رمان زادهٔ نور پارت 20

– حالتون خوبه ؟

امیرعلی با شنیدن صدایی غیر منتظره ای ، غافلگیر شده چشمانش گرد شد و سرش بلافاصله سمت صدا چرخید و با صورت خورشید مواجه شد ………. تعجب و حیرت تنها چیزی بود که در آن لحظه از چشمان سرخ بیمارش می بارید ……… روی تخت خوابیده و دیدی به خورشید که تا ثانیه های پیش روی زمین دراز کشیده بود نداشت …… اخم آهسته آهسته جای تعجبش را گرفت و با آن صدای نه خراشیده و بم تر از همیشه گفت :

– تو اینجا ……. چی کار می کنی ؟

– دیشب طبتون خیلی بالا رفته بود .

امیرعلی همان طور اخم کرده و نگاهش را به خودش انداخت .

– لباسم و کی درآورده ؟

– من .

اخم های امیرعلی بیشتر در هم رفت :

– تو ؟ ….. به چه حقی به لباس من دست زدی ؟ ……. اصلا اینجا ، تو اطاق من چی کار می کنی ؟

خورشید نگاهش کرد …. نگفته هم می توانست منظور این نگاه به اخم نشسته را بخواند .

– دیشب تب شدید کردید ، انقدر تبتون بالا رفت که مجبور شدیم دکتر بالا سرتون بیاریم ……… دکترتون خودش گفت بخاطر اینکه تبتون پایین بیاد …….. تیشرتتون و در بیارم و پاشویتون کنم ………. من سرخود به لباستون دست نزدم …… تمام طول دیشب و تا چهار صبح پاشویتون کردم …….. ترسیدم برم اطاقم و حالتون باز بد بشه و من نفهمم ، بخاطر همین دیشب و اینجا خوابیدم.

امیرعلی نگاهی به او انداخت و سرفه ای کرد ………. حالش بد بود و حالا بعد از توضیحات خورشید ، عذاب وجدان بخاطر زود قضاوت کردنش هم حالش را بدتر کرده بود .

– تمام دیشب و بالا سر من بودی ؟

– بله .

امیرعلی دست جلو برد و دست مشت شده خورشید را با دست داغش گرفت و فشار آرامی به آن داد :

– ممنونم .

خورشید نگاهش سمت دست بزرگ امیرعلی که دست او را در بر گرفته بود ، رفت .

– خواهش می کنم .

امیرعلی دستش را سمت گردنش برد و خاراند .

– نخارونید …… یعنی نباید بخارونید .

امیرعلی با اخم غلیظ تری با شدت بیشتری خاراند .

– بدجوری می خاره .

خورشید به جوش های پررنگ شده روی صورتش نگاه کرد ……. انگار تعداد آن دانه های قرمز روی صورتش بیشتر شده بودند .

– الان می رم براتون صبحانه می یارم بخورید که پشت سرشم داروهاتون و بدم .

از جایش بلند شد و با قدم های بلند از اطاق خارج شد ……… داخل آشپزخانه شد و شیر را جوشاند و درونش یک تخم مرغ محلی شکاند و با کمی شکر همش زد ………. سه پرتقال هم در آورد و آبش را گرفت و در لیوان ریخت …… مارمالاد انجیر به همراه عسل و ارده را هم درون پیاله ای ریخت و درون سینی گذاشت و با پنیر و نان بالا برد .

دستش پر بود و نمی توانست در بزند ………. میان در اندکی باز بود ، اما نه انقدر که بتواند داخل را ببیند .

– می تونم بیام داخل ؟

صدای امیرعلی را همان طور نخراشیده شنید .

– بیا تو .

در را با پا کمی هول داد و داخل شد …….. امیرعلی همان طور خوابید رو تخت سرش سمت خورشید چرخید و خورشید نگاه خجالت زده اش را از او گرفت و لبش را از داخل گزید و نگاهش را سمت دیگری چرخاند . دیشب از دیدن امیرعلی با آن هیبت خجالت کشیده بود ، وای به حال الان که چشمان امیرعلی باز بود و او را ثانیه به ثانیه رصد می کرد .

