. این موبایل را خوب می شناخت . این موبایل معین بود . چندین بار زمانی که داشت با یزدان حرف می زد ، در دستش دیده بود .

 

 

 

ـ ممنونم .

 

 

 

زن نگاهی به موهای نچندان بلند گندم که با کش پشت سرش بسته بود انداخت .

 

 

 

ـ خب یه وقت برای رنگ مو داشتی و یه وقت برای تتو …………… حالا می خوای کدومش و اول انجام بدی ؟

 

 

 

گندم دست به سمت کش موهایش برد و با درآوردنش ، موهایش بر روی شانه هایش رها شدند .

 

 

 

ـ فکر کنم اول کار موهام و انجام بدید بهتره . چون نمی دونم بعد از تتو حالم چطوریه . مز ترسم فشارم بیفته نتونم موهام و کاری کنم .

 

 

 

ـ باشه . حالا مدل و رنگ خاصی مد نظرت هست ؟

 

 

 

ـ می خوام قد موهام و یه ذره کوتاه کنم . یعنی نمی خوام بلندی قد موهام پایین تر از استخون ترقوم بیاد . با یه رنگی که تو توناژ بنفش دودی باشه .

 

 

 

ـ فهمیدم چی می خوای . هر وقت آماده شدی روی صندلی شماره هشت بشین تا همکارم بیاد کارت و شروع کنه .

 

 

 

ـ چشم .

 

 

 

با لرزیدن موبایل درون دستش و روشن شدن صفحه موبایل و دیدن صفرهای ردیف در کنار هم ، برای یک آن حس کرد که روح از تنش خارج شد که همچون عروسکی پوشالی بر روی مبل پشت سرش افتاد ………. این شماره های خاص هنوز هم در ذهنش بود .

 

 

#part576

#gladiator

 

 

 

با لرزیدن موبایل درون دستش و روشن شدن صفحه موبایل و دیدن صفرهای آشنای ردیف کنار هم ، برای یک آن حس کرد که روح از تنش خارج شد و همچون عروسکی پوشالی بر روی مبل پشت سرش افتاد .

 

 

 

مگر میشد این شماره عجیب و غریب را نشناسد ؟؟؟ ………………. این همان خطی بود که یزدان توسط آن با معین ارتباط پیدا میکرد .

 

 

 

حالا فهمیده بود که چرا معین گوشی را برای او فرستاده بود . احتمالاً یزدان از او خواسته بود تا گوشی را به دستش برساند ، آن هم برای توبیخ کار امروزش .

 

 

 

همانطور خیره مانده به موبایل درون دستش ، به صفحه ای که روشن و خاموش می شد ، نگاه می کرد ……………. بدون آنکه مغزش به انگشتانش برای وصل کردن تماس ، دستوری دهد .

 

 

 

نفهمید چه مدت زمان موبایل میان انگشتانش قرار داشت تا به یک آن آرام گرفت و تماس بدون آنکه متصلش کند ، قطع شد .

 

 

 

اما زمان زیادی نگذشت که موبایل مجدداً به صدا در آمد .

 

 

 

ـ لطفاً اگه قصد جواب دادنش و نداری ، بذارش رو سایلنت .

 

 

 

گندم سر بالا آورد و شرمنده به یکی از خانم های آرایشگری که این حرف را زده بود نگاه انداخت ……………. انگار این تماس های یزدان ، بدجوری روی مخ افراد در سالن رفته بود .

 

 

 

نگاهش را برای پیدا کردن جای خلوتی در سالن چرخاند و با دیدن انتهای سالن که خلوت تر از نقاط،دیگر به نظر می رسید ، از جایش بلند شد و به همان سمت رفت ……………. نمی خواست در مقابل آن همه چشم با یزدانی که مطمئناً الان همچون دیوی دو سر ، عصبانی و خشمگین بود ، صحبت کند .

 

 

 

با رسیدن به انتهای سالن ، در حالی که قلبش در جایی میان حلقش می کوبید ، تماس را بر قرار کرد :

 

 

 

ـ بله ؟

 

#part577

#gladiator

 

 

 

طولی نکشید که صدای عصبی یزدان از آن سمت خط به گوشش رسید :

 

 

 

ـ چرا زنگ می زنم جواب نمیدی ؟

 

 

 

گندم سینه تپنده اش را از روی تاپ در تنش فشرد و لباس میان پنجه هایش مچاله شد …………. صدای یزدان بود . همان صدایی که تمام این روزها برای شنیدن حتی یک ثانیه ای آن ، جان می داد . صدایی که دقیقاً بعد از چهل و خورده ای روز در گوشِ جانش می نشست .

