آوا*
نفس عمیقی کشیدم به آسمون رنگ شب نگاه کردم و سرم و روی بازوی جاوید گذاشتم
_فکرشم نمیکردم!
نیم نگاهی بهم کرد
_فکر این که یه روز من و به چیزی و اجبار کنی؟!… آره خب خودمم فکرش و نمیکردم
با یاد این که مجبورش کردم بعد شام بیارتم لب دریا اونم تو این تاریکی و سرما لبخندی زدم و با غیض گفتم:
_نخیر… فکر این که مثل این فیلم عاشقانه ها اونم با تو، توی این تاریکی و تنهایی بشینم و به دریا زل بزنم و به صدای جیرجیکا گوش کنم و نمی کردم
سری تکون داد و بدون حرف نگاهش و به دریا داد که سرم و از روی بازوش برداشتم و در جواب سکوتش اونم در مقابل جملات پر احساسم گفتم:
_بعضی وقتا خیلی بد میزنی تو ذوقما توجه کردی؟!
لبخندی خیلی کوچیکی گوشه ی لبش شکل گرفت و گفت:
_چی بگم خب؟
به دریا نگاه کردم سرم و رو زانوهام گذاشتم که خودش ادامه داد
_بی جنبه شدیا این مسافرت زیادی مثل این که به مزاقت خوش اومده
راست میگفت تو این مسافرت تازه داشتم با روی خوشش آشنا میشدم و بد عادت شده بودم… توقع داشتم راه به راه حرفای عاشقونه قشنگ بزنه و قلبم و بلرزونه اما زِهی خیال باطل؛ نگاهم و بهش دادم و صادقانه حرف دلم و زدم
_نه که تو راه به راه با دل من راه میای… همش دو تا حرف قشنگ تو کل این چند ماهی که میشناسمت بهم زدی اونم بعد اون همه تیکه ها و زخم زبونایی که بارم کردی، حالا من بد عادت شدم!؟… به روتم که میارم میگی عصبی بودم یه چیزی گفتم
سنگینی نگاهش و روم حس کردم برای همین با دلخوری خیره به دریا ادامه دادم
_هنوزم دلخورم از حرفات، هر شب موقع خواب به اون حرفات فکر میکنم و هی با خودم تکرار میکنم و میپرسم که یعنی من واقعا با اومدنم گند زدم به زندگیش؟!… الانم واقعا دوست نداشتم اینارو به زبون بیارم و مسافرتمون و تلخ کنم اما واقعا سنگینی میکردن سر دلم
صدای نفس عمیقش و شنیدم و بعد دستای گرمش و که رو شونم قرار گرفت… من و سمت عقب کشید که تو بغلش رفتم، همین طور که دستاش دورم حلقه شد گفت:
_من چند بار بهت گفتم تو عصبانیت حرفایی میزنم که درست نیست چرا این قدر ذهنت و درگیر اون حرفا میکنی؟
_حرفایی که تو عصبانیت گفته میشه درست یا نادرست جاوید یعنی این که قبلا بهش فکر شده
پوفی کشید و اسمم و تذکرانه صدا زد اما نتونستم جلوی حرف دلم و بگیرم و همین طور که خیره یه ستاره های آسمون شدم با صدایی آروم لب زدم
_اگه من شرایطی مثل تو داشتم، حتی نه زندگی مثل تو فقط یه زندگی که پام و از گیلیمم بکشم بیرون دنبال حرف دلم میرفتم نه مال و ثروت!… یعنی اگه جاهامون عوض بشه بی درنگ و بی فکر تورو انتخاب میکنم!… اما تو…؟
نیشخندی زدم و مکثی کردم و آروم تر از قبل ادامه دادم
_البته که شاید من حرف دلت نباشم خب
بعد مکثی نیشخندی زد
_میدونی چیه آوا مثل بابام حرف میزنی!
اولین بار بود درباره ی خانوادش حرف میزد برای همین سرم و سمتش برگردوندم
منتظر نگاهش میکردم تا بقیه حرفش رو بزنه اما خیره تو چشمام با اخمی که رو صورتش نمایان شده بود ادامه داد
_زندگی فقط عشق و محبت این چیزایی که تو فیلما و رمانا میبینی نیست خب؟
زندگی فراتر از محبت و عشقیه که داری میگی
زندگی واقعی تلخ… مزه ی زهرمار میده
_نه حرفت و قبول ندارم
_قبول کن؛ مادرت چی شد که فوت کرد؟!
