* *
با حس سر درد و حالت تهوع شدیدی پلکهام از هم
فاصله گرفت. چند ثانیه متعجب به محیط غریبهی اتاق
و تختی که روش خواب بودم خیره شدم و چشمهام رو
باز و بسته کردم.
این جا دیگه کجا بود؟
گردن دردناکم رو به اطراف چرخوندم.
با دیدن ندا که روی مبل نشسته بود و با اضطراب با
پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود لبهام از هم
فاصله گرفت.
_ندا؟
سریع سرش رو بالا آورد و نگران نگاهم کرد.
_بالاخره به هوش اومدی؟
گیج و منگ سرم رو به دوطرف تکون دادم.
_چرا بیهوش بودم؟ مگه…
یادآوری اتفاقاتی که به ذهنم هجوم آورد باعث شد
حالت تهوعم شدیدتر بشه و دست و پاهام شروع به
لرزیدن کنن.
_اون سطل رو بهم بده ندا حالم بده!
سریع از جا پرید و سطلی که کنار در بود رو به سمتم
گرفت.
به محض خم شدن سرم شروع به عق زدن کردم.
از شدت سر درد و ضعف دلم میخواست بمیرم و
بدتر از همهی اینها امیر علی کنارم نبود!
من حالم بد بود و وقتی چشم باز کردم باید امیر علی
رو بالای سرم میدیدم ولی نبود و این یعنی هنوز
برنگشته بود.
با یادآوری نبودن امیر علی و صدای گلولهها و
وضعیت وحشتناک عمارت انقدر عق زدم که بدنم بی
جون شد و روی تخت افتادم.
ندا با دیدن وضعیتم وحشت زده صداش رو بالا برد.
_شبنم؟ بیا اینجا شوکا حالش بده!
کمتر از چند ثانیه در اتاق باز شد و شبنم به داخل اتاق
هجوم آورد.
سریع به سمتم اومد و دستش رو روی پیشونیم
گذاشت.
_خوبی شوکا؟ ضعف کردی دختر باید یه چیزی
بخوری.
اشک به چشمهام نیش زد و سریع سرم رو به دو
طرف تکون دادم.
_امیر علی… امیر عل ِی من کجاست شبنم؟
چه بلایی سرش اومده؟
جفتشون نگاه کلافهای به همدیگه انداختن که باعث شد
شک و استرسم بیشتر بشه.
قبل از این که به خودم بیام کل صورتم از اشک خیس
شده بود.
_اتفاقی واسهش افتاده. نه؟
به آرومی هق زدم: تورو خدا بهم بگید… مگه من کیو
جز اون دارم؟ بگید که حالش خوبه!
لبهای شبنم از بغض تکون خورد.
_تورو خدا آروم باش شوکا… خبری ازش نداریم.
راشد و نوید با چندتا از آدمهای فرامرز رفتن دنبالش.
سرم رو به بالشت تکیه دادم و چشمهام رو بستم.
درد و هذیون به سرم هجوم آورد.
_جونم رو ازم گرفتن نه؟ دوباره ازم گرفتنش!
آخه مگه یه آدم چندتا جون داره؟ چندبار میتونن منو
بکشن و زندهام کنن؟
بی هوا از جا بلند شدم.
اتاق دور سرم چرخید ولی اهمیتی ندادم.
نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم.
سریع به سمت در به راه افتادم و بازش کردم.
ندا و شبنم پشت سرم به راه افتادن.
_کجا میری شوکا؟ صبر کن تو حالت خوب نیست.
با بیرون رفتن از اتاق فرامرز که وسط هال مشغول
حرف زدن با تلفن بود سریع به سمتم برگشت.
اهمیتی بهش ندادم و به سمت در خونه به راه افتادم.
گوشیش رو قطع کرد و با یه خیز کوچیک جلوی در
ایستاد و راهم رو بست.
_کجا خانم؟
چشمهای سرخم رو بهش دوختم.
_میرم دنبال شوهرم!
اخمهاش توی هم رفت و جدی نگاهم کرد.
_نمی تونم چنین اجازهای بدم بگرد توی اتاقت. اگه
زنده باشه افرادم اونو…
قبل از این که حرفش تموم بشه خون به سرم هجوم
آورد.
کف دستم رو محکم به سینهش کوبیدم و داد زدم:
شوهر من زنده است به چه حقی این حرف رو به
زبون میاری؟
نگاه بهت زدهش باعث شد از غفلتش استفاده کنم و به
کنار هلش بدم.
_عین آدم از سر راه من برو کنار وگرنه بد میبینی!
سریع به خودش اومد و دستش رو روی در گذاشت.
_منو تهدید میکنی؟
عصبی نگاهش کردم.
_درسته. تهدیدت میکنم و اگه تا یه دقیقه دیگه کاری
که میگم نکنی به تهدیدم عمل میکنم!
