رمان زادهٔ نور پارت 20

4
(3)

– حالتون خوبه ؟

امیرعلی با شنیدن صدایی غیر منتظره ای ، غافلگیر شده چشمانش گرد شد و سرش بلافاصله سمت صدا چرخید و با صورت خورشید مواجه شد ………. تعجب و حیرت تنها چیزی بود که در آن لحظه از چشمان سرخ بیمارش می بارید ……… روی تخت خوابیده و دیدی به خورشید که تا ثانیه های پیش روی زمین دراز کشیده بود نداشت …… اخم آهسته آهسته جای تعجبش را گرفت و با آن صدای نه خراشیده و بم تر از همیشه گفت :

– تو اینجا ……. چی کار می کنی ؟

– دیشب طبتون خیلی بالا رفته بود .

امیرعلی همان طور اخم کرده و نگاهش را به خودش انداخت .

– لباسم و کی درآورده ؟

– من .

اخم های امیرعلی بیشتر در هم رفت :

– تو ؟ ….. به چه حقی به لباس من دست زدی ؟ ……. اصلا اینجا ، تو اطاق من چی کار می کنی ؟

خورشید نگاهش کرد …. نگفته هم می توانست منظور این نگاه به اخم نشسته را بخواند .

– دیشب تب شدید کردید ، انقدر تبتون بالا رفت که مجبور شدیم دکتر بالا سرتون بیاریم ……… دکترتون خودش گفت بخاطر اینکه تبتون پایین بیاد …….. تیشرتتون و در بیارم و پاشویتون کنم ………. من سرخود به لباستون دست نزدم …… تمام طول دیشب و تا چهار صبح پاشویتون کردم …….. ترسیدم برم اطاقم و حالتون باز بد بشه و من نفهمم ، بخاطر همین دیشب و اینجا خوابیدم.

امیرعلی نگاهی به او انداخت و سرفه ای کرد ………. حالش بد بود و حالا بعد از توضیحات خورشید ، عذاب وجدان بخاطر زود قضاوت کردنش هم حالش را بدتر کرده بود .

– تمام دیشب و بالا سر من بودی ؟

– بله .

امیرعلی دست جلو برد و دست مشت شده خورشید را با دست داغش گرفت و فشار آرامی به آن داد :

– ممنونم .

خورشید نگاهش سمت دست بزرگ امیرعلی که دست او را در بر گرفته بود ، رفت .

– خواهش می کنم .

امیرعلی دستش را سمت گردنش برد و خاراند .

– نخارونید …… یعنی نباید بخارونید .

امیرعلی با اخم غلیظ تری با شدت بیشتری خاراند .

– بدجوری می خاره .

خورشید به جوش های پررنگ شده روی صورتش نگاه کرد ……. انگار تعداد آن دانه های قرمز روی صورتش بیشتر شده بودند .

– الان می رم براتون صبحانه می یارم بخورید که پشت سرشم داروهاتون و بدم .

از جایش بلند شد و با قدم های بلند از اطاق خارج شد ……… داخل آشپزخانه شد و شیر را جوشاند و درونش یک تخم مرغ محلی شکاند و با کمی شکر همش زد ………. سه پرتقال هم در آورد و آبش را گرفت و در لیوان ریخت …… مارمالاد انجیر به همراه عسل و ارده را هم درون پیاله ای ریخت و درون سینی گذاشت و با پنیر و نان بالا برد .

دستش پر بود و نمی توانست در بزند ………. میان در اندکی باز بود ، اما نه انقدر که بتواند داخل را ببیند .

– می تونم بیام داخل ؟

صدای امیرعلی را همان طور نخراشیده شنید .

– بیا تو .

در را با پا کمی هول داد و داخل شد …….. امیرعلی همان طور خوابید رو تخت سرش سمت خورشید چرخید و خورشید نگاه خجالت زده اش را از او گرفت و لبش را از داخل گزید و نگاهش را سمت دیگری چرخاند . دیشب از دیدن امیرعلی با آن هیبت خجالت کشیده بود ، وای به حال الان که چشمان امیرعلی باز بود و او را ثانیه به ثانیه رصد می کرد .

– دیشب دکتر چی گفت ؟ ……… از این آنفولانزا ها که نگرفتم ؟

خورشید سینی به دست نزدیکش شد و زیر چشمی نگاهش را روی صورت کهکشانی او چرخاند و لبه تخت با فاصله یک متری از او نشست . امیرعلی آنقدر بی حال بود که توان بلند شدن و نشستن را هم در خود نمی دید .

