کنارم روی زمین نشست و آروم گفت:
– میخوای چیکار کنی علی؟
نگاهش کردم.
– میخوام برگردم، باید برم پیش شوکا. من اینجا دووم نمیآرم…
– آخه چهجوری؟ راشد بیرون در ایستاده از جاش تکون نمیخوره. میدونی که چه آدم سفت و سختیه، مردک از سنگ میمونه!
نگاهم بهطرف بالکن چرخید. بلند شدم و بهسمتش رفتم.
نوید پشتسرم راه افتاد.
– خر نشی علی. اینجا ارتفاعش زیاده، بیفتی دست و پات میشکنه. هم گیر میافتی هم دیگه رنگ اون دخترم نمیتونی ببینی!
روی بالکن ایستادم و به اتاق کناری نگاه کردم. از بالکن اتاق تا بالکن کناری کمتر از نیم متر فاصله بود.
– نوید به کمکت احتياج دارم.
متعجب نگاهم کرد.
– میخوای چیکار کنی؟
سریع گفتم:
– میتونی سر راشد رو گرم کنی؟ اگه خودم رو برسونم به اتاق بغلی راحت میتونم فرار کنم.
کلافه دستی به صورتش کشید.
– گیرت بندازن بیچارهت میکنن علی، فکر میکنن جاسوسی. حالا اگه از این ارتفاع سالم دربری!
بازوش رو فشار دادم.
– به والله جبران میکنم نوید. فقط این بار رو کمکم کن، این قضیه برام از جونم مهمتره…
نچی کرد.
– بری تو اتاق بغل چهجوری میخوای دربری؟ مگه اون تو آدم نیست؟
سکوت کردم، فکر اینجاش رو نکرده بودم.
چند لحظه مکث کرد و بعد دستش رو توی کتش فروبرد.
با دیدن اسلحهای که از لباسش بیرون آورد چشمهام گرد شد.
– این چیه روانی؟ اینم تو راه دادسرا کش رفتی؟
نچی کرد.
– نه بابا، خودشون بهم دادن. الکیه، تیر نداره، اگه کسی تو اتاق بود تهدیدشون کن ساکت بمونن. برو من سر راشد رو گرم میکنم.
نفس تندی کشیدم و اسلحه رو از دستش گرفتم.
بهسمت در اتاق رفت و اشاره زد بپرم.
روی نردهها ایستادم و سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم.
چند لحظه مکث کردم و به زیر پام نگاهی انداختم.
اگه میافتادم کمترین اتفاقی که برام پیش میاومد دست و پام خرد میشد.
بسماللهی گفتم، روی دوتا پاهام پریدم و سریع نردهی بالکن کناری رو گرفتم.
نگاهی به زیر پام انداختم، به نفسنفس افتاده بودم.
دودستی نرده رو چسبیدم و خودم رو توی بالکن پرت کردم.
صدای قلبم توی گوشم میپیچید. فرصت مکث کردن نداشتم، باید عجله میکردم.
از توی شیشهی بالکن نگاهی به داخل اتاق انداختم، یه زن و شوهر اونجا خواب بودن.
نفس عمیقی کشیدم. عذاب وجدان داشتم، ولی چارهی دیگهای نبود.
در بالکن رو باز کردم و وارد اتاق شدم.
آروم بهسمت در راه افتادم. میخواستم بیسروصدا از در بیرون بزنم، ولی با صدای مردونهای که توی گوشم پیچید.
مکث کردم.
– تو… تو کی هستی؟ تو اتاق ما چه غلطی میکنی؟
سریع بهطرفشون برگشتم. زنه که از صدای شوهرش بیدار شده بود لحظهای چشمش به من افتاد و شروع به جیغ زدن کرد.
سریع اسلحه رو از جیبم بیرون کشیدم و بهسمتشون گرفتم.
– هیشش، دهنت رو ببند ساکت شو، وگرنه شلیک میکنم!
زنه توی صدم ثانیه ساکت شد و با صورتی وحشتزده نگاهم کرد.
اشارهای به مرد رنگپریده کردم.
– جلوی دهن زنت رو بگیر، هیچ کاری باهاتون ندارم. از بالکن وارد شدم، الان هم میخوام از اتاق برم بیرون. فهمیدی؟
کاری با شماها ندارم، ولی اگه جیکتون دربیاد شلیک میکنم.
جفتشون سریع سر تکون دادن و زیر پتو فرو رفتن.
همونطورکه اسلحه رو بهطرفشون گرفته بودم عقبعقب بهسمت در اتاق رفتم.
کمی لای در رو باز کردم و نگاهی به بیرون انداختم.
راشد پشت به من درحال سر و کله زدن با نوید بود. انگار داشتن سر چیزی بحث میکردن.
بهسمت زن و شوهر ترسیده برگشتم و انگشتم رو روی بینیم فشار دادم تا ساکت بمونن.
اسلحه رو توی لباسم گذاشتم و با قدمهای آهسته از اتاق خارج شدم.
یه چشمم به راشد بود و چشم دیگهم به راهرو. قدمهام رو سریعتر کردم و با خیز بلندی از پیچ راهرو گذاشتم.
