بی توجه بدون این که چشمام و باز کنم و چیزی بگم دوباره از مشروبم مزه کردم اما این بار احساس کردم دستش و گذاشت رو سینم!
این دفعه چشمام و باز کردم و دستش و پس زدم و با اخم بهش نگاه کردم و توپیدم
_پاشو جمع کن بساطت و ازین جا
چشماش گرد شد و توقع همچین برخوردی و نداشت!… سریع از جاش بلند شد و رفت و من عصبی دوباره شماره ی خونرو گرفتم به امید این که آوا جواب بده و خیال من و راحت کنه اما بازم هیچی به هیچی!… همین طوری خیره به گوشی بودم که کنارم یکی نشست و از کفشاش متوجه شدم آیدین و بعد مکثی صداشم اومد
_جاوید خوبی؟
نگاهم و بهش دادم و گفتم:
_آیدین من میخوام برم خودت یه جوری این آقابزرگ و دست به سر کن و خودت برسونشون
_چــــی!؟… گمشو بابا یعنی چی من میخوام برم؟
آقابزرگم راضی کنم این آدماییکه قراره باهاشون قرار داد ببندیم و هنوز هیچ حرفی باهاشون نزدیم و چیکار کنم؟! مثلا برای این اومدیم این جا که با اینا حرف بزنی
پوفی کشیدم و گفتم:
_آوا جوا…
نزاشت حرفم تموم بشه توپید
_آوا چی جاوید تو دهن من و سرویس کردی با این آوات!… در صورتی که خودت از همه بیشتر بهش ضربه میزنی؛ برداشتی دختره ی طفل معصوم و صیغه خودت کردی تا یک ماه دیگم عروسیت با ژیلاست عین خیالتم نیست!… این قدر برای آوا جز و جز میکنی که چی!؟ تو که با اون نمیتونی باشی مگه این که بخوای پیشنهاد ژیلا رو قبول کنی و شیش دونگ شرکت و به نامش بزنی تا با آوا باشی!
عصبی نگاهش کردم
_تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن!
ژیلا خواب شیش دونگ شرکت و ببینه، آوا چیزی نمیدونه و قرارم نیست چیزی بدنه فعلا، اگرم یه روزی بفهمه کنار میاد با این مضوع و من قرار نیست تا آخر عمرم ژیلا زنم بمونه
_همین!؟ احساسات آدما برات اندازه ی سر سوزنم یعنی ارزش نداره؟!… میگی اگه آوا بفهمه!؟ یعنی اصلا ممکن بهش نگی!؟… بعد فکر کردی میمونه تو زندگیت!؟… ببین من موافق ژیلا نیستم اما اونم آدمه، واقعا تو همچین آدمی که بخوای همچین بلای سر زندگی دو نفر بیاری؟
عصبی از جام بلند شدم و گفتم:
_ژیلا همه چی و میدونه خودش قبول کرده! برای اون ژیلام یه نفرم دل نسوزون که هر کی ندونه من و تو می دونیم چه آدمیه!… اون اگه من و واقعا دوست داشت دو سه سال پیش اون بلا رو سرم نمیاورد با فرزان!
یا همین الانش که میگه اشتباه کردم و واقعا دوستت دارم بحث شیش دونگ شرکت و وسط نمیکشید!… آوام مجبوره بمونه کجارو داره بره کیو داره؟… فعلا مجبورم طلاقش بدم و صیغه نامرو باطل کنم یعنی چاره ای ندارم اما بعد یه تایمی دوباره صیغش میکنم تا اون موقعم یه جارو میگیرم براش اون جا زندگی کنه!