 

 

 

ـ سلام .

 

 

 

ـ سلام . میگم چرا وقتی بهت زنگ می زنم ، جواب نمیدی ؟

 

 

 

گندم اندکی ابرو در هم کشید …………… دل بی صاحابش تنگ بود و توقع این اخم و تخم را نداشت .

 

 

 

ـ به همون دلیلی که تو این همه مدت ، تو به خودت زحمت ندادی حتی یه زنگ کوچیک به من بزنی .

 

 

 

اما یزدان انگار متوجه درد او نبود که دوباره پرسید :

 

 

 

ـ الان کجایی ؟

 

 

 

ـ بیرون .

 

 

 

ـ مگه قبل از اینکه برم بهت نگفتم هر کجا که خواستی بری قبلش باید با من هماهنگ کنی ؟!

 

 

 

گندم بیشتر از ثانیه های قبل ابرو در هم کشید …………. حالش افتضاح بود . هم حال دلش ، هم حال قلبِ لامذههبش .

 

 

 

چقدر بدبخت بود که الان هم دلش یزدان را می خواست ………….. با تمام ناملایمتی هایش ………….. با تمام این نامردی که در این مدت در حق او کرده و او را از شنیدن صدایش محروم نموده بود ……. دل احمقش این یزدانِ بی معرفت را می خواست ……… که درون آغوشش برود و یک دل سیر به حال خودِ بدبختش زار بزند .

 

#part578

#gladiator

 

 

 

گندم خروشید . البته نه از سر حرص ، بلکه از سر دلتنگی ………… همچون کوه آتشفشان فعال شده ای که از دهانش گدازه های آتش و مذاب بیرون می انداخت .

 

 

 

ـ باید قبلش بهت می گفتم ؟؟؟ ………… تو اصلاً راه تماسی برای من گذاشتی ؟؟؟ تو اصلاً من و جزو آدم حساب کردی که بگی این دختر به من نیاز داره بذار یه شماره ای بهش بدم که گَه گاهی بتونه برای دو دقیقه هم که شده به من زنگ بزنه !!! ………… تو فقط من و ول کردی رفتی یزدان خااااان . دقیقاً مثل یه تیکه آشغال .

 

 

 

ابروان یزدان از آن حالت درهم فرو رفته اندک اندک بیرون آمد و حالت تعجب به خودش گرفت .

 

 

 

ـ گندم ؟؟؟

 

 

 

گندم پوزخندی زد که صدایش حتی به گوش یزدان آن طرف خط هم رسید و نفهمید کی بغضش بالا آمد و چانه اش همچون دل بی صاحاب شده اش لرزید ………….. حتی دلش برای این مدل صدا زدن یزدان هم تنگ شده بود .

 

 

 

ـ اوه خدای من ………. اسم من هنوز یادت مونده ؟؟؟ من گفتم بعد از این همه مدت عمراً دیگه نام و نشونی از گندم نامی در خاطرت مونده باشه .

 

 

 

یزدان پلک بست و گردنش رو به پایین متمایل شد ……….. دست کلافه ای پشت گردن عرق کرده اش کشید .

 

 

 

تازه درد گندم را فهمیده بود . گندم دلتنگ بود …………. دقیقاً مثل خودش . آنقدر که دلش می خواست در همین لحظه گندم مقابلش قرار داشت تا او را میان حصار سینه و بازوانش محاصره کند و آنقدر به خودش بفشارد تا ذره ای این دلتنگی دیوانه کننده دست از سرش بر دارد .

 

 

 

می دانست این دوری چهل و خورده ای روزه بدجوری به گندم فشار آورده .

 

 

 

ـ خودت خوب می دونی که تمام این چیزایی که داری میگی چرت و پرتی بیش نیست .

 

 

 

گندم چنگی به گلوی سوزان از فریادی که دلش می خواست بزند ، اما به اجبار ، مجبور به خفه کردنش در نطفه بود ، زد .