به معنای کلمه لال شدم… خیره تو صورت بر افروختش شده بودم و خیره خیره نگاهش میکردم…ناباور از این که بی پولیم و به رخم کشید و بهم فهموند اگه پولی داشتم الان مادرم این قدر زود زیر خاک نمیرفت!
انگار خودش فهمید چی گفته برای همین حالت چهرش عوض شد و چشماش بین چشمای من که خیس شده بودن چپ و راست شد
سرم و برگردوندم و به دریا خیره شدم؛ راست میگفت چقدر سریع تونست قانعم کنه نه؟
با یه مثال از زندگی خودم بهم فهموند که حق با خودشه… کمم بی راه نمیگفت اگه میتونستم همه ی قرصای مادرم و ماه به ماه فراهم کنم الان مادرم زیر خروار خروار خاک نبود
با دو تا دستام دستی روی صورتم کشیدم تا اشکای بیصدام و از رو صورتم پاک کنم، این قدر حرفش برام گرون تموم شده بود که توان نداشتم از بغلش بیام بیرون فقط تونستم دستش و از روی موهام که نوازش وار دست میکشید روشون و کنار بزنم…
انگار خودش فهمید چی گفته برای همین حالت چهرش عوض شد و چشماش بین چشمای من که خیس شده بودن چپ و راست شد
سرم و برگردوندم و به دریا خیره شدم؛ راست میگفت چقدر سریع تونست قانعم کنه.
با یه مثال از زندگی خودم بهم فهموند که حق با خودشه… کمم بی راه نمیگفت اگه میتونستم همه ی قرصای مادرم و ماه به ماه فراهم کنم الان مادرم زیر خروار خروار خاک نبود با دو تا دستام دستی روی صورتم کشیدم تا اشکای بیصدام و از رو صورتم پاک کنم، این قدر حرفش برام گرون تموم شده بود که توان نداشتم از بغلش بیام بیرون فقط تونستم دستش و از روی موهام که نوازش وار دست میکشید روشون و کنار بزنم… خواستم خودم و از آغوشش بیرون بکشم اما اجازه نداد و محکم تر گرفتتم و قبل این که مخالفت کنم گفت:
_بچه که بودم بابامم مثل تو حرف میزد و میگفت مهم نیست چی میخوریم و چی میپوشیم مهم نیست زندگیمون با سختی میگذره مهم اینه که زندگی مون با عشق میگذره… منم که بچه بودم و این حرفای قشنگ و باور میکردم و کل روز دور تا دور حوض سبز آبی خونمون با برادر بزرگ ترم میدوییدم و با صدای بچه گونم جیغ میزدم و میگفتم جابان اگه تونستی من و بگیری… آخرشم با دوتا آبنبات قیچی با داداشم بعد از ظهرمون و میگذروندیم و اون لحظه ها فکر میکردیم که چقدر خوشبختیم… خوشبختیم چون هم و داریم
مکث کرد و من سرتاپا گوش شده بودم؛ متعجب بودم از حرفاش و زندگی که داشت… دیگه از عصبانیت و ناراحتی چند دقیقه پیشم خبری نبود و فقط ساکت بودم تا بقیه حرفش و بزنه
_روزا کم کم گذشت و بعضی از شبای زندگیمون با خوردن چهار تا سیب زمینی و حرف پدرم که ما جز معدود ترین آدمای دنیا هستیم که عشق و داریم گذشت… همه چی خوب داشت پیش میرفت شایدم از نظر خانواده ما همه چی خوب بود تا این که پسر کوچیک خانواده یه شب از سر دل درد خوابش نبرد و کارش به بیمارستان کشیده شد… به حرف دکترا چیز خاصی نبود فقط کلیه هاش داشتن از کار میفتادن یه مریضی خاص ژنتیکی گرفته بود… مریضی که بهش میگفتن از کار افتادگی کلیوی از نوع حاد و تنها درمانش یه کلیه دیگه بود اونم خیلی سریع!