– دیشب دکتر چی گفت ؟ ……… از این آنفولانزا ها که نگرفتم ؟

خورشید سینی به دست نزدیکش شد و زیر چشمی نگاهش را روی صورت کهکشانی او چرخاند و لبه تخت با فاصله یک متری از او نشست . امیرعلی آنقدر بی حال بود که توان بلند شدن و نشستن را هم در خود نمی دید .

– نه آنفولانزا نگرفتید .

– پس چرا انقدر حالم افتضاحه ؟

خورشید سینی را لبه تخت گذاشت . به نظرش نشان دادن تصویر صورتش به خودش ، بهترین جواب برای این حالش بود .

– آینه بیارم ؟

امیرعلی اخم کرد ……. گلویش بد درد می کرد و سر درد کلافه کننده ای هم عذابش می داد .

– آینه ؟ برای چی ؟

نمی دانست چه بگوید ……نگاهش دور اطاق چرخید تا روی آینه دستی کوچک لیلا که روی میز توالت اشان بود نشست …… بی حرف سمت میز رفت و آینه را برداشت و سمت امیرعلی گرفت …… امیرعلی آینه را گرفت و نگاه کلافه و بی حوصله ای به او انداخت .

– من حالم خوب نیست …. بعد تو با من بازیت گرفته ؟

– بهتره که ….. خودتون و داخلش ببینید .

امیرعلی با همان اخم اول نگاه به خورشید انداخت و آینه را بالا آورد اما با دیدن خودش ، بلافاصله ابروانش در هم رفته تر شد .

دستش بالا آمد و روی جوش های ریز سرخ رنگ نشست .

– من چرا اینجوری شدم ؟

خورشید نگاهش کرد ……. چشمان قرمز بیمارش با آن موهای بهم ریخته و آن جوش های بدقواره و صدای نخراشیده ، اصلا او را شبیه مرد دیروز پریروز این خانه نکرده بود .

– آبله مرغون گرفتید .

چشمان امیرعلی متعجب سمت خورشید چرخید .

– چی ؟ آبله مرغون ؟ اونم تو این سن ؟

خورشید لیوان شیر را برداشت و سمت امیرعلی گرفت ………. امیرعلی هنوز هم داشت صورت خودش را درون آینه وارسی می کرد .

– آبله مرغون سن و سال نمی شناسه ……… دکتر می گفت باید خدا رو شکر کنید الان که سنتون خیلی بالا نرفته این ویروس و گرفتید وگرنه ممکن بود در آینده براتون مشکل ایجاد کنه ………. تا خوب شدنتونم باید کامل استراحت کنید ………… بفرمایید این شیر و بخورید ، خیلی مقوی و خوشمزه است .

امیرعلی روی بینی اش را خاراند و خودش را به سختی روی تخت بالا کشید و به تاج تخت تکیه داد و خورشید حتی کوچکترین قدمی برای کمک کردن به او برنداشت …….. ممکن نبود به بدن برهنه این مرد دست بزند …… نه دوست داشت ، نه رویش را داشت .

– ممنون.

خورشید سر تکان داد و به لیوان درون دست امیرعلی نگاه کرد …………. شیر و تخم مرغ برای او خاطرات زیادی را از گذشته های نچندان دورش به همراه داشت .

– خواهش می کنم .

امیرعلی سرفه ای کرد و به چشمان خورشید که روی لیوان درون دستش نشسته بود نگاه کرد ……… راحت می شد از چشمان بکر و زمردی خورشید همه چیز را بخواند .

– برو برای خودتم یه لیوان از این معجونت درست کن …… صبحونتم که نخوردی ، بیار بالا اینجا بخور …….. حوصله ام نمی گیره تنهایی بخورم .