با اخمای تو هم بلند شد و گفت:
_آفرین… آفرین آقای آریانمهر آفرین از بی کسی این و اون خوب سواستفاده کن، مارو بگو تو رو همه کاره ی آوا میدونستیم!… با خودمون گفتیم عجب مرامی داره هواش و داره اما یهو اومدی صیغش کردی گند زدی به باورام اما بعد این که دیدم جدا میخوابین گفتم نه مرامش مرامِ ولی الان با این حرفت گوه زدی به تمام تصوراتم! یادت نره اونایی که کسی و ندارن خدا رو از همه بیشتر دارن حالا هی تو بگو به آوا هیچی نمیگم و مجبوره کنار بیاد و باهام بمونه یا کسی و نداره که بره!… اصلا احساساتش و شخصیتشم به درک که لگدمال میشه به جهنم که آوا و ژیلا بازیچه من میشن مهم منم که همه چی داشته باشم! خودخواه!
عصبی از کنارم خواست رد شه که کتفش و گرفتم اما دستم و پس زد و حرصی گفت:
_ولم کن
از جملاتش سر درد گرفته بودم و این نشون دهنده میگرنم بود که داشت دوباره دامن گیرم میشد!
×
آوا*
تو فکر خودم بودم و نگاهم زوم جاوید بود، دیگه آخرای مهمونی بود و جاوید با اخم روی مبل دونفره ای گوشه ی سالن نشسته بود و از جاشم بلند نمیشد، بعد رفتن آیدین خیلی بهم ریخته بود، به طوری که با یه من عسلم نمیشد بخوریش و هر چند دقیقه هم بهم زنگ میزد اما جواب نمیدادم!
یاد اون لحظه افتادم که بهم زنگ زده بود و با فرزان تو جمع نشسته بودیم! اون لحظه خواستم گوشیم و از کیفم بیارم بیرون و جواب بدم اما فرزان بهم گفت جاوید زومِ رو من و کاری نکنم!
یعنی فهمیده بود تو مهمونی حضور دارم اونم با فرزان یا هنوز شک داشت؟!… پوف کلافه ای کشیدم که صدای پا اومد و بعد صدای فرزان
_شام
کلافه گفتم:
_کوفت بخورم من نمیام پایین دیگه!
یکم نگاهم کرد
_از کیه زومی رو جاوید؟ داری خودخوری میکنی که چی بشه؟
_چیکار کنم؟!… تو که میگی جواب زنگاش و نده
_خنگی؟!
چپ چپ نگاهش کردم
_نه خنگ نیستم ولی تو سرم پره سوال و ایهام!
_نه خنگی چون دارم بهت میگم من آدمی نیستم که باید ازش کمک بگیری من حریفتم خودت یه فکری به حال خودت بکن!… اگرم گشنت نیست که هیچی منم حوصله جمع و این آدمارو ندارم
حرفش و زد و دوباره رفت سمتی و از دید من خارج شد!… دوباره از این بالا نگاهم و دادم به جاوید و اخمام رفتم تو هم!… ژیلا کناش نشسته بود و سرش و رو سین جاوید گذاشته بود!… از اون بدتر جاوید دره گوشش داشت یه چیزی میگفت!… اعصابم جوری بهم ریخت که نگاهم و ازشون گرفتم و به مهمونای دیگه دادم؛ دستام مشت شده بود و سعی میکردم نگاهشون نکنم چند نفر در حال چیدن میز مستطیلی که گوشه سالن بود بودن و غذاهای متنوعی روش میزاشتن اما اصلا میلی به هیچ کدومشون نداشتم… آیدینم با اخمی که تا حالا ازش ندیده بودم گوشه ای ایستاده بود و با یه مرد کت و شلوار طوسی پوش صحبت میکرد…. چشمام و یکم این ور اون ور سالن دادم که نگاهم به آقابزرگ خورد، پس اونم این جاست!… بیخیال اون به جاهای دیگه نگاهم و دادم و دوست نداشتم به جاوید و ژیلا نگاه کنم اما ناخوداگاه نگاهم کشیده شد سمتشون!
