6 دیدگاه

رمان گریز از تو پارت 68

3.6
(7)

 

یاسمین بی تفاوت سر جنباند و پشت سر ارسلان داخل اتاقی رفت که در آن سفره ی عقد کوچکی چیده بودند.

سرش سنگین شد و پاهایش برای قدم های بعدی به التماس افتادند. آن سفره ی عقد شده بود میز قمار و… آرزوهایش مقابل چشمانش زجه میزدند. آینده اش شده بود تصویری خاکستری که هر لحظه سیاه تر میشد.

دستش که کشیده شد حواسش سر جایش برگشت و تا خودش آمد کنار ارسلان نشسته بود. دستش به سیبک لرزان گلویش چسبید و زمزمه ی آرامش را ارسلان به خوبی شنید…

_خدایا خودت کمک کن.

منصور مهریه ی پیشنهادی اش را اعلام کرد و یاسمین باز هم بی تفاوت باشه ایی گفت. دلش برای این خوشی های کوچک جایی نداشت…
ارسلان کلافه پلک زد و سرش را برای عاقد تکان داد.

_ما آماده ایم…

تن یاسمین لرزید… نگاهش ماند به دو رینگ ساده روی میز و‌ حتی فشردن کتفش توسط مادرش هم آرامش نکرد. اتاق سوت و کور بود و کسی بالای سرشان قند نمی سابید… حتی کسی نبود یک پارچه ی سفید را سقف این لحظات کند یا با شنیدن جملات بامزه ی مرسوم ته دلش گرم شود. همه چیز مثل زندگی ارسلان در هاله ی خاکستری پیش می‌رفت… چقدر دلش بودن ماهرخ و لبخند های مطمئن و مادرانه اش را میخواست!

_عروس خانم وکیلم؟

با ضربه ایی به دستش، آرام سر بلند کرد و نگاهش غرق شد در چشمان طوفانی ارسلان… او هم خیره اش بود. درون نگاهش طوفان که نه آتش فشان جریان داشت… خطوط تیره و سرخش همان حسی بود عجز را فریاد میزد! پشت نگاهش یک کوه بهمن زده خفته بود تا وجود دخترک بلرزد… انگار دستی از توی گلویش رفت تا قلبش را از دهانش بیرون بکشد.

چشمان ارسلان با قدرت به روی احساسش شمشیر کشید و یاسمین ترک های قلبش را جمع کرد و وقتی پلک زد، عاقد جمله اش را تکرار کرد تا او با یک “بله” ماشه را بکشد و آتش بس کند.

نفس ارسلان یک لحظه گرفت و بعد عمیق از سینه اش رها شد… عاقد جملات کلیشه اش را تکرار کرد و بله ی محکم ارسلان آبی شد روی آتش دل دخترکی که اشک صورتش را خیس کرده بود.

متین با اطمینان لبخند زد و عاقد خطبه را خواند… سکوت بود و جملاتی که هر کلمه اش گره ی این وصلت عجیب را محکم تر میکرد.
سر دخترک پایین بود که خطبه تمام شد و از شدت خجالت نتوانست با ارسلان چشم تو چشم شود.

_مبارکه…

سکوت جمع با تبریک عاقد و دست زدن های بقیه شکست و بعد ژاله بود بلافاصله که گونه ی دخترک را بوسید. آرزوی خوشبختی اش را یاسمین دم گوشش شنید.

_امیدوارم عاشقش بشی و ارسلان هم همیشه مراقبت باشه یاسی‌.

لبخند یاسمین تلخ بود و تشکرش تلخ تر… استرس باعث شد دست و پایش یخ بزند و تن سردش بلرزد. ارسلان که دفتر را زیر دستش هل داد به خوبی متوجه سرمای تنش شد…

_حالت خوبه یاسمین؟

صدای او به فضای خالی ذهنش کوبید. خودکار را بزور از دستش گرفت و با همان سر پایین جوابش داد.