احساس میکردم دستاش داره میلرزه برای همین دستم و روی دستش گذاشتم که ادامه داد
_اون شبا از درد کلیه هام نمی تونستم بخوابم اما صدام در نمییومد چون میدونستم خانوادم پول عمل و ندارن چه برسه پول یه کلیه دیگه!
اما سکوتم اثر نکرد چون خون دماغ شدنام و استفراغام نشون دهنده حال بد و زارم بودش
پدرم بعد چند روز با التماس و خواهش از صاحاب کارش پول عمل و جور کرده بود و مونده بود یه کلیه… یادم داداش بزرگم موقع خواب بغلم دراز میکشید و با همون لحن بچه گونش میگفت غصه نخوریا من دوتا کلیه دارم یکیش و بهت میدم اما بعد آزمایشا متوجه شدن که کلیش بهم نمیخوره و از اون جا به بعد مشکل اصلی شروع شد…
هر چند من به خاطر قرصایی که میخوردم توان راه رفتن داشتم و حالم بهتر شده بود اما خون دماغ و عضله دردم کم نشده بود!
چند روز گذشت و دردام بیشتر بیشتر شد که بابام رو کرد به مادرم و گفت باید برم پیش پدرم و بهش رو بزنم برای پول؛ مادرم اول مخالف بود و ترس داشت اما پدرم رفت تا رو بزنه به پدر بزرگی که تا اون روز نه دیده بودمش نه اسمی ازش شنیده بودم حتی برادر بزرگمم خبری از همچین پدر بزرگی نداشت… در کل اون روز وقتی پدرم از پیش پدرش برگشته بود حالش بد بود با هیچ کس حرف نمیزد اصلا از دم با هر روز دیگش فرق داشت… انگار که پدربزرگم خواستش و قبول نکرده بود و مادرم این وسط هی میخواست با پدرم حرف بزنه اما پدرم با مادرم حتی یه کلمم حرف نزد و بهش بی اعتنایی کرد و این عجیب بود، عجیب بود چون پدرم دیوانه وار مادرم و دوست داشت… پدرم فقط تو اتاقک کوچیکی که برای من و جابان بود رفت و خودش و تا بعد از ظهر حبس کرد اما بالاخره بابام از اتاقک اومد بیرون و پولی دست جابان داد و گفت با داداشت برید آبنبات قیچی بگیرید!
جابان دستم و گرفت و رفتیم اما..اما…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت هدیه نخواستیم،پارت امروز بده حداقل!
پارت جدیدددددد کوووو؟
درحال فکر کردن..
حس میکنم ادامش اینه
برمیگردن و میبینن پدرش خودشو و خونه رو سوزوندع چون پول عمل جاوید نداشته😕
بزار لطفا پارتتتتتتتتت 🥺🥺🥺🥺🥺🥺🙏🙏🙏🙏🙏🙏
حدس:
بابابزرگه گفته «از وقتی رفتی با زنی ازدواج کردی که پسند من نیست، به من ربطی نداری، نه خودت نه زندگیت نه تولههات. وقتی مردی، حضانت بچههات با منه، خرجشون هم با من، چون وارث من هستند، اما زندگی تو هیچ ربطی به من نداره». یا یه مشت مزخرف مثل این. باباهه هم برای نجات جون پسر کوچولوش و ندیدن از دست رفتن بچه، خودسوزی کرده. زنش هم دچار سوختگی شده. بابا بزرگه هم دوتا بچه رو گرفته، قد مهریه عروسه پرت کرده جلوش و دوتا بچه هم که اگه بزرگتر از 5 سال باشن سرپرستیشون با خونواده شوهره، عروسه رو از خونه انداخته بیرون. جابان هم بزرگتر که شده ترجیح داده هر چیزی باشه جز نوه بابابزرگه. تبدیل شده به فرزان.
آریانمهرها خونواده لجنی هستند اگه این حدس درست باشه. آیدین و جاوید باید زود تا تبدیل به لجن نشدن از این خاندان بکشن بیرون
بزار لطفا
اما چی
نکنه باباش به مامانش بگه برو هان؟
اما چییییییی؟!!!!!
ای پارت عالی بود :wpds_wink: :wpds_smile:
گریم گرفت 🥺
اما! با رفتنشون همه چی تغییر کرد((:
چقد دردناکه! زندگی هرکدومشون ب نحوی دردناکه