– نه آنفولانزا نگرفتید .

– پس چرا انقدر حالم افتضاحه ؟

خورشید سینی را لبه تخت گذاشت . به نظرش نشان دادن تصویر صورتش به خودش ، بهترین جواب برای این حالش بود .

– آینه بیارم ؟

امیرعلی اخم کرد ……. گلویش بد درد می کرد و سر درد کلافه کننده ای هم عذابش می داد .

– آینه ؟ برای چی ؟

نمی دانست چه بگوید ……نگاهش دور اطاق چرخید تا روی آینه دستی کوچک لیلا که روی میز توالت اشان بود نشست …… بی حرف سمت میز رفت و آینه را برداشت و سمت امیرعلی گرفت …… امیرعلی آینه را گرفت و نگاه کلافه و بی حوصله ای به او انداخت .

– من حالم خوب نیست …. بعد تو با من بازیت گرفته ؟

– بهتره که ….. خودتون و داخلش ببینید .

امیرعلی با همان اخم اول نگاه به خورشید انداخت و آینه را بالا آورد اما با دیدن خودش ، بلافاصله ابروانش در هم رفته تر شد .

دستش بالا آمد و روی جوش های ریز سرخ رنگ نشست .

– من چرا اینجوری شدم ؟

خورشید نگاهش کرد ……. چشمان قرمز بیمارش با آن موهای بهم ریخته و آن جوش های بدقواره و صدای نخراشیده ، اصلا او را شبیه مرد دیروز پریروز این خانه نکرده بود .

– آبله مرغون گرفتید .

چشمان امیرعلی متعجب سمت خورشید چرخید .

– چی ؟ آبله مرغون ؟ اونم تو این سن ؟

خورشید لیوان شیر را برداشت و سمت امیرعلی گرفت ………. امیرعلی هنوز هم داشت صورت خودش را درون آینه وارسی می کرد .

– آبله مرغون سن و سال نمی شناسه ……… دکتر می گفت باید خدا رو شکر کنید الان که سنتون خیلی بالا نرفته این ویروس و گرفتید وگرنه ممکن بود در آینده براتون مشکل ایجاد کنه ………. تا خوب شدنتونم باید کامل استراحت کنید ………… بفرمایید این شیر و بخورید ، خیلی مقوی و خوشمزه است .

امیرعلی روی بینی اش را خاراند و خودش را به سختی روی تخت بالا کشید و به تاج تخت تکیه داد و خورشید حتی کوچکترین قدمی برای کمک کردن به او برنداشت …….. ممکن نبود به بدن برهنه این مرد دست بزند …… نه دوست داشت ، نه رویش را داشت .

– ممنون.

خورشید سر تکان داد و به لیوان درون دست امیرعلی نگاه کرد …………. شیر و تخم مرغ برای او خاطرات زیادی را از گذشته های نچندان دورش به همراه داشت .

– خواهش می کنم .

امیرعلی سرفه ای کرد و به چشمان خورشید که روی لیوان درون دستش نشسته بود نگاه کرد ……… راحت می شد از چشمان بکر و زمردی خورشید همه چیز را بخواند .

– برو برای خودتم یه لیوان از این معجونت درست کن …… صبحونتم که نخوردی ، بیار بالا اینجا بخور …….. حوصله ام نمی گیره تنهایی بخورم .

خورشید خجالت زده به سرعت نگاهش را تا چشمان امیرعلی بالا آورد و باز هم لب گزید …….. فهمیدن اینکه امیرعلی متوجه نگاه خیره اش به لیوان درون دست او شده بود کار سختی نبود .

– نه نه …….. احتیاجی نیست .

– برو پایین برای خودتم درست کن و صبحونتم وردار بیار بالا ، اینجا بخور . من الان جون یکی به دو کردن باهات و ندارم دختر جون .

خورشید بی حرف از جایش بلند شد و پله ها را با پایین رفت …………. یک لیوان بزرگ برای خودش شیر و زرده درست کرد و با نان و پنیر به همراه داروهای امیرعلی بالا برد ………. از اینکه تنهایی با امیرعلی صبحانه بخورد ترسی نداشت ، اما معذب بود ….. همیشه صبح ها سروناز اگر درون آشپزخانه زمان صبحانه خوردنشان حضور نداشت ، اما حضورش در خانه خیال خورشید را آسوده می کرد ……… اما الان او تنها بود …….. تنهای تنها .

سینی به دست وارد اطاق شد ………. امیرعلی همانطور نیم خیز روی تخت نشسته بود و به تاج تخت تکیه زده بود و شیرش را ذره ذره بالا می رفت .