.ژیلا دستش و گذاشت رو سینه جاوید ولی این قدر وحشتناک جاوید دستش و پس زد و با اخم بهش نگاه کرد که من از این بالا حساب بردم ازش چه برسه ژیلا!… متعجب بهشون خیره بودم و سوالِ چرا جاوید، ژیلارو پس زد تو سرم تکرار میشد که ژیلا با اخم بلند شد و از جاوید دور شد!… جاوید بیتفاوت گوشیش و دوباره آورد بالا و بعد مدتی ویبره گوشیم بلند شد!… نگاهی به گوشی تو دستم کردم و آب دهنم و قورت دادم؛ رد تماس دادم و خیره به جاویدی موندم که کارد میزدی خونش در نمییومد!… کلافه چشمام و محکم باز و بسته کردم و تو یه تصمیم آنی گوشیم و بالا آوردم و شروع به تایپ کردن کردم و براش نوشتم
” کجایی؟! ”
نگاهم به جاوید بود که سریع به صفحه گوشیش نگاه کرد و از این حرکتش لبخندی رو لبم اومد
و بعد مدتی جواب داد
” گوشی تلفن خونرو همین الان جواب میدی فهمیدی؟! ”
اخمام رفت توهم، حتی از تو پیاماشم لحن دستوریش معلوم بود!… پس شک کرده بود؛ تو دلم یکم ترسیدم و یاد کتکی که ازش خوردم افتادم اما سعی کردم کم نیارم و زیر لب گفتم:
_یه چهار تا داد دیگه آوا… حالا با یه گوش مالی اما باید خودی نشون بدی جرم نمیکنی که حقته از زندگیش سر در بیاری!… مگه نمیخوایش!؟
به صفحه گوشی نگاهی کردم که پیام دیگه ای فرستاده بود
” با توام آوا داری سگم میکنی میگم گوشی خونرو جواب بده ”
خواستم جوابش و بدم که گوشیم به ثانیه نکشید زنگ خورد!… آب دهنم و قورت دادم و این بارم دکمه رد تماس و زدم و از بالا به چهره عصبیش نگاهی کردم!… با پاش رو زمین ضرب گرفته بود و خشم به راحتی تو وجودش دیده میشد!
براش نوشتم
” ما که فقط روی سگ تورو دیدیم تو جواب سوال من و بده… تو کجایی؟ ”
نوشت
” یعنی چی کجام این کارای بچه گونه چیه داری
انجام میدی گوشی و جواب بده داری نگرانم میکنی آوا، من سر قبرمم ”
عصبی از این که الانم نمیخواست بهم بگه کجاست نوشتم
” مهمونی خوش بگذره
کنار ژیلا البته ”
نگاهم بهش بود، متوجه شدم که برای چند لحظه مات شد اما بعد مدتی داشت چیزی مینوشت که یهو ژیلا کنارش نشست و دستش و گذاشت رو پای جاوید!… جاوید با اخمای توهم نگاهش کرد و دهن باز کرد بهش بتوپه و چیزی بگه اما با دیدن آقابزرگ که اومده بود سمتشون هیچی نگفت و ساکت شد!… من خیره به تک تک حرکاتش بودم و سوالام تو ذهنم تداعی میشد.
چرا باید جاوید غد و یه دنده ای که من میشناسم، جلو آقابزرگ حرفش و بخوره؟!… چرا باید وقتی آقابزرگ نیست ژیلا رو پس بزنه اما وقتی هست هیچی نگه و کنار بیاد؟
نیشخندم رو لبم اومد و به ژیلا نگاه کردم و زیر لب گفتم:
_تو رقیب من نیستی پس! من در اصل دارم سرِ جاوید با یه کس دیگه یا شایدم با یه چیز دیگه رقابت میکنم!… چیزی که گِرو تو ژیلا!
