– نمی خواستم بچش بی پدر بزرگ بشه .
دلم گر می گیرد . خودم بدتر از دلم گر می گیرم . می نالم :
– به پای هم پیر بشید .
قطع می کنم و سرم را در دستانم می گیرم .
پشت هم زنگ میزند . گوشی را با حال خراب خاموش می کنم.
اتاق قفسم می شود . اشک هایم را پاک میکنم و از اتاق بیرون میایم که با او سینه به سینه می شوم.
فکر نمی کردم که خانه باشد . خاله دیشب بین صبحبت هایش گفته بود فردا ناهار با دوستان دوران دبیرستانش قرار دارد .
او هم قرار بود برای سر زدن به زمین شالی به روستاهای اطراف برود همین هم میشود که از دیدنش شوکه می شوم .
دست روی قلبم می گذارم . فاصله امان کم است . یک گام عقب می روم .
می پرسد :
– اتفاقی افتاده ؟
علاقه ای به بازگو کردن مشکلاتم ندارم می گویم :نه.
سرانگشتش مقابل چشمانم متوقف میشود :
– چشمات ؟
– چشام چی ؟
– غم داره .
نگاه می دزدم ، خاله می گفت که در کانادا روانشناسی خوانده است .
سکوتم که دامنه دار میشود می گوید :
– اگه حس کردی به کسی نیاز داری که باهاش حرف بزنی می تونی روی کمک من حساب کنی توکا جان.
زورکی لبخند میزنم و ممنونم زیر لبی هم می گویم .
میلی به حرف زدن ندارم . لااقل با او که از سیزده سالگی در آن ور آب زندگی کرده و هیچ درکی از باور و سنت های غلط جامعه ما ندارد نه .
از او فاصله می گیرم به باغ میروم، هوا ابری است . دل آشوبه دارم . در دلم رخت می شویند .
مینشینم . لحظاتی بعد عصبی قدم رو می روم . از باز شدن قفل زبان ترلان وحشت دارم .
از آن میترسم که قادر به نگهداشتن رازم نباشد .
نمی خواهم پناگاهم لو برد یا دردسری برای خاله پامچال درست شود .
به خود خوری مشغولم .
تا تاریکی شب در باغ قدم رو میروم و درد کمر و لگد پرانی های گاه و بیگاه دخترم را به جان میخرم و حتی ناهار هم نمی خورم .
غلت میزنم و غلت میزنم ولی خوابم نمی برد . نمی توانم بخوابم و کابوس نبینم .
شام به کامم زهرهلاهل می شود .
زورکی پیش چشمان خاله چند لقمه فرو می دهم که همان چند لقمه را هم در نهان از چشمان او بالا میاورم .
معده ام بهم ریخته است، از بعد تماس مهبد اب زیپو بالا میاورم .
زیر دلم عصبی تیر می کشد و دخترکم هم غمبرک زده و جنب و جوش ندارد.
نگاهم به ساعت روی دیوار کشیده میشود ، باید با خاله در میان بگذارم . باید از این خانه بروم هرچه زودتر .
چه معلوم همین حالایش هم مهبد در راه نباشد ؟
وحشتم دو چندان میشود .
خیز بر میدارم ، شنلم را دورم می پیچم و از تخت پایین می خزم .
خاله شب زنده دار است .
برعکس مادرم که سرش را با پیاز داغ و سبزی آش و رتق و فتق آشپزخانه گرم کرده است و او تا نیمه شب کتاب می خواند.
اهل مطالعه است ، افکارش امروزی است .
خودم را پشت در اتاق مطالعه خاله می یابم .
در حقیقت اتاق مطالعه پدربزرگ مرحومم که بعد ها از آن خاله شده است .
به در می کوبم با مکث بفرما می دهد .تو می روم .
بر روی صندلی راک نشسته است . مقابل پنجره .
با نور مهتاب کتاب می خواند . سلام می دهم . لای کتاب نشان می گذارد و می بنددش ..
– جانم ؟
دست درهم قلاب می کنم و رک می گویم :
– من باید برم از اینجا .
ابروی بورش بالا می پرد :
– بری ؟ کجا ؟
زبان باز میکنم . از تبعات شکستن قفل زبان ترلان می گویم .
از اینکه نمی خواهم هیچ رقمه به آن خانه برگردم .
تمام مدت ساکت است .
چینی که میان دو ابرویش می افتد نشان از این دارد که در حال فکر است .
اشاره می کند که بشینم . بر روی مبلمان لهستانی مقابل میز کارش می نشینم .
به دست هایم نگاه می دوزم . جای حلقه میان انگشتم خالی است .
حلقه ام را شب آخر روبروی میز آرایش گذاشتم و اویی که اگر یکبار سهواً یادم می رفت حلقه بیاندازم بلوا بپا می کرد متوجه نشد .
خاله بالاخره لب باز می کند ،می گوید حق با من است با این تفاسیر ماندنم آنجا به صلاح نیست .
می گوید صبح مرا با یعقوب راننده می فرستد به بیرون شهر .
