با دو قدم بلند خودش و بهم رسوند و فکم و گرفت و صورتم و آورد بالا خیره به صورتم لب زد
_من اگه بهت میگم به مزاجم خوش نمیاد این کارت، اولین دلیلش اینه که تو جامعه ای که ما داریم توش زندگی میکنیم هنوز جا نیفتاده که کار کردن و به قول تو نون حلال درآوردن بد نیست اما بیشتر جاهایی که تو میخوای بری کار کنی به فکر این که نیاز داری به پول بیستا فکر بد و خراب راجبت میکنن!… یه عده هم ترحم آمیز نگاهت میکنن در صورتی که نمیفهمن طرف داره کار میکنه تا یه لقمه نون در بیاره نیازی نیست ترحم آمیز نگاهش کنیم وَ این و خودتم که قبلا کار میکردی جاهای دیگه حتما به عینِ دیدی! درضمن خودت داری میگی هیچ آدمی دوست نداره زیر دست یکی دیگه باشه و امر نهی بشنوه پس وقتی من دارم بهت میگم یه کار دیگه برات پیدا میکنم بهتر از این شغلت چرا اَبرو میندازی بالا و با من لجبازی میکنی؟!
فقط خیره به صورتش بودم که چونم و ول کرد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد
_دوست ندارم راجب یه موضوع ساده ده بار باهم بحث کنیم… امشبم فکر نکنم ویلا گرم بشه و تایم میبره!
اشاره ای به شومینه کرد و ادامه داد
_این درسته کار میکنه… یکم جلوش و تر تمیز کنیم امشب این جا بخوابیم تا فردا صبح
سری به تایید تکون دادم که نگاهی بهم انداخت و گفت:
_من برم وسایل و از ماشین بیارم
دیگه منتظر حرفی از جانب من نشد و رفت!… نگاهی به اطراف شومینه انداختم که پر گرد و خاک بود و ناخواگاه یاد مامانم افتادم که متنفر بود از چیزای یهویی و ناگهانی!… همیشه وقتی بچه بودم و با بابام میرفتیم مسافرت باید دو سه روز قبلش خبردار میشد و بابا از قبل بهش خبر میداد تا همه چی و مرتب کنه و به همه چی نظم بده، مطمعن بودم اگه الان زنده بود و همچین جایی یهویی میاوردنش اونم برای این که دو سه روز بمونیم کلی غر غر میکرد و اگه جای من بود مو تو سر جاوید نمیزاشت اما من زیاد برام مهم نبود و غافل گیری و دوست داشتم، یعنی ترجیح میدادم با همه سازای زندگی برقصم و به قول معروف از لحظه لذت ببرم اما زندگی با این که ازش کم توقعم بودم بازم بهم روی خوش نشون نداد!
بیخیال این حرفا شونه ای بالا انداختم و سمت آشپز خونه رفتم، با باز کردن چند تا کابینت مواد شویندرو پیدا کردم و یه اسپرِی چند منظوره برداشتم و متوجه شدم که اصلا باز نشده و هنوز ازش هیچ کس استفاده نکرده! خندم گرفته بود از دست این پسرا… یکم اطراف و دید زدم و دستمالیم پیدا کردم و از آشپزخونه زدم بیرون… با پتو سختم بود تمیز کاری برای همین پتو و انداختم اون ور و سعی کردم زیاد سرما رو جدی نگیرم… خم شدم و پارکتای جلو شومینه که خاک گرفته بود و شروع به تمیز کردن کردم که همون موقع در باز شد و جاوید اومد داخل… تو دستش یه ساک دستی مشکی متوسط بود که گذاشتش کنار اتاق و با تعجب گفت:
_چیکار میکنی؟!
_میخوایم امشب این جا بخوابیم حداقل این جارو یکم تر تمیز کنم
پوفی کشید
_اگه میدونستم این وضع و داره نمییومدم این جا
شونه ای انداختم بالا
_ایرادی نداره یکم تر تمیزش کنیم جای قشنگی میشه… جارو برقی دارین؟
_جارو برقی؟… آره بزار ببینم
سمت اتاقی رفت و بعد مدت کوتاهی همین طور که تو دستش جارو برقی قرمز کوچیکی بود اومد تو حال و گذاشتش زمین… سمتش رفتم و گفتم:
_بده من تو برو بخواب خسته ی راهی یکم تر تمیز کنم منم میخوابم
نگاهم کرد
_راستیتش من اصلا خوابم نمیبره تو این همه گرد و خاک با خودم گفتم الان حسابی غر غر میکنی سرم اما خب برخورد بدی نداشتی!
لبخندی زدم
_میدونم الان اگه جاهامون عوض میشد تو سر من و کنده بودی!