– مزه معجون شیرت واقعا حرف نداره .

خورشید لبخند باریکی زد و باز هم نگاهش را از شانه های پهن او گرفت و سمت مبل تک نفره نزدیک تخت رفت و سینی صبحانه اش را رویش گذاشت و کیسه داروهای امیرعلی را باز کرد …. قرص ها را طبق دستور زمان مصرفشان ، از پوکه اش در آورد و کف دستش ریخت و سمت امیرعلی رفت .

– بفرمایید اینم قرصاتون .

امیرعلی دستش را جلو برد و خورشید قرص ها را کف دست او سُر داد .

– قرصا رو می زارن داخل پیش دستی می یارن ……. نه اینجوری .

خورشید نگاهش کرد ……….. زندگی این مدلی هم سخت بود .

– چشم ………. می خواین قرصاتون و با آب پرتقال بخورید ؟ ……….. تازه است ، همین چند دقیقه پیش گرفتم .

امیرعلی قرص ها را درون دهانش ریخت و با شیر پایین فرستاد .

– لیلا زنگ نزد ؟

– لیلا زنگ نزد ؟

– چرا دیشب با سروناز خانم صحبت کردن …….. شما خواب بودید .

امیرعلی سر تکان داد و خورشید سمت مبل رفت و نشست و سینی را روی پایش گذاشت ………. اول از همه لیوان شیرش را برداشت و با لذت مزه مزه اش کرد ……. امیرعلی از گوشه چشم نگاهش کرد و با دیدن خط سفید شیر دور لبان او ، لبخند بی حالی زد .

– شیر و زرده خیلی دوست داری ؟

خورشید سرش را بالا آورد و از یاد گذشته های دورش لبخندی ناخوداگاه بر لبانش نشست :

– همیشه مریض شدن و به خاطر همین شیر و زرده هاش دوست داشتم هرچند …..

و ادامه حرفش را خورد ، که شیر ذره ذره گران شد ، آنقدر که پدرش داروهایش را هم به زور تهیه می کرد چه برسد به شیری که هر دفعه صد و خورده یا پانصد تومان رویش می رفت …….. تخم مرغ که دیگر جای خود داشت ………. اما تنها با همان لبخند نگاهش را از امیرعلی گرفت و به لیوان درون دستش داد .

امیرعلی کمرش را خاراند :

– دور لبت و پاک کن .

خورشید متعجب دست بالا برد و دور لبش را پاک کرد .

– گاهی مثل یه بچهٔ ساده می شی .

اینبار با ابروان بالا رفته نگاهش کرد …….. این مرد به او با بیست سال سن می گفت بچه ؟

– بچه ؟

امیرعلی کلافه از خارش کمرش ، خودش را پیچ و تابی داد تا دستش به نقطه مورد نظرش برساند .

– بلند شو ….. بلند شو دختر ، بیا اینجا کمرم و بخارون که داره عصبیم می کنه .

لقمه درون گلوی خورشید گیر کرد :

– چی ؟

امیرعلی هنوز هم درگیرِ با خودش بود :

– بیا پشت کمرم و بخارون …….. بلند شو .

رنگ خورشید به ثانیه ای از فکر خاراندن کمر این مرد بی پوشش و برهنه ، پرید و ثانیه بعد به سرخی گرایید .

نمی دانست چه بهانه ای برای رد کردن خواسته این مرد بیاورد ……… تنها بهانه ای که به ذهنش رسید ، این بود که نشان دهد از خاراندن ، کمر مرد آبله مرغان گرفته بدش می آید .

– بخا …… رونم ؟

– دختر جون ….. دیروز صبح حموم بودم که قیافه ات و اون مدلی کردی .

نمی دانست قیافه اش به چه صورت درآمده که امیرعلی بد آمدنش را باور کرده ، تنها نگاهش به امیرعلی بود ……. زیر لب آهسته زمزمه کرد :

– الان کمرتون …….. آخه ….. میکروبیه ……

امیرعلی بیشتر ابرو در هم کشید و مچِ خورشیدِ قافل گیر شده را گرفت و سمت خودش کشید .

– بیا ببینم …….. برای من میکروب میکروب می کنه .

و خودش پشت به خورشید کرد و روی تخت دمر خوابید :

– بخارون که خارش لامصبش داره کلافه ام می کنه .

خورشید به شانه های پهن او و عضلات کتفش که با هر تکان دستش خودی نشان می داد ، نگاه کرد و آب دهانش را پایین فرستاد .