جایی که دست هیچ احدی به من و فرزندم نرسد و تا هروقت که بخواهم می توانم انجا بمانم .
ممنونشم ، قدردان نگاهش می کنم .
آفتاب نزده خاله راهیم می کند .
بی سرو صدا سوار ماشین یعقوب می شوم . پیرمرد با دستمال یزدی آینه را پاک می کند و زیر لب ترانه گلیکی می خواند .
یعقوب گیله مرد است .
ماشین به حرکت در میاید . به عقب می چرخم .
خاله پامچال را می بینم با لبخند برایم دست بلند می کند .
خداحافظم از آن فاصله شنیده نمی شود ولی به تقلید از خودش دست بلند می کنم .
به جلو خیره می شوم . هوا هنوز تاریک است . مه غلیظ است و هوا هم بی نهاست سرد .
یعقوب بخاری را روشن می کند . گرما در رگ هایم جاری میشود .
در عمارت که پشت سرمان بسته می شود دلم هری می ریزد .
حس می کنم از بلندی پرت میشوم و با کله زمین می خورم .
چشمانم را می مالم . دلم میخواهد از سر بی خوابی توهم زده باشم ولی کسی که مقابل ماشین یعقوب قد علم کرده است و با چشمانی برزخی مرا می نگرد او نباشد .
ولی وقتی که یعقوب از او می خواهد که از سر راهمان کنار برود می فهمم که توهم نزده ام تصویر مقابلم حقیقی است .
مهبد آمده است ، از مسیر که کنار نمی رود. یعقوب پیاده می شود.
دست به یقه که می شوند. جر و بحث که بالا می گیرد تازه به خود جرئت می دهم و با تنی لرزان پیاده می شوم.
احساس می کنم زیر پایم خالی است .
– مرتیکه زن منو سپیده نزده کجا داشتی می بردی ؟
چشمانم پر است. حماقت است ولی در آن حال با خود می گویم شنیدن صدایش از نزدیک لطف دیگری دارد .
از پشت خط ، با وجود مسافت . فاصله صدا زمخت شنیده میشود . کلفت نابهنجار .
مشتش که پای چشمان مرده بیچاره پایین می آید جیغ میزنم :
– مهبد .
از مرد بیچاره که به ناله افتاده است دست می کشد .
ریش در آورده است . پریشان است . چشمانش دلتنگ است .
– گفتم زیر سنگ هم باشی پیدات می کنم .
– چرا دست از سرم برنمیداری ؟
با مشت چنان به سینه اش می کوبد که من دردم می گیرد .
– دست بردارم کی جواب این لاکردار رو می ده که تو سینه بی تابته بی انصاف ؟
– بُشرا!
– صوریه! زبون نفهم نبودی توکا .
به سختی جلو ریزش اشک هایم را می گیرم . در سینه ستبرش در میایم . که مدیون خودم نشوم .
– من به اون خونه برنمی گردم فکرکن توکا مرد .
– می برمت خونه جدا.
دغدغه من خانه جدا نبود .
-من به اون زندگی بر نمی گردم . طلاق میخوام .
– طلاقت نمیدم .
صندلی عقب می نشینم . اشکی در بساط ندارم او اما لبخند به لب دارد . راضی به نظر می رسد .
سر به شیشه می چسبانم . سرد است و من تب کرده داغم تنم گوله اتش است
می گوید :
– توکا خانوم ؟ خانوم خانما ؟
جوابش را نمی دهم . اگر تهدید به اقدام قانونی نمی کرد .
اگر پای خالهام در میان نبودو اگر که نمی خواستم گربه کوره به نظر برسم هرگز تن به اجبار نمی دادم .
جاده لغزنده است، تا چشم کار می کند برف است و برف . سفیدی دلم را میزند .
– قناری مهبد ؟ توله بابا گشنش نیست ؟
جواب نمی دهم ، توله بابا بی قرار است . هی به شکم مادرش مشت و لگد می کوبد هی ولولول می خورد .
حالم خراب اندر خراب است .
ماشین را به حاشیه جاده می کشد .
پیاده میشود و از ترس اینکه ماهی بشوم و از دستش لیز بخورم در را برویم قفل می کند و سوئیچ را هم از روی ماشین بر می دارد .
کمی بعد دست پر برمی گردد ، از شیر مرغ تا جان آدمیزاد گرفته است .
گرسنه هستم ولی خودم را بی رغبت نشان می دهم و به نایلونی که روی زانویم می گذارد دست نمی زنم.
– از بابای بچه شاکی درست چرا به بچه ظلم می کنی ؟
جواب نمی دهم . دست به سینه به جلو خیره میشوم اما حرکت نمی کند .
– با من قهری با بچمونم قهری ؟
ساکت می مانم که در سمت خودم باز میشود و بغل دستم جا می گیرد.
با مردمکی گشاد نگاهش می کنم که کنج لبش بالا میاید و می گوید :
– قهری قهر باش ولی حق نداری به بچم گشنگی بدی .
لیوان کاغذی که در آن چای داغ غوطه ور است را جلو صورتم می گیرد .رو بر می گردانم .
