رمان آبشار طلایی پارت 10 - رمان دونی

 

 

 

 

شهراد:

 

 

-زود دستاتونو بشورید بیاید من همین بیرون وایمیستم.

 

 

– شهلادجون گهل کلده؟(شهرادجون قهر کرده)

 

 

سر خم کرد و با جدیت به مایا خیره شد.

 

 

-بیخود شیرین زبونی نکن خانوم کوچولو برو دستاتو بشور بیا بیرون.

 

 

مایا آویزان شلوارش شد و با بغض سرش را رو به عقب خم کرد.

 

 

-بابا مگه…

 

-اون جمله رو کامل نمی‌کنی مایا! چندبار من به شما دوتا گفتم با غریبه ها گرم نمی‌گیرید هان؟ چندبار گفتم؟!

 

 

-غ..غ..غ..لبیه (غریبه)سباله(سوار) م..ماشی(ماشین) بود!

 

 

از حرف ماهین چشمانش گرد شد و تند به طرفش گردن چرخاند.

 

 

دخترک سریع سر پایین انداخت و به کفش های قرمز و کوچکش خیره شد.

 

 

دلش می‌خواست بابت این که نظرش را گفته بود محکم گازش بگیرد… زبان دراز خوشمزه!

 

 

-آره تو ماشینمون بود اما من بهتون معرفی نکرده بودمش و کسی که بهتون معرفی نشده، غریبه حساب میشه!

 

 

می‌دانست زیادی دارد سخت می‌گیرد اما مدتی بود که دخترانش متوجه نبود مادر در زندگیشان شده و ناخودآگاه به هر زنی که کمی به او نزدیک میشد، جور دیگری نگاه می‌کردند.

 

 

 

با یک امیدواری بسیار معصومانه که دلش را آتش میزد و از آنجا که دنیز عامری را به عنوان دستیار خود انتخاب کرده بود، نمی‌خواست نزدیکی آن دختر بیخودی افکار مایا و ماهین را بهم بریزد.

 

 

 

 

 

 

 

 

اخم هایش از این فکرها بیشتر درهم پیچید و صدای گریان مایا را بلند کرد.

 

 

 

-بابایی نه تولو(تورو) خدا نکن این کالو! (کارو)

 

 

 

هیچ چیز اندازه‌ی قهرش برای این دو بچه ترسناک نبود اما می‌خواست امیدشان را کاملاً از دنیز عامری بِبُرد.

 

 

-وقتی که حرف گوش نکن می‌شید باید فکر اینجاشو کنید، زود باشید ببینم سریع بشورید بریم.

 

 

-بابایی لفن(لطفاً) گلبم (قلبم) دلد دال (دردداره) میشه ها!

 

 

 

به سختی خودش را کنترل کرد تا نخندد و زمانی که ماهین هم لرزان اسمش را صدا زد، بی‌طاقت خم شد و گونه هایشان را گاز گرفت.

 

 

-آخ

 

-بابایی

 

-کوفتو بابایی خیلی‌خب قهر درکار نیست اما دیگه تکرار نمیشه. با غریبه ها مخصوصاً با اون خانومی که دیدید صمیمی نمی‌شید، چشم؟!

 

 

-چش.

 

 

با دلی که برایشان به ضعف افتاد، دوباره گاز گرفتتشان و محکم گونه های سرخ شده‌شان را بوسید و کمکشان کرد تا دست هایشان را بشورند.

 

 

بی‌خبر از اینکه همین گونه های سرخ بچه ها زیر حکم بد بودنش را امضا خواهد کرد و در آینده زیادی برایش دردسرساز خواهد شد…!

 

 

 

 

 

 

 

 

حرصی وسایل استریل شده را سرجایشان گذاشتم و محکم کشوها را بستم.

 

 

موهایم به گردنم چسبیده و تحمل شرایط هر لحظه برایم سخت‌تر میشد.