به گوشیم نگاه کردم و تو دلم گفتم حالا که جلو آقابزرگ کاری زیادی نمیتونی کنی پســــ…
بدون ترس و بی پروا شروع به تایپ کردن کردم
” چرا نمیری شام نمیخوری؟ ”
نگاهم و بهش دادم که با اخمای توهم داشت با ژیلا حرف میزد و آقابزرگم کنارشون بود اما سریع گوشیش و نگاه کرد و بعد مدتی اطراف و نگاه کرد!… از جاش خواست بلند بشه که ژیلا دستش و گرفت و اجازه نداد!… جاوید کلافه یه چیزی گفت و دستش و از دست ژیلا بیرون کشید و ازشون دور شد؛ هی به اطراف نگاه می کرد انگار که چیز با ارزشی گُم کرده باشه سردرگون بود!… دوباره به گوشیم زنگ زد اما بازم رد تماس زدم که این بار پیامکش برام اومد
” آوا برو دعا کن چیزی که فکر میکنم نباش اگنه زنده زنده دفنت میکنم ”
چرا دروغ لرز تو تنم افتاد برای همین از جام بلند شدم اما هنوز بهش خیره بودم!… سمت دختری رفت که یه لباس سفید تنش بود و داشت سالاد میخورد؛ جاوید کتف دختررو و گرفت و برش گردوند اما با دیدن صورت دختر چیزی گفت و کلافه سمت آیدین رفت!… پس حدس زده بود من همون دختره سفید پوشم که با فرزان اومده بود! دوباره گوشیش و دستش گرفت و بعد مدتی پیامکش اومد
” کدوم گوری؟ ”
نوشتم
” سر همون قبریم که تو هستی ”
به ثانیه نکشید که جواب داد
” دعا کن پیدات نکنم ”
آب دهنم و قورت دادم و بهش نگاه کردم که روبه روی آیدین ایستاد و شروع به حرف زدن کرد اما آیدین بی توجه بود و بعد مدتی که جاوید حرف زد گوشیش و به آیدین نشون داد!… همین کافی بود که آیدینم جدی بگیره و با چشم این ور و اون ور و نگاه کنه؛ یه رنگ ترس تو چشمای هر دوشون بود!… ترسی که ازش زیاد سر در نمیآوردم! بعد مدتی گوشیم زنگ خورد اما این بار آیدین بود!… رد تماس دادم و در حالی که قلبم داشت مییومد تو دهنم بدو سمتی رفتم که فرزان رفته بود و صداش زدم
_فــــــــرزان… فــــــــرزان
یکم جلو تر رفتم و با چشمش دنبالش گشتم اما نبود!… با چشم این ور اون ور و نگاه کردم و بدو سمت راهروی درازی رفتم و دوباره صداش زدم
_فــــرزان کجایــــی؟!
گوشیم زنگ خورد اما بی اهمیت بهش با ترس اسم فرزان و دوباره صدا زدم
_فرزان؟
بالاخره دره اتاقی باز شد قامتش دیده شد!…خیره نگاهم کرد که نفسم و فرستادم بیرون و بدو سمتش رفتم و هول هولکی شروع به تعریف کردن کردم، وَ در آخر چند لحظه نگاهم کرد و ریلکس گفت:
_خب؟
_میگی خــــب!؟… الان چیکار کنم؟ دارم میمیرم از ترس و استرس
_وقتی یه کاری و میکنی قبلش فکر کن که بعدش نگی چه کنم چه نکنم! ترسم نداره آدم وقتی خورشید و میخواد سوختنشم تحمل میکنه
چشمام و محکم بستم و گفتم:
_حرفای فلسفیت و بزار کنار بگو الان چیکار کنم؟
خواست حرفی بزنه که اجازه ندادم و تند تند گفتم:
_میدونم میدونم تو اونی نیستی که نباید ازش کمک بگیرم اما یه این دفعرو کمکم کن
خونسرد تو صورتم خیره شد و با مکث گفت:
_یکی طلبت!
بعد این حرف گوشیش و دراورد و با قیافه خونسردی که تو این وضعیت واقعا حرص من و در میاورد با کسی تماس گرفت! بعد چند لحظه خطاب به اونور خط گفت:
_سلام… طبقه بالام
….