بهمحض اینکه متوجه شدم دیگه توی دیدش نیستم به دیوار تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم.
میترسیدم صدای زن و شوهره دربیاد. کلاه سویشرتم رو روی سرم کشیدم و با قدمهای سریع از هتل خارج شدم. سوار تاکسی شدم و آدرس ترمینال رو دادم.
باید تا صبح خودم رو به اونجا میرسوندم. اگه برای یه لحظه هم شده میدیدمش و مطمئن میشدم حالش خوبه برام کافی بود.
نمیدونستم تا الان متوجه نبودنم شدن یا نه، ولی اگه گیرشون میافتادم زنده بیرون نمیاومدم.
من یه تازهکار بودم و کوچکترین اعتمادی بهم نداشتن. به احتمال زیاد فکر میکردن جاسوسم و سرم رو زیر آب میکردن، ولی فعلاً حال شوکا از همهچیز مهمتر بود.
سوار اولین اتوبوس شدم و بهسمت خونه راه افتادم.
سرم رو به شیشهی ماشین تکیه دادم و چشمهام رو بستم. «دارم میآم دونه انارم. دیگه غصه نخور، هیچوقت تنهات نمیذارم…»
تا وقتی برسیم پلکهام یکسره رویهم میافتاد.
تنها چیزی که با خودم داشتم پول کرایه بود! از اتوبوس پیاده شدم و سریع سوار تاکسی شدم.
نمیدونستم برم دم خونهشون یا صبر کنم تا شوکا بیاد بیرون. گیج و سردرگم بودم، ولی هرطور شده باید آرومش میکردم. الان روح و روانش بههم ریخته بود و کسی کنارش نبود تا نوازشش کنه.
سر کوچهشون از ماشین پیاده شدم. با دیدن اعلامیهی فوت سرهنگ آهی کشیدم و واسهش فاتحه خوندم.
چند لحظه به عکسش خیره شدم، شوکا واقعاً شبیه پدرش بود. دلم واسه دیدن چشمهاش تنگ شده بود.
نفس آرومی کشیدم. «نگران نباش سرهنگ. قسم میخورم تا آخرین لحظهی زندگیم و تا وقتی نفس میکشم مواظب دخترت باشم!»
با قدمهای بیجون بهسمت خونهشون راه افتادم.
همهی چراغها خاموش بود و خونه توی تاریکی محض فرو رفته بود.
کنار دیوار ایستادم و به خونه خیره موندم. بالاخره یه نفر میاومد یا میرفت!
وسط زمستون بود و از سردی هوا همهی تنم میلرزید. فقط یه سویشرت تنم بود و جرئت نداشتم به خونه برگردم، میترسیدم آدمهای استاد برام کمین کرده باشن.
روبهروی در اون طرف خیابون ایستادم و توی خودم جمع شدم.
نمیدونم چند ساعت نشستم، ولی از شدت سرما دستهام سر شده بود. هیچ نشونی از آدمیزاد توی اون خونه نبود. کمکم داشتم نگران میشدم.
کمی اینپا و اونپا کردم. نمیدونستم چه کاری درسته، ولی بیقرار بودم و فقط دیدن شوکا آرومم میکرد.
دل رو به دریا زدم و بهسمت آیفون خونهشون رفتم. فوقش میگفتم اشتباه اومدهم، فقط از خوب بودنشون مطمئن میشدم!
انگشت یخزدهم رو روی زنگ فشار دادم.
چند لحظه مکث کردم، ولی کسی جواب نداد!
دوباره و دوباره زنگ رو فشار دادم، اما همهجا سکوت مطلق بود.
دلم گواهی بد میداد. نمیدونستم لرزش تنم از سرماست یا نگرانی…
سریع بهسمت خونهی کناری رفتم و زنگش رو به صدا درآوردم.
چند لحظه بعد صدای خانمی توی گوشم پبچید.
– بله؟
نگاهی به اطراف انداختم.
– ببخشید خانم، من یکی از آشناهای دور سرهنگ شایسته هستم. وقتی خبر فوتشون رو شنیدم سریع خودم رو رسوندم، ولی هرچی زنگ میزنم انگار کسی خونه نیست. شما اطلاع دارید کجا رفتهن؟
کمی مکث کرد.
– والا ما هم چندان اطلاعی نداریم، جوون. شبونه بار و بندیلشون رو بستن و از اینجا رفتن. اصلاً نفهمیدم چی شد، با کی رفتن، کجا رفتن، یه تسلیت هم نتونستیم بگیم…
همونجا خشکم زد. با ناباوری سرم رو به دو طرف تکون دادم.
– ی… یعنی چی، کجا رفتن خانم؟
چرا رفتن، کی برمیگردن؟ شما نشونیای از خانوادهشون ندارید؟
با صدای کلافهای گفت:
– نمیدونم پسر جون. از هیچی خبر نداریم، مثل اینکه قضیه امنیتی بوده. بدون اینکه کسی بفهمه بیسروصدا کوچ کردن. با همسایهها زیاد صمیمی نبودن، برای همین از اقوامشون اطلاعی نداریم. شما هم از آشناهاشون هستید دیگه. حتماً زنگ میزنن بهتون خبر میدن.