 

 

-آروم باش دنیز آروم باش. اگر نتونی خودتو کنترل کنی همه چی خراب میشه… آروم باش!

 

 

مضطرب قلنج انگشت هایم را شکستم و سراغ پرونده های نامرتب روی میز رفتم.

 

 

جسمم اینجا و روحم در حال شکنجه بود.

 

 

از دیروز که گونه های سرخ مایا و ماهین را دیده بودم لحظه‌ای نتوانستم چشم روی هم بگذارم و حال اینکه اینجا باشم و مجبوراً به اوامر تمام نشدنی شهراد ماجد گوش دهم، چیزی شبیه جهنم بود!

 

 

مردک شیطان صفت….!

 

 

آخر خدایا میلیون ها انسان در جهانت زندگی می‌کنند که تمامه آرزویشان بچه دار شدن است. چرا دو فرشته‌ی کوچک را باید به همچین مردی هدیه دهی؟!

 

 

کسی که بخاطر یک شوخی کوچک به دخترانش سیلی بزند، لایق پدر شدنش است؟!

 

 

حرصی چرخیدم.

برگه های نامرتب پرونده‌ی آبی رنگ به بی‌اعصابی‌ام دامن زد و بی‌اختیار محکم روی میز کوبیدم.

 

 

-اَه درست شه دیگه مسخره دیوونم کردی.

 

 

-به نظر من که دیوونه بودی فقط نمی‌خواستی قبولش کنی!

 

 

با بلند شدن صدای عماد از پشت سرم چانه‌ام منقبض شد و چرخیدم.

 

 

به چارچوب در تکیه داده و با تحقیر نگاهش را در سرتاپایم می‌چرخاند.

 

 

از نگاه مزخرفش حالت تهوعم بیشتر شد و دقیقاً از دیروز که ذات واقعی‌اش را دیده بودم، ریشه‌ی عجیبی از تنفری عمیق نسبت به او در قلبم کاشته شده بود!

 

 

-چی شد؟ هنوز یک هفته نشده بخاطر کار کردن با شهراد عقلتو از دست دادی آره؟!

 

-…

 

 

-حقته… بهت هشدار داده بودم. فکر کردی راحت می‌تونی بیای اینجا و برای خودت بچرخی و منو حرص بدی؟ دختر تو صبح و شبم با اون باشی باز اون آدم تو کار مُرده و زنده‌تو میاره جلوی چشمت. تو…

 

 

نه دیگر تحمل این یکی را نداشتم!

لبالب از خشم و عصبانیت بودم!

 

 

با قدم های بلند جلو رفتم و با همه‌ی عصبانیتم مقابله صورتش پچ زدم:

 

-گوش کن ببین چی میگم عماد من بخاطره تو اینجا نیومدم خب؟ اینو بفهم و بدون دنیا دور تو نمی‌چرخه. مثله یه مرد که نیستی اما حداقل مثله یه آدم انسانیت به خرج بده و منو به حال خودم بذار وگرنه قسم می‌خورم اگه صبرمو تموم کنی، چشممو روی هم چیز می‌بندم و میرم گذشتمونو برای بیتا تعریف می‌کنم و بعدش به خواستت عمل می‌کنم و استعفا میدم!

 

 

مردمک هایش درشت شدند و صورتش از حرص زیاد سرخ شد.

 

انتظارش را نداشت اما بد روزی را برای سر به سر گذاشتن با من انتخاب کرده بود!

 

 

-حالا دیگه انتخابش با خودته… هنوزم دوست داری استعفا بدم یا نه؟!

 

_♡_♡_

دختر قوی من🥲🙁

 

 

 

 

 

 

هاله‌ای از اشک چشمانم را پوشانده و بدنم می‌لرزید.