_ بیخیال پدر من، میدونی که من حوصله اینارو ندارم شما یه کاری برای من انجام بده
….
به من نیم نگاهی کرد و گفت:
_ایرادی نداره هر کار بگین بعدا انجام میدم! شما الان لطف کن برو با جناب آریانمهر صحبت کن و تا زمانیم که نگفتم از صحبتتون دست نکشین!
….
نیشخندی زد و خطاب به اون ور خط گفت:
_جاوید کیه بابا!… من آقابزرگ و میگم، پیش اون برید
….
_بعدا میگم! خودتون متوجه میشین جناب عظیمی
چند لحظه مکث کرد و معلوم بود داره به حرفای اونور خط که فکر کنم پدرش بود گوش میده؛
بالاخره تماس و قطع کرد و رو به من که هنگ نگاهش میکردم گفت:
_گوشیت و بده من
×
جاوید*
_نیست!… نیــــســــت، نیــــــــــــــــســــــــــــت!
آیدین دستش و جلو دهنم گذاشت و حرصی گفت:
_هیس چته؟ میخوای آقابزرگ بفهمه؟ همین جاهاست دیگه
با سر درد بدی رو مبلی نشستم و با دستام موهام و چنگ زدم!… بدنم یه حالتی داشت، میلرزید! میترسیدم بلایی سرش بیاد!…ازین که آوا کنار فرزان تنها بود میترسیدم!
از اون فرزان میترسیدم!… از یه آدمی که ثبات نداشت!… از آدمی میترسیدم که یه شبانه روز باهاش سر یه جنازه ایستاده بودم!… میترسیدم قضیه ژیلا تکرار بشه و حالم به معنای کلمه بد بود!… سرم و بلند کردم و به آیدینی نگاه کردم که کم میشد عصبی و سردرگم و بی حوصله بشه! نگاهم و که دید گفت:
_آوا مثل ژیلا نیست نگران نباش
هیچی نگفتم!… اون نگرانی من و درک نمیکرد چون چیز زیادی از فرزان نمیدونست؛ حتی اون دختره ی بی عقلم چیزی نمیدونست که کنارش تنهایی جلون میداد!… میدونستم اگه آوارو پیدا میکردم زنده نمیزاشتمش، خواستم از جام بلند بشم که صدای پیامک گوشیم بلند شد!… سریع نگاهی به صفحش کردم و پیامی که از طرف آوا بود و خوندم
” بالا ”
نگاهم و به طبقه بالا دادم و انگار تازه اون جارو دیدم!… دست آیدین و گرفتم که نگاه عصبیش و بهم داد و گفت:
_چیه؟
_بالا
نگاهی به بالا انداخت و سریع سمت پله هایی رفت که به طبقه بالا راه داشت!… از سر درد دیدمم بد شده بود اما با این حال خواستم بلند شم که ژیلا روبه روم ایستاد و گفت:
_هیچ معلوم دارید چیکار میکنین؟!… مثل مرغ پرکنده دور خودتون دارید میچرخین و…
بی توجه بهش از جام بلند شدم سمت پله ها رفتم، حتی نزاشتم حرفش و کامل بزنه!
خدمه اجازه نمی داد آیدین بره طبقه بالا و صدای آیدین بالا رفته بود و پشت منم ژیلا کشیده شده بود و نگاه چند نفرم به ما جلب
خواستم برم یقه خدمرو بگیرم و چیزی بهش بگم که صدای مثلا پدر فرزان اومد
_چیزی شده؟
با اخم برگشتم سمتش و در کمال تعجب آقابزرگم کنارش دیدم که با تعجب به ما نگاه میکرد! وسط مَخمصه بدی گیر کرده بودم که صدای فرزان باعث شد نگاهم دوباره به پله ها کشیده شه
_اتفاقی افتاده؟
سکوت کردم و میخ کسی که مطمعن بودم دیگه خود آواست شدم… کنارش بود! شونه به شونش، حالم یه جوری شد!… سر دردم به قدری زیاد بود که دوست داستم عمارت و روسر این آدما خورد کنم… دوست داشتم دست آوا رو و از دست فرزان بکشم بیرون و هر چی دق و دلی دارم ازش سرش خالی کنم و بهش بگم این جا چه غلطی میکنی!… کنار این آدم چه گوهی میخوری؟… اما نمیشد!… نمیشد چون آقابزرگ کنارمون بود و مطمعن بودم این اتفاقی نبود!
