رمان آوای نیاز تو پارت 195

 

 

گیج شدم…

دختر سرایدار قصه مادر جاوید و فرزان بود!

آقا بزرگ ادامه داد

_دختر سرایدارو نمی‌فهمیدم فقط می‌دونستم رسم عشق این نیست که یه شب و روز با یکی باشی شب و روز دیگه با یکی دیگه!

همون جا بود که به پسرم پیله بستم و گفتم این دختر وصله تنه تو نیست… ولی بازم‌ نگفتم با رفیقت بوده فقط گفتم دختر سرایدار وصله تنه ما نیست از طبقه ما نیست

 

سکوت بود… یه سکوت طولانی و ناباور…

فرزان و جاوید هردوشون انگار مراعات حال پیرمرد روبه روشون و میکردن چون علنا داشت میگفت مادرتون بدکاره بوده!

با این حال فقط خیره بودن به دهن آقابزرگ و هیچی‌ نمی‌گفتن

 

_گوش پسرم بدهکار نبود

در آخر تصمیم گرفتم بهش بگم ولی مثل همه ی جوونای دیگه سینه ستبر کرد و صداش و انداخت رو سرش و گفت نه که نه الا و بلا این دختر… گوشش بدهکار نبود و بازم گذشت و گذشت تا وقتی که من فهمیدم دختر سرایدار حاملست!

 

 

داستان جذابی بود و واقعی بودنش دلهره آور و سراپا گوش شده بودم و آقا بزرگ خیره به فرزان ادامه داد

_همون دختر سرایداری که پسر منو کَر و کور کرده بود حامله بود اما نه از پسر من!

 

حرفش گه تموم سد باعث شد منم نگاهمو بدم به فرزان… دستاش مشت شده بود و فکش منقبض! در آخر من دستاش و گرفتم که صدای آقا بزرگ اومد

_از رفیق بی کلک پسرم باردار بود

 

همه نگاها رو فرزان بود و همه ناباورد بودن حتی جاویدم ناباور نگاه میکرد… چند لحظه سکوت شد که فرزان نیشخند زنان گفت:

_آخر عمری از ترس عزراییل داری هذیون میگی پیرمرد؟

 

_نه… اتفاقا برعکس… آخر عمری از ترس عزراییل دارم راستش و میگم!

 

رنگ‌ و روی قرمز فرزان نشون از حال درونش بود و انگار گیج شده بود که آقا بزرگ بحث و تموم نکرد و ادامه داد

_هنوز زوده برای بهم‌ ریختن جوون صبر داشته باش!… صبر!

 

واقعا سخت بود… وقتی تا چند دقیقه پیش جاوید و فرزان فکر میکردن هر دو حداقل از یک ماد و پدرن اما الان یه چیز دیگه می‌شنیدن!

دست فرزان و فشردم که اقا بزرگ ادامه داد

_باردار بود و بچش تو بودی فرزان!… اونم‌‌ از رفیق پسرم همون رفیقی که خیلی وقت بود از دختر سرایدار خبری نگرفته بود و انگار فقط برای گذر لَحو و لعب اون دختر و انتخاب کرده بود نه از روی عشق و عاشقی…

از طرفیم دختر سرایدار پسر ساده ی من و برای بزرگ‌ کردن بچش و جمع کردن آبروش انتخاب کرده بود!

خیلی نامردی بود… خیلی!

این که پسر من، اون دخترو برای عشق ورزیدن می‌خواست اما اون برای آبروش… برای بچش… برای رسوا نشدنش!

 

سرفه مانع حرف زدنش شد و بعد مدتی ادامه داد:

_وَ پسر من نمی‌فهمید انگار کور و کر شده بود که تو صورت من می‌گفت دختر سرایدار از من بارداره… هر چی می‌گفتم اون بچه بچه ی تو نیست نمی‌فهمید و آخر سر گفتم یا گورت و با اون زن گُم میکنی و قید مال و اموال منم میزنی یا بیخیال اون زن میشی… اما با کمال تعجب دیدم رفت که رفت… قید و زد… از بیخو بنم‌ زد! از منو خانوادش از پول و ارث… از همه چی… منم قیدش و زدم گفتم حتی نیا ببینمت… پسر احمق کله شق نمی‌خوام

نمیخ‌وام با اون زن بدکاره و اون بچه ای که مال خودت نیست پات اینجا باز بشه

وَ نیومد… نیومد نیومد تا…‌

4.2/5 - (71 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
panah
panah
1 ماه قبل

چقد مزخرف یه قسمت از رمان و نشون بدین که توش خیانت نباشه اخه همش اوا به جاوید خیانت میکنه اون دختره دیگه با فرزان باز به جاوید خیانت میکنن مامان جاوید به بابای جاوید خیانت میکنه اه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x