رمانِ «آوای تـوکــا» پارت3 - رمان دونی

رمانِ «آوای تـوکــا» پارت3

آوای توکا|

 

 

عمارت حاج زین الدین سپه سالار ان قدر بزرگ هست که می ترسم اگر دست مهبد را ول کنم گم شوم .

 

 

مهبد سوئیچش را در دست تاب می دهد ، زیر لب و بی خیال آهنگی از شهرام شپ پره را با خود زمزمه می کند .

 

دنبال او کشیده میشوم . به هیچ کجای این عمارت بی سروته وارد نیستم .‌

مهبد گفته بود که مرتضی برادر بزرگش هم در این خانه باغ در اندشت ساکن است .

 

به ساختمان ویلایی که نمای سنتی با پنجره های رنگی و ایوانی بزرگ دارد اشاره می‌زند.

– این خونه خود حاجیه.

 

اهانی میگویم. راه کج می کند .‌ این بار میان دو ساختمانی که نمای نوساز و یکسان دارد توقف می کنیم .

– و این هم خونه خودمون .

 

از لفظ خانه خودمون قند در دلم اب میشود .می خواهد در را باز کند که کسی از پشت سر می گوید :

– سلام .

 

من زودتر از مهبد سر برمی گردانم . زن نگاه من را که متوجه خود می بیند می گوید :

– مبارکه چه بی خبر .

 

حداقل سی سال را دارد پوست گنمدکی دارد حجاب گرفته موهاش را نمی بینم .

سلام میدهم جواب نمیدهد .

 

مهبد به زن نیشخند میزند .

– خبر کردیم منتها قابل ندوستید .

 

 

 

زن برادرش پشت چشم نازک می کند . مهبد اما آدم حسابش نمی کند و دست من را می کشد و به خانه خودمان وارد می‌ شویم .

 

مهبد کلید برق را می زند و من به وجد میایم زیباست .

خیلی خیلی زیبا . فرای تصورت من است که حتی زندگی در زیر پله استیجاری را هم تجربه کرده ام .

می پرسد :

-می پسندی ؟

 

به پهنای صورت لبخند میزنم . مگر میشد که نپسندم ؟

– تو فکر کن نپسندم !

 

از پشت به من نزدیک می شود . دست هایش را روی شکم تختم به هم می رساند و سر بر روی شانه ام می گذارد و هومی می کشد .

 

بی هوا از دهانم می پرد :

– حالا چیکار کنیم ؟

شرورانه می خندد :

– کار های مثبت هیجده .

گر می گیرم چه گفته بودم و چه برداشت کرده بود ؟

– خجالت بکش .

 

به پشت گردنم داغ می گذاردبوسه‌اش ان قدر پر حرارت است که لرز برم دارد . لرز می کنم .

 

غمزه در صدام می ریزم :

– مهبد ؟

– جانِ مهبد ؟ بلای جون مهبد امشب میخوام تنتو فتح کنم .

 

دلم هری می ریزد .اما غش غش میخندم زیر گوشم می گوید :

_ بخند ! گریتم می بینیم .

 

خودم را لوس می کنم در آغوشش می چرخم . یک سر و گردن از من بلند قد و قامت تر است .

سر بالا می گیرم تا صورتش را ببینم .

– دلت میاد گریه کنم ؟

– اگه بحث اعمال منافعی عفت باشه چرا که نه .

 

نیشگون ازش می گیرم و او غش غش می خندد .

به خنده اش دلخوشم . به اینکه او اگر حتی سنگ هم از اسمان ببارد باز پشتم است .

 

سر در سینه اش پنهان می کنم و با خجالت می گویم :

– خیلی دوستت دارم .

– از دل من خبر نداری قناری مهبد من خرابتم به مولا .

 

 

 

ملافه را دور خودم می پیچم با انکه شب گذشته سانت به سانت تنم را فتح کرده است اما از او شرمگینم و روی اینکه نگاه در نگاهش بدوزم را ندارم .

 

صدا می کند :

-قناری مهبد ؟

لحن نرمش دلم را زیر و رو می کند. قلبم تپش می گیرد گویی می خواهد از سینه ام بیرون بپرد .

 

– بیدار نمی شی ؟

می خواهد ملافه را کنار بزند که جیغ خفه ای می کشم .

غش غش می خندد و دل من با خنده مردانه ضعف میرود . عشقم به این مرد بی اندازه است .