– می خارونی یانه ؟

خورشید درمانده نگاهش به کمر مردی بود که مقابل دراز کشیده بود و هر از گاهی صدای سرفه اش به گوشش می رسید ………. ناچارا نوک انگشتانش را روی کمر امیرعلی گذاشت و حس کرد از گرمای مردانه تن او تمام موهای بدنش سیخ شد …….. انگشتانش را آهسته روی پوست کمرس تکان داد :

– مگه نون نمی خوری تو ؟ …… درست بخارون دختر ….. این چه وضعشه ؟

خورشید پلکی زد و بی حرف فشار انگشتانش را بیشتر کرد و محکمتر خاراند .

– برو چپ ……… آها آره اونجا رو بخارون ……. محکم تر .

– آخه ……. دکتر گفت نباید محکم بخارونید چون اگه زخم بشه جاشون می مونه .

– به جهنم که می مونه ، دارم از خارش می میرم دارم .

میان آن همه حس معذب بودن از تماس دستش با بدن امیرعلی ، نمی شد از این لحن کلافه و عصبی این مرد بد حال و کلافه و عصبی شده ، نخندید .

دست از خاراندن کشید و از تخت پایین آمد که بلافاصله اعتراض امیرعلی هم بلند شد :

– کجا رفتی ؟

– بلند شید برید حموم ……….. یه دوش آب خنک می تونه تا حد زیادی ، خارشتون و بندازه .

و سمت کمد دیواری رفت که دیشب درش را به هوای پیدا کردن بالشت و پتو باز کرده بود و در همان نظر اول حوله بلند لباسی سفید رنگ امیر علی را دیده بود ………. در کمد را باز کرد و حوله را برداشت و روی ساق دستش آویزان کرد و سمت امیرعلی چرخید .

– جای حوله من و از کجا می دونستی ؟

خورشید معذب و خجالت زده نگاهش کرد .

– دیشب ……… دیشب دیدمش ……. بعتی اتفاقی بود .

امیرعلی در حالی که پهلویش را می خاراند. با همان ابروان در هم رفته از درد بدن و خارش و حال بدش ، پلک بست .

– حولم و برگردون سر جاش ……. الان واقعا جون دوش گرفتن و ندارم .

– لازم نیست زیاد تو حموم بمونید ، یه دوش آب خنک 3 ، 4 دقیقه ای کافیه .

– می گم جون تو تنم نیست دختر .

– فقط 3 ، 4 دقیقه . دکترتون می گفت حالتون و خیلی بهتر می کنه.

امیرعلی نچی کرد و با مکثی ، به سختی از جایش بلند شد و سرفه خشک و بلندی کرد و با همان قدم های آرامِ نشأت گرفته از حال بدش ، سمت کشوی دراورش رفت تا لباسی برای بعد از حمامش انتخاب کند .

– خوبه یه شب تو اطاقم بودی ……… که سر از همه جا در آوردی .

– من فضولی نکردم ……….. دیشب دنبال پتو و بالشت می گشتم ………. در کمدا رو که باز می کردم تا پیدا کنم چشمم به حوله شما افتاد .

امیرعلی سر تکان داد و یک تیشرت قهوه ای بیرون کشید و یک شلوار ورزشی مشکی رنگ .

خورشید زیر چشمی به تیشرت در دست او نگاه کرد و امیرعلی کشوی پایینی را بیرون کشید و خواست لباس زیری بردارد که با حس خورشید پشت سرش ، سرش را به پشت چرخاند و دستش برای بیرون برداشتن لباس متوقف شد .

– نمی خوای بری ؟

خورشید کمی این پا و آن پا کرد …….. نگاهش مدام میان تیشرت درون دست امیرعلی و صورت او در رفت و آمد بود .
نامطمئن پا جلو گذاشت و با شک و تردید تیشرت را آرام از میان انگشتان او بیرون کشید ….. جسارت و جرأت بسیاری از خود به خرج داده بود ……….. تعیین و تکلیف برای لباس تن مردی که همچون خدای ابهت و اقتدار بود ، چیز کمی نبود .

– لطفا اگه میشه این و …….. این و نپوشید .

امیرعلی بی حوصله کلافه نگاهش کرد …….. واقعا جان یکی به کردن هم نداشت .

