رمان آبشار طلایی پارت 20 - رمان دونی

 

 

 

 

جلو رفت و مقابله صورت مرد با عصبانیتی وحشتناک و صدایی آرام که می‌دانست زیادی تاثیر گذر است و خوف و وحشت را به دله فرد مقابلش می‌اندازد، غرید:

 

-گوش کن ببین چی میگم، تو منو نمی‌شناسی برای همین با وجود اینکه اِنقدر سگم کردی هنوز می‌تونی حرف بزنی و لال نشدی اما باور کن اصلاً دلت نمی‌خواد بشناسیم! صداتو بِبُر و گورتو از اینجا گم کن وگرنه قسم می‌خورم جوری فیتلتو بپیچم که حتی نفهمی از کجا خوردی!

 

 

تا عطا خواست جواب دهد، سر جلو برد و خیلی آرام جمله‌ای در گوشش گفت.

 

هیاهو بیشتر شده بود و دستش را مقابله دنیز بالا آورد تا جلو نیاید!

 

گوش های ظریف و معصوم دخترک به هیچ وجه لایق شنیدن همچین چیزی نبودند!

 

 

زمانی که عقب کشید، رنگ از رخ عطا پریده و به نظر می‌رسید که این بار خیلی خوب متوجه جدیت اوضاع شده است!

 

 

عطا بزاق گلویش را به سختی قورت داد و چشم گرفت.

 

 

عملاً نگاهش را می‌دزدید و این بار با صدای خیلی آرامتری رو به دریا گفت:

 

-راه بیفت می‌ریم خونه.

 

 

دریای کوچک از گریه تمامه صورتش خیس بود و میزانه ناراحتی‌اش را بیشتر می‌کرد.

 

 

ناخودآگاه و مانند تمامه وقت هایی که مایا و ماهین مقابلش بودند، لبخندی پدرانه به روی دخترک زد و گفت:

 

 

-مجبور نیستی بری، اگه بخوای می‌تونی همینجا پیشه خواهرت بمونی.

 

 

 

 

 

#پارت۸۸

#آبشارطلایی

 

 

 

با دست به دنیز که حیران و وارفته کنارش ایستاده بود اشاره کرد و دنیز سریع به خودش آمد.

 

 

صورتش را با پشت دست پاک کرد و لبخند غمگینی زد.

 

-اره خوشگلم بیا… بیا بریم خونه عزیزم.

 

 

دریا هق زد و با ترس نگاهش را بینه آن ها و پدرش جا به جا کرد.

 

می‌توانست بفهمد دخترک بخاطر چه چیزی تا این حد می‌ترسد و با وجود تمامه قلدری هایش می‌دانست که حق دارد!

 

 

حتی اگر قدرمتندترین هم باشد یک طرفه قضیه پدر دختر بود و سن کمش و قوانینی که همه اختیار را به والد می‌دادند مگر اینکه خلافش ثابت شود!

 

 

و دخترک آنقدر کوچک بود که هنوز نتواند با هیچ چیز مبارزه کند و مثله تمامه بچه‌های دیگر پدرش را قدرتمندترین می‌دید!

 

 

با فکی که از عصبانیت محکم شده بود، دوباره تکرار کرد:

 

-بیا عزیزم… اگه می‌خوای بیا پیشه خواهرت.

 

دنیز هم با التماس نالید:

 

-بیا دریا… لطفاً بیا!

 

 

عطا حرصی لباسش را در تنش مرتب کرد و همانطور که به سمت ماشین کهنه‌اش در آن طرفه خیابان می‌رفت، غرغر کنان گفت:

 

-من دارم میرم اگه میای راه بیفت اگر نمیایم که به جهنم!

 

 

دنیز دوباره التماس خواهرش را کرد اما چشمانه دختربچه گویای همه چیز بود!