خورشید خجالت زده به سرعت نگاهش را تا چشمان امیرعلی بالا آورد و باز هم لب گزید …….. فهمیدن اینکه امیرعلی متوجه نگاه خیره اش به لیوان درون دست او شده بود کار سختی نبود .

– نه نه …….. احتیاجی نیست .

– برو پایین برای خودتم درست کن و صبحونتم وردار بیار بالا ، اینجا بخور . من الان جون یکی به دو کردن باهات و ندارم دختر جون .

خورشید بی حرف از جایش بلند شد و پله ها را با پایین رفت …………. یک لیوان بزرگ برای خودش شیر و زرده درست کرد و با نان و پنیر به همراه داروهای امیرعلی بالا برد ………. از اینکه تنهایی با امیرعلی صبحانه بخورد ترسی نداشت ، اما معذب بود ….. همیشه صبح ها سروناز اگر درون آشپزخانه زمان صبحانه خوردنشان حضور نداشت ، اما حضورش در خانه خیال خورشید را آسوده می کرد ……… اما الان او تنها بود …….. تنهای تنها .

سینی به دست وارد اطاق شد ………. امیرعلی همانطور نیم خیز روی تخت نشسته بود و به تاج تخت تکیه زده بود و شیرش را ذره ذره بالا می رفت .

– مزه معجون شیرت واقعا حرف نداره .

خورشید لبخند باریکی زد و باز هم نگاهش را از شانه های پهن او گرفت و سمت مبل تک نفره نزدیک تخت رفت و سینی صبحانه اش را رویش گذاشت و کیسه داروهای امیرعلی را باز کرد …. قرص ها را طبق دستور زمان مصرفشان ، از پوکه اش در آورد و کف دستش ریخت و سمت امیرعلی رفت .

– بفرمایید اینم قرصاتون .

امیرعلی دستش را جلو برد و خورشید قرص ها را کف دست او سُر داد .

– قرصا رو می زارن داخل پیش دستی می یارن ……. نه اینجوری .

خورشید نگاهش کرد ……….. زندگی این مدلی هم سخت بود .

– چشم ………. می خواین قرصاتون و با آب پرتقال بخورید ؟ ……….. تازه است ، همین چند دقیقه پیش گرفتم .

امیرعلی قرص ها را درون دهانش ریخت و با شیر پایین فرستاد .

– لیلا زنگ نزد ؟

– لیلا زنگ نزد ؟

– چرا دیشب با سروناز خانم صحبت کردن …….. شما خواب بودید .

امیرعلی سر تکان داد و خورشید سمت مبل رفت و نشست و سینی را روی پایش گذاشت ………. اول از همه لیوان شیرش را برداشت و با لذت مزه مزه اش کرد ……. امیرعلی از گوشه چشم نگاهش کرد و با دیدن خط سفید شیر دور لبان او ، لبخند بی حالی زد .

– شیر و زرده خیلی دوست داری ؟

خورشید سرش را بالا آورد و از یاد گذشته های دورش لبخندی ناخوداگاه بر لبانش نشست :

– همیشه مریض شدن و به خاطر همین شیر و زرده هاش دوست داشتم هرچند …..

و ادامه حرفش را خورد ، که شیر ذره ذره گران شد ، آنقدر که پدرش داروهایش را هم به زور تهیه می کرد چه برسد به شیری که هر دفعه صد و خورده یا پانصد تومان رویش می رفت …….. تخم مرغ که دیگر جای خود داشت ………. اما تنها با همان لبخند نگاهش را از امیرعلی گرفت و به لیوان درون دستش داد .

امیرعلی کمرش را خاراند :

– دور لبت و پاک کن .

خورشید متعجب دست بالا برد و دور لبش را پاک کرد .

– گاهی مثل یه بچهٔ ساده می شی .

اینبار با ابروان بالا رفته نگاهش کرد …….. این مرد به او با بیست سال سن می گفت بچه ؟

– بچه ؟

امیرعلی کلافه از خارش کمرش ، خودش را پیچ و تابی داد تا دستش به نقطه مورد نظرش برساند .