– می شه بگی دقیقا چی کار داری می کنی ؟

خورشید نگاه گذرایش را درون چشمان سرخ و کلافه امیرعلی گرداند و تیشرت را به کشو بر گرداند و با جستجویی سریع یک تیشرت نخی نسبتا نازک لطیف آبی ارغوانی بیرون کشید و با تردید سمت امیرعلی گرفت ……….. قلبش بی امان و بی وقفه و پر تپش می کوبید ……….. انگار قلبش بیشتر از این حرف ها با این نزدیکی ها مشکل داشت .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۲۲۱۱۲۰۷۸۶

دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان…
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۹ ۱۳۳۱۲۳۴۴۸

دانلود رمان تردستی pdf از الناز محمدی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   داستان راجع به دختری به نام مریم که به دنبال پس گرفتن آبروی از دست رفته ی پدرش اشتباهی قدم به زندگی محمد میذاره و دقیقا جایی که آرامش به زندگی مریم برمیگرده چیزایی رو میشه که طوفانش گرد و خاک بزرگتری توی زندگی محمد…
IMG 20240623 195232 003

دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر 4.3 (4)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا…
IMG 20230128 234002 2482 scaled

دانلود رمان گیسو از زهرا سادات رضوی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   آریا رستگار استاد دانشگاه جدی و مغروری که بعد از سالها از آلمان به ایران اومده و در دانشگاه مشغول به تدریس میشه، با خودش عهد بسته با توجه به تجربه تلخ گذشتش دل به هیچ کس نبنده، اما همه چیز طبق نظرش پیش…
IMG 20230130 113231 220

دانلود رمان کلنجار 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       داستان شرحی از زندگی و روابط بین چند دوست خانوادگی است. دوستان خوبی که شاید روابطشان فرای یک دوستی عادی باشد، پر از خوبی، دوستی، محبت و فداکاری… اما اتفاقی پیش می آید که تک تک اعضای این باند دوستی را به…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۵۳۷۱۸۵

دانلود رمان نفس آخر pdf از اکرم حسین زاده 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       دختر و پسری که از بچگی با هم بزرگ میشن و به هم دل میدن خانواده پسر مذهبی و خانواده دختر رفتار ازادانه‌تری دارن مسیر عشق دختر و پسر با توطئه و خودخواهی دیگران دچار دست انداز میشه و این دو دلداده از…
InShot ۲۰۲۳۰۴۲۱ ۱۷۱۹۲۰۰۳۸

دانلود رمان تو را در گوش خدا آرزو کردم pdf از لیلا نوروزی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   غزال دختر یه تاجر معروف به اسم همایون رادمنشه که به خاطر مشکل پدرش و درگیری اون با پدر نامزدش، مجبور می‌شه مدتی همخونه‌ی خسرو ملک‌نیا بشه. مرد جذاب و مرموزی که مادرش به‌خاطر اتفاقات گذشته قراره دمار از روزگار غزال دربیاره و این بین…
IMG 20240530 001801 346

دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری 3.1 (37)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی.…
IMG 20230128 234015 1212 scaled

دانلود رمان رقصنده با تاریکی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     کیارش شمس مرد خوش چهره، محبوب و ثروتمندیه که مورد احترام همه ست… اما زندگی کیارش نیمه پنهان و سیاهی داره که هیچکس از اون خبر نداره… به جز شراره… دختری باهوش و بااستعداد که به صورت اتفاقی سر از زندگی تاریک کیارش…
رمان گرگها

رمان گرگها 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان گرگها دختری که در بازدیدی از تیمارستان، به یک بیمار روانی دل میبازد و تصمیم میگیرد در نقش پرستار، او را به زندگی بازگرداند…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آنت
آنت
2 سال قبل

چیشد! 😶رو چ حسابی😐

peony
peony
2 سال قبل

یعنی ممکنه عاشق خورشیدشه اما این که عاشق لیلا هست خیلیم معلموم دوستش داره

ولی من نفهمیدم چرا صیغش کرد خب میتونست همین جوری هم بیارتش و کار کنه؟
و خونه رو بزنه به حسابش میتوسنت بیاراش براش کار کنه جای طلب نمب تونم درک کنم

مهدیس
مهدیس
پاسخ به  peony
2 سال قبل

نمیشه پارت گذازی رو تو سایت بیشتر کنینن مثلااا روزی دوتا بزاریننن لطفاا؟؟؟

آیدا
آیدا
2 سال قبل

ممنون🌸

Shab dorr
Shab dorr
2 سال قبل

عالی بود
دستت مرسی نویسنده جون🤍🤍♥️

آنت
آنت
2 سال قبل

عالیه 👌
هرچند فک میکنم امیرعلی خیلی وقته ک یه حسایی پیدا کرده ولی نه قوی:/

Roya
Roya
2 سال قبل

عالی بوود😍😍😍

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x