 

و وقتی طوری که انگار دارد به مسلخگاه می‌رود به سمت ماشینه پدرش راه افتاد، لبخند ناراحت کننده‌ای روی لبانش نشست و متاسف سر تکان داد.

 

 

آن مردک با تمامه توانش این دختر را از خود ترسانده بود و چه ظلمی در دنیا از این بزرگتر بود؟!

 

 

اینکه یک کودک را موجودی که بسیار از خودت ضعیف‌تر است را با ترس بزرگ کنی.

کاری کنی ظلم و زورگوییت تمامه دنیای رنگارنگش را تیره و تاریک کند طوری که حتی امیدی به نجات نداشته باشد و جداً چه گناهی در دنیا از این بزرگتر بود…؟!

 

 

_♡_

 

 

 

 

 

#پارت۸۹

#آبشارطلایی

 

 

 

دنیز:

 

 

در را باز کرد و عقب کشید.

 

-برو تو .

 

 

با صدای بمش نزدیک صورتم شانه هایم بالا پرید و نگاهم را از کفش هایم گرفتم.

 

 

-چی؟

 

ماهین خوابالود را در آغوشش جا به جا کرد و با سر به خانه‌اش اشاره زد.

 

 

-برو تو میگم.

 

 

شبیه یک آدم آهنی و یا شاید هم شبیه یک انسان مست که اختیار هیچ کدام از کارهایش دست خودش نیست، وارد خانه شدم.

 

 

وارد خانه‌ی شهراد ماجد… مردی که همین امروز صبح از باغش بیرون زدم و قسم خوردم که دیگر هرگز مقابلش قرار نگیرم و دور همه چیز را خط کشیده بودم، شدم!

 

 

اما این‌بار نه برای نقشه و نه برای هیچ چیز دیگری… هرچه که در مورد این مرد شنیده بودم، تمامه حس های بدی که از او گرفته بودم، فراموش شدند!

 

 

اصلاً مرا چه به این کارها؟ من اگر بیل زدن بودم باغچه‌ی خودم را بیل می‌زدم!

 

 

جدا از تمامه این ها با برخورد امروز این مرد مقابله مردی که مثلاً پدرم بود، دریافتم شهراد ماجد هر چقدر هم انسان پست و پدر بدی باشد از عطا خیلی بهتر است و من تا زمانی که نتوانسته بودم خواهر خودم را نجات دهم، تواناییه نجات هیچکس دیگر را هم نداشتم!

 

 

-هر جا راحتی بشین، من بچه هارو بخوابونم میام.

 

 

با تشکری زیرلبی سرتکان دادم و خودم را روی اولین مبل انداختم.

 

 

نگاهم به قاب عکس های فراوان روی دیوار مقابلم دوخته شد.

 

 

تصویر مایا و ماهین از زمانه نوزادیشان تا همین حالا تمامه دیوار بزرگ و سفیدرنگ خانه را دربرگرفته بود.

 

 

 

 

 

#پارت۹٠

#آبشارطلایی

 

 

 

در هر عکس یا لبخندی کودکانه بر لب داشتند و یا در حال شیطنت و بازی کردن بودند.

 

چشمانشان از شور و حس زندگی برق میزد. همان شوری که حاضر بودم جانم را هم دهم تا دریا هم بتواند تجربه‌اش کند!

 

 

نگاهم را بینشان چرخاندم.

 

هیچ کدام از عکس ها در عین باکیفیتی آتلیه‌ای نبود و مشخص بود که خود شهراد ماجد آن ها را از دخترانش گرفته اما آنقدر زیبا و دوست داشتنی بودند که حتی در همان حال هم لبخند روی لب هایم نشاندند.

 

 

نگاهم قفل عکسی شد که مایا بینه بطری های شیرکاکائو و شکلات و پاستیل غرق شده بود.

با آن سروصورت شکلاتی و موهای کثیفش به نظر می‌رسید که خوشحال ترین کودک روی زمین است.