 

 

دندان روی هم سایید و آرام غرید:

 

-آره خب درسته از تو هرزه هیچی بعید نیست. حالا تو گوش کن من چی میگم دختر اگه تا حالا یه درصد شک داشتم که ممکنه از غلط های اضافه گذشته ناراحت باشی الآن مطمئن شدم ذات شغال عوض شدنی نیست و بدون با تهدید کردن من گور خودتو کندی! از این لحظه به بعد همه‌ی حواسم بهته. کافیه کوچکترین چیزی ازت ببینم تا رسوات کنم و مطمئن باش همونجوری که قبلاً آمار گه کاریاتو دراوردم، بازم این کارو می‌کنم و این بار جوری آبروتو می‌برم که دیگه حتی نتونی سرتو بلند کنی!

 

 

حرفش را زد و با قدم های بلند چرخید و به سمت راهروی بیماران راه افتاد.

 

 

تمامه تنم از ترس و اضطراب می‌لرزید اما همین که نگاهم به رو به رو افتاد، با دیدن دکتر احسانی که با چشم های ریز شده و اخم های درهم خیره‌ام بود، سر خوردن قلبم را خیلی خوب حس کردم.

 

 

همه چیز را شنیده بود… لعنتی از این بدتر نمیشد!

 

 

-آقای دکتر… آقای دکتر خواهش می‌کنم یه لحظه صبر کنید.

 

-…

 

-آقای دکتر لطفاً!

 

 

بی‌میل ایستاد و تا به سمتم چرخید با عجله مقابلش رفتم.

 

 

بخاطر دویدن در راهرو نفس هایم مقطع شده بود و قلبم داشت از استرس زیاد می‌ایستاد.

 

 

-چی می‌خواید خانوم عامری تا یه ساعت دیگه یه عمل مهم دارم باید برم.

 

 

-ا..آقای دکتر من یعنی هیچی اونجوری که فکر می‌کنید نیست.

 

-…

 

-می‌تونم براتون توضیح بدم ببینید…

 

 

دست هایم را درهم پیچیاندم و چشمانم می‌سوخت.

 

 

به شدت هول شده بودم و اگر این مرد چیزی به شهراد ماجد می‌گفت، همه چیز نقش بر آب میشد!

 

 

 

 

 

 

 

دست در جیب یونیفرم سفید رنگش کرد و با سری بالا گرفته و اخم های درهم گفت:

 

-مجبور نیستید چیزی رو به من توضیح بدین اما به عنوان کسی که شهرادو خوب می‌شناسه بهتون پیشنهاد می‌کنم که رابطه‌ای با هیچ کدوم از اعضای این کلینیک برقرار نکنید. البته اگر واقعاً می‌خواید اینجا کار کنید!

 

 

تند سرم را به چپ و راست تکان دادم.

 

-باور کنید همچین چیزی نیست. من با دکتر یعنی…

 

 

به نظر می‌رسید که در این لحظه هیچ چیز جز صداقت کمک دهنده‌ام نبود!

 

چشم بستم و مستقیم سر اصل مطلب رفتم.

 

 

-قبلاً با هم در ارتباط بودیم حتی قرار بود ازدواج کنیم ولی بخاطر یه سری از سوتفاهم ها همه چی خراب شد و عماد از من متنفر شد. یه زمان خیلی ناراحت بودم اما حالا که چشمم باز شده واقعاً خوشحالم که همه چی تموم شد. دیگه هم واقعاً برام مهم نیست اما اون فکر می‌کنه من قصد دارم زندگیشو خراب کنم!

 

 

-چی؟ بین شما و عماد از قبل رابطه‌ای بوده؟!

 

-بله و همونطوری که حتماً متوجه شدین بیتا دوست منه و در عین حال با عماد تو رابطه‌اس! من قبله اینکه بیام اینجا اصلاً اینو نمی‌دونستم یعنی می‌دونستم یه نفر تو زندگی بیتا هست ولی خبر نداشتم که اون آدم کیه. وقتی اومدم فهمیدم اما نتونستم برم چون واقعاً به این کار نیاز دارم!

 

 

شوکه جلو آمد.

 

-پس بخاطره همین عماد از اول با اومدن شما مخالف بود؟!