با اخم به آوا نگاه کردم و دستام و مشت کردم و دندونام و بهم فشردم تا یه وقت سیلی تو گوشش نزنم، هر چند اگه من و میشناخت باید تا ته این نگاهی که بهش کردم و میخوند!
×
آوا*
از ترس دست فرزان و محکم فشار میدادم! همچین نگاه غضب ناکش روم بود که مطمعن بودم دیگه من و شناخته بود، اما در کمال تعجب کاری نمیکرد!… نه حرفی، نه دادی، هیچی!
کم کم داشت داستان دستم مییومد! جاوید جلو آقابزرگ کیش و مات بود، برای همین فرزان وقتی داشت با تلفن صحبت میکرد به پدرش گفت با آقابزرگ بره حرف بزنه!… جاوید همین طوری خیره بود به من و نگاهش رو دستم اومد که تو دست فرزان قفل بود! از ترسم دستم و از دست فرزان خواستم بکشم اما ژیلا دستش و حلقه کرد دور دست جاوید و این حرکت باعث شد منم خیره بشم به دستای جاوید که تو دست ژیلا بود و کاری نکنم!... تو فکر بودم که صدای آیدین بلند شد و مخطابش مردی بود که فکر کنم پدر فرزان بود
_نه اتفاقی نیفتاده میخواستیم فرزان جان و ببینیم که اومدن پایین
اون مرد یا پدر فرزان سری تکون داد و رو به فرزان گفت:
_پسرم تو جمع باش!
نگاهی به من کرد و گفت:
_همراه با این خانم زیبا البته
پسرم؟… پس صد در صد باباش بود!
بیخیال این حرفا نگاهم و به جاوید دادم که فقط خیره به من بود که صدای فرزان بلند شد
_باشه ولی من با آوا یه کار کوچیکی دارم بالا! میایم الان تو جمعتون
یخ زدم با این حرفش و با نگاه خشمگین جاوید لرز گرفتم، آیدینم که با بهت به ما نگاه میکرد! خودم کاملا مات زده شده بودم که پدر فرزان گفت:
_بسیار خب
دستم و فرزان کشید و خواستم برگردم اما جاوید دیگه نتونست تحمل کنه و دستش و از دست ژیلا کشید بیرون، با چند قدم بلند خودش و رسوند به اولین پله که آیدین کتفش و گرفت و باعث شد جاوید مکث کنه و به خودش بیاد!… ژیلا که هنگ نگاه میکرد و آقابزرگم گیج بود، پدر فرزانم معلوم بود زیاد نمیدونه داستان چیه! همه متعجب خیره بودن به ما و منم نگاهم به نگاه جاوید بود که از لای دندونای قفل شدش گفت:
_کارتون و زیاد طول ندین چون مشتاق دیدنتونیم!
