#پارت352
با اینکه الان تو وضعیتی نبود که بتونم به راحتی راجع به همچین موضوعی باهاش صحبت کنم و ازش درخواست یاداوری خاطرات گذشتش رو داشته باشم؛ اما با این وجود چاره دیگه ای هم نداشتم!
نمیدونم چقدر از زمانی که بیرون اومده بودم میگذشت، نیم ساعت یا حدود چهل و پنج دقیقه!
همچنان تو افکار خودم غرق بودم و نمیخواستم به خونه برگردم.
درسته نگران حال مامان بودم، اما مطمئن بودم دوتایی راحت تر باهاش کنار میان!
از اینکه حامد به هر طریقی که باشه مراقب مامانه و حالش رو خوب میکنه، اطمینان کامل داشتم!
تو همین فکرا بودم که با باز شدن در ورودی و پدیدار شدن سیمین خانوم، توجهم به اون سمت جلب شد.
با اینکه حیاط تقریبا تاریک بود، اما تراس به لطف لامپ هایی که داشت روشن بود.
وقتی متوجه حضور من شد، کمی به قدم هاش سرعت بخشید.
به چند قدمیم که رسید پیشدستی کرده و سلام کردم.
– علیک سلام، اینجا چیکار میکنی دختر، سرما میخوری!
عقل تو سرت نیست؟!
هم هوا سرده هم رو سرامیک سرد نشستی.
چیزیم که تنت نیست، یه لایه نازک تیشرت که گرم نمیکنه!
به غرغر های مادرانش خندیدم، با اینکه ممکن بود لحن حرف زدن و خشک بودنش به مزاج خیلی ها خوش نیاد، اما برای منی که با اخلاقش آشنا بودم، سراسر عشق بود.
– هوا خوب بود سیمین جون!
شما زودتر برین منم یکم دیگه میام داخل باهم شام بخوریم.
بی حرف فقط سرش رو به نشونه تایید تکون داد و داخل خونه شد.
#پارت353
چیزی از رفتن سیمین جون نمیگذشت که با صدای باز شدن در خونه، به عقب برگشتم.
حامد بود که با پتو نازکی روی ساعد دستش، بهم نزدیک میشد.
پتو رو روی شونه هام انداخت و کنارم جاگیر شد.
دستام رو زیر پتو پنهان کرده و بی حرف به رو به رو خیره موندم.
قیافه حامد به گرفتگی و اخم یکم قبلش نبود، اما هنوز انقباض داشت.
سرخی گوش ها و رگ بیرون زده پیشونیش، گواه حال بد درونیش بود!
میخواستم سر صحبت رو باهاش باز کنم، اما نمیدونستم چطوری و از کجا!
اصلا جای حرفی باقی مونده بود؟!
حقیقت همون چیزی بود که هردومون خوب ازش مطلع بودیم و نمیتونستیم با حرفای سطحی، مرهمی روش بذاریم!
چند دقیقه ای بینمون به سکوت گذشته که با صدا زدنم توسط حامد، بالاخره شکسته شد.
– تابش؟
نگاهم رو معطوف نیم رخش کرده و منتظر حرفش شدم.
به سمتم چرخید و با نگاهی پر محبت، پرسید:
– تو خوبی دخترکم؟!
با جمله ای که گفت، حس کردم قلبم سقوط کرد!
ناگهان چنان دردی رو توش حس کردم که تا این سن تجربش نکرده بودم!
” دخترکم ” آخر جملش مثل خنجری توی قلبم فرو رفته و سوراخش کرد.
به سرعت کاسه چشمام پر شد!
وقتی حالم رو دید، دستاش رو قلاب بازوهام کرده و ادامه داد:
– باید برای تو سخت تر بوده باشه عزیزدلم!
بالاخره پدری که فکر میکردی از دستش دادی برگشته!
اینقدر به فکر ما نباش و به احساسات خودت هم توجه کن!
میخوام باهام حرف بزنی باشه؟؟
میشه اینبار منو لایق دردت بدونی و باهام راجع بهش صحبت کنی؟!
نمیخوام ایندفعه هم مثل همیشه مشکلاتت رو توی خودت دفن کنی و تنهایی باهاشون بجنگی!
«سلام 😍🤭
مرسی از اینکه انقد مهربونین حالمو پرسیدین،خوبم مرسی
امیدوارم شمام حال دلتون خوب باشه انشاالله ♥️🙋🏻♀️»
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خداروشکر که خوبی عزیزم
انشالله همیشه خوب باشی
مرسی خانم ندا جونم.خدا رو شکر که خوبی.انشاالله همیشه خوب باشی.😘دری تا درد نکنه ممنون به خاطر پارت امروز😍
سلام ندا جان خسته نباشی یه سوال داشتم من چطوری میتونم تو سایت رمان وان عضو شم خیلی وقته دارم تلاش میکنم نمیشه رمز عبور میخواد ایمیل میزنم کد گوگلم رو میزنم هیچ کدوم تایید نمیشه لطفا یه راهنمایی بکن عزیزم یا اگه امکانش هست به مسولین سایت بگین مثل رماندونی فقط ایمیل بخوان
ورود با گوگل هم نمیتونی بری تو سایت ؟
نه همش رمز عبور میخواد تایید نمیشه
من چک کردم سایت ایراد نداره مشکل از طرف شماست حتی کسی گزارش نداده که نمیتونه وارد بشه به جز شما
نه بازم رمز عبور داره
رمز عبور مال ایمیلت هست باید رمز اونو بزنی تا بتونی وارد سایت بشی
خب خداروشکر
حالا که حالت خوبه یه پارت دیگه بده😊