– بلند شو ….. بلند شو دختر ، بیا اینجا کمرم و بخارون که داره عصبیم می کنه .

لقمه درون گلوی خورشید گیر کرد :

– چی ؟

امیرعلی هنوز هم درگیرِ با خودش بود :

– بیا پشت کمرم و بخارون …….. بلند شو .

رنگ خورشید به ثانیه ای از فکر خاراندن کمر این مرد بی پوشش و برهنه ، پرید و ثانیه بعد به سرخی گرایید .

نمی دانست چه بهانه ای برای رد کردن خواسته این مرد بیاورد ……… تنها بهانه ای که به ذهنش رسید ، این بود که نشان دهد از خاراندن ، کمر مرد آبله مرغان گرفته بدش می آید .

– بخا …… رونم ؟

– دختر جون ….. دیروز صبح حموم بودم که قیافه ات و اون مدلی کردی .

نمی دانست قیافه اش به چه صورت درآمده که امیرعلی بد آمدنش را باور کرده ، تنها نگاهش به امیرعلی بود ……. زیر لب آهسته زمزمه کرد :

– الان کمرتون …….. آخه ….. میکروبیه ……

امیرعلی بیشتر ابرو در هم کشید و مچِ خورشیدِ قافل گیر شده را گرفت و سمت خودش کشید .

– بیا ببینم …….. برای من میکروب میکروب می کنه .

و خودش پشت به خورشید کرد و روی تخت دمر خوابید :

– بخارون که خارش لامصبش داره کلافه ام می کنه .

خورشید به شانه های پهن او و عضلات کتفش که با هر تکان دستش خودی نشان می داد ، نگاه کرد و آب دهانش را پایین فرستاد .

– می خارونی یانه ؟

خورشید درمانده نگاهش به کمر مردی بود که مقابل دراز کشیده بود و هر از گاهی صدای سرفه اش به گوشش می رسید ………. ناچارا نوک انگشتانش را روی کمر امیرعلی گذاشت و حس کرد از گرمای مردانه تن او تمام موهای بدنش سیخ شد …….. انگشتانش را آهسته روی پوست کمرس تکان داد :

– مگه نون نمی خوری تو ؟ …… درست بخارون دختر ….. این چه وضعشه ؟

خورشید پلکی زد و بی حرف فشار انگشتانش را بیشتر کرد و محکمتر خاراند .

– برو چپ ……… آها آره اونجا رو بخارون ……. محکم تر .

– آخه ……. دکتر گفت نباید محکم بخارونید چون اگه زخم بشه جاشون می مونه .

– به جهنم که می مونه ، دارم از خارش می میرم دارم .

میان آن همه حس معذب بودن از تماس دستش با بدن امیرعلی ، نمی شد از این لحن کلافه و عصبی این مرد بد حال و کلافه و عصبی شده ، نخندید .

دست از خاراندن کشید و از تخت پایین آمد که بلافاصله اعتراض امیرعلی هم بلند شد :

– کجا رفتی ؟

– بلند شید برید حموم ……….. یه دوش آب خنک می تونه تا حد زیادی ، خارشتون و بندازه .

و سمت کمد دیواری رفت که دیشب درش را به هوای پیدا کردن بالشت و پتو باز کرده بود و در همان نظر اول حوله بلند لباسی سفید رنگ امیر علی را دیده بود ………. در کمد را باز کرد و حوله را برداشت و روی ساق دستش آویزان کرد و سمت امیرعلی چرخید .

– جای حوله من و از کجا می دونستی ؟

خورشید معذب و خجالت زده نگاهش کرد .

– دیشب ……… دیشب دیدمش ……. بعتی اتفاقی بود .

امیرعلی در حالی که پهلویش را می خاراند. با همان ابروان در هم رفته از درد بدن و خارش و حال بدش ، پلک بست .