حرفش و زد کتفش و از دست آیدین کشید بیرون و سمت خروجی رو به حیاط قدم برداشت و ژیلام پشتش رفت!… منم خوب بود ماسک به صورتم بود اگنه تا الان صورتم همه چی و لو میداد جلو ژیلا!… آقابزرگ با اخم به رفتن جاوید نگاه میکرد و آیدینم یه جوری نگاهش به من بود که از نگاهش خجالت میکشیدم!… همین طوری درحال نظاره کردن بودم که دستم توسط فرزان کشیده شد و دوباره از پله ها بالا رفتیم
به طبقه بالا رسیدیم که دستم و از دستش کشیدم بیرون و حرصی گفتم:
_قرار نبود اسمم و بگی!… کار کوچیت با من چیه!؟… الان میدونی راجب من چه فکری میکنه؟
ریلکس جواب داد
_اسمت و میگفتم یا نه اونا فهمیده بودن تو آوایی!… مگه خودت نمیخواستی جاوید بفهمه اومدی به این مهمونی!؟… اگرم میخواستی اون جا بمونی که الان باید گور خودت و میکندی همون جا
هیچی نگفتم و سردرگم بودم که سمت صندلی که روش بارونیم و روسریم و گذاشته بودم رفت! برشون داشت و پرت کرد طرفم، رو هوا گرفتمشون و اون گفت:
_بپوش
_بپوشم کجا برم؟
_بپوش میرسونمت خونه جاوید
چشمام گرد شد
_چــــی!؟ من و تا صبح زنده نمیزاره
این دفعه با عصبانیت گفت:
_میخوای خودی بهش نشون بدی و از حقیقت سر در بیاری یا نه؟!
سرم و به معنی آره تکون دادم که ادامه داد
_پس ترس و بزار کنار برای چیزی که میخوای بجنگ… زود باش آماده شو
بی حرف شروع به پوشیدن کردم و ماسک و از صورتم برداشتم روی میز گذاشتم… کیفم و برداشتم که فرزان دستم و گرفت و سمتی رفت، وارد اتاقی شد و بعد وارد تراس کوچیکی شدیم که به حیاط راه داشت، با ترس ایستادم و گفتم
_نبینن مارو؟!
_جاوید اون طرفِ… نمیبینه
تند تند از باغ رد شدیم و در آخر به تهش رسیدیم که دیگه صدای موزیک مهمونی بهش نمیرسید!… جلو یه در مشکی کوچیک ایستادیم که درو باز کرد.
خارج شدیم و جلومون ماشینش بود با رانندش!
دره عقب و برام باز کرد که نشستم و منتظر نگاهش کردم که اونم بشینه اما اون رو به راننده گفت
_خانم و به آدرسی که دادم میرسونی تا وارد خونه هم نشدن نمیری!
_چشم آقا
عصبی گفتم:
_یعنی چی؟ تو نمیای؟
_بیام خونه جاوید؟
_نه منظورمــــ…
نزاشت حرفم و بزنم و سریع گفت:
_نه من این جا میمونم، فکر نکنم دیگه حالا حالا من و ببینی!… اینم یادت باشه بازیت شروع شد؛ آوا اگه باختی نگی من بازیت و خراب کردما، چون رسم مردونگی و به جا آوردم و تا همین جاشم بهت کمک کردم و بهت فهموندم تقریبا چی به چیه!
سری به تایید تکون دادم که راننده ماشین رو روشن کرد!… تند تند گفتم:
_یه چیزی و بهم بگو، آتنا آمار من و بهت میده؟
نیشخندی زد
_آتنا آخرین کسی که برای خبر گرفتن از تو بهش نیم نگاهی میکنم… میبینمت!
حرفش زد و در ماشین و بست و برای راننده سری تکون داد… وَ ماشین به حرکت دراومد و تا لحظه ای که دیگه دیدی بهش نداشتم از شیشه عقب ماشین نگاهش کردم و زیر لب گفتم:
_شاید زرنگ باشی و مرموز اما من بازی و میبرم مطمعنم
سر جام درست نشستم و نفس عمیقی کشیدم، چشمام و بستم خودم و برای شبی که میدونستم چه شکلیه آماده کردم!