 

#part579

#gladiator

 

 

 

ـ نه نمی دونم ………… نمی دونم یزدان . اونم با علم به این موضوع که می دونی من تو این دنیا جز تو کسی رو ندارم ……… اما از خودت که هیچ ، حتی از شنیدن یک ثانیه از صدات هم محروم کردی .

 

 

 

ـ تو حال من و نمی فهمی ، درک نمی کنی .

 

 

 

گندم حرصی دستی به پای چشمان نم برداشته اش کشید و قطره اشکی که تا اواسط گونه اش پایین آمده بود را پاک نمود :

 

 

 

ـ بگو ، بگو که متوجه بشم . بگو تا بفهمم دلیل این رفتار چی بوده .

 

 

 

یزدان سری تکان داد :

 

 

 

ـ قبلاً هم یکبار بهت گفتم وقتی ذهن من سمت تو میره ، دیگه نمی تونم به هیچ عنوان روی مسئله دیگه ای تمرکز کنم یا برای کار هام برنامه ای بچینم ………….. چرا فکر می کنی این مدت دوری از تو و نشنیدن صدات برای من راحت بوده ؟ چرا فکر می کنی تو این مدت ، اصلاً به فکرت نبودم . من هر روز به اون مرتیکه معین زنگ می زنم تا از حالت باخبر بشم . انقدر خوب بودن حالت برام مهمه که اگه هر روز اول به معین زنگ نزنم و از حالت مطمئن نشم ، به هیچ عنوان نمی تونم سراغ کارهای دیگم برم …………. به نظرت همه اینا به این معنی نیست که حتی از خودمم برام مهم تری ؟؟؟

 

 

 

گندم بینی اش را بالا کشید ………… در این سالن و در میان این جمع ، تنها جاری شدن اشک های لعنتی اش را کم داشت .

 

 

 

ـ آدم زنده هیچ احتیاجی به وکیل وصی نداره . خیلی برات مهمم و برام نگرانی ، به خودم زنگ بزن و حالم و بپرس .

 

 

 

ـ ببینم ……. داری گریه می کنی ؟

 

 

 

گندم با حال بدی لبانش را بر روی هم فشرد تا تنها بتواند برای دقایقی هم که شده بر خودش مسلط شود .

 

#part580

#gladiator

 

 

 

ـ مگه احمقم که برای آدم به سنگ دلی تو اشک بریزم ؟ ………….. حتی محض رضای خدا چشمامم یه نم کوچیک هم برنداشته .

 

 

 

و لبش را از داخل گزید و پنجه های دست آزادش را مشت کرد تا تنها صدای گریه ها و یا نفس های به شماره افتاده و یکی در میانش ، به آن طرف خط به گوش یزدان نرسد .

 

 

 

اما با لرز نشسته در صدایش چه میکرد ؟ اصلاً یزدان دنیا دیده تر از این حرف ها بود که بخواهد با یک بازی ساده و بچه گانه او گول بخورد و حرف های مسخره اش را باور کند .

 

 

 

یزدان نفس عمیقی کشید و خودش را زیر سایبانی برد تا این آفتاب افتاده بر روی سرش ، مغز داغ کرده اش را بیشتر از این بخار پز نکند . راست می گفتن که ایران کشور چهار فصل است . اگر در یک سمت تابستان پر شور و حرارتی باشد ، در سمت دیگر می شد باران های پاییزیِ سرد را دید .

 

 

 

انگار نمی خواست گندم بیشتر از این در آن حال و هوا بماند که مسیر حرف هایش را تغییر داد :

 

 

 

ـ حالا نگفتی کجا هستی ؟

 

 

 

گندم دست دیگری پای چشمانش کشید و سرش را پایین انداخت تا کسی متوجه چشمان نم برداشته اش نشود .

 

 

 

ـ اومدم آرایشگاه .

 

 

 

ـ آرایشگاه ؟ آرایشگاه برای چی ؟

 

 

 

ـ آرایشگاه میرن برای چی ؟ برای اینکه خوشگل کنن .

 

 

 

یزدان تک ابرویی بالا انداخت ………… گندم قصد خوشگل کردن خودش را داشت ؟ اصلاً مگر گندم زشت بود که حالا بخواهد خودش را زیبا کند ؟!