– مگه چیزی هم مونده که ندیده باشم ؟ چرا رو می گیری ؟

 

شب پیش مرا از بر شده بود . ندیدنی نمانده بود . زیر دلم تیر می کشد و شاکی می گویم :

– مهبد !

– جان مهبد ؟ کم قر و قمیش بیا بابا نوکرتم . میزنه بالا ها اونوقت عواقبش پای خود خودته ‌.

 

تا به خودم بیایم ملافه را از روی صورتم کنار می کشد . با بالا تنه عریان و لبخند به لب نگاهم می کند و من نگاه می دزدم .

پیشانیم را می بوسد:

– غلاف نکن .

 

لب می گزم :

– چی ؟

– نگاهتو غلاف نکن ! بذار غرق شم تو اقیانوس چشات .

 

با شرم نگاهش می کنم .و او بی معطلی ملافه را از تت عریانم هم کنار می زدند و بیشتر خجالتم می دهد :

– اذیت نکن مهبد .

 

زیر دلم تیر می کشد .‌روی دلم دست می کشد . تن من یخ است و دست او گرم و پر التهاب :

– درد نداری ؟

– کم .

– کم تو یعنی زیاد عروس خجالتی !

 

می خندم و ای جانی می گوید و همان لحظه صدای در شنیده می شود .

 

 

می گوید تو همینجا بمان من در را باز می کنم . از من فاصله می گیرد و من باز تنم را ملافه پیچ می کنم .

 

درد دارم ، دمر میشوم .‌ شکمم را به لحاف می چسبانم . گرم است . یخ تنم را آب می کند.

 

سروصدای که از آن بیرون شنیده میشود گوشم را تیز می کند .

– ناموس دزد پفیوز تخم آقام نیستم اگه خونتو همینجا نریزم .

 

رنگم می پرد . صدا به گوشم آشنا تر از آن است که باید . پلکم می پرد . وحشت می کنم . از هرچه می ترسیدم به سرم آمد .

 

عربده هاش بلند است آنقدر بلند که هم دل من هم سقف کاشانه ام را بلرزاند .

– توکا ؟ توکا کجاست ؟ ناموس من کجاست ؟

 

رمق از تنم پر کشیده است اما نمی خواهم مهبد با او دست به یقه شود . درد تنم را نادیده می گیرم و هرچه دم دستم میاید می پوشم .

 

هراسان با پلکی که عصبی می پرد از خانه بیرون می آیم . میدانم که بعدها مورد ملامت مهبد قرار خواهم گرفت اما برایم فاقد اهمیت است.

 

 

مهبد او را سینه دیوار گیر انداخته است . زرین تاج خانوم و بُشرا و خواهر مهبد و خدمه خانه هم گردشان پراکنده اند .

 

صدا می کنم :

– مهبد ؟

عوض مهبد زرین تاج خانوم با پرخاشگری به من می توپد :

– دختره اکله ببین نیومده چه آتیشی به پا کردی ؟ خدا ازت نگذره .

 

بغض می کنم اما جوابش را نمی دهم . به دل جمعیت میزنم با پای برهنه و سر وضعی نا مناسب . خدمه راه را برایم باز می کنند .

 

– مرتیکه بی ناموس ، ناموستو میگام که ناموس دزدی یادت بره .

 

سرخ میشوم . از ناسزا و الفاظ رکیکی که بار هم می کنند .بازوی مهبد را می گیرم .

– مهبد توروخدا ولش کن .

عربده‌ می‌کشد

_برو تو خونه تا نگفتم هم بیرون نیا .

 

تنم می لرزد . احساس ضعف می کنم ..اشک میان چشمانم بازی می کند .‌قصد ندارد از عابد دست بکشد .

 

– مهبد .

– توکا به ولای علی اگه نری هرچی دیدی از چشم خودت دیدی .

 

عابد از روی سرشانه مهبد گردنکشی می کند :

– بخاطر پولش زنش شدی ؟ بخاطر پول منو مضحکه خاص و عام کردی …

 

مهبد با مشت به صورتش می کوبد :

– حق نداری صداتو سر ناموس من بلند کنی .

– نمیدونی بدون ناموس تو تا همین دیروز زیر خواب من بود !

 

 

 

ماتم می برد .‌مردمک هایم گشاد می‌شود . از تخم شکی که این مرد در دل مهبد می کارد یخ می کنم .

تنم سست می‌شود از فکر شک او نسبت به خودم .

 

می نالم : مهبد !

جواب نمی دهد . ‌اشوب میشود . محبوب دلم از کنترل خارج میشود و نه من و نه هیچ یک از خدمه حریفش نمیشویم .