چشمهاش رو ریز کرد و با اخم غلیظی سرش رو جلو
آورد.
_خیلی شانش آوردی که زن یاکانی و مجبورم
حرمتت رو نگه دارم!
پلکهام رو محکم به هم فشار دادم و سعی کردم آروم
بمونم.
به محض باز شدن چشمهام دستی دور شونه و کمرم
حلقه شد و محکم از روی زمین بلندم کرد جیغ خفیفی
کشیدم و شروع به دست و پا زدن کردم.
_ولم کن لعنتی منو بذار زمین!
سرم گیج میرفت و حالت تهوعم دوباره برگشته بود.
_من مامورم و معذور حق نداری پات رو از این
خونه بیرون بذاری. هرچه قدر بخوای میتونی
دیوونه بازی در بیاری.
در اتاق رو باز کرد و پرتم کرد روی تخت. چشمهام
سیاهی رفت و سر جام موندم.
قبل از این که به خودم بیام و خودم رو به در برسونم
از اتاق بیرون زد و در رو روی هرسه تامون قفل
کرد.
_دخترها مواظبش باشید. محض احتیاط یه سرم آرام
بخش بهش تزریق کنید تا وقتی شوهرش رو میارن
آروم بگیره.
عصبی و پر بغض لگدی به در زدم و همون جا تکیه
زده به در روی زمین نشستم.
ندا کنارم نشست و دستش رو روی شونهم گذاشت.
_نگران نباش شوکا اتفاقی واسهش نمیافته اون
یاکانه!
با پشت دستم اشکهای روی صورتم رو پاک کردم.
_آره ولی اونم آدمه زخمی میشه آسیب میبینه. من
دیگه نمیکشم ندا طاقت ندارم یه نفر دیگه رو هم از
دست بدم ایندفعه هیچی از من باقی نمیمونه.
شبنم با چشمهایی اشکی و لبهایی لرزون کنارمون
نشست.
_معذرت میخوام.
با تعجب نگاهش کردم.
_چی میگی شبنم؟
دست روی صورتش گذاشت و آروم هق زد: بیخشید
شوکا این وضعیت همهش به خاطر پدر منه اگه یاکان
چیزیش بشه هیچوقت نمیتونم توی صورتتون نگاه
کنم.
با غصه نگاهش کردم و دستم رو روی بازوش
گذاشتم.
_مزخرف نگو شبنم چه ربطی به تو داره آخه دختر؟
گناه پدر رو که پای بچه نمینویسن انقدر الکی با این
فکرها خودت رو عذاب نده.
پیشونیش رو به شونهم تکیه داد و صورتش از اشک
خیس شد.
_ازش متنفرم… خدایا ازش متنفرم اون مامانم رو ازم
گرفت. زندگیم رو ازم گرفت تنها چیزی که واسهش
مهمه ثروت و قدرته ازش بیزارم. نمیدونم چه
جوری باید از این ننگ فرار کنم. همیشه شرمندتونم…
شماها به من پناه دادید در صورتیکه بابام کسی بود که
همه چیز رو ازتون گرفت!
غم و درد توی صدای شبنم باعث شد با غصه دستم
رو دور شونهش بپیچم و بغلش کنم.
ندا با چشمهایی سرخ شده نگاهمون کرد و هردومون
رو توی بغل خودش کشید.
_شما دوتا احم ِق دیوونه… دارید منم مثل خودتون
میکنید چتونه لعنتیا چرا این جوری قبل از مرگ
واویلا گرفتید؟
به خدا همه چیز درست میشه بهتون قول میدم
هیچکس آسیبی نمیبینه به زودي قراره برای همیشه
از این کثافت نجات پیدا کنیم!
چشم هام رو بستم و برای چند لحظه همون جا آروم
گرفتم.
همهی سعیم رو کردم تا با عوض کردن بحث کمی
خودمون رو از اون حال و هوا بیرون بکشم.
_روز اولی که دیدمتون هیچوقت فکر نمیکردم یه
روزی توی بغلتون آروم بگیرم.
شبنم بینیش رو بالا کشید.
_یادمه یه جوری نگاهم میکردی انگار میخواستی
خر خرهم رو بجویی.
آروم سرش رو به عقب هل دادم.
_دماغت رو به من نمال زنیکه… دلم میخواست
خفهت کنم چون بهت حسودیم میشد.
همون طور که چشمهای اشکیش رو پاک میکرد با
تعجب گفت: به من؟ آخه چرا؟
آهی کشیدم.
_واسه این که توی این پنج سال به جای من شماها
کنار امیر علی بودید. من هیچوقت دلم نمیخواست
کسی از من به امیر علی نزدیک تر باشه. حتی اون
موقع هایی که ادعا میکردم دوسش ندارم!
ندا خندید و خودش رو کمی عقب کشید.
_ولی همهی این پنج سال ما بودیم که به تو حسادت
میکردیم… میدونی برام غیر قابل باور بود یه مرد
بتونه این همه وقت انقدر عمیق عاشق دختری باشه که
ترکش کرده.