 

 

جداً شهراد ماجد هم شبیه عطا بود…؟!

 

 

دیگر نمی‌توانستم خیلی هم از این موضوع مطمئن باشم! حداقل با دیدن دفاعش از دریا و بعد شنیدن جمله‌ای که هنگام رفتن عطا گفته بود، هیچ جوره نمی‌توانستم مطمئن باشم!

 

 

نمی‌دانستم درست یا غلط چیست و شاید با همین اعتماد کوچک به شهراد ماجد اشتباه بزرگی کرده بودم اما دست خودم نبود!

 

 

چشم بستم و سرم را به پشتی مبل تکیه دادم. جمله‌ی آخر شهراد برای بار هزارم در ذهنم تکرار شد.

 

 

-کمکت می‌کنم خواهرتو از پیشه این آدم نجات بدی. کمکت می‌کنم بیاریش پیشه خودت!

 

 

دست خودم نبود زیرا این اولین بار بود که کسی چنین جمله‌ای را به من گفته بود!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 152

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار به صورت pdf کامل از فرناز نخعی

    خلاصه رمان قرار ما پشت شالیزار :   تابان دخت با ناپدید شدن مادر و نامزدش متوجه میشه نامزدش بصورت غیابی طلاقش داده و در این بین عموش و برادر بزرگترش که قیم اون هستند تابان را مجبور به ازدواج با بهادر پسر عموش میکنند چند روز قبل از ازدواج تابان با پیدا کردن نامه ای رمزالود از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تقاص یک رؤیا

    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصاص pdf از سارگل حسینی

  خلاصه رمان :     آرامش دختر هجده ساله‌ای که مورد تعرض پسر همسایه شون قرار میگیره و از ترس مجبور به سکوت میشه و سکوتش باعث میشه هاکان بخواد دوباره کارش رو تکرار کنه اما این بار آرامش برای محافظت از خودش ناخواسته قتلی مرتکب میشه که زندگیش رو مورد تحول قرار میده…   به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بخاطر تو pdf از فاطمه برزه کار

    رمان: به خاطر تو   نویسنده: فاطمه برزه‌کار   ژانر: عاشقانه_انتقامی     خلاصه: دلارام خونواده‌اش رو تو یه حادثه از دست داده بعد از مدتی با فردی آشنا میشه و میفهمه که موضوع مرگ خونواده‌اش به این سادگیا نیست از اون موقع کمر همت میبنده که گذشته رو رازگشایی کنه و تو این راه هم خیلی‌ها کمکش

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دنیای بعد از تو
دانلود رمان دنیای بعد از تو به صورت pdf کامل از مریم بوذری

    خلاصه رمان دنیای بعد از تو :   _سوگل …پیس  …پیس …سوگل برگشت و  نگاه غرانش رو بهم دوخت از رو نرفتم : _سوال ۳ اخمهای درهمش نشون می داد خبری از رسوندن سوال ۳ نیست … مثل همیشه گدا بود …خاک تو سر خرخونش …. پشت چشم نازک شده اش زیاد دلم شد و زیر لب غریدم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قاب سوخته به صورت pdf کامل از پروانه قدیمی

    خلاصه رمان:   نگاه پر از نگرانیم را به صورت افرا دوختم. بدون توجه به استرس من به خیارش گاز می زد. چشمان سیاهش با آن برق پر شیطنتش دلم را به آشوب کشید. چرا حرفی نمی زد تا آرام شوم؟ خدایا چرا این دختر امروز دردِ مردم آزاری گریبانش را گرفته بود؟ با حرص به صورت بیخیال

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا
سارا
8 ماه قبل

لطفا”یکم پارتا طولانی ترباشند مثل پارت اول که طولانی بود ،خدا قوت نویسنده عزیز ،قلمت زیباست برقرارباشی

خواننده رمان
خواننده رمان
8 ماه قبل

دکتر ماجد هم هر لحظه تو یه حالیه

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x