 

مادرش بلند بلند من را نفرین می کند . نفرین هایش را بی جواب می گذارم . مهبد روی سینه عابد می نشیند .‌ خون از سر و صورت هردو نفرشان در جریان است .

 

می نالم :

_کشتیش ولش کن !

سرش که به سمت من برمی گردد تا جوابم را بدهد صورتش از درد جمع می‌شود و آخ می گوید .

 

آن مردک بی همه چیز از غفلتش سوء استفاده می کند و چاقو را تا دسته در پهلوی مهبد فرو می برد .

 

 

 

با همان لباس های دم دستی خانه روی نیمکت بیمارستان می نشینم .

چشمانم دو پیاله خون است بس که گریه کرده ام .

 

مهبدم . تمام زندگی ام قبل از رسیدن اورژانس از هوش رفته بود .

چشمانم پر است اما نه پر تر از دلم . دلم تا خرتناق پر است .

 

در مقابل خانواده مهبد تک افتادم . بُشرا شانه زرین تاج خانوم را که به پهنای صورت اشک می ریزد را می مالد و حاجی عصبی قدم رو می رود و هی دست به محاسن مرتبش می کشد و زیر لب ذکر می گوید .

 

 

– دختره شوم .‌بد قدم بچمو فرستادی اتاق عمل دلت خنک شد ؟ ای الهی بحق خانوم فاطمه زهرا خیر و خوشی نبینی .

 

سر به زیر می اندازم . روی سر بلند کردن ندارم . تمام تنم رعشه دارد . حاجی به حاج خانوم تشر می زند :

 

– حاج خانوم مراعات کن نمی بینی ترسیده ؟

 

خواهر مهبد لیوانی آب به دستم می دهد .‌ مهبد گفته بود که خواهرش تومانی صد هزار با بقیه فرق دارد .

 

سر به زیر لیوان کاغذی را می گیرم اما به آب لب نمی‌زنم . دلم مثال سر و سرکه می جوشد .

 

– معلوم نیست تا حالا زیر خواب کیا بوده …

سرم در یقه ام فرو می رود .

– حاج خانوم …

 

تشر حاح زین الدین هم زرین تاج خانوم را ساکت نمی کند . در غیاب مهبد حس می کنم بی پشت و پناهم .

 

اشکم می چکد . خواهر مهبد دستم را می گیرد ولی در آن لحظه من دست حمایتگر کسی به جزء مهبد را نمی خواستم .

 

 

در بسته اتاق عمل باز میشود خبردار می ایستم . آقا مرتضی برادر بزرگتر مهبد می خواهد پرستار را سوال پیچ کند ولی زن نمی ماند .‌

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 150

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان داروغه pdf از سحر نصیری

  خلاصه رمان:       امیر کــورد آدمی که توی زندگیش مرد بار اومده و همیشه حامی بوده! یه کورد مرد واقعی نه لاته و خشن، نه اوباش و نه حق مردم خور! اون یه پـهلوونه! یه مرد ذاتا آروم که اخلاقای بد و خوب زیادی داره،! بعد از سال ها بر میگرده تا دینش رو به این مردم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه

    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه رمان تازه‌ست. یلدای ما با تمام خامی‌ها و بی‌تجربگی وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عقاب بی پر pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:           عقاب داستان دختری به نام دلوینه که با مادر و برادر جوونش زندگی میکنه و با اخراج شدن از شرکتِ بیمه داییش ، با یک کارخانه لاستیک سازی آشنا میشه و تمام تلاشش رو میکنه که برای هندل کردنِ اوضاع سخت زندگیش در اون جا استخدام بشه و در این بین فرصت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض پاییز

    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش رویش. دست دراز کرد و از روی پیشخوان برداشتش! باورِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضد نور

    خلاصه رمان :         باده دختری که عضو یه گروهه… یه گروه که کارشون پاتک زدن به اموال باد آورده خیلی از کله گنده هاس… اینبار نوبت باده اس تا به عنوان آشپز سراغ مهراب سعادت بره و سر از یکی از گندکاریاش دربیاره… اما قضیه به این راحتیا نیست و.. به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Bahareh
Bahareh
10 ماه قبل

بنده خداها همه چی کوفتشون شد از دماغشون در اومد.

خواننده رمان
خواننده رمان
10 ماه قبل

طفلک توکا روز اول چه مصیبتی گرفتار شده

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x