با شنیدن حرفش دوباره غم به دلم هجوم آورد و
چشمهام اشکی شد.
با دیدن اشکهام سریع دستم رو کشید و از جا بلندم
کرد.
_بلند شو برو یه آب به صورتت بزن دوباره آبغوره
نگیر دختر… شوهرت بیاد تورو با این سر و شکل
ببینه از زنده موندنش پشیمون میشه.
به سختی از جا بلند شدم و به سمت سرویس رفتم.
آبی به صورتم زدم و بعد ار مرتب کردن خودم بعد از
چند دقیقه از سرویس بیرون زدم.
پام رو که بیرون گذاشتم با دیدن در اتاق که باز بود
نگاه متعجبی به ندا انداختم.
_این یارو مگه در رو قفل نکرده بود؟
سری تکون داد.
_چرا. شبنم گفت باید از آشپرخونه واسهت یه سری
دارو بیاره در رو باز کرد. باز نری بیرون وحشیش
کنی.
اخمهام توی هم رفت.
_زندونیش که نیستیم ندا بیا بریم بیرون. تا کی قراره
توی این چند متر اتاق بشینیم؟
سریع از جا پرید.
_قول میدی دیگه شر بپا نکنی؟
چشمی چرخوندم و همون طور که از اتاق خارج
میشدم جواب دادم: قول میدم.
فرامرز که روی مبل نشسته بود به محض دیدنمون از
جا پرید.
_کجا؟ مگه اجازه دادم از اتاق خارج بشید؟
چشم غرهای بهش رفتم.
_اون موقع حالم خوب نبود بلندم کردی و نتونستم
جلوت رو بگیرم. دیگه دور بر ندار فرامرز خان!
همین جا منتظر میمونم تا شوهرم برگرده.
گلوش رو صاف کرد و ابرویی بالا انداخت.
_میدونی من کی هستم؟
پوزخندی تحویلش دادم.
مرید و استاد!
ِحق
_درسته… جانشین به
سری تکون داد و دوباره روی مبل نشست.
_جالبه.
جوابی ندادم و برای کنترل سر گیجهم کنار ندا نشستم.
شبنم با یه سینی چای نبات و خوردنی از آشپرخونه
بیرون اومد.
_بیا یه چیزی بخور ضعف نکنی دختر معدت خالی
شده.
دستی به صورتم کشیدم و زیر نگاه سنگین فرامرز
سعی کردم چند لقمه از غذایی که شبنم واسهم آورده
بود رو بخورم.
_ببینم هنوز خبری ازشون نشده؟
فرامرز نگاهی به گوشیش انداخت.
_نه… به زنگهامم جواب نمیدن!
سینی رو به عقب هل دادم و آهی کشیدم.
_کی رفتن دنبالش؟ چرا انقدر دیر کردن.
_یک ساعت و نیمه که رفتن. اگه بلایی سرشون
نیومده باشه احتمالا الان توی راه برگشت باشن.
ندا اخمی بهش کرد.
_زبونت رو گاز بگیر.
فرامرز شونهای بالا انداخت و به مبل تکیه داد.
_دارم برای حقیقت آمادهتون می کنم. باید انتظار
هرچیزی رو داشته باشید.
آهی کشیدم و سرم رو بین دستهام گرفتم.
_امیر علی چیزیش نمیشه بهم قول داد بر میگرده.
فرامرز با خنده گفت: درسته بر میگرده ولی باید دید
روی پاهای خودش یا روی دستهای بقیه.
چشمهام رو با حرص به هم فشار دادم.
_اگه دلت میخواد با پاهای خودت از این خونه بیرون
بری بهتره این حرف هارو تمومش کنی!
صدای خنده اش بیهوا بالا رفت.
_منو تهدید میکنی بچه؟
قبل از این که جوابش رو بدم گوشیش زنگ خورد.
کمی مکث کرد و سریع گوشی رو دم گوشش گذاشت.
_چیشده؟
چند لحظه سکوت کرد.
_بیاریدش داخل… یه نفرم بفرستید دنبال دکتر
صالحی!
با شنیدن حرفش دلشوره به جونم افتاد.
_چیشده؟ دکتر واسه چی؟
با خونسردی از جا بلند شد و چشمکی بهم زد.
_نترس هنوز زندهست!
سریع از جا پریدم و به سمت در دویدم.
_بیا این در لعنتی رو باز کن.
به سمتم اومد و منو از جلوی در کنار زد.
به محض باز شدن در با اضطراب و بدنی لرزون به
بیرون هجوم بردم ولی به محض دیدن منظرهی رو به
روم خون توی تنم خشک شد.
یکی از دستهای امیر علی روی شونهی نوید بود و
سعی میکردن با راشد بدن خونیش رو از پله بالا
بکشن!