 

 

 

ـ خوشگل کنن ؟ اون وقت جناب عالی قراره خودت و برای کدوم نر قولی خوشگل کنی ؟ اونم وقتی که تنها نره قول زندگیت منم !!! منم که در حال حاضر اینجام .

 

 

 

گندم میان اشک هایی که مخفیانه و بی صدا پاکشان می کرد ، از شنیدن صدای شاکی و اندکی هم غیرتی شده یزدان به خنده افتاد .

 

#part581

#gladiator

 

 

 

ـ شاید تو تنها نر قول زندگی من باشی ، اما اون نر قول نیست .

 

 

 

یزدان خنده صدا داری کرد . آنقدر گندم را می شناخت که بداند این دختر دارد از سر شوخی با او یکی به دو می کند ……….. اصلاً اگر مردی در زندگی گندم بود که این دختر دیگر تا این حد دلتنگ و بهانه گیر نمی شد .

 

 

 

ـ چیه نکنه تو هم راه کتی و در پیش گرفتی و با یه دختر ریختی روهم ؟

 

 

 

گندم با یاد آوری کتی و حرف یزدان صورت در هم کشید و معترضانه صدایش زد :

 

 

 

ـ یزدان .

 

 

 

و صدای خنده یزدان که از پشت گوشی به گوشش رسید ، آبی شد بر روی آتش قلبش .

 

 

 

ـ حالا نگفتی داری خودت و برای کی خوشگل می کنی اونم وقتی که من نیستم .

 

 

 

گندم هم نفس عمیقی کشید …………. یزدان کارش را خوب بلد بود که توانسته بود با پرت کردن حواسش ، بغضش را تا حدودی آرام نماید .

 

 

 

ـ مگه خودم دل ندارم ؟ ما زنا حتماً باید خودمون و برای شما مردا درست کنیم ؟

 

 

 

ـ خیلی خب . کارت تموم شد بلافاصله برگرد عمارت . خوب نیست وقتی من تهران نیستم ، تو زیاد بیرون از اون عمارت بمونی ؟

 

 

 

ـ چرا ؟

 

 

 

یزدان نگاهش را چرخی در محیط حیاط وسیع کارگاه ریختگری داد :

 

 

 

ـ من کم دشمن ندارم . دشمنایی که منتظر کوچکترین فرصت برای ضربه زدن به من می گردن .

 

 

 

ـ باشه . اما بگم ، ممکنه کارم یه ذره طول بکشه .

 

 

 

ـ مگه تو اون آرایشگاه قراره چه بلایی سر خودت در بیاری ؟

 

#part582

#gladiator

 

 

 

گندم دستی میان موهای رها شده بر روی شانه هایش کشید ………… چقدر دل بیچاره اش به شنیدن صدای یزدان محتاج بود .

 

 

 

چقدر الان حال دلش ، با حال روزهای گذشته اش متفاوت و بهتر بود .

 

 

 

هرگز فکرش را هم نمی کرد ، این چند ماه زندگی در کنار یزدان ، او را اینچنین وابسته کند .

 

 

 

ـ می خوام هم دستی به صورتم بکشم ، هم موهام و یه ذره کوتاه کنم و یه رنگی هم بهشون بزنم .

 

 

 

ابروان یزدان بالا رفت …………. باورش نمی شد که گندمش ، گندمی که گاهی حس میکرد هنوز هم همان گندم سال های دورش است ، بخواهد از آن قالب دخترانه و ساده اش خارج شود …………. چرا هرگز به این فکر نکرده بود که گندم حالا آنقدر بزرگ شده که می تواند در نقش یک دختر بالغ فریبنده و زیبا جلوه کند ؟

 

 

 

ـ گندم خودت و شبیه این دختر هرجایی ها نکنی .

 

 

 

گندم ابرویی درهم کشید :

 

 

 

ـ یزدان ……. من خودم بلدم که چی کار کنم .

 

 

 

ـ از دست تو گندم ………… من نمی دونم این چه عادتیه که از بچگی تو سر تو مونده که وقتی من نیستم از این فکرای عجیب و غریب به سرت می زنه .

 

 

 

گندم خنده ای از این اعتراض یزدان کرد و در همان حالی که موجی از خنده در صدایش پیدا بود ، گفت :

 

 

 

ـ وقتی برگشتی ، اولین دختر خوشگلی که سر راهت دیدی بدون منم .