 

-آره اما باور کنید من نمی‌دونستم. از هیچی خبر نداشتم. هر چقدر اینو بهش میگم متوجه نمیشه. فکر می‌کنه قصد دارم رابطه شونو خراب کنم. مدام تهدیدم می‌کنه!

 

 

ابروهایش از این بالاتر نمی‌رفت.

 

 

-تهدید می‌کنه؟! عماد؟!

 

-…

 

-من درست حرف هاتونو نشنیدم اما به نظر می‌اومد شما داری باهاش دعوا می‌کنی نه اون با شما!

 

 

یغضم را به سختی قورت دادم.

 

این هم از شانس من بود! زمانی که دوستش تف بر صورتم می‌انداخت ما را ندیده بود اما تا دو جمله گفتم سریع مقابلمان قرار گرفت.

 

 

-می‌دونم ب..به هر حال دوستتونه قطعاً به اون اعتماد دارید نه من. اما باور کنید دارم راستشو میگم! اون قبول نکرد شما هم باورتون نمیشه اما من واقعاً دنباله هیچی نیستم. تنها چیزی که می‌خوام اینه که بتونم اینجا کار کنم و مشکلاتمو حل کنم. نه دنباله دوستی با کسی‌ام و نه می‌خوام رابطه بقیه رو خراب کنم!

 

 

از فشار زیادی که در حال تحملش بودم ناخوداگاه یک قطره اشک از چشمم چکید.

 

سر پایین انداختم تا متوجه‌اش نشود اما همین که دستش روی شانه‌ام نشست و آرام گفت:

 

-من کسی نیستم که خیلی راحت دیگرانو قضاوت کنم. به کسی هم چیزی نمیگم خیالت راحت باشه حتی به عمادم نمیگم که از مسائل بینتون خبردارم اما دوستانه بهت میگم، به هیچ عنوان نذار شهراد بفهمه. اون از اینجور چیزها واقعاً بدش میاد و حتی اگر تماماً حق با تو باشه، بازم اگر بفهمه به احتماله زیاد اخراجت می‌کنه… حواست باشه!

 

 

شوکه سر بلند کردم. باورم نمیشد انقدر خوب برخورد کند!

 

 

لبخند دلگرم کننده‌ای به رویم زد و متعجب تا خواستم تشکر کنم، صدای دکتر شهراد ماجد از پشت سرم بلند شد.

 

 

-یه وقت دستت خسته نشه دکتر؟ می‌خوای بگم برات یه میز بیارن؟!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 145

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان رویای انار
دانلود رمان رویای انار به صورت pdf کامل از فاطمه درخشانی

    خلاصه رمان رویای انار :   داستان سرگذشت زندگی یه دختر عمو و پسر عمو هست که خیلی همدیگه رو دوست دارن و با هم قول و قرار ازدواج گذاشتن اما حسادت بقیه مانع رسیدن اون ها بهم میشه ، دختر قصه که تنهاست به اجبار بقیه ، با یه افغانی ازدواج می کنه و به زور از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور

  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این راه عموی بچه ها مقابلش قرار میگیره . دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دردم pdf از سرو روحی

    خلاصه رمان :         در مورد دختری به نام نیاز می باشد که دانشجوی رشته ی معماری است که سختی های زیادیو برای رسیدن به عشقش می کشه اما این عشق دوام زیادی ندارد محمد کسری همسر نیاز که مردی شکاک است مدام در جستجوی کاری های نیاز است تا اینکه… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی

            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر برنامه هاش سر یه هفته فرار می کنن و خودشونو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی

    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه

    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه رمان تازه‌ست. یلدای ما با تمام خامی‌ها و بی‌تجربگی وارد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان 2
خواننده رمان 2
9 ماه قبل

منتظر پارت بعدی هستم

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط Bakakan
سارا
سارا
9 ماه قبل

همچنین ،کاش زودترپارت بعدی بدید،ممنون

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x