_خوبم فقط سردمه…

ارسلان با اخم مچ دستش را گرفت: پس صبر کن بگم یه چیز شیرین برات بیارن. فشارت افتاده.

رفتارش عادی بود مثل گذشته…!

یاسمین سعی داشت روی نوشته ها تمرکز کند: نیازی نیست خوبم.

دست ارسلان با مکث پس رفت و برایش توضیح داد که باید کجا را امضا کند. دفتر را که تحویل عاقد دادند منصور به حلقه ها اشاره کرد: اینم هدیه ی من.

ارسلان به دخترک چشم دوخت تا عکس العملش را ببیند. زیبا بود و خواستنی… چشمهای خوشرنگ و پر برق و لب های صورتی و کوچکش توان داشت حس های خفته ی هر مردی را بیدار کند.

غرق شده بود میان دنیایی تازه و عجیب، پلک هم نمیزد که یاسمین بی حواس موهای لختش را کنار زد و تا اشعه ی نگاه او اینبار با دقت بیشتری اجزای صورتش را شکار کند.

دخترک با لبخند حلقه را از روی میز برداشت و وقتی سر بلند کرد تا تشکر کند با دیدن اتاق خالی شوکه شد.
دلش هری ریخت و تا سمت ارسلان برگشت دید که او هم با تعجب به اطرافش نگاه می‌کند.

_چیشد؟

ارسلان سر چرخاند و رنگ پریده ی او اخم هایش را درهم کرد: هیچی. رفتن بیرون که تنها باشیم…

سر یاسمین بی اختیار دو طرف تکان خورد و ضربان قلبش روی هزار رفت.

_پاشو ماهم بریم. زشته حالا فکر میکنن عاشق خلوت کردنیم.

_چرا؟ تو خلوت با من بهت بد میگذره؟

_میشه این متلک انداختن به من و تموم کنی ارسلان؟

ارسلان جدی نگاهش کرد: متلک ننداختم جدی گفتم. یک ساعت پیش تو باغ تک به تک مشکلات و برات توضیح دادم و سرکار خانم قبول کردی. اعتماد بنفسم داشتی..‌‌. نکنه پنج دقیقه بعد از عقد یادت اومده پشیمون بشی؟

بغض درجا توی چشم های یاسمین نشست: نگران نباش پشیمون نشدم.

نگاه ارسلان بی اختیار بهش طولانی شد و چشم های دخترک چسبید به رینگ ساده ی طلایی توی جعبه ی مخمل! زیبا بود و زیر نور زیاد اتاق برق میزد… حسی عجیب میان سینه اش قلقلکش داد تا امتحانش کند.

چندبار در زندگی قرار بود این روز را تجربه کند؟! روزی که همه با شوق برایش آماده میشدند و او میان مردابی کثیف برای رهایی دست و پا میزد.

_چرا نمیندازیش تو دستت؟!

یاسمین با تعجب سر بلند کرد: چیو؟

ارسلان با لبخند کمرنگی به حلقه اشاره زد: همونی که مثل حسرت زده ها بهش خیره شدی.

چهره ی دخترک درهم رفت و با نگاهی کوتاه به گچ دستش گفت: چطوری؟ با دستی تو گچِ؟

چشم ارسلان با مکث ماند به دست او و دلش جمع شد.
آهش را توی سینه خفه کرد و جعبه را از دست دخترک گرفت. یاسمین گیج شد و وقتی ارسلان رینگ را بیرون آورد، چشم گرد کرد. لب هایش به گفتن هیچ کلمه ایی باز نمیشد…

ارسلان دست چپ او را گرفت و بدون نگاه به چشمان حیرت زده ی او، رینگ را آرام توی انگشتش فرو کرد.

یاسمین لب بهم فشرد و با طولانی شدن نگاهش، ارسلان سرش را تکان داد و به در دیگری زد.

_خوبه دست راستت شکست وگرنه نمیتونستی اینو دستت کنی.

یاسمین پوزخند زد: البته ارسلان خان‌… بهتره بگی خوبه که دست راستمو شکوندی تا بتونم انگشتر و دستم کنم.