از پنجره به منظره سفید پوش بیرون خیره میشوم .
دستش که زیر چانه ام می نشیند حس می کنم گرما از همان ناحیه از صورتم بالا می خزد .
– زبونتو موش خورده خاله سوسکه ؟
با او همکلام نمی شوم
. حتی مستقیم به مشکی تخس نگاهش هم چشم نمی دوزم .
نفسش را پر و خالی می کند ، به من نزدیک تر میشود که خودم را عقب می کشم .
به در ماشین پهلو می چسبانم . بن بست است و او هم انگار بدش نمی آید که من را میان خورش و در ماشین پرس کند .
کماکان نگاه کنترل می کنم .
صدای خش خش می آید و کمی بعد کروسانی مقابل صورتم قرار می گیرد.
از این صنعتی هاست که بسته بندی شرکتی دارد .
داغ و تازه لطفی دیگر دارد ولی همین هم معده ام را مالش می دهد .
حواسش به هوسانه ام هست . می داند که دلم میرود برای شکلات اب شده میانش .
شب نبود که با یک بسته چندتایی پچ پچ به خانه نیاید و فردایش باز من طلب نکنم .
پک شش تاییاش خوراک یک شب تا صبحم بود. آن پک دوازده تایی که کروسان هایش فسقلی است هم همینطور .
– نگو که از این هم می گذری ؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 207
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ولی اولش که مهبد گفت نمیخواستم بچش بی پدر بزرگ بشه به جای نویسنده بودم از زبون توکا میگفتم ولی حالا بچه خودت قراره بی پدر بزرگ میشه خیلی خفن میشد😎😂
نه ندا جایی نیست
آها باشه …
بیا حرف بزنیم
باشه اومدم
از این رمان خوشم اومده. تاجالملوک داستان خاصی نداره. کاملاً بازه و راحت خونده میشه. مهبد مهره شطرنجه. همه بازیش میدن و اون به تنها مهره پایینتر و ضعیفتر از خودش فشار میاره. به توکا. اما کل صفحه شطرنج رو هم میبینه. دقیقاً نمیدونه چطور، ولی میخواد بازی کنه. اما میدونه فعلاً حداقل یک مهره است.
حتماً یه داستانی در مورد این بشرا هست. وقتی دلیل و داستان مرگ مرتضی شوهرش روشن بشه بیشتر مشخص میشه چه خبره. بابای اینا الان برام سواله. یه عقد محضری بدون مهمان برای پسرش گرفت و تمام. این جور در نمیاد. مگر اینکه حقوق بگیر زنش باشه که بعیده.
حالا توکا. به شدت کند عمل کرد برای رفتن. باید همان بعدازظهر به راه میافتاد. به هر نحوی ماندن با مهبد سرباز پیاده شطرنج دیگران بودنه. حالا که پیداش کردن باید فکر دیگه بکنه. مسلماً بازی شطرنج برای توکا به نفع نیست. باید زمین و جنس بازی رو عوض کنه. بازی رو انجام بده که خودش بهتر از دیگران بلده
خسته نباشی پهلوان انشالله که انگشتهای دستات سالمان؟
اه عصابم ریخت به هم یعنی چی آخه
پس چرا برگشت؟ چقدم مهبد پرووو کلا اصل قضیه یعنی ازدواج با بشرا کار غلطه اون وقت میگه خونهی جدا میگیرم نمیفهمه توکا نمیتونه زن دیگهای رو با شوهرش تحمل کنه بیشعور کسی رو سرت اسلحه نذاشته بوده که اگه این زنیکه رو نگیری میکشمیت میتونستی بگی نه و دست توکا رم بگیری از اونحا بری که منتی هم رو سرت نباشه. پس خودتم بی میل نبودی حالا هم پرو پرو اومدی دنبال توکا عین خیالتم نیست چه خیانتی کردی. میخواد با یه کروسان خیانتشو جبران کنه پلشت.
مهبد خیلی مظلومه 🥲
این قصه سر دراز دارد 🙂
احتمالا اگه بشرا رو عقد نمیکرد از ارث محرومش میکردن یا مامانش شیرشو حلالش نمیکرده😂😂
حالا میفهمم فرق کسایی که شیرخشک خوردن با اونایی که شیر مادر خوردن چیه
مهبد بدبخت و مظلوم 🤣😁
حداقل بهتر از قباده سه سال حورای بدبخت مادر خواهرش و خاله ی سلیط و دخترشو تحمل کرد و اخر هم قباد دختر خاله اش گرفت
اما این بدبخت میگه بیا بریم خونه ی جدا بگیرم برات یک هیچ از بقیه جلویه🙃
اتفاقا زیاد باهم فرقی ندارن تنها فرقشون تو همین خونه جدا کردنه که خودت گفتی که اون لحظه که این قسمتو خوندم حس کردم بهش فحش میداد سنگین تر بود
فک کن سرت هوو آورده بعد میگه اشکالی نداره که بدون هیج توضیحی از جانب من میریم خونه جدا میگیرم برات انگار با چاقو بزنی تو قلب یکی بعد روش چسب زخم بزنی😐😂