تعجب کرد، شاید توقع همچین جوابی از جانب من نداشت؛ ابروهاش و داد بالا و گفت:
_دوست داری روابط جنسی بینمون باشه؟
ازین صراحت کلامش یکم خجالت کشیدم و نگاهم و ازش گرفتم، آروم طوری که خودمم با زور میشنیدم گفتم:
_یه تایمی آره… اون موقع که خودم و به آب و اتیش میزدم برای این که کنارم بمونی آره… اما اون موقع نمیدونستم هدف تو چیه ولی الان کم و بیش میدونم که هدفت مال و اموال پســــ…
سکوت کردم و بغض تو گلوم نشست که فکم گرفت و صورتم و سمت صورت خودش برگردوند
_پس چی؟
بحثمون شوخی شوخی جدی شده بود و دیگه از شوخی های چند دقیقه پیشمون خبری نبود!
_ پس سعی میکنم کنار بکشم چون تو بحث و دعوای آخرین باری که تو خونت داشتیم سرم هوار زدی که من همه برنامه هات و بهم ریختم و تو داشتی به خواسته هات میرسیدی… پس الان که میدونم از هدفت نمیتونی دست بکشی و آینده ای باهات ندارم، بهتره روابطمون جدی تر از این نشه… دوست ندارم همه چیم و پیشت جا بزارم هر چند احساسات و قبلم خیلی وقت پیشت جا مونده جاوید… الانم اگه میبینی باهات خوبم و باهات راه میام به خاطر این دل بی صاحابم که بی جنبست!… دوست دارم این مدت که کنار همیم از هم خاطره های خوبی داشته باشیم هر چند که مغزم همین الانش داره سرم هوار میزنه که احمق چند ماه آینده که دوباره از هم جدا شدین با یاد همین خاطره های خوش اشکت در میاد و تو میشی سوژه ترین آدم این شهر،چون با خاطره خوش اشکت داره در میاد نه یا خاطره ی بد… میدونی جاوید تو قشنگترین اشتباه زندگی منی که هی دوست دارم تکرارت کنم در صورتی که میدونم تهش سمت هدفت میری!
نفهمیدم کی صورتم خیس اشک شد و تو بغلش من و فشرد و هق هقم تو سینه عضلانیش خفه شد… سعی داشت آرومم کنه و موفقم بود در آخر چشمام داشت سنگین میشد که در گوشم زمزمه کرد
_همه چی و درست میکنم، تو قرار نیست از من جدا شی… تو مال منی و همه جوره مال منم میشی!
×××
با خوردن حاله ای نور به چشمام آروم پلک زدم و خواستم تکون بخورم که متوجه دستای قفل شدهی جاوید به دور خودم شدم!… به اطراف نگاهی کردم و از پنجره بزرگ سر تا سری کنار خونه که حسابیم بخار کرده بود و نشون دهنده این بود که هوای بیرون حسابی سرده حیاط و دیدم، صبح شده بود و قطرات ریز و درشت بارون خودشون و به در و دیوار و درختای بی برگ میکوبوندن!… سعی کردم دستای جاوید و از دورم کنار بزنم تا بلند شم از جام اما من و مثل یه عروسک تو آغوشش گرفته بود، دوست نداشتم بیدارش کنم هنوزم به خاطر حرفای دیشبم که افسار زبونم از دستم در رفت یکم ازش خجالت میکشیدم… بالاخره دستش و از دورم کنار زدم و آروم از زیر پتو اومدم بیرون، هوای خونه تقریبا گرم شده بود… یکم اطراف و نگاه کردم و بعد نگاهم و دادم به جاوید که غرق خواب بود، موهاش روی پیشونیش ریخته بود و ریشی که رو صورتش نمایان شد بود یکم قیافش و جدی تر از قبل نشون میداد… حتما خیلی خسته راه بود که بیدار نشده بود چون جاویدی که من میشناسم، ساعت هفت صبح نشده بیدار میشد… نفس عمیقی کشیدم و سمت سرویس بهداشتی رفتم و دستیگر رو کشیدم پایین و با دیدن دستشویی که تمیز بود خیالم راحت شد و وارد شدم، به خودم و تو آینه نگاهی کردم… چشمام به خاطر گریه های دیشبم کمی باد کرده بود!… خیره به صورت خودم بودم که یه موجود زشت شاخکداری و کنار خودم تو آینه دیدم.
