رمان آوای نیاز تو پارت 202

 

 

 

×××

 

آوا

 

_دختر این قدر ترشی میخوری آخر سر اون بچه شبیه ترشی میشه بسه دیگه!

 

ظرف ترشی رو از روی میز برداشت که کلافه غر زدم

_عدالت خانم تروخدا اذیت نکن حوصله ندارم! چیکار به ترشی خوردن من داری آخه؟

 

_به تو چیکار دارم من؟ به فکر بچه آقا فرزانم

 

با این جملش کل صورتم درهم رفت و دیگه جوابی ندادم که یکی از درونم فریاد زد

چته هان خودت مگه انتخاب نکردی؟!

مگه خودت به فرزان نگفتی نمیخوای به جاوید بگی و نمی‌خوای مزاحم زندگیش بشی؟

نگاه بهش دروغ گفتی… دروغ گفتی به خاطر زندگی جاوید بهش نمیگی بچه ای در کاره…

تو در اصل به خاطر خودِ خودخواهت موضوع بچه ی تو شکمت و به جاوید نمیخوای بگی!… میترسی تورو برای بچه بخواد یا میترسی بچه رو فقط بخواد و تورو پس بزنه! پس الان چته؟!

پس چرا وقتی بقیه میگن این بچه فرزان ناراحت میشی؟!

مگه خودت انتخاب نکردی همینو؟!

با قرار گرفتن کاسه ترشی جلوم سرم و آوردم بالا و به خودم اومدم، نگاهم به عدالت خانم خورد که چشمی نازک کرد و گفت:

_بیا بگیر بخور… نگاه کن قیافش و برای یه کاسه ترشی چیکار میکنه… تو بچت پسره این خط اینم نشون از بس که ترشی میخوری!

 

 

فقط نگاهش میکردم‌ که صدای فرزان باعث شد سرم و سمت ورودی آشپزخونه بچرخونم که با لباس سراسر مشکی وارد شد و گفت:

_ولی من میگم دختره!

 

 

عدالت خانم با دیدن فرزان گل از گلش شکفت

_خوش امدید آقا

 

فرزان سری تکون داد و سمتم اومد که متعجب گفتم:

_چقدر زود اومدی!

 

روبه روم نشست و نگاهی بهم انداخت… احساس میکردم از مرگ آقابزرگ ناراحته اما نمیخواد نشون بده و در آخر گفت:

_رفتم چهلم تا فقط یه خودی نشون بدم و عرض تسلیت کنم… واس خاک سپاریش نرفته بودم دیگه نمیشد چهلمم نرم

جانانم چطوره؟!

 

_فرزان معلوم نیست دختره یا پسر این قدر نگو جانان یهو پسر میشه میخوره تو ذوقت!

 

خیره نگاهم کرد که عدالت خانم لبخندی زد

_دو هفته دیگه معلوم میشه دختر یا پسر!

 

فرزان خیره به من ابرویی بالا انداخت

_دختر پسر بودنش مهم نیست… چه پسر باشه چه دختر جانان منه!

 

از جملش به جا این که خوشحال بشم بغض گلوم و چنگ زد… قطره اشکی رو صورتم ریخت‌ و باعث شد نگاهم و ازش بگیرم… انگار عدالت خانمم متوجه شد حالم بد شده که با ببخشیدی از آشپزخونه خارج شد… دونه دونه اشکام رو صورتم ریختن چون من این حرفا رو دوست داشتم از زبون یکی دیگه بشنوم ولی اون الان نبود!… چقدرم که دل نازک شده بودم و انگار واقعا احتیاج داشتم به حضور کسی که می‌دونستم پدر واقعی این بچست!

گرمیه دست فرزان که رو دستم نشست باعث شد نگاه اشکیم و بهش بدم و با گریه لب بزنم

_نمیدونم چمه

 

_من میدونم چته!

 

دستی زیر چشمام کشیدم که ادامه داد

_هنوزم دیر نشده میتونی بهشــــ…

 

_نــــه!

4.4/5 - (63 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
✞ΛƬΣПΛ✞
عضو
1 ماه قبل

من نیدونم چرا اینقد رمان رو کش میدن بابا بگید بره پی کارش دیگ اه مثل دلارای باید منتظر بمونیم تا اقا جاوید بچه داره 🙁

صدیقه
صدیقه
1 ماه قبل

سلام قسمت هایی که هر روز میزارید خیلی کوتاه حداقل یا دوقسمت بزارین یا یکم بلندتر باشه. اما در کل خیلی قشنگه ممنون

علوی
علوی
1 ماه قبل

یک کلمه در توصیف آوا دارم: «خر»
یه عبارت چند کلمه‌ای در توصیف همزمان جاوید، ژیلا،آیدین، اون دختره آتنا مرحوم آقا بزرگ، بابای فرزان و بقیه شخصیت‌های این رمان دارم: «یه گله کره‌خر»

خوب حضرات!! فرق آدمی‌زاد با بقیه جانوران خلق شده اینه که آدم حرف می‌زنه با هم‌نوعش و منظورش رو انتقال می‌ده. این سکوت نفرت آور و پوشاندن واقعیات چیه!؟؟

Seliin
Seliin
پاسخ به  علوی
1 ماه قبل

قشنگ بوود😂👍

hihi
hihi
پاسخ به  علوی
1 ماه قبل

بیگ لایک

همتا
همتا
پاسخ به  علوی
1 ماه قبل

فقط تو رمان و داستان و قصه ها اینطوریه بنظرم

Nastaran
Nastaran
پاسخ به  علوی
1 ماه قبل

منطقیه 👏👏👌

سارا
سارا
پاسخ به  علوی
1 ماه قبل

دمت گرم ،زنده باشی ،موافقم با نظرت ،👌👌

Bahareh
Bahareh
پاسخ به  علوی
1 ماه قبل

واقعا واقعا گل گفتی . خاک بر سر آوا با این افکارش بابا بمیر دیگه چقدر کش میدی این حقه جاوید بدونه بچه داره همش همه چیزو پنهون میکنه اعصاب خورد کن خر.

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x