بدنم شروع به لرزید کرد. زانوهام توان ایستادن
نداشتن.
همه جاش خونی بود!
هر قدمی که بر میذاشت ردی از خون پشت سرش
به جا میذاشت.
با ضرب روی زمین افتادم و با ناباوری به بدن بی
جون و رنگ پریدهش خیره شدم.
امیر علی رو از من گرفته بودن!
شبنم جیغ خفیفی کشید و سریع جلو دوید.
_یا خدا چیشده نوید این همه خون واسه چیه؟
اشکی که به چشمهام نیش زد اجازه نداد تصویر
واضحی از چیزی که داره اتفاق میافته تماشا کنم.
_تیر خورده!
اشکهام شدت گرفت و سرم رو با ناباوری به دو
طرف تکون دادم.
_امیر علی؟
ندا زیر بغلم رو گرفت تا از جا بلندم کنه. چشمهای
نیمه باز امیر علی به سمتم چرخید.
با دیدن نگاهش جون گرفتم… خودم رو روی زمین به
سختی به سمتش کشیدم و دوباره هق زدم: علی؟
میشه جوابم رو بدی؟
چندتا سرفهی بی جون از گلوش خارج شد و صدای
آرومش توی گوشم پیچید.
_جونم دونه انار؟ گریه نکن!
سرش که روی پام نشست بی هوا با صدای بلندی زیر
گریه زدم.
حس میکردم مثل یه معتاد هروئینی همهی تنم تیر
میکشه!
سرش رو محکم بغل کردم و با هق هق شروع به
بوسیدن صورتش کردم.
_علی جونم توروخدا چشم هات رو نبند. باشه؟
پلکهاش مدام روی هم میافتاد ولی سعی میکرد
نگاهش رو از من نگیره.
بی هیچ دلیلی نفس نفس میزدم و مردمک چشمهام از
شدت بی حسی گشاد شده بود.
سرم رو جلوتر بردم و آروم پچ زدم: قول میدم دیگه
اذیتت نکنم. توروخدا چیزیت نشه من میمیرم علی
جونم… جون من چشمهات رو ازم نگیر!
لبخند کمرنگی روی لبش نشست ولی قبل از این که
بتونه جوابی بهم بده پلکهاش روی هم افتاد و از
هوش رفت!
سرم تیر کشید و دچار یه جنون آنی شدم.
وحشت زده دستم رو دو طرف صورتش گذاشتم و
تکونش دادم.
_علی جونم؟ چشمات رو نبند تورو خدا من میترسم
اصلا من غلط کردم همه چیز تقصیر منه ببخشید فقط
چشمهات رو باز کن…
با گریه جیغ زدم: علی نری تنهام بذاریا جون شوکا
دوباره نرو من اینبار واقعا میمیرم!
دو نفر از پشت زیر بغلم رو گرفتن و سعی کردن از
جا بلندم کنن ولی تنم به حرف من نبود و نمیخواست
از امیر علی جدا بشه!
محکم تن بی جون و خونیش رو توی بغلم گرفتم و
هق زدم: ولم کنید… ولم کن نمیام نمیذارم اونو جایی
ببرید تورو قرآن بذارید پیشش بمونم…
با گریه بازوهام رو از بین دستهای شبنم بیرون
کشیدم.
_تورو جون هرکی دوست داری نکن شبنم نذار بدون
من ببرنش!
به محض ول کردن دستهام لبم رو به پیشونیش
چسبوندم و گریهم رو از سر گرفتم.
_دیدی بالاخره کابوسهام حقیقت شد علی جونم؟
دیدی یه روز خوش به من نیومده؟
اون نامردا بدن بی جونت رو تحویلم دادن؟
آخه من این جوری باید بغلت کنم؟
موهاش رو از روی صورتش کنار زدم و از پشت
لایهای از اشک به صورت مظلومش خیره شدم.
ترسیده بودم. جوری که انگار دیگه قرار نبود ببینمش!
_بهم قول داده بودی همه چیز خوب پیش میره. گفتی
مواظب خودت هستی چرا سر قولت نموندی؟
_شوکا بذار ببریمش داخل تا دکتر برسه. این جوری
دم در نشستید حالش بدتر میشه!
گیج و منگ نگاهی به چشم های گریون ندا و شبنم
انداختم.
درکی از حرفهاشون نداشتم.
_می خواید امیر علی منو کجا ببرید؟
نوید قدمی به سمتمون برداشت و به سمت امیر علی
خم شد.
صداش گرفته و خشدار به نظر میرسید.
_اجازه بده ببریمش داخل شوکا… نترس از جلوی
چشمت دور نمیشه اصلا تو هم دستش رو بگیر
باهامون بیا.
راشد هم خودش رو بهمون رسوند و هردو امیر علی
رو از جا بلند کردن.
سریع از جا پریدم و با گرفتن لباس امیر علی توی
دستهام پشت سرشون به راه افتادم.