سوسکی رو کاشیای سفید بود و شاخکاش و تکون میداد! ناگهان چنان جیغی زدم که خود سوسکم فکر کنم ترسید، چون سریع از روی کاشیا اومد پایین و من ترسیده سمت دیگه ای رفتم و از در فاصله گرفتم؛ جیغ جیغ کنان جاوید صدا زدم و سریع شلنگ آب و باز کردم و گرفتم رو سوسک و هدایتش کردم تو چاه فاضلاب، خودمم از چندش چشمام و نیمه باز گذاشتم… متنفر بودم از سوسک و تو همین حال بودم که یهو در دستشویی محکم باز شد! ناخواسته و ترسیده جیغ زدم و شیلنگ آب و سمت در باز شده گرفتم که تمام لباسا و صورت جاوید به یک باره خیس آب شد و صدای عصبی و دو رگش که ناشی از خواب بود وَ البته پر از حرص بلند شد
_آوا!
سریع شیر آب و بستم و به قیافه عصبی و خیس آبش نگاه کردم، دستم و جلو دهنم گذاشتم تا نخندم! متوجه خنده ی من که شد حرصی گفت:
_زهرمار چرا جیغ میزنی اول صبحی؟
دستم و از رو دهنم برداشتم و سعی کردم به قیافه خنده دار و لباس خیسش نگاه نکنم تا خندم نگیره
_بابا سوسک تو دستشویی بود
یکم نگاهم کرد و بعد دستش و از بالا تا پایین صورتش کشید و در و محکم بست… دیگه نتونستم به خاطر اتفاق پیش اومده جلو خندم و بگیرم و بلند زدم زیر خنده!
×
جاوید*
همینطور که با حوله کوچیکی موهام و خشک میکردم از اتاق اومدم بیرون و آوا رو در حال چایی ریختن دیدم و با دیدن چایی چهرم توهم رفت… هیچ وقت از طعمش خوشم نمییومد حتی از بچگی… وارد آشپز خونه شدم که سرش و آورد بالا و با دیدن حوله ی روی سرم لبخندی اومد رو لبش اما سریع جمعش کرد… با این حساب که لبخندش و قایم کرده بود اما من به روش آوردم
_آره لبخند بزن تو عمرم هیچ کس این طوری بیدارم نکرده بود که تو کردی
لیوان چاییارو گذاشت رو میز ناهار خوری گِرد چوبی وسط آشپز خونه و خودشم نشست
_بابا گفتم که عمدی نبود… حالا یکم خیس شدی دیگه بزن به حساب اون وقتایی که از دست تیکه ها حرفات نمیدونم چیکار کنم جز خودخودی
حرفش و زد و چایی داغش و که ازش بخار بلند میشد و برداشت و یکم ازش خورد… خودمم نشستم به لیوان چایی نگاه کردم، نمیدونم چی تو نگاهم دید که گفت:
_چیزی جز چایی پیدا نکردم برای صبحانه، اثریم از قهوه نبود که برات درست کنم اگنه میدونم چایی دوست نداری
سرم و آوردم بالا و نگاهم و بهش دادم و لبخندی از توجهاتش که ناخواسته بیانشون میکرد زدم و گفتم:
_از کجا میدونی چایی دوست ندارم؟
غلپی از چاییش خورد
_کور که نبودم، هر چند تو دوست نداری سر از زندگیت در بیارم اما خب یه تایمی باهات زندگی کردم و میدونم چایی دوست نداری اگنه قوطی چاییتم که لب تا لب پره مثل قوطی قهوه هات هر ماه باید ته میکشید
ابروهام و انداختم بالا و گفتم:
_خیر سرمون مثلا اومدیم مسافرت، چاییت و خوردی آماده شو بریم خرید کنیم
سری به تایید تکون داد که دست دراز کردم، لیوان چایی که برای من ریخته بود و برداشتم و ادامه دادم
_حالا خوردن یه لیوان چایی به جاییم بر نمیخوره!
