بهش نگاه کردم که عصبی گفت:چته هان؟ چته؟ فقط یه سوال ازت پرسیدما
اون نمیدونستم تو دلم چی میگذره و گرنه اینجوری نمیکرد
_هیچی فقط…..
اشکی:نمیخوام چیزی بشنوم فقط برو پایین که زدی این اعصاب داغونم و داغون تر کردی
_اما..
اشکی:بلند شووووووو برو
از جام بلند شدم و رفتم سمت در که آخرین لحظه برگشتم سمتش که سرش رو لای دست هاش گرفت و تو خودش جمع شد و قلبم از شدت ناراحتیش تیر کشید من قرار بود اینجا کنارش باشم اما بدترش کردم لعنت به من. پشت در قایم شدم و بهش نگاه کردم که بعد از چند مین از جاش بلند شد و من سریع دوییدم سمت راه پله و از پله ها پایین رفتم. وارد خونه شدم و دوییدم تو اتاقم که بعد صدای در خونه اومد و بعد صدای در اتاقش.
ای کاش میتونستم براش یه کاری بکنم که آروم بشه و تمام اون خاطراتشو فراموش کنه اما نمیدونستم باید چیکار کنم.
لباس هامو عوض کردم و رفتم توی تختم و دراز کشیدم.
خسته بودم ولی ذهنم پیش اشکی بود و خوابم نمیبرد و همش به یه راهی فکر میکردم که بتونم حال اشکی رو خوب کنم اما هیچ چیزی نبود که بشه باهاش همچین غم بزرگی رو سرکوب کرد هیچی نبود.
این قدر تو جام تکون خوردم و فکر کردم که نه خوابم برد نه فکری به ذهنم رسید.
گوشی مو از روی عسلی برداشتم و به ساعتش نگاه کردم که ساعت ۴ بود. اصلا تجربه نداشته که من خواب نرم ولی انگار ایندفعه از خواب خبری نبود.
انگار که……
با شنیدن صدای شکستن چیزی سریع از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون و سریع رفتم تو اتاق اشکی چون صدا از اینجا بود برق رو روشن کردم و به اشکی نگاه کردم که روی تختش نشسته بود و سرش بین دستاش بود و فشارش میداد و می لرزید و تمام وسایل روی میز عسلی رو ریخته بود روی زمین. سریع رفتم سمتش
_اشکان؟ حالت خوبه؟
هیچ واکنشی نشون نداد که رفتم و کنارش روی تخت نشستم
_اشکان؟
بهم نگاه کرد که خیلی آشفته و نگران بود مثل یه پسر بچه که ترسیده و الان مادرشو میخواد اما گفت
اشکی:بلند شو برو بیرون
نمیخواستم برم بیرون. دلم میخواست کنارش باشم درست مثل زمانی که من ناراحت بودم و اون همه جوره کنارم بود
سمتش خم شدم و محکم بغلش کردم
_دلم نمیخواد
بر خلاف انتظارم که که فکر میکردم مخالفت میکنه چیزی نگفت انگار به این که یکی کنارش باشه نیاز داشت.
عمق کابوس هاش چقدره که اشکی با این همه عظمت اینجوری شده و میلرزه؟
نمیدونم چقدر گذشت اما اشکی آروم شده بود که دست هامو از دورش باز کرد و بهم نگاه کرد دوباره شده بود همون آدم سابق همون آدم مغرور و بی خیال
اشکی:دیگه نمیخوای بری تو اتاق خودت؟
نمیخواستم برم اما خب دیگه موندنم اینجا فایده نداشت از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق و درو بستم.
و رفتم تو تختم و این دفعه سریع خوابم برد
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
با شنیدن صدایی کمی هوشیار تر شدم اما بازم توجه نکردم و تو جام غلت زدم اما هر کی که بود دست بردار نبود. از جام بلند شدم و رفتم سمت در خونه. در رو باز کردم و دوباره برگشتم توی اتاق و پریدم روی تخت. داشت خوابم میبرد که دستم با شدت کشیده شد
لای چشمامو باز کردم که دیدم عسله با آراد
عسل:این چه طرز در باز کردنه اگه یکی دیگه به جای ما پشت در بود چی؟
_فعلا که شما بودید
آراد:بلند شو یه آب به سر و روت بزن بیا
از جام بلند شدم و رفتم دستشویی و بعد چند مین اومدم بیرون که هیچ کدومشون تو اتاق نبودن. از اتاق رفتم بیرون و روبروشون نشستم
آراد:تو همیشه در رو اینجوری باز میکنی و میری به امون خدا؟
_نه بابا امروز خواب بودم
آراد:باید به اشکان بگم وقتی میخواد بره بیرون درو قفل کنه که با این کارات خونه و خودتو به فنا ندی
خواستم از خودم دفاع کنم که عسل زودتر گفت:امروز چرا نیومدی دانشگاه هان؟
_میبینی که خواب موندم
عسل:دروغ نگو اشکان نمیزاره تو خواب بمونی مگر اینکه اصلا نخواسته باشه بیدارت کنه
_دیشب دیر خوابیدیم بخاطر همین صدام نکرده
تازه فهمیدم چی گفتم سریع بهشون گرفتم که عسل لبشو دندون گرفته بود و آراد که داشت با نیش باز نگام میکرد
آراد:یعنی قراره به همین زودیا دایی بشم آخجون
_ببند اون نیشتو
آراد:چشم فعلا کارم گیرته
_مگه چیکار داری؟
آراد به عسل نگاه کرد
آراد: تو بگو
عسل:به من چه خودت بگو
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت ها رو زود ت بزار
وای فقط این اراد 😂😂
😁 😁 😁 😁