×
جاوید*
وارد باغ شدم و سمت ته باغ که کسی نبود رفتم تا شاید یکم دور از هیاهو باشم و این سر درد لعنتیم بهتر شه… نبض سرم و حس میکردم و سمت ته باغ قدم برمیداشتم که دستم و یکی از پشت چنگ زد!… با عصبانیت برگشتم و نگاهم به نگاه ژیلا خورد، با حرص دستش و چنگ زدم و دنبال خودم کشوندمش که صداش درومد
_جاوید!؟ جاوید داری کجا میری واستا من کفشم مناسب نیست!… با توام جاوید
هیچی نمیگفتمو فقط دنبال خودم میکشوندمش تا بلاخره سمتی رفتیم که حتی صدای اهنگم بهش نمیرسید؛ ایستادم و کشیدمش سمت خودم و از لای دندونای قفل شدم گفتم:
_میــــدونســــتی؟!
هنگ نگاهم میکرد که با دستم ماسکش و دراوردم و پرت کردم سمتی و شونش و گرفتم و فشار دادم که جیغی زد و گفت:
_چی چیو میدونستم؟!
این دفعه با صدای تقریبا بلندی گفتم:
_هر گوهی دلت میخواد میخوری جلو آقابزرگ هیچ حرفی نمیزنم دلیل نمیشه با فرزان من و دست بندازین!… من بزنه به سرم بی کله تر از اون چیزی میشم که فکرش و کنی پســــ…
شونش و محکم تر فشار دادم و داد زدم
_با من بازی نکن، بازی نکن ژیلا میزنم هر چیزی و که داری نداری و میترکونم!… من و بازی نده!
میــــدونستــــی آوا اومده این جا آره؟ میدونستی؟!
از ترس به پته پته افتاده بود
_آوا؟ نه… نه به خدا به به مرگ خودم نمیدونستم آوا این جاست هنوزم نمیدونم چی به چیه… جاوید شونم
شونش و ول کردم و دستی روی صورتم کشیدم و گفتم:
_فرزان… فرزان فرزان… بد بازی و شروع کردی فرزان
نگاهم و به ژیلا دادم و حرصی گفتم:
_بفهمم بفهمم تو هم با فرزان دست به یکی کردی میزنم زیر همه چی!… زیر اون سهام شرکت لعنتی زیر تمام قول قرارام، من و خل نکن؛ خل بشم یه جوری سرت و از تنت جدا میکنم که ده قدم برداری تازه بفهمی سر به تنت نیست!
نمیدونم تو نگاهم چی دید اما با پته پته مثل قبل گفت:
_نه نه فقط ..فق..ط همون یه بار که… همون یه بار که اومد بهم گفت آوا رو صیغه کردی هم..همون بود! بهم گف..گفت…
یهو ساکت شد و انگار تازه فهمید چی داره میگه
_چی بهت گفت ژیلا؟
چیزی نگفت که دستش و گرفتم و کشیدم سمت خودم، صورتش و گرفتم و فشار دادم و از لای دندونام گفتم:
_حرف بزن حــــرف
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آوای تو مخ و اعصاب خورد کن دلم میخواد بزنمش احمق. جاوید تو رو خدا یه جوری بزن دلمون خنک شه.
چ بی رحمی😂
خب آوا هم حق داره جاوید اگه واقعا میخواد آوا رو نگه داره پس باید بهش اهمیت بده و براش توضیح بده همه چیو
صادق بودن از همه چی بهتره و بین دونفر اعتماد به وجود میاره 🖤
صبرم دیگه تموم شد از دست این آوا خر 😤😯
کلا چند قسمت؟؟
🖤 🖤 🖤 فاتحهمعالصلوات 🖤 🖤 🖤
گلچین روزگار عجب گلی را چیده….✨
مرگ غمناک سرکار خانم آوا برومند را خدمت تمامی خوانندگان رمان تسلیت عرض میکنم 🖤✨
با آرزوی صبر بسیار برای شما ..😔
ما را در غم خود شریک بدانید😞
از طرف کایلا و خواهران به جز کیارا
والا حق داره جاوید اگه بکشتش.دختره خنگو