قلپی از چاییم خوردم و متوجه شدم هنوز سلایقم از بچگی تغییر خاصی نکرده برای همین لیوان چایی و گذاشتم رو میز و گفتم:
_مضخرفه
آوا شونه ای انداخت بالا
_همچین بدم نیست
از سر جام پاشدم لیوان چاییم و برداشتم تو سینک خالی کردم
_مزه چمن گندیده میده!
_مگه جناب آریانمهر چمن گندیده خورده که میدونه چی مزه چمن گندیده میده؟
پشتم بهش بود و دید زیادی بهم نداشت برای همین از این شیطنتای دخترونش راحت لبخندی زدم… شیطنتایی که تازه داشتم باهاشون آشنا میشدم! لبخندم و جمع کردم و سمتش برگشتم، لیوانش و که تو دستش بود و گرفتم که نگاهش متعجب شد اما بی توجه لیوان چایی آوا رو هم خالی کردم تو سینک که صدای معترضش بلند شد
_جاوید به من چیکار داری؟ من داشتم چایی خودم و میخوردم
همینطور که از آشپزخونه زدم بیرون گفتم:
_پاشو آماده شو بزنیم بیرون صبحونه بخوریم مثلا اومدیم مسافرت
_بابا خب چاییم و میزاشتی بخورم
_پاشو آماده شو غر نزن بیرون هر چقدر خاصی چایی بخور
×
تو ماشین منتظر آوا بودم و به شیشه ماشین که روش قطرات بارون میخورد و بعد مدتی با برف پاک کن ماشین قطرات از بین میرفت نگاه میکردم… یاد حرفای دیشب آوا افتادم که چقدر از من و این رابطه بینمون نا امید بود… ولی من میخواستم این راطبرو طی این مسافرت درست کنم و همه چی و توی تایم مناسب بهش بگم و سعی کنم بهش بفهمونم یکم با شرایطم کنار بیاد و بهم حق بده اما الان از این میترسیدم که آوا من و راضی کنه و باعث شه قید هدفم و بزنم!... توی افکار خودم بودم که در ماشین باز شد و آوا نشست… نگاهم و بهش دادم و دیدم اخماش تو همه!… ماشین و به حرکت دراوردم و گفتم:
_اخمات تو همه؟
یهو حرصی سمتم برگشت و با گونه های قرمز شده گفت:
_تو خجالت نمیکشی؟!
ابروهام و دادم بالا و همینطور که یه چشمم به جاده بود و یه چشمم به قیافه ی آوا گفتم:
_برای چی باید خجالت بکشم؟!
دهنش و باز کرد چیزی بگه که پشیمون شد و حرصی چشماش و باز و بسته کرد… بی توجه به من سر جاش لم داد که خودم ادامه دادم
_خب چیشده؟
چپ چپ نگاهم کرد
_برای مسافرت با من تنها چیزایی که برام برداشتی همین کاپشن تنم و چند تا تیکه لباس بود بقیم که…
یهو سکوت کرد و من تازه متوجه شدم منظورش چیه و لبخندی روی لبم اومد! یاد موقعی که داشتم براش لباس برمیداشتم و یهو چشمم به لباسای خواب توری افتاد افتادم… منظورش لباسای خواب بود پس، با ابروهای بالا رفته گفتم:
_اتفاقا اونا بیشتر لازم میشه
نیشگونی از بازوم گرفت
_خواب دیدی خیر باش!