– حولم و برگردون سر جاش ……. الان واقعا جون دوش گرفتن و ندارم .

– لازم نیست زیاد تو حموم بمونید ، یه دوش آب خنک 3 ، 4 دقیقه ای کافیه .

– می گم جون تو تنم نیست دختر .

– فقط 3 ، 4 دقیقه . دکترتون می گفت حالتون و خیلی بهتر می کنه.

امیرعلی نچی کرد و با مکثی ، به سختی از جایش بلند شد و سرفه خشک و بلندی کرد و با همان قدم های آرامِ نشأت گرفته از حال بدش ، سمت کشوی دراورش رفت تا لباسی برای بعد از حمامش انتخاب کند .

– خوبه یه شب تو اطاقم بودی ……… که سر از همه جا در آوردی .

– من فضولی نکردم ……….. دیشب دنبال پتو و بالشت می گشتم ………. در کمدا رو که باز می کردم تا پیدا کنم چشمم به حوله شما افتاد .

امیرعلی سر تکان داد و یک تیشرت قهوه ای بیرون کشید و یک شلوار ورزشی مشکی رنگ .

خورشید زیر چشمی به تیشرت در دست او نگاه کرد و امیرعلی کشوی پایینی را بیرون کشید و خواست لباس زیری بردارد که با حس خورشید پشت سرش ، سرش را به پشت چرخاند و دستش برای بیرون برداشتن لباس متوقف شد .

– نمی خوای بری ؟

خورشید کمی این پا و آن پا کرد …….. نگاهش مدام میان تیشرت درون دست امیرعلی و صورت او در رفت و آمد بود .
نامطمئن پا جلو گذاشت و با شک و تردید تیشرت را آرام از میان انگشتان او بیرون کشید ….. جسارت و جرأت بسیاری از خود به خرج داده بود ……….. تعیین و تکلیف برای لباس تن مردی که همچون خدای ابهت و اقتدار بود ، چیز کمی نبود .

– لطفا اگه میشه این و …….. این و نپوشید .

امیرعلی بی حوصله کلافه نگاهش کرد …….. واقعا جان یکی به کردن هم نداشت .

– می شه بگی دقیقا چی کار داری می کنی ؟

خورشید نگاه گذرایش را درون چشمان سرخ و کلافه امیرعلی گرداند و تیشرت را به کشو بر گرداند و با جستجویی سریع یک تیشرت نخی نسبتا نازک لطیف آبی ارغوانی بیرون کشید و با تردید سمت امیرعلی گرفت ……….. قلبش بی امان و بی وقفه و پر تپش می کوبید ……….. انگار قلبش بیشتر از این حرف ها با این نزدیکی ها مشکل داشت .

4.2/5 - (15 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آنِه
آنت
1 سال قبل

چیشد! 😶رو چ حسابی😐

peony
peony
1 سال قبل

یعنی ممکنه عاشق خورشیدشه اما این که عاشق لیلا هست خیلیم معلموم دوستش داره

ولی من نفهمیدم چرا صیغش کرد خب میتونست همین جوری هم بیارتش و کار کنه؟
و خونه رو بزنه به حسابش میتوسنت بیاراش براش کار کنه جای طلب نمب تونم درک کنم

مهدیس
مهدیس
پاسخ به  peony
1 سال قبل

نمیشه پارت گذازی رو تو سایت بیشتر کنینن مثلااا روزی دوتا بزاریننن لطفاا؟؟؟

آیدا
آیدا
1 سال قبل

ممنون🌸

Shab dorr
Shab dorr
1 سال قبل

عالی بود
دستت مرسی نویسنده جون🤍🤍♥️

آنِه
آنت
1 سال قبل

عالیه 👌
هرچند فک میکنم امیرعلی خیلی وقته ک یه حسایی پیدا کرده ولی نه قوی:/

Roya
Roya
1 سال قبل

عالی بوود😍😍😍

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x