کف دستهام از استرس عرق کرده بود. میترسیدم
یه لحظه از جلوی چشمم محو بشه و دیگه نبینمش.
سر به زیر و بی حرف همراهشون وارد اتاق خواب
شدم.
همین که امیر علی رو روی تخت گذاشتن ملافه از
فشار خون خیس شد.
راشد سریع یه پارچه ی تمیز برداشت و روی زخم
امیر علی فشار داد جوری که توی اوج بیهوشی هم
اخمهاش از درد توی هم رفت و قلبم آتیش گرفت.
جلوتر رفتم و کنارش روی تخت نشستم.
دوباره دستش رو بین دستهام گرفتم و این بار توی
سکوت بهش خیره شدم.
دردهای عمیق کم کم لالت میکنن!
از درون عزاداری میکردم جیغ میکشیدم و زار
میزدم ولی صدام در نمیومد.
دلم فقط شنیدن صدای امیرعلی رو تمنا میکرد.
آروم دستش رو بین دستهام نوازش کردم و با
چشمهایی که سوزشش قطع نمیشد سر تاپاش رو
بررسی کردم.
کم کم منطق داشت جای همهی بی قراریهام رو
میگرفت و سوالات به سرم هجوم میاورد.
_چه جوری تیر خورد؟ کجاش تیر خورده؟
راشد فشار دستش رو بیشتر کرد و آروم جواب داد:
توی خونه با آدمهای استاد درگیر شد. تیر خورده به
کتفش نمیدونم در رفته یا همون داخل مونده باید صبر
کنیم تا دکتر برسه.
لب های خشک شدهم رو تر کردم.
_چرا بیهوش شده؟
این بار شبنم جواب داد: برای این که خون زیادی از
دست داده!
با غم و ناراحتی دوباره به سمتش برگشتم.
خواستم چیزی بگم که صدای فرامرز از دم در بلند
شد.
_دکتر اومده اتاق رو خلوت کنید تا معاینهش کنه.
همه به جز من از جا بلند شدن و کنار رفتن.
دلم نمیومد ازش جدا بشم.
به مرد سن بالایی که با تجهیزات توی دستش وارد
اتاق شده بود نگاه کردم.
همین که بالای سرم ایستاد مجبور شدم کنار بکشم تا
دستش برای معاینه باز باشه.
بلوزش رو با قیچی توی تنش پاره کرد و نگاهی به
زخمش انداخت.
_چه قدر خون از دست داده؟
راشد سریع جواب داد: خیلی. تقریبا نیم ساعتی خون
ریزی داشت هرکاری برای بند اومدنش کردیم ولی
فایده نداشت.
دکتر با بداخلاقی سر تکون داد و دوباره مشغول
کارش شد.
پاهام از استرس شروع به تکون خوردن کرد.
دکتر نگاه زیر چشمی بهم انداخت ولی چیزی نگفت.
بعد از چند دقیقه بالاخره صبرم سر اومد.
_حالش خوب میشه؟
با صورتی درهم نگاهی به فرامرز انداخت.
_این دختره رو از اینجا بیرون کن تمرکزم رو به هم
میزنه.
با حرص و لبهایی به هم فشرده نگاهش کردم.
فرامرز گلوش رو صاف کرد.
_شوکا؟ میشه یه کمی بیای عقب و اجازه بده دکتر به
کارش برسه؟
زیر لبی غر زدم: حیف دستم زیر سنگته.
_شنیدم چی گفتی!
اخمی کردم و خواستم عقب بکشم که دستم محکم بین
دستهای امیر علی قفل شد.
چند لحظه مکث کردم و به دستهامون خیره شدم.
_نمیذاره ازش فاصله بگیرم.
نگاهی به دستهامون انداخت و چشمی چرخوند.
حقیقتا دلم میخواست خفهش کنم.
شبنم با صدایی که کمی عادی تر از قبل به نظر
میرسید گفت: هروقت حالش بد میشه میچسبه به
زنش و ولش نمی کنه. اگه شوکا رو از این جا دور
کنیم به هوش میاد تا ببینه کجا رفته!
دکتر سری تکون داد و مایعی روی زخم امیر علی
ریخت که باعث شد صدای نالهش توی بیهوشی بلند
بشه.
_پینشهاد خوبی بود.
با نگرانی به صورت خیس از عرقش نگاه کردم ولی
حرفی نزدم.
میترسیدم ایندفعه واقعا از اتاق بیرونم کنه و نتونم
کنارش بمونم.
هربار که صورتش از درد جمع میشد اشک توی
چشمهام حلقه میزد و تا مرز خفهگی میرفتم. به
طوری که چندبار صدای غر زدن دکتر بلند شد و
مجبور شدم آروم بگیرم.
از ترس دکتر حتی یه ناله هم از دهنم بیرون نپرید.
واقعا آدم بدقلقی بود!
نمیدونم چه قدر طول کشید.