با چرخیدن سر او، با شیطنت خندید: ممنونم امپراطور… خیلی لطف کردید واقعا. میخوای بزنی این یکی رو هم بشکونی؟

چشم های ارسلان بین تابش نگاه جنگلی و لب ها و دندان های ردیفش می‌چرخید. دست و پای قلبش سست شده بود اما سدی محکم به نام غرور جلوی ریزش احساساتش را گرفت…!

کلافه شد و دستی پشت گردنش کشید تا این خلوت مسخره آبروی چندین سال خودداری اش را به باد ندهد.
تا روی زبانش آمد که بگوید” انقدر شیطنت نکن” اما جمله اش پشت دندان هایش جویده شد و پس رفت.

نیش شل شده ی دخترک با درهم رفتن اخم های او جمع شد. بی اختیار پرسید: برمیگردیم خونه ی تو؟

_آره.

یاسمین اینبار بی تعارف لبخندش را به رخ او کشید: دلم واسه ماهرخ و متین تنگ شده.

ارسلان سر کج کرد و یاسمین با دیدن نگاه تیزش ناخودآگاه عقب رفت: باشه حالا نزن منو.

آب دهانش را قورت داد و محتاطانه گفت: منظورم فقط ماهرخ بود وگرنه متین بچه رو که چند بار اینجا دیدم و باهاش حرف زدم.

ارسلان نفس عمیقی کشید و چند ثانیه پلک هایش را بست. میترسید از حرص حرف های او کار دستش دهد.

_چقدر حرص میخوری ارسلان خان؟ واسه قلبت ضرر داره ها…

ارسلان چشم باز کرد و رک و راست گفت: واقعا یه روزی یه بلایی سرت میارم یاسمین.

یاسمین بیخیال خندید. از کلافگی او راضی بود… با لبخند به رینگ توی دستش خیره شد. خوب شروع نکرده بودند اما شاید ارسلان کمکش میکرد تا از این مهلکه نجات پیدا کند. شاید این حلقه نشانه ی خلاص شدن بود…!

ارسلان آستین های پیراهنش را تا زد و از کنار او بلند شد که همزمان منصور با تقه ایی به در داخل آمد.
ارسلان ایستاد و یاسمین، سریع لبخندش را جمع کرد و صاف نشست… از دیدن او حس خوبی نمیگرفت.

_خیالتون راحت شد منصور خان؟

نگاه منصور با لبخند کمرنگی روی آن ها چرخید. کدر بودن چهره ی ارسلان و حال خرابش از چشمش دور نماند.

_خیال کامران الان راحت تر از منه…

ارسلان به وضوح جا خورد. لحظه ایی حس کرد تپش های قلبش کند شد… منصور برگشت و به یاسمین نگاه کرد. او هم شوکه بود. انگار اسم کامران نقطه ضعفشان بود که جفتشان را از تب و تاب عصبانیت انداخت.

منصور آرام گفت: یه مهمونی میگیرم مثل عروس و داماد لباس بپوشین تا همه بفهمن چه خبر شده…

به یاسمین اشاره کرد: هر کسی که از زنده بودن یاسمین خبر داشته باید بفهمه که الان با وجود تو نمیتونه بهش چشم داشته باشه.

ارسلان کلافه پلک هایش را باز و بسته کرد: چرا فکر کردین من قبول میکنم تو همچین مهمونیه مسخره ایی شرکت کنم؟

_چون من میگم… چون نیازه! چون باید عقلت و به کار بندازی…

صدای ته افتاده ی یاسمین هم به گوششان رسید: منم… دلم نمیخواد کسی و ببینم…

چهره ی منصور درهم رفت و عصایش را روی زمین کوبید: این بچه بازیا رو بذارید کنار. اگه قرار بود به دلبخواه شما کاری کنم که الان باید این دختر و دو دستی میدادم به شاهرخ.

یاسمین لب گزید و منصور سمت در رفت: برید بعد خودم خبرتون میکنم.

