جلال در را بست و روی مبل کنار یزدان نشست ……………. گندم نگاهش را میان یزدان و جلال چرخاند و آرام گفت :
ـ من می تونم …….. برم ؟
یزدان نگاهش کرد و دستش را به سمت او دراز نمود و اشاره نمود تا سمتش برود :
ـ نه بیا پیش من بشین ………… می خوام یکبار دیگه چیزایی که شنیدی و برای من و جلال تعریف کنی .
جلال نگاهش را میان یزدان و گندم چرخاند ……….. فهمیدن اینکه قضیه پیش آمده هیچ ربطی به تنبیه گندم ندارد ، خیلی هم سخت نبود ……… این چشمان آرام گرفته یزدان ، آن هم وقتی که گندم را نگاه می کرد ، هیچ شباهتی به مردی که در پی تنبیه فرد خاطی است ، نداشت .
گندم که نگاه خیره جلال را برای روی خودش دید ، بی اختیار دستی به شالش برد و شالش را اندکی جلوتر کشید ……………. جلال با آن سر کچل و سیبیل های پر پشت پشت لبانش و قد و قامت بلند و شانه ها و سینه پهنش ، زیادی ترسناک به نظر می رسید .
کنار یزدان و چسبیده به بازوی او نشست و نگاهش را سمت او برگرداند .
ـ چیش و بگم ؟
ـ همه اش و .
ـ اون مرده درباره شمعدونی و یک مردی حرف زد …………. می گفت پشت عمارت و کامل گشتن . می گفت نه خبری از شمعدونی هاست و نه خبری از مردی که دنبالش می گردن .
جلال نگاه دقیق و موشکافانه اش را روی گندمی که کاملا به یزدان چسبیده بود ، انداخت .
ـ اینا رو کی گفتن ؟ من چرا این چیزایی رو که میگی نشنیدم .
یزدان که ترس گندم را از جلال حس نموده بود ، به جای او جواب داد :
ـ گندم زبان ایتالیایی بلده . زمانی که یکی از نوچه های فرهاد اومد و با فرهاد به همین زبان صحبت کرد ، گندم هم اونجا بوده و شنیده .
جلال نگاهش را سمت یزدان چرخاند .
ـ شما مطمئنید که این دختر زبان ایتالیایی بلده ؟ ممکنه برای فرار از تنبیه شما ، چنین دروغی سرهم کرده باشه .
گندم ابرو درهم کشید و اینبار خودش جواب جلال را داد :
ـ من واقعا ایتالیایی می فهمم . هیچ لزومی هم برای دروغ گفتن نمی بینم ……….. حتی یادمه درباره آدمی به اسم خشایار حرف زدن . انگار داشتن دنبال اونم می گشتن .
ـ جلال ، گندم دروغ نمیگه . من خودمم متعجب شدم ، اما انگار این دختر واقعا ایتالیایی می فهمه .
ـ پس اینجور که معلومه یکی شمعدونی ها رو از فرهاد دزدیده ………… احتمالا فرهاد فکر می کنه که اون شمعدونی ها دست ماست .
ـ آره . این مهمونی رو هم اینجا انداخته بود تا با یه تیر دو نشون بزنه . هم دنبال شمعدونی هاش بگرده ، هم دنبال اون خشایار …………. از همون اول می دونستم این پیر خرفت برای اینجا اومدنش نقشه هایی داره .
ـ حالا قدم بعدیمون چیه ؟
ـ فعلا تا نفهمیم فرهاد می خواد چه غلطی بکنه ، نمی تونیم قدمی برداریم ……………. اونم با این مهمونی که دوباره ترتیب داده .
ـ دعوتتون کرد ؟
ـ آره . اونم با گندم .
جلال بار دیگر نگاهش را سمت گندمی که کاملا به یزدان چسبیده بود و سیخ سیخ نگاهش می کرد ، نگاه نمود و گفت :
ـ فهمیدن اینکه پارتنر شما چشم فرهاد خان و گرفته ، اصلا سخت نیست ……. تا اونجایی که من شنیدم فرهاد آدم سخت پسندیه ، اما انگار این دختر بدجوری تونسته دلش و ببره .
یزدان حرصی از چیزی که از زبان جلال شنیده بود ، دندان هایش را روی هم فشرد و دندان قروچه ای کرد و از لا به لای دندان هایش بهم فشرده اش غرید :
ـ مرتیکه لاشخور .
ـ حالا قراره چی کار کنید ؟ تنهایی می رید یا با این دختر می رید ؟
ـ معلومه که تنهایی میرم .
رمان خیلی رمان قشنگیه با تشکر
فقط اگ امکانش هست هر روز یک. پارت. بزاری بهتره
طرفدار های رمان. کم نمیشه اینجوری
هر روز یک پارت بزار چیه این دیر ب دیر چند خط میزاری حداقل بقیه رمانا پارت هاشون طولانی تره
عه جلال خبز نداره گندم چه ارزشی داره
آره واقعا خیلی دیر به دیر می نویسی کلا الآن هرچی رمان من میخونم همین جوریه یا دیر به دیر یا اصلا پارت نمیزارن
پیشنهاد میدم اصلا رمان و ننویسی بهتره مگه مجبوری به خودت زحمت بدی والا