با صدایی که بهزور از گلوم درمیاومد گفتم:
– ممنون حاج خانم…
پاهام توان ایستادن نداشتن. خودم رو گوشهی دیوار کشیدم و روی زمین نشستم.
شوکا رفته بود… بهم گفته بود میترسه، گفته بود تهدیدشون کردن. گفته بود جونش در خطره و من نتونستم واسهش کاری بکنم…
حالا بی هیچ نام و نشونی منو گذاشت و رفت…
سرم رو توی دستهام گرفتم و چشمهام رو محکم بههم فشار دادم.
باید کجا رو دنبالش میگشتم، از کی سراغش رو میگرفتم؟ چرا اصلاً زنده بودم؟
شوکا رفته بود…
صدای ملایم و نازش توی گوشم بود. جوری که انگار برگشتهم به عقب و هیچ چیزی تغییری نکرده. انگار هنوز کنارمه و کنار گوشم نفس میکشه.
دستم رو روی قلبم گذاشتم و جلوی بغضی که توی گلوم لونه کرده بود مقاومت کردم.
الآن وقت شکستن نبود، هنوز خیلی راه در پیش داشتم…
آهوی کوچیک من نابود شده بود. قلبش طاقت این درد رو نداشت.
میدونستم داره زجر میکشه. حق داشت منو از یاد ببره. باید صبر میکردم تا حالش خوب بشه. حتماً بهم زنگ میزد و میگفت که کجا رفته!
نفس عمیقی کشیدم و از جا بلند شدم.
میدونستم اگه برم کلانتری هم اطلاعاتی بهم نمیدن.
هیچ قدرتی برای پیدا کردنش نداشتم.
باید شهر به شهر و خونه به خونه دنبالش میگشتم یا انقدر منتظر میموندم تا بهم زنگ بزنه.
چند بار توی دستام ها کردم. بدنم داشت بیحرکت میشد، ولی نمیخواستم برم.
غم و ناراحتی توی قلبم انقدر سنگین بود که نفسم بند اومده بود. حالا دیگه یتیمترین آدم این دنیا بودم…
کمکم چشمهام داشت گرم میشد که نور ماشینی روی صورتم افتاد.
پلکهام رو بهسختی ازهم باز کردم. با دیدن راشد و دوتا دیگه از آدمهای استاد که بهسمتم میاومدن سعی کردم بلند شم تا فرار کنم.
میدونستم کارم تمومه. قبلاز اینکه بتونم با اون پاهای یخزده قدمی بردارم بهم رسیدن و بازوهام رو گرفتن.
بیخیال مقاومت کردن شدم و اجازه دادم منو بهسمت ماشین بکشن. من که همهچیزم رو از دست داده بودم، هرچه باداباد…
– از دست استاد فرار میکنی؟ میخواستی جاسوسی کنی یا بری پیش پلیس، ها؟ حسابت با کرامالکاتبینه بیچاره!
همینکه توی ماشین پرت شدم چشمم به نویدی افتاد که با صورت خونی روی صندلی نشسته بود.
بهمحض دیدنم با درد گفت:
– به والله خیلی مقاومت کردم علی، اما دست گذاشتن رو نیما، مجبور شدم آدرس بدم…
بیحس و آروم چشمهام رو بستم و چیزی نگفتم.
دست روی بازوم گذاشت.
– امیرعلی؟ حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده؟ تنت یه تیکه یخ شده…
انگار توی این دنیا نبودم. پشت پلکهام تصویر شوکا نقش بسته بود و من باید دنبالش میگشتم، ولی نمیدونستم از کجا…
– راشد، جان مادرت اون بخاری رو زیاد کن. داره یخ میزنه، ببین چهجوری میلرزه…
– فیلمشه بابا، باور نکن. میخواست از دست استاد فرار نکنه. قراره بدتر از اینا سرش بیاد!
نوید چندتا ضربه به صورتم کوبید.
– علی! چشمات رو باز کن. از کی توی سرما نشسته بودی؟
به زور چشمهام رو ازهم باز کردم.
– از وقتی رسیدم…
دست روی پیشونیم گذاشت.
– چیکار کردی با خودت پسر؟ میدونی این بیشرفا چه بلایی سرت میآرن؟
به سختی نالیدم:
– شوکا رفت نوید… منو گذاشت و رفت!
– باشه پسر، آروم باش. پیداش میکنیم. بیا فعلاً یه راهی پیدا کنیم از دست اینا خلاص بشیم.
حتی نمیتونستم دست و پام رو تکون بدم.
– کجا میریم راشد؟
راشد نگاهی بهمون انداخت.
– میریم انبار. استاد از دستتون بد شاکیه، مأموریت رو نصفه گذاشتید. این پسره هم معلوم نیست یههو کجا غیبش زد. بهتون مشکوک شده…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خب پارتا بعد اینجوریه یهو چن سال میگذرع این پسرع خیلی پول دار میشه و خلافکار بعدم شوکا ی پلیس حرفیه اینا دشمن خونی میشین بعد میفهمن ک گذشته شون چی بوده😐😐😐