تن امیر علی خیس از عرق شده بود و دستم توی
دستش خشک شده بود.
بالاخره کار دکتر تموم شد!
سرمی که به دستش زده بود رو تنظیم کرد و از جا
بلند شد.
_داروهاش رو واسهتون میذارم به موقع بهش بدید
که زخمش عفونت نکنه.
اجازه ندید زیاد تحرک داشته باشه ممکنه زخمش باز
بشه. کار من این جا تموم شده.
زیر لبی تشکری کردم و دوباره به سمت امیر علی
برگشتم.
_کی به هوش میاد؟
نگاهی بهم انداخت.
_احتمالا یکی دوساعت دیگه… خیلی خون از دست
داده باید تقویت بشه.
سری تکون دادم و آروم بدن برهنهش رو نوازش
کردم.
دکتر چند لحظه ایستاد و با بچه ها حرف زد بعد از
اتاق بیرون رفت.
حالا که فهمیده بودم خطر رفع شده و میتونم دوباره
چشمهاش رو ببینم انگار عقلم برگشته بود سر جاش.
اون حرومزادهها این بلا رو سر امیر علی من آورده
بودن!
باورم نمیشد من داشتم برای بار دوم همهی زندگیم
رو از دست میدادم ولی انگار این بار خدا دلش
واسهم سوخت و منو مدیون خودش کرد!
دستی به چشمهام کشیدم.
خم شدم و پیشونی خیسش رو با مکث و سپاسگزاری
بوسیدم. اون زنده بود و همین تا همیشه برای من کافی
بود!
عقب که کشیدم با دیدن بدن خونیش کمی مکث کردم.
باید تمیزش میکردم.
نگاهی به بچه ها که پشت سرم ایستاده بودن و با
سرگرمی نگاهمون میکردن انداختم.
_میشه کمک کنید بدنش رو تمیز کنیم؟
از کثیفی بدش میاد از طرفی هم ممکنه زخمش
عفونت کنه.
ندا سریع به سمت در به راه افتاد.
_میرم آب و پارچهی تمیز بیارم.
راشد و نوید به سمتم اومدن و ملافهی خونی رو از
زیر تن امیرعلی بیرون کشیدن.
توی چشمهاشون همزمان نگرانی و خوشحالی موج
میزد حتی نویدی که بعد از فهمیدن قضیهی سرهنگ
با امیر علی سرسنگین شده بود هم حسابی کلافه و
ناراحت به نظر میرسید.
ندا ظرف آب و دستمال رو به دستم داد و عقب کشید.
شبنم اشارهای بهشون زد تا از اتاق بیرون برن.
با بسته شدن در اتاق آروم و با حوصله شروع به تمیز
کردن بدنش کردم.
غم و آرامش عجیبی روی سینهم سنگینی می کرد و
نمیتونستم به چیزی جز همین لحظه فکر کنم.
یه جور حس خلا و ناامنی توی وجودم بود که باعث
میشد دلم بخواد همین الان دست امیرعلی رو بگیرم
و برای همیشه از این جهنم بیرون بزنم.
انقدر خون روی تنش زیاد بود که مجبور شدم چندین
بار آب کثیف رو عوض کنم.
حس مادری رو داشتم که تنها بچهش بین دستهاش
در حال درد کشیدنه و هیچ مرهمی واسهش نداره.
انگار توی همین چند ساعت جونم رو از تنم بیرون
کشیده بودن.
با همون غم شدید و حس سنگینی که توی قلبم حس
میکردم ملافه رو روی تنش کشیدم و کمی عقب
رفتم.
کاش زودتر چشمهاش رو باز میکرد و مثل همیشه
اسمم رو با اون لحن خاص خودش صدا میزد تا دلم
کمی آروم بگیره.
هیچوقت دلم برای شنیدن زمزمهی دونه انارش انقدر
تنگ نشده بود!
انگار از دیدنش سیر نمیشدم.
دوباره و دوباره خم شدم و پیشونیش رو بوسیدم،
صورتش رو، چونهش رو، لبهای بیرنگش رو…
انقدر بوسیدمش که فکر نبودنش از سرم بیرون بره.
امیر علی من برگشته بود و فعلا فقط همین واسهم مهم
بود.
روی زمین کنار تخت نشستم و سرم رو روی تخت
کنار دستش گذاشتم تا کمی استراحت کنم.
سرم درد میکرد و بی حال بودم فقط میخواستم چند
لحظه چشمهام رو روی هم بذارم تا وقتی منو میبینه
وحشت نکنه.
* *
_دونه انارم؟
بین خواب بیداری صدای پر محبتی توی گوشم پیچید
که باعث شد رخوت بیشتری به تنم هجوم بیاره.
دستی بین موهام چرخید و دوباره صدام زد.
_بلند شو بیا روی تخت بخواب دونه انار گردنت درد
میگیره.