 

 

 

ـ به نظر من تو همین جوریشم قشنگی ، احتیاجی به اون کارایی که گفتی نیست .

 

 

 

#part583

#gladiator

 

 

 

لبخند هر چند باریکی بر لبان گندم نشست و دلش را مالش داد ………….. یزدان اینبار با صدای جدی تری ادامه داد :

 

 

 

ـ کارت تموم شد بلافاصله با اون مرتیکه برگرد عمارت ………….. وقتی برگردم ، اولین کاری که میکنم ، حق اون معین بی عرضه رو کف دستش می ذارم .

 

 

 

ـ الکی پای اون بدبخت و وسط نکش . هر کاری که بتونه من و منصرف بکنه کرد . اما خب نتونست از پس این گندم خانم بر بیاد . در ضمن از این معین بخت برگشته هم وفادارتر و معتمد تر پیدا نمی کنی . یزدان خان ، یزدان خان از دهنش نمی افته .

 

 

 

و بعد از نفس عمیق و کشیده ای که حتی به گوش یزدانِ پشت خط هم رسید ، مجدداً ادامه داد :

 

 

 

ـ امروز انقدر من کلافش کردم که مجبور شد برای اینکه تنهایی از اون عمارتت بیرون نزنم ، باهام بیاد .

 

 

 

ـ پس لازم شد اول از همه وقتی برگشتم زبون توی زبون دراز و کوتاه کنم و یه درس خوب بهت بدم که تا عمر داری تو اون مخ پوکت بمونه .

 

 

 

گندم خندید ………… هیچ از این تهدید های تو خالی یزدان نمی ترسید . خوب می دانست که یزدان حتی تحمل اشک هایش را هم ندارد ، دیگر چه رسد به تنبیه کردن و مجازات نمودنش .

 

 

 

ـ بی صبرانه منتظر بازگشت با شکوهت هستم تا بیای حقم و بذاری کف دستم .

 

 

 

بر لبان یزدان هم لبخندی کوچک و جمع و جوری نشست . حال دل خودش هم با شنیدن صدای گندم بهتر از ساعات قبل شده بود .

 

 

 

ـ از دست اون زبون دراز تو گندم .

 

 

 

گندم خودش را به سمت پنجره بالکن کشید و از پنجره به آسمان نیمه ابری بالا سرش نگاه انداخت . از صبح که از خواب بلند شده بود ، در آسمان خبری از آن روشنایی عمیق و جان بخش نبود و یک تیرگی خوشایند همه جا را فراگرفته بود .

 

 

 

ـ کی بر می گردی تهران ؟

 

#part584

#gladiator

 

 

 

ـ کارم حدوداً یکی دو ماه دیگه طول می کشه .

 

 

 

چهره گندم از آن حالت خندان خارج شد و اندک اندک حالتی از حزن و ناامیدی به خودش گرفت . چهره اش به گونه ای آویزان شد که انگار همین الان خبر ناگواری را به گوشش رسانده بودند .

 

 

 

درون صدایش به آنی آنچنان غمی نشست که یزدان هم حسش نمود :

 

 

 

ـ دو ماه دیگه ؟ یعنی شصت روز ؟ این خیلی زیاده یزدان …………. ای کاش میذاشتی منم بیام پیشت . من ……. من همین یه ماه و نیم و هم به سختی تونستم تحمل کنم . حالا حرف از دو ماه دیگه می زنی ؟

 

 

 

یزدان کمی عقب رفت و به دیوار آجریِ داغ کرده کارگاه ریختگری تکیه داد و پلک هایش را بست …………. نباید قانون شکنی می کرد . نباید قانونش را زیر پا می گذاشت . نباید با گندم حرف می زد تا این چنین دل خودش و او را هوایی کند …… او که اندازه چهل و خورده ای روز طاقت آورده بود و پای عهد و پیمانش مانده بود ……… چرا به یک آن جنون به سرش زد و با گندم تماس گرفت ؟؟؟

 

 

 

او که خبر از دل دلتنگ شده گندم داشت . او که بهتر از هر کس دیگه ای خودش را می شناخت و می دانست که با شنیدن صدای گندم ، دلش چگونه هوایی می شود ……….. او که به خوبی شرایط کارش را می دانست که به شش دنگ کامل حواسش احتیاج دارد .