نگاه ارسلان عصبی به قدم های او ماند تا کامل از دیدش خارج شد. کفری به دخترک نگاه کرد و سرش را تکان داد: پاشو بریم.

یاسمین با تشر او بدون هیچ حرف و مخالفتی بلند شد.

لحظه ی آخر فقط زمزمه ی او را شنید: تو چه مخمصه ایی افتادم من…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان عشق ممنوعه استاد پارت 19

دانلود رمان بوسه با طعم خون 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     شمیم دختر تنهایی که صیغه ی شهریار میشه …. شهریارِ شیطانی که بعد مرگ، زنده ها رو راحت نمیذاره و آتش کینه ای به پا میکنه که دودش فقط چشمهای شمیم رو می سوزونه …. این وسط عشقی که جوونه می زنه و بوسه…
IMG 20240701 112102 217

دانلود رمان اوهام به صورت pdf کامل از بهاره حسنی 4.3 (13)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس، نیکو از قبل دچار مشکلات روانی بوده و تحت درمان.. نیکو به خونه برمیگرده ولی قتل های زنجیره ایی که اتفاق میوفته، باعث میشه نیکو…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۵ ۲۲۲۸۱۵۶۲۸

دانلود رمان بغض ترانه ام مشو pdf از هانیه وطن خواه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       ترانه دختری از خانواده ای اصیل و پولدار که از بچگی نامزد پسرعمویش، حسام است. بعد از مرگ پدر و مادر ترانه، پدربزرگش سرپرستیش را بر عهده دارد. ترانه علاقه ای به حسام ندارد و در یک مهمانی با سامیار آشنا میشود. سامیاری که…
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۴ ۲۳۱۴۳۵۵۹۹

دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی 2.7 (3)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید……
دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری

دانلود رمان پینوشه به صورتpdf کامل از آزیتاخیری 3.8 (6)

بدون دیدگاه
    دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری خلاصه رمان :   چند ماهی از مفقود شدن آیدا می‌گذرد. برادرش، کمیل همه محله را با آگهی گم شدن او پر کرده، اما خبری از آیدا نیست. او به خانه انتهای بن‌بست مشکوک است؛ خانه‌ای که سکوت…
IMG 20240623 195232 003

دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر 4.3 (4)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا…
nody عکس شخصیت های رمان کی گفته من شیطونم 1629705138

رمان کی گفته من شیطونم 5 (1)

4 دیدگاه
  دانلود رمان کی گفته من شیطونم خلاصه : من دیـوانه ی آن لـــحظه ای هستم که تو دلتنگم شوی و محکم در آغوشم بگیــری … و شیطنت وار ببوسیم و من نگذارم.عشق من با لـجبازی، بیشتر می چسبــد!همون طور که از اسمش معلومه درباره یک دختره خیلی شیطونه که…
f1d63d26bf6405742adec63a839ed542 scaled

دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو 3 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی…
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی

دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی خلاصه رمان: داستان درباره دو برادریست که به جبر روزگار، روزهایشان را جدا و به دور از هم سپری می‌کنند؛ آروکو در ایران و دیاکو در دبی! آروکو که عشق و علاقه او را به سمت هنر و عکاسی و…
IMG 20240711 140104 027

دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد ) 4.3 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

عالیه

Ftm
Ftm
1 سال قبل

کممممممهههههههههه😫

ارزو
ارزو
1 سال قبل

از خوووداتم باشه ارسلان
مفتی مفتی زن گیرت اومد
والاااا😂😂😂💔💔💔

...
...
پاسخ به  ارزو
1 سال قبل

بخداااا😂😂😂 فیس و افاده میان

🍭GHAZAL💙
🍭GHAZAL💙
پاسخ به  ارزو
1 سال قبل

اره تازه یه دختر چشم رنگی به قول خودش دختری با چشمانی همچو جنگل😂خخخخ😂😂😂😂😂😂😂

nara
nara
پاسخ به  ارزو
1 سال قبل

اره واقعا😒😒

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x