دستی پشت گردنش کشید و به اطراف خونه نگاه کرد
_پس من تا این شومینرو روشن کنم و خونرو جارو کنم یه زحمت بکش این جارو یکم گرد گیری کن
پقی زدم زیر خند و گفتم:
_تو؟جارو؟! باید یه فیلم ازت بگیرم در حالی که داری جارو میکنی، بعدش اون فیلم و برای همه ی کارمندای شرکت علاوه بر آیدین بفرستم قشنگ سوژه میشی
لبخندی کنج لبش اومد و سمت شومینه رفت
_از جونت سیر شدی این کار و انجام بده که حسابی جوا
×
با حالی زار و خسته روی مبل سه نفره افتادم! فعالیتم به قدری زیاد بود که دیگه احساس سرما نمیکردم… به خونه نگاهی کردم که خیلی تمیز شده بود، تمیزیش در حد برق زدن نبود اما نسبت به دفعه اولش به قدری تمیز شده بود که تازه فهمیدم کف پارکتا قهوه ای روشن نه قهوه ای طوسی!… به جاوید نگاه کردم که با وسواس هنوز در حال جارو کردن بود، خندم گرفته بود از این همه وسواسی بودنش، خوبه زن نشده بود چون فقط دو ساعت داشت جارو میزد!… بعد مدتی جارو برقی و خاموش کرد و دستی به کمرش کشید و به من نگاه کرد که نیشم باز بود… لبخند بزرگ من و که دید گفت:
_زهرمار
تک خنده کوتاهی کردم که اومد سمتم و بافت طوسیش و از تنش دراورد که چشمام گرد شد
_جاوید عرق کردی هوا سرده سرما میخوری
بی توجه به حرفم بافتش و کامل دراورد و انداخت طرفی
_گرممه بابا
به ساعت مارکش نگاهی کرد و ادامه داد
_دو ساعت داریم این بی صاحاب و تمیز می کنیم
ابروهام و انداختم بالا و سعی کردم به بدن عضله ایش نگاهی نکنم… هر چند اهمیت خاصی نداشت چون تو خونه هم بیشتر موقع ها این طوری لخت میگشت اما الان همش نگران بودم سرما بخوره برای همین اشاره ای کردم به بدنش و گفتم:
_لباست و تنت کن این یک… دوما تو دو ساعت تمام داری جارو میزنی اونم با وسواس تمام!… خوبه تو دختر نشدی؛ آدم این قدر وسواسی آخه پدر اون جارو برقی و دراوردی
هیمنطور که کنار من رو مبل می شست گفت:
_اتفاقا اگه من دختر میشدمــــ…
نزاشتم حرفش تموم بشه و پریدم وسط حرفش
_حتما خاستگارات پشت خونتون صف میکشیدن و پاشنه خونتون و از جا میکندن
لبخندی زد و گفت:
_اون که صد البته ولی میخواستم بگم اگه دختر میشدم یه کشور و آباد میکردم و دهن یه شهر و آسفالت!
با اتمام جملش چشمام گرد شد و بلند زدم زیر خنده که دستش دورم پیچید و من و کشید سمت خودش… تو بغل گرمش فرو رفتم و خندم که تموم شد گفتم:
_من هستم میخوای جات این مسئولیت و به عهده بگیرم!؟
به خودش فشارم داد
_شما خیلی بیجا میکنی ازین کارا کنی شما دهن من و آسفالت کردی بسه!
سرم و روسینش گذاشتم و گفتم:
_عه نه بابا جاوید آریانمهر شوخیم بلده رو نمیکه؟
دستی تو موهام کشید
_بالاخره یه سری چیزا فقط باید مختص به یه سری آدما باشه، اونم تو یه سری از زمانای خاص!
مُردد پرسیدم
_اون وقت اون یه سری آدمای زندگیت کیان؟
دستی بین موهام کشید و در کمال تعجب گفت:
_اون یه سری آدمای زندگیم فقط تویی!
لبخندی رو لبم اومد سرم و بیشتر به سینش تکیه دادم و چشمام و بستم… خدایا یعنی میشه این مرد برای من باشه تا آخرش… میشه؟!
تو سکوت توی آغوش گرمش بودم و با خودم کلنجار میرفتم سر حرفی که میخواستم بزنم! آخر سر هم طاقت نیاوردم و صداش زدم
_جاوید
نگاهش و بهم داد اما من تو صدم ثانیه پشیمون شدم از گفتن حرفم، نمیخواستم شب خوبمون و خراب کنم برای همین به یه هیچی اکتفا کردم که خودش گفت:
_چی میخواستی بگی!؟
از بغلش اومدم بیرون و موهام و پشت گوشم زدم
_هیچی بریم بخوابیم دیگه خیلی خستم
_وقت واس خواب زیاده… حرفت و بزن
از جام بلند شدم و سمت بافت طوسیش رفتم که روی مبل تک نفره ای انداخته بودش، برش داشتم و تکوندمش
_هیچی بابا… بیا این و بپوش سرما میخوری
بافت و سمتش گرفتم که یکم خیره نگاهم کرد و بعد از دستم گرفتش، تنش کرد و از جاش بلند شد؛ سمت اتاقی رفت و من از سرما نزدیک شومینه رفتم… کنارش نشستم و سرم و روی زانو هام گذاشتم که بعد مدتی جاوید با چند تا تشک و پتو اومد و گذاشتشون کنارم و گفت:
_اتاقا هنوز سرده نمیشه رو تخت بخوابیم اینارم خوب تکوندم و جارو کشیدم تمیزن ولی بازم اگه خوشت نمیاد یه دور دیگه تمیزشون کنم
_نه من که مثل تو وسواسی نیستم تو داری روی اینا میخوابی یعنی صد در صد تمیزن
لبخندی زد و کنار شومینه جاهارو پهن کرد و خودشم دراز کشید؛ اشاره ای کردم برم بغلش
اما من نگاهم و ازش گرفتم و گفتم:
_پرو میشی!
با اتمام حرفم بیتوجه یهو از پشت کشیده شدم و جیغی زدم و افتادم تو بغلش! محکم با دستاش گرفتم و دَم گوشم گفت:
_که پرو میشم!
_نه پرو هستی!
بینیش تو موهام کرد
_چی میخواستی بگی؟
پوفی کشیدم و یکم خودم از بغلش کشیدم بیرون
_الان بگم میگی شبمون و خراب کردی
نگاه خسته ی خوابش و بهم داد
_تو بیا این جا فعلا
دوباره من و کامل کشید تو بغلش و بعد روم خیمه زد که صدای غر غرم بلند شد
_جاوید له شدم ولم کن بابا
صدای نیشخندش اومد و بعد در گوشم گفت:
_باید عادت کنی
سرخ شدم و با مشت زدم رو کتفش
_خیلی بی حیایی، قرار نیست من عادت کنم به من چه ژیلا باید عادت کن
گاز ریزی از گردنم گرفت
_حیف که خوابم میاد و خستم اگنه جواب این حرفت با عمل بهت نشون میدادم… درضمن این مسافرت باعث میشه خیلی چیزا تغییر کنه
قلبم داشت تند تند میزد که در گوشم ادامه داد
_مثل یه چیزایی بین من و تو!
آب دهنم و قورت دادم خواستم یکم خودم و بکشم عقب تا از این وضعیتی که خیلی توش معذب بودم بیرون بیام که اجازه نداد و ادامه داد
_کجا داری در میری منظورم روابط عادیمون بود منحرف!
چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم:
_مگه من و تو جز راوابط عادی چیز دیگه ایم بینمون هست
تعجب کرد، شاید توقع همچین جوابی از جانب من نداشت؛ ابروهاش و داد بالا و گفت:
_دوست داری روابط جنسی بینمون باشه؟
ازین صراحت کلامش یکم خجالت کشیدم و نگاهم و ازش گرفتم، آروم طوری که خودمم با زور میشنیدم گفتم:
_یه تایمی آره… اون موقع که خودم و به آب و اتیش میزدم برای این که کنارم بمونی آره… اما اون موقع نمیدونستم هدف تو چیه ولی الان کم و بیش میدونم که هدفت مال و اموال پســــ…
سکوت کردم و بغض تو گلوم نشست که فکم گرفت و صورتم و سمت صورت خودش برگردوند
_پس چی؟
بحثمون شوخی شوخی جدی شده بود و دیگه از شوخی های چند دقیقه پیشمون خبری نبود!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقدر سختش میکنن همه چیز رو. این همه زندگی پیچیده نیست.
اگه از این ویلا کسی اطلاع نداره، آوا بمونه همینجا. صیغه تو تهران باطل بشه، عقد دائم رو همین شمال بخونن و خلاص. با یه شناسنامه المثنی یا حتی جعلی هم ژیلا رو بگیره.شرکت که به نامش شد، نتیجه بابابزرگ و نوه عزیزش رو بذاره تو بغلش بگه بیا با تخم و ترکهات خوش باش، من زن و بچه دارم، بای بای!!
زندگی ساده است، نباید سختش کرد.
خو اینطوری که رمان تمومه داداش
میخوان کش بدن رمانو طولانی شه
منطقیه