کمی سرجام تکون خوردم. دردی که توی گردنم پیچید
باعث شد کمی هشیار بشم.
این صدای امیر علی بود؟
سریع سرم رو بلند کردم و به چشمهای نیمه باز و
صورت رنگ پریدهش خیره شدم.
_امیر… علی؟
نفسم گرفت و با بغض و ناباوری نگاهش کردم.
_جان امیر علی؟ بیا این جا ببینمت!
سریع از جا پریدم و کنارش روی تخت نشستم.
با نگرانی صورتش رو بین دستهام گرفتم. نگاهم
مدام روی صورت و بدنش میچرخید.
_حالت خوبه قربونت برم؟ جاییت درد نمیکنه؟ یه
چیزی واسهت بیارم بخوری؟ خیلی رنگت پریده.
راستی الان باید دکتر رو صدا…
پرید تو حرفم و آروم گفت: هیشش شوکا… شوکا خانم
یکی یکی بپرس نفست بند اومد. من حالم خوبه درد هم
ندارم به تنها چیزی هم که نیاز دارم تویی پس لازم
نیست کسی رو خبردار کنی. حالا بیا کنارم دراز
بکش تا راحتتر بتونم بغلت کنم.
بغضم غلیظتر شد و چند لحظه با مکث به چشمهاش
خیره شدم.
_خیلی ترسیدم امیرعلی… فکر کردم از دستت دادم.
لبخند کمرنگی روی لبش نشست.
_صدای جیغ و گریههات هنوز توی گوشمه!
لبخندش پررنگ تر شد.
_علی جونم؟ تو فقط چشمهات رو باز کن قول میدم
دیگه اذیتت نکنم!
بگو ببینم اینایی که گفتی از ته دل بود یا به خاطر جو
موجود یه چیزی پروندی؟
بغضم کم کم تبدیل به لبخند شد.
_خیلی بدجنسی من اون همه ناله زدم فقط همین یادت
مونده؟
چشمک بی جونی تحویلم داد.
_فقط همینش به نفعم بود.
دیگه قرار شد اذیتم نکنیها بدو یه بغل به شوهر از
مرگ برگشتهت بده ثواب داره!
خندیدم و به آرومی سرم رو کنارش روی بالشت
گذاشتم.
دست سالمش رو از زیر سرم رد کرد و بدنم رو به
خودش چسبوند.
این که میتونستم گرمای تنش رو حس کنم باعث شد
جون تازهای بگیرم.
سرم رو جلو بردم و گردنش رو بوسیدم، بالاتر رفتم
و روی چونهش رو بوسیدم، لبهاش رو بوسیدم و
اهمیتی به سنگینی نگاه عجیبش ندادم.
_حتما باید گلوله میخوردم تا محبتت گل کنه؟
میدونستم زودتر خودم رو مینداختم جلوی گلو…
ضربهای به سینهش کوبیدم که باعث شد سکوت کنه.
_بس کن امیر علی اصلا شوخی قشنگی نیست.
میدونی چی به سرم اومد وقتی تورو اون جوری
غرق خون دیدم؟
با زاری ادامه دادم: لعنتی دیگه حق نداری منو به این
روز بندازی فهمیدی؟
به سختی خم شد و لبهاش رو به سرم چسبوند.
_میدونستی که ممکنه چنین اتفاقی پیش بیاد… راهی
که توش پا گذاشتیم بچه بازی نیست زرطلا هرلحظه
باید منتظر هراتفاقی باشیم. حتی منتظر این که فرامرز
بهمون نارو بزنه و سرمون رو تو سینی تقدیم استاد
کنه.
با تموم شدن حرفش لرزی به تنم نشست.
_پس ما این جا چه غلطی میکنیم؟ باید بریم.
نفس عمیقی کشید که باعث شد چهرهش از درد توی
هم بره.
_پایگاه فرامرز تنها جاییه که استاد جرات نمی کنه
بهش حمله کنه!
آهی کشیدم و با غصه سرم رو توی گردنش فرو بردم
و نفس عمیقی کشیدم تا کمی آروم بگیرم.
خواستم به بحث ادامه بدم که در اتاق بیهوا باز شد و
باعث شد سریع از جا بپرم.
توی صدم ثانیه صدای عصبی امیر علی بلند شد.
_چته مثل گاو سرت رو میندازی پایین میای تو یه در
بزن!
نوید دم در ایستاد و نگاه متعجبی به وضعیت من و
امیر علی انداخت.
_بابا میذاشتی یه ساعت از بههوش اومدنت بگذره
بعد شروع میکردی! تو این وضعیت توانش رو
داری اصلا؟
صورتم از خجالت سرخ شد و روی تخت نشستم.
امیر علی چشم غرهای بهش رفت و تلاش کرد نیم
خیز بشه.
_دهنت رو ببند نوید!
نوید بی توجه به حرص خوردن من و امیرعلی سرش
رو بیرون برد و داد زد: بیاید یاکان به هوش اومده
حالش از من و شما هم بهتره!