 

 

 

اما کاری که نباید می شد ، شده بود و اتفاقی که نباید می افتاد ، افتاده بود . پس الان پشیمانی سودی نداشت …………. مسئله ای که وجود داشت این بود که با تمام این قانون شکنی ها ، حالا حال دلش با شنیدن گندم خوب شده بود ………. انگار تازه فهمیده بود که کلافگی و بی قراری تمام این روزهایش از کجا آب می خورد .

 

 

 

باید به خودش اعتراف می کرد که این زیر پا گذاشتن قانونش ، زیادی به مذاقش خوش آمده بود .

 

#part585

#gladiator

 

 

 

این حال بهتر شده اش ، این نفسی که راحت تر از دقایق قبل بالا می آمد ، این قلبی که ریتمیک تر از قبل می کوبید ، تنها بخاطر شنیدن صدای همین دختر زبان دراز بود .

 

 

 

ـ این یکی دو ماه هم به همین سرعتی که این چهل روز گذشت ، می گذره ……….. حالا بگذریم ، کلاسات چطوره ؟

 

 

 

گندم نگاهی به نمای شهر از آن بالا انداخت …………. آسمان گرفته بالا سرش ، دل او را تنگ تر از قبل می کرد .

 

 

 

ـ می گذره دیگه . هر روز فقط مشت میزنم و لگد می کوبم ………… تو این مدت کلی عضله و این چیزا در آوردم .

 

 

 

ـ تمام تلاشت و تو این مدت باقی مونده بکن . می خوام وقتی برگشتم ، انقدر مقاوم و محکم و قدرتمند شده باشی که بتونی من و برای همراه کردنت تو سفر بعدیم ، متقاعد کنی .

 

 

 

ـ دارم تمام تلاشم و می کنم .

 

 

 

ـ خوبه .

 

 

 

با قرار گرفتن دستی بر روی شانه اش ، سرش را به عقب چرخاند که نگاهش به همان زنی که در را به رویش باز کرده بود ، افتاد .

 

 

 

ـ عزیزم آرایشگرت منتظرته .

 

 

 

یزدان که صدای زن را از پشت خط شنیده بود ، زودتر گفت :

 

 

 

ـ فکر کنم نوبتت شده . برو . فقط یادت باشه قیافت و اجق وجق نکنی . می خوام وقتی برگشتم همون گندم قبلی خودم و ببینم . نه یه پلنگ و .

 

 

 

گندم در حالی که نگاهش روی زنی که صدایش کرده بود و بعد بلافاصله به قسمت دیگری از سالن رفته بود ، نشست بود ، به این فکر نمود که حالا منظور یزدان را از جبر زمانه ای که همیشه درباره اش حرف می زد ، می فهمید .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 3.9 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رضا
رضا
4 ماه قبل

ای گوه تو روحت باشه

Mahsa
Mahsa
4 ماه قبل

کی پارت میزارید؟؟

رضا
رضا
پاسخ به  Mahsa
4 ماه قبل

اون حالا خیر سرش ده تا پارت رو ی جا گذاشته اندازه ی 20روز،امیدی نیس،باید ماهی ی بار بیایم تا دوتا پارت ببینیم
فکر کن ده تااااااا پارت اونم چقد طولانی هر پارتم دو خططططط ،،،جیره ی ی روز در میون دو خطیمون شده دو هفته ای ی بار اونم ی جا،،،

آخرین ویرایش 4 ماه قبل توسط رضا
Mahsa
Mahsa
پاسخ به  رضا
4 ماه قبل

هوووف خسته شدیم بابا

Suتل
Suتل
4 ماه قبل

واای عشق جان منم هشت روزه که رفته شعر دیگه سرکار،سرشم شلوغه مردم از دلتنگی ،حالا. دوره نبینمش دق میکنم،واقعا سخته،گلو درد شدم خوندم این پارتو…بغض امونم برسد.😫😫😔

رضا
رضا
4 ماه قبل

چ عجب

Mahsa
Mahsa
4 ماه قبل

انقد گفت ک منم دلم واسش تنگ شد😕😢😂
تند تند پارت بزارید دیگه قبلا یه روز درمیون بود

Zahra
Zahra
پاسخ به  Mahsa
4 ماه قبل

وای شت دقیقا منم🤣

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x