بدم نمیاومد تو این مسافرت یکم سر به سرش بزازم
_اون که بله خوابارو دیدم… خنگی دیگه نمیدونی از یه مرد دل بردن احتیاج به لوازم جانبی از جمله اون لباسا داره، این وسطم من بد شانسم که زنم به جای عشوه و این چیزا اول صبحی با شیلنگ دست شویی ازم استقبال میکنه
یکم نگاهم کرد و بعد لبخندی نشست رو لبش
_حالا که این جوریه میدم اون لباسارو خودت بپوشی عزیزم
نیم نگاهی بهش کردم
_حالا میبینیم کی اونارو میپوشه مخصوصا اون قرمز مشکیه
با مشت تو بازوم زد و حرصی برو بابایی گفت که نیشخندی زدم و دیگه جوابی ندادم
×
از ماشین همزمان با آوا پیاده شدیم… نگاهی به آسمون کردم، بارون تند تر شده بود برای همین تند سمت کافه سنتی جمع جور روبه روم قدم برداشتم اما متوجه شدم آوا سر جاش ایستاده! متعجب برگشتم و نگاهم و بهش دادم که سرش سمت آسمون بود و چشماش و بسته بود؛ پوفی کشیدم و سمتش رفتم… بازوش و گرفتم کشیدم سمت کافه که به خودش اومد و گفت:
_یکم زیر بارون باشیم؟!
_سرما میخوری بیا
ناراضی همراه من قدم برداشت و وارد کافه سنتی شدیم؛ نسبتا خلوت بود تعجبیم نداشت صبح بود و از اون مهم تر توی این فصل سال شمال زیاد مسافر نداشت… خواستم دنج ترین قسمتش برم تا اون جا بشینیم اما جلو تر از من آوا سمت تخت سنتی رفت که کنار پنجره ای بود، همون جا نشست و منتظر به من نگاه کرد، به تبعیت از اون منم رفتم و روبه روش نشستم.
بهش خیره موندم که حسرت بار به بارون بیرون خیره بود و چشم از قطرات ریز و درشت بارون که خودشون و به درخت و پنجره و زمین میکوبوندن بر نمیداشت برای همین بی هوا و بی منظور گفتم:
_من و بیشتر دوست داری یا بارون؟
نیم نگاهی بهم کرد
_خودت چی فکر میکنی؟
خواستم جوابش و بدم که یه پسر نوجوون بالا سرمون ایستاد و گفت:
_سلام خیلی خوشومدین چی میل دارین؟
از اون جایی که آوا اصلا حواسش نبود و خیره به بارون بیرون بود گفتم:
_چایی و قهوه بی زحمت برای صبحونم سوسیس تخم مرغ همراه عسل بیارین
سری تکون داد و رفت؛ روبه آوا که هنوز از پنجره بیرون و نگاه میکرد گفتم:
_والا من و هیچ وقت این طوری نگاه نکردی که بارون و داری نگاه میکنی!… نگاهت تو ماشینم میخ بیرون بود! حالا چی میبینی جز قطره های آب که دل نمیکنی؟
_چیزی نمیبینم بیشتر گوش میدم!
ابروهام و دادم بالا
_چی میشنوی؟
این بار نگاهش و بهم داد
_بارون حرفای زیادی برای گفتن داره فقط کافیه سکوت کنی و بشنوی!
از پنجره نیم نگاهی به بیرون انداختم
_زبون بارونی بلد نیستم تو که بلدی بگو چی میگه
دستش و روی پنجره گذاشت
_چیز خاصی نمیگه خاطراتت و زمزمه میکنه و وقتیم تموم میشه تازه خاطرات شروع میکنن به چکه کردن!
این بار نگاه دقیق تری به بارون انداختم و بعد روبه آوا کردم اما با دیدن قطرات اشک روی صورتش متعجب شدم
_آوا!؟… دیوونه شدی؟ چرا گریه میکنی؟
جوابم و نداد و لبش و گاز گرفت و خیره به پنجره گریه بیصداش شدت گرفت!
به اطراف نگاهی کردم، کسی نبود برای همین از جام بلند شدم و طرف دیگه تخت کنار خودش نشستم و کشیدمش بغلم
_اشکت دمه مشکته توهم… چت شد؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نه برا چی جدا شن
تروخداااا جدا شن 🙁 🙁 🙁 😉