کمتر از چند ثانیه سر و کلهی بچه ها توی اتاق پیدا
شد. حتی فرامرز هم تکیه زده به چارچوب در ایستاده
بود و با کنجکاوی نگاهمون میکرد.
ندا جلوتر اومد و نگاهی به امیرعلی انداخت.
_حالت خوبه یاک؟ درد نداری؟ میخوای شبنم
واسهت یه مسكن بزنه؟
امیر علی سرش رو به دو طرف تکون داد.
_نه خوبم باید هشیار بمونم.
نگاهش رو به سمت فرامرز چرخوند.
_بابت امروز… ازت ممنونم فرامرز زیادی بهت
مدیون شدم.
فرامرز سری واسهش تکون داد و مکث کرد.
_قابلی نداشت… قراره به زودی جبرانش کنی!
امیرعلی سکوت کرد و ندا برای عوض کردن جو
شروع به حرف زدن کرد.
_بدجوری همهمون رو ترسوندی یاک دفعهی بعد که
میری حداقل زنتم با خودت ببر مجبور شدیم بیهوشش
کنیم تا بتونیم بیاریمش پایگاه.
امیر علی با تعجب نگاهمون کرد.
_واقعا بیهوشش کردید؟
اخمهام توی هم رفت.
_آره. توی ون میخواستم بیام پیشت شبنم بی هوشم
کرد! چشم باز کردم دیدم اینجام.
شبنم سریع گفت: تقصیر من نبود نوید گفت!
نوید خواست چیزی بگه که ندا سریع گفت: به هر
حال مجبور بودیم!
دیگه ما رو با این ماده گرگ تنها نذار دفعهی بعد
همهمون رو مید ّره.
میدونستم برای عوض کردن جو این طوری حرف
میزنن ولی چشم غره ای بهشون رفتم.
_خب حالا این طورام نبود.
فرامرز که تا الان سکوت کرده بود گفت: چرا بود.
یادم هست چه جوری دم در بهم حمله کردی تا از
پایگاه فرار کنی حتی کم مونده بود دکتر رو هم
بگیری زیر مشت و لگد!
امیر علی بهت زده نگاهم کرد.
_غیر قابل کنترل شدی زرطلا… دیگه تورو با این
بنده خداها تنها نمیذارم!
هینی کشیدم و آروم به بازوش کوبیدم.
_اینا دیگه خیلی دارن اغراق میکنن امیرعلی… تازه
فرامرز هم منو پرت کرد رو کولهش و در اتاق رو
روم قفل کرد. دکترم میخواست منو از اتاق بیرون
کنه! یعنی همه چیز که تقصیر من نبود.
امیر علی نگاه پر اخمی به فرامرز انداخت و صدایی
از گلوش خارج شد که باعث شد فرامرز با خنده
دستش رو بالا ببره و قدمی به عقب برداره.
_باشه بابا وحشی نشو مجبور بودم هیچ جوره نمیشد
آرومش کرد!
راشد پوفی کشید و با اخم نگاهمون کرد.
_اگه چغلیهاتون تموم شد بیاید بریم یه چیزی بخوریم
بابا ضعف کردم.
ندا چشمی واسهش چرخوند.
_کارد بخوری راشد تو چرا سیرمونی نداری؟
راشد نگاه پر خندهای بهش انداخت که باعث شد
چشمهام برق بزنه.
خواست دوباره باهاش کل کل رو از سر بگیره که با
دیدن نگاه خیرهی من حرفش رو خورد.
خب فکر کنم کمی زیاده روی کردم!
تک سرفهای کرد و سریع پشت سر بقیه از اتاق
بیرون رفت.
همین که اتاق خلوت شد امیرعلی فشاری به دستم
آورد.
_برو باهاشون یه چیزی بخور ضعف نکنی شوکا.
از جا بلند شدم و نگاهی بهش انداختم.
_تو چیزی نمیخوری؟
سرش رو به دو طرف تکون داد.
_نه اشتها ندارم. فقط غذاتون که تموم شد فرامرز رو
بفرست توی اتاق کارش دارم.
با نگرانی باشهای گفتم و از اتاق بیرون زدم.
روی صندلی وسط خونه نشستم و نگاهی به اطرافم
انداختم.
تازه وقت تجزیه و تحلیل پیدا کردم.
این طور که معلوم بود تا قبل از اومدن ما هیچ نشونی
از آدمیزاد اینجا پیدا نبود.
_میشه بپرسم ما دقیقا کجاییم؟
فرامرز نگاهی بهم انداخت.
_اطراف شهر.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یچیزی برام عجیبه این رمان که هم پارتاش طولانیه هم دو تا پارت در روزه،هیشکی کامنت نمیذاره
اونوق اون دلارای که هفته ای چهارتا خط پارت میذاره با کامنت